eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
28.4هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
آیت الله العظمی قاضی؛ سه عامل پیشرفت معنوی: ۱- مراقب زبان و حرفهای خود باشید. ۲- مواظب چشم و نگاه خود باشید. ۳- از مال حرام دوری کنید.
ـ الہے‌ٻه‌جۅرۍ‌ اصلاح(:شٻم کہ‌همـہ‌بگڹ|👤 همہ‌چے‌ از همۊن فاطمٻہ‌ۍ۹۹♡🌱 ۺرۅع‌ ۺُـــد . . . . . ꧇)🦋 .. •🪴♥️🙂
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ وارد خونه که شدن امیر پرید جلوشونو گفت: _باهاش حرف زدین؟!چی شد؟! اسما نگاهی به ساعت و نگاهی به امیر انداخت و گفت: +داداش جونم؟!یه نگاه به ساعت بکن!پنج دقیقه شده ما رفتیم؟ بعد با لحن مسخره ای در حالیکه از کنار امیر رد میشد و به اتاق میرفت گفت: +آره باهاش حرف زدیم بله هم گرفتیم!!! امیر دستی به معنی بروبابا در هوا تکون داد و رو به حسنا گفت: _خب؟! حسنا پوفی کشید و گفت: +خب اسما راس میگه دیگه!ما پنج دقیقس رفتیم بالا و برگشتیم.الان انتظار داری چی بهت بگم؟!گف الان خستم تازه از سرکار برگشتم بزارین بعد حرف میزنیم... بعد هم راه افتاد سمت اتاقش که امیر بلند گف: _همش یه کار تو کل عمرم ازتون خواستما!!نخواستم اصن حودم فردا باهاش حرف میزنم!. بعد بلند تر داد زد: _یادتون نره زیر گازو کم کنید شب بی غذا بمونیم...مامان اینا شام خونه آقای توکل میمونن!... 🍃 از فروشگاه بیرون اومد که 206 سفید رنگی براش بوق زد.با یه نگاه کوتاه متوجه امیرحسین شد و به سمت ماشین حرکت کرد. امیرحسین از ماشین پیاده شد و با لبخند سلام کرد. الینا هم جواب سلام داد و گفت: _باز چرا زحمت کشیدین؟! +اولا که زحمتی نبود...دوما...راستش باهاتون حرف داشتم... الینا متعجب نگاهی به امیرحسین کرد و گفت: _با من؟! امیر با سر تایید کردو گفت: +بله...بفرمایید بریم یه جا بشینیم صحبت کنیم... پنج دقیقه ای بود که هردو در سکوت مطلق روی نیمکت کنار دریاچه ی پارک شهر نشسته بودن. امیرحسین در حال سروسامان دادن فکرش بود.نمیدونست چطور حرفشو بگه.بارها در دلش ایلیا رو لعنت کرد که چنین پیشنهادی داده و بعد از اون خودش رو مقصر میدونس که قبول کرده پیشنهاد ایلیا رو! چند بار در دل نهیب زد:آخه بگو پسر ایلیا یه حرفی زد تو چرا قبود کردی؟!یه کاره دختر مردمو اوردی پارک که چی؟!الان دقیقا چی میخوای بگی!!!ای خدا بگم چی نشی امیر که خودت کردی که لعنت بر خودت باد! الینا خسته و کلافه از این سکوت گفت: _خب؟!...آقا امیر؟!گفتین کار دارین...من سراپا گوش و منتظرم! امیر نفسشو محکم و پرصدا بیرون فرستاد.کمی چرخید طرف الینا و گفت: +بله بله...گفتم باهاتون حرف دارم...ببینید الینا خانوم...راستش حرفایی که میخوام بزنم...چجوری بگم...اصلا گفتنش آسون نیست... الینا نگران پرسید: _آقا امیرحسین چیزی شده؟!دارین نگرانم میکنین! امیر حسین سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: +نه نه نه اصلا اتفاقی نیفتاده... دوباره ساکت شد و الینا منتظر و کمی عصبی خیرش شده... زیرلب طوری که الینا نشنوه گفت: +ای خدا بگم چکارت نکنه ایلیا!!! لبشو با زبون تر کرد و تند تند گفت: +ببینید الینا خانوم من قصدم خیره!!!ینی قصد خیر دارم!!! فکر میکرد با گفتن این حرف نصف راهو رفته باشه و الینا همه چیزو فهمیده باشه ولی با جواب که شنید مونده بود بخنده یا گریه کنه! _خب چیکار کنم الآن؟! با ابروهای بالا پریده نگاهی به الینا انداخت و در حالی که سعی میکرد خندشو مهار کنه گفت: +شما نمیدونین وقتی یکی میگه قصدم خیره ینی چی؟! الینا شونه ای بالا انداخت و با لبخند کج و معوجی که از سر شرمندگی بود سرشو تکون داد! امیرحسین نگاهی به اطراف انداخت و رو به الینا گفت: +الینا خانوم...قصد خیر ینی...ینی من...اممم... مونده بود چطور بگه!پاشنه ی کفش اسپرتشو عصبی به رمین میکوبید.آخر تصمیمشو گرفت!مرگ یه بار شیون یه بار! +قصد خیر ینی خواستگاری!!! الینا لحظه ای گیج و منگ خیره شد به امیرحسین و در آخر شونه ای بالا انداخت و گیج پرسید: _خب؟! امیرحسین پوفی کشید!در دل گفت چرا این دختر امروز خنگ شده؟! کلافه رو کرد به الینا و تندتند گفت: +ببینید الینا خانوم...من الآن ینی...مثلا(سرشو به معنای تقریبا تکون داد)دارم از شما خواستگاری میکنم...در کل حرفم اینه که من به شما علاقه مند شدم!... سرشو پایین انداخت و نفس راحتی کشید! کوه کنده بود!!! الینا با ابروهایی بالا پریده و دهانی باز به امیرحسین خیره شده بود. امیرحسین که از سکوت الینا فکر کرده بود الینا عصبانی شده سر بلند کرد چیزی بگه که با قیافه مبهوت الینا روبرو شد. پرسشی نگاهی به الینا انداخت که الینا به خودش اومد.گردنشو کج کرد و گفت: _اممم...ممنون!!! امیر با تعجب نگاش کرد که الینا متوجه سوتیش شد و سرشو انداخت پایین و گفت: _اممم...ینی... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
هدایت شده از 📢
دعای فرج 💚 ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی ✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ ✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین 🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
هدایت شده از 📢
11.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرف دلی با سردار حاج قاسم شهید بزرگوار ⛔️ التماس دعا برای فرج و عاقبت بخیر این دوست عزیز و همه بندگان خدا
هدایت شده از 📢
☘🦋 آقا بیا! 🌺🍃شاید آنانی که عزم رفتن کردند دوباره برگردند.. ❤️☘ 🌼🍃 مگر می‌شود باشی و کسی هوای رفتن به سرش بزند!؟ 🍃❣ 🍃🌹
❲ یا‌مُطلقافِی‌وِصالنا؛ارجع ❳ ای‌کسی‌کھ‌وصال‌ماراترک‌کردھ‌ای؛ برگرد . . (جناب‌یاس؏🌿)
اول کسی که هر روز به او سلام می دهی ، امام زمانت نیست؟ انقدر دلیل غیبت را نپرس :)
خدایا! نگذار‌ڪسے‌غیر‌ا‌زتو،در‌چشم‌ما‌بزرگ‌شود🌿
- خدایا‌بال‌ِپرواز و‌شوق‌ِ‌رهایے‌لطفاً!
می‌گفت: آرزوهات و از دلت بریز بیرون ببین چندتاش مالِ امام‌زمانه؟! :))🌱