هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
🌸😍رمانی پر از توکل و تعهد به باورهای دینی .به درستی که یقین دارم؛ باخدا باش پادشاهی کن 💐
♦️کپی رمان بی اجازه ممنوعه❌
&ریپلای به قسمت اول رمان🔰
eitaa.com/khodayarahaymnakon/1502
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_نود_هشتم
دیدن حورا در آن حال و روز اعصاب هدی را به هم ریخت، کاش حورا از آن همه تنهایی در بیاید. کاش با امیر مهدی ازدواج کند و خیال همه را راحت کند.
قدم هایش را تند کرد و به حورا رسید.
_سلام حورا جون خوبی؟
حورا از دیدن هدی، آن هم با این عجله متعجب شد وگفت:سلام عزیزم. چطوری؟ چی شده چرا هن هن می کنی؟
_دویدم تا بهت برسم.
_نگرانم کردی! چیزی شده هدی؟
_هیچی بابا می خوام باهات صحبت کنم.
حورا کنجکاوانه گفت: باشه بیا بریم سلف حرف بزنیم.
با هم وارد سلف شدندو یک میز را اختیارکردند.
_خب بگو ببینم چی شده که انقدر پریشونی؟
_راستش چجوری بگم حورا؟ امممم
_عه هدی بگو دیگه جونم بالا اومد.
هدی می دانست که حورا هم به امیر مهدی بی میل نیست اما بیان کردن خواسته همسرش کمی برایش سخت بود. اما میدانست که باید بگوید.
_اگه یه پسر با خدا و با ایمان و آقا ازت خاستگاری کنه...
_هدی تو که میدونی جواب من چیه پس ولش کن!
_حتی اگه اون پسر امیر مهدی باشه؟
_امیر ..مهدی؟
_عه چیشد رنگ به رنگ شدی! تو که جوابت نه بود!
سکوت کرد. شاید بر زبان آوردن این که امیر مهدی او را می خواهد برایش سخت بود ولی مطمئن بود که او را دوست دارد.
_به من که چیزی نگفتن.
_عوضش اومده به من گفته.
حورا با بهت هدی را نگاه می کرد. هدی خندید و گفت:سکته نکنی! منظورم اینه که اومده به رضا گفته، رضا هم اومده به من گفته.
بابا طفلی روش نمی شده به تو بگه به من گفته که به تو بگم، اه چه قاطی پاتی شد.
حورا خندید و گفت:فهمیدم به خودت فشار نیار.
_خلاصه بگم حورا جان, این برادر شوهر ما دلش پیش شما گیره.
اومده به آقامون گفته. آقامونم به من گفته که بیام به تو تحفه بگم.
_من...نمیدونم...راستش..
_باشه بابا نمیخواد سکته کنی من فهمیدم جوابت چیه. منتظر باش تا خدمت برسیم
و دیگر منتظر حورا نشد و رفت.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_صدم آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی ب
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_صد_یکم
هدی رفت و حورا ماند.
حتی توان بلند شدن از نیمکت را هم نداشت. انقد برایش رویایی بود که نمی توانست کاری انجام دهد.
دلش مادرش را می خواست.
دلش آغوشی را می خواست که سالها بود از آن محروم بود.
نمی دانست به چه کسی پناه ببرد تا آرام شود.
آرام آرام بلند شد و به سمت در دانشگاه حرکت کرد. از در که خارج شد به سمت پیاده رو حرکت کرد .
صدای حