فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
✨من زندگی را دوست دارم...!
💓و تا روزی که خداوند بخواهد،
✨زندگی خواهم کرد!
💓با شادی و سرور...
✨چترِ زیبای خداوند،
💓چه در روزهای آفتابی
✨و چه در روزهای بارانی،
💓همیشه بر سر من و تو
✨گسترده است.
💓قدرش را بدان!
💓روزتون سرشار از امید
9.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐
ابرها به اسمان تكيه ميكنند، درختان به زمين و انسانها به مهرباني يكديگر.........
گاهي دلگرمي يك دوست چنان معجزه ميكند كه انگار خدا در زمين كنار توست.
جاودان باد سايه دوستانيكه شادي را علتند نه شريك،
و غم را شريكند نه دليل.
🌸🌹
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸
پـــرﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ:
ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺖ ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﺗﻜـﺮﺍﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ ﻛﻪ ﺑﻴﺪﺍﺭﻳﺴﺖ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭم،
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺩﺍﺭم ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﭼﺸﻢ صورت ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎییﻫﺎﻳﺖ ﺑﺎﺯﻛﺮﺩی،
ﭼﺸﻢ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﻨﺪﮔﻴﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭ.
" آﻣﻴﻦ "
هدایت شده از 📢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم گرفته دلم گرفته
این همه چراخ تویه شهر 😔
😞هیچ کدوم چشمو روشن نمیکنه
⛔️#پیشنهاد_ادمین_کانال⛔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸
🍃🌹وقتی ناراحتی،
ميگن خدا اون بالا هست...
وقتی نا اميدی،
ميگن اميدت به خدا باشه
وقتی مسافری،
ميگن خدا پشت و پناهت
وقتی مظلوم واقع باشی،
ميگن خدا جای حق نشسته
وقتی گرفتاری،ميگن
خدا همه چيو درست ميکنه
وقتی هدفی تو دلت داری
ميگن از تو حرکت از خدا برکت
پس وقتی خدا حواسش به همه
و همه چی هست..ديگه غصه چرا؟؟🌹🍃
🌹
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نود_نهم
ساعت نه رب صبح سال تحویل بود...
ساعت هشت بلند شدم سفره ی قشنگی انداختم،حمام رفتم،یکی از بهترین لباسام که سارافن سبز رنگی بود رو با شلوار سفید پوشیدم و نشستم کنار سفره.
درسته کسی نبود ولی خودم که بودم.برای دل خودمم که شده بود سفره انداختم...
هندزفری گوشیمو وصل کردم و اونقدر سرچ رادیو رو زدم تا بالاخره یه فرکانس رو گرفت...
قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن...
آخ که چه آرامشی تزریق میکرد...
بعد از تموم شدن سوره دعای یا مقلب القلوب رو خوندم.این دعا رو چند روز پیش دوقلوها یادم داده بودن.بعد از اون شروع به دعا کردن کردم که وسط دعاهام سال تحویل شد و صدای توپ از رادیو پخش شد.
لبخند شوری زدم...
اشکام میریخت ولی میخندیدم...
اشکام از سر دلتنگی بود و خندم به خاطر تحولی که امسال رخ داده بود.
امسالم هم خوب بود هم بد...
امسالم پر از خاطره بود...خاطره های شیرینی مثل با رایان بودن...کاش میشد تحویل ندم امسالم رو...
چند لحظه ای با اشک و لبخند زل زده بودم به آینه و بعدش عکس خانوادگیمونو برداشتم و به همه تبریک گفتم:
_hey every one...(سلام به همه)
بغضمو قورت دادم و ادامه دادم:
_happy new year...(سال نو مبارک)
رو کردم سمت عکس عمه نادیا و گفتم:
_I know I know this is not ouuur new year...but you have stand me...(میدونم میدونم این سال جدید مااا نیست ولی شما باید منو تحمل کنین)
چشمکی زدم و سمت بابا گفتم:
_hey dad...I miss you.happy new year...please forgive me for every thing...(سلام بابا...دلم برات تنگ شده.سال نو مبارک...لطفا منو به خاطر همه چی ببخش...)
قطره اشکی چکید روی عکس.
به زور لبخندی زدم. عکسو بوسیدم وگفتم:
_much love...your bad girl Elina...(با عشق فراوان...دختر بد شما الینا...)
عکس رو گذاشتم کنار سفره که گوشیم زنگ خورد...
گوشیو برداشتم...با دیدن اسم رایان لبخند بزرگی رو لبم نشست...
