eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
32.5هزار عکس
28.1هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 تذکرات جدی خداوند اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است: 💠لا یسخر قوم من قوم 👈🏻همدیگر را «مسخره نکنید.» 💠ولا تلمزوا انفسکم 👈🏻از همدیگر «عیب جویی نکنید» اگر خدا را دوست داری ،خدا گفته است: 💠ولا تنابزوا بالالقاب 👈🏻 «لقب زشت» به هم ندهید. اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است: 💠و انفقوا فی سبیل الله 👈🏻در راه خدا «انفاق کنید.» اگر خدا را دوست داری ،خدا گفته است: 💠و بالوالدین احسانا 👈🏻و «به پدرو مادر نیکی کنید.» اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است: 💠اجتنبوا کثیرا من الظن 👈🏻از بسیاری «از گمان ها دوری کنید»
✨﷽✨ 💠داستان کوتاه💠 ✍عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی به آبادی دیگری رفت عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: فلان عابدبود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد، وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی نان دادی! 🔅امام جعفرصادق(عليه‌السلام): عمل خالص آن عملی است که دوست نداری درباره آن، احدی جز خدای سبحان از تو تعريف و تمجيد کند. 📚اصول کافی، ج ۳، ص۲۶ ‌
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ دو روز از عید گذشت و من کماکان تنها بودم.نه دوقلوها بودن نه رایان... البته هرروز با دوقلوها تلفنی حرف میزدم ولی رایان فقط همون تلفن روز اول. میترسیدم بهش زنگ بزنم.یا...شایدم غرورم اجازه نمیداد. خلاصه هرچی که بود نتیجش این بود که من تمام روزهای عیدمو در بی خبری و دلتنگی سر میکردم. روز های پنجم ششم عید داشت سپری میشد ولی خبری از رایانی که به من قول داده بود روز دوم سوم میاد نبود... روزها میرفتم سر کار ولی چون عید بود خریدای مردمم کم شده بود و منم با خیال راحت کتابای تستمو میبردم و سرکار تست میزدم... بعد از کارم که یکراست میرفتم خونه و تا صبح تست میزدم. خواب شبانه روزم شده بود دو ساعت که ناخودآگاه رو کتابا بیهوش میشدم... خودمم نمیدونستم منی که نمیتونم برم دانشگاه چرا کنکور ثبت نام کردم و دارم تلاش میکنم! دوازده فروردین بود و فردا طبق گفته ی دوقلوها سیزده به در بود. کلی سفارش کردن که سیزده به در رو تنها نگذرونم و با رایان برم جایی.منم فقط در جواب حرفاشون مسخره بازی در می آوردم تا متوجه نبود رایان و تنهایی بیش از حد من نشن! سیزده به در هم اومد.اولش میخواستم مثل بقیه روزا به درسام برسم ولی هرکار میکردم نمیتونستم! نیم ساعت رو یک خط میموندم و فقط نگاش میکردم. کتابو بستم و بیخیال شدم. همونجور که رو زمین نشسته بودم سرمو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم... اونقدر اسما و حسنا اصرار کرده بودن امروز تو خونه نشینم و اینقدر گفته بودن همه میان بیرون که وسوسه شدم منم برم بیرون ببینم چه خبره. مانتو شلوار ساده ی همیشگیمو پوشیدم و چادرمو سر کردم و رفتم بیرون. دوقلوها راست میگفتن.انگار تنها کسی که تا الآن تو خونش مونده بود من بودم. خیابونا خیلی شلوغ بود... پارکا هم که دیگه جای سوزن انداختن نبود. حتی خیلیا تو بلوارا و میدونای شهر نشسته بودن! پارک شهر نزدیک خونه بود برا همین رفتم یه ساندویچ خریدم و رفتم پارک شهر. جا برای نشستن پیدا نمیشد. تمام نیمکتای پارک پر بود... سه بار پارک به اون بزرگی رو دور زدم و آخر روبروی دریاچه روی جدول کنار چمنا نشستم. مردمی که رد میشدن بعضیا هرازگاهی چپ چپ نگام میکردن ولی برام جالب بود که کسی بهم تیکه نمیندازه! قبلنا حتی وقتی با کریستن میرفتم بیرون پسرا ول کن نبودن و بعضا حرفایی میزدن که دلت میخواست لهشون کنی! ولی الان من تنها تو پارک به این درندشتی نشسته بودم و کسی چیزی نمیگفت... مطمئن بودم به خاطر وجود ارزشمند چادر و حجابمه... ناخودآگاه لبخند شیرینی زدم! امنیت حس خیلی خوبیه!... اصلا متوجه گذر زمان نبودم.