جواب دادم:
_سلام رایان...
صدای شادش پیچید تو گوشم:
+سلام الی...خوبی؟!
_ممنون...
ثانیه ای سکوت کردم که هردو باهم گفتیم:عیدت مبارک!!!
بعد هم هردو زدیم زیر خنده...
وسط خنده گفتم:
_یادت بود؟!
+البته!..
لبخند بزرگی زدم.کاش لبخندمو میدید...
+سفره هم انداختی؟!
ابرویی بالا انداختم که خب اون نمیدید:
_فکر کن ندازم...
+مثل هرسال خوشکله؟!
خودشیفته گفتم:
_البته...
+اوه اوه...جمعش نکن منم بیام ببینم...
_باشه...ولی تو کی میای مگه؟!
+شاید فردا پس فردا...
ته دلم کمی گرم شد:
_باشه...
میترسیدم سوالمو بپرسم:
_رایان؟!
+جان؟!
با این حرفش داغ کردم...خوب که نبود...سکوتم که طولانی شد گفت:
+بله الینا!؟
با من من گفتم:
_چ...چه خبر؟!
منظورمو فهمید که بعد از دقیقه ای سکوت گفت:
+سلامتی...
فهمیدم...تا تهشو خوندم...نظر بابا عوض نشده بود...
با صدایی که میلرزید گفتم:
_مناسبت امروزو یادشون بود؟!
+بود ولی اهمیت ندادن...حتی بابا رفته سرکار!
پوزخند تلخی زدم:
_تو چرا نرفتی؟!
+چون امروز عیده!
بعد با صدایی که سعی میکرد برا تغییر روحیه من شاد باشه گفت:
+راستی الینا منم امسال سفره انداختم تو اتاقم...
سعی کردم حالا که اون شاده منم شاد به نظر بیام:
_اووو.واقعا؟!چه شکلیه؟!
+یه تنگ کوچولو با ماهی.یه دونه از این علفا...چی بود اسمش؟!
با خنده گفتم:
_سبزه!
+هاان آره آره...همون که سبزه...اسمش چیه؟!
قهقه ای زدم و گفتم:
_دیوونه اسمش سبزه هست!!!
چند لحظه ای سکوت کرد که مجبور شدم صداش کنم تا به حرف بیاد:
_رایان؟!هستی؟!
با صدایی که دیگه شیطنتی درش موج نمیزد گفت:
+دیدی خندوندمت؟!
باز داغ کردم...
هول و دستپاچه گفتم:
_رایان کاری نداری؟!من باید برم!
+نه برو...مواظب...
حرفشو قطع کردم و مثل روز رفتنش گفتم:
_خودم...هستم...
+خوبه...خدافظ...
_خدافظ...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نود_هشتم
مجبورش کرد در رو بار دیگه باز کنه و بپرسه:
_چیزی برا خوردن داریم؟!
+برو تو آشپزخونه سوسیس درست کن...
پوفی کشید و در روبست...
چقدر دلش هوای ماکارونی شل و ول الینا پز کرده بود...
ماهی و سبزه رو برد تو اتاقش و بعد از عوض کردن لباساش به آشپزخونه رفت...
🍃الینا
جمعه بود ولی چون دوروز دیگه عید بود و مغازه شلوغتر از همیشه مجبور بودم امروز هم برم سرکار البته تا ساعت یک.
ظهر خسته از سرکار اومدم کیک شکلاتی که به عنوان ناهار خریده بودمو خوردم و شروع کردم به گردگیری خونه و خونه تکونی کردن.
بعد از اینکه کارم تموم شد برای رفع خستگی روی مبل نشستم که فکری به سرم زد.
هیچ دلم نمیخواست سال تحویل تنها باشم درسته رایان نبود ولی حداقل دوقلوها که بودن!
سریع یه روسری و چادر سرم کردم رفتم پایین.
زنگ در رو که زدم چند ثانیه بعد صدای پاهایی معلوم بود یکی داره میاد در رو باز کنه.اما بر خلاف انتظارم جای اینکه در باز بشه صدای پا دور شد و بعد صدای امیرحسین به گوش رسید:
_دخترا...با شما کار دارن...
آهی کشیدم و چشمامو بستم.تو دلم زمزمه کردم:
_ببخشید امیرحسین!
با صدای باز شدن در چشمامو باز کردم.