فقط وقتی به خودم اومدم که کم کم داشت غروب میشد... از جا بلند شدم تا برم سمت خونه که صدای پسر بچه ای نظرمو جلب کرد.جیغ میزد و میگفت: +من فردا نمیرم مدررررسههههه!!! برگشتم نگاش کردم. چه گریه ای میکرد...یاد خودم افتادم.روزشماری میکردم تعطیلات عید تموم شه تا برگردم مدرسه. شبای سیزده به در برام حکم شب کریسمس رو داشت! با لبخند تلخی راه افتادم سمت خونه. اونقدر قدمامو آروم برمیداشتم که وقتی رسیدم به خونه هوا کامل تاریک شده بود. نمازمو خوندم و بعد از نماز شروع کردم به راز و نیاز و گریه... کار هرشبم بود و خدا چه خوب بود که گوش میداد... جانماز سفیدم که هدیه تولدم بود رو جمع کردم و بی حوصله نشستم رو مبل و به یه نقطه نامعلوم خیره شدم! حوصله درس نداشتم... شامم چیزی نداشتم! تصمیم گرفتم برم بخوابم که زنگ آیفونو زدن. چیزی پیدا نبود فقط جعبه بود! گوشیو برداشتم و گفتم: _بله؟! +hi lady did you order pizza?!(سلام خانوم شما پیتزا سفارش داده بودین؟!) اول خواستم بگم نه و گوشی و بزارم سر جاش ولی صداش...لحنش... بی هوا جیغ زدم: _رااایااان... جعبه هارو آورد پایین و گفت: +بله؟!باز کن که اومدم... بی معطلی در رو باز کردم و رفتم تو اتاق تونیک و روسری مناسبی پوشیدم اومدم بیرون. بیرون اومدنم مصادف شد با فشرده شدن زنگ در توسط رایان. لبخند بزرگ روی لبم ارادی نبود... حس انسان نخستینیو داشتم که بعد سیزده روز داره از غار تنهاییش خارج میشه! در رو باز کردم که اول یه دسته گل اومد تو بغلم و بعد رایان قبل از تعارف من وارد شد! با چشمای گرد شده برگشتم سمتش و همونجور که در رو با پا میبستم گفتم: _تروخدا بیا تو! بیخیال همونطور که کفش در می آورد گفت: +قسم نده میام! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
هدایت شده از 📢
دعای فرج 💚 ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی ✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ ✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین 🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
هدایت شده از 📢
🙏 به نماز که می رویم: ❣ : ملـاقات با خداست! برای این ملاقات آماده شو؛ عطری بزن، لباسـی عوض کن، مسواکی بزن، سجاده قشنگی پهن کن، آراسته و شیـ🎀ــک توی این جلسه ی دونفره حاضر شو.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 امروز برایت اینگونه دعا کردم! خدایا! بجز خودت به دیگری واگذارش نکن! تویی پروردگار او! پس قرار ده بی نیازی در نفسش! یقین در دلش! اخلاص در کردارش! سلامتی در وجودش! روشنی در دیده اش! بصیرت در قلبش! و روزی پر برکت در زندگی اش الهی آمین🙏🙏 🌹
9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
 پروردگارا پناهم باش تا مظلوم روزگار نباشم! رهایم نکن تا اسیر دست روزگار نگردم! یاورم باش تا محتاج روزگار نباشم! بال وپرم باش تا که مصلوب این روزگار نگردم! همدمم باش تا که تنهای روزگارنباشم! کنارم بمان تا که بی کس روزگار نگردم! مهربانم بمان،تا به دنبال روزگارنامهربان نباشم! عاشقم بمان تا عاشق این روزگار پست وبی حیا نگردم وخدایم باش تا بنده این روزگار نباشم! . .✍ 🌸
19.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 خــــدایا؛ نگذار که از تو فقط نامت را بدانم... و نگذار که از تو تنها مشق کردن اسمت را به یاد داشته باشم... همواره در من جاری باش... همانگونه که خون در رگهایم جاری است... خداوندا از تو می خواهم که هرگزدر بیابان هولناک زندگی تنها و بی یاور رهایم نسازی... از تو می خواهم که در کوره راه پر پیچ و خم زندگی تنهایم نگردانیم... که همواره وجودت هستم!! . . . . 🌸