اسما و حسنا به ترتیب سلام کردن.اسما و حسنا به ترتیب سلام کردن.بعد از اینکه جوابشونو دادم دستامو با ذوق کوبیدم به هم و گفتم:
_اومدم دعوتتون کنم.
اسما چشماشو درشت کرد و گفت:
+ژووون شام غذای سوخته ی الی پز داریم!
خنده ای کردم و در حالی که سعی میکردم مثلا اخم کنم گفتم:
_کوفت!نخیر امشب خونه خودت بمون غذای مامان پز بخور.من میخوام عید سال تحویل دعوتتون کنم.
نگاه هردو کمی گرفته شد و حسنا گفت:
+سال تحویل چرا؟!
_چرا که نه؟!من تنهام بیاین باهم باشیم.
اسما:آخه راستش الینا ما داریم میریم تهران...
با ذوقی کور شده و قیافه ای محزون گفتم:
_تهران چرا؟!
حسنا با ناراحتی جواب داد:
+میدونی که خانواده مادریم تهرانن.سال تحویلا ما با اوناییم!
آهی کشیدم و حرفشو تایید کردم که اسما برای اینکه مثلا کمی امید بهم بده گفت:
+چرا رایانو دعوت نمیکنی؟!
اونا هنوز نمیدونستن که رایان تهرانه...دوماه بود هیچ حرفی از رایان و امیرحسین نزده بودیم...
_رایان؟!اممم...
حسنا با حالت مشکوکی پرسید:
+الینا رایان شیراز نیس نه؟!
هول شدم:
_چطور؟!
+پس حدسم درست بود...خب اینجور که نمیشه تو تنها بمونی...توهم باهامون میای تهران...
سریع گفتم:
_چی میگی تو دیوونه شدی؟!کجا بیام من...نخیر من اینجا تنها نمیمونم...
اسما:پس ما نمیریم...
کمی عصبانی گفتم:
_بیخود میکنید...برید...منم تنها نیستم...زنگ میزنم به رایان شاید تونست بیاد...الآنم من خیلی کار دارم باید برم بالا...مواظب خودتون باشین خب؟!
حسنا:باشه...تو هم مواظب خودت باش...تنها هم نمون...قول؟!
_قول...راستی...کی میرید؟!
اسما:فردا صبح...
لبخندی زدم و هردو رو بغل کردم و بعد از خداحافظی به طبقه خودم رفتم...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
هدایت شده از 📢
دعای فرج 💚
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین
🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺 نیایش صبحگاهی
الهی پیوند میزنم
روحم را به روحت
قلبم را به قلبت
ذهنم را به ذهنت
هر لحظه از تو هدایت میطلبم
الهی گره میزنم تقدیرم را به
خواست و ارادهات و
قدرشناسی میکنم از تقدیر الهیات
بارالهی امروز
دل هایمان را پرازمحبت
دست هایمان
را پراز بخشندگی
لحظه هایمان را پر
از آرامش و خانه هایمان
را پراز حس خوشبختی بگردان
🌷پروردگارا...........
قرار دلهاے بیقرار ما باش ...
فراوانے را در زندگے ما جارے کن ...
حضورمان را پرمعنا کن ..
وجودمان را لبریز آرامش کن ...
ثروتمان را فزونے بخش ...
قلبهایمان را سرشار از عشق کن ...
کلاممان را لبریز محبت کن ...
انسانیت مارا کامل کن ...
ایمان مارا زیاد گردان...
ما را بندگان شاکر قرار ده نه شاکے ...
سد مشکلات را شکسته...
محبت ها رافزونے ...
دلهاے مارا پاک کن از آلودگے هابگردان
ای پروردگار مهربانم...
🌷"آمین "یا رب العالمین 🌷
🌷 #أین_الرجبیون 🌷
انقدرتلاش مى كنم
انقدرصبورى مى كنم
تابه هدفم برسم
وقتى پشتوانم خداباشه
ديگه ازچى نگران باشم؟؟
خداياخودت شاهدى همين !!!
⃟🌸
🌸
📿
خدایم
دل خوشم با غزلی تازه همینم ڪافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم
ڪافی ست
قانعم،
بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی ڪه ڪنارت بنشینم ڪافی ست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم ڪافی ست
آسمانی!
تو در آن گستره خورشیدی ڪن
من همین قدر ڪه گرم است زمینم ڪافی ست
من همین قدر ڪه با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم ڪافی ست
فڪر ڪردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
ڪه
همین شوق مرا، خوب ترینم!
ڪافی ست ...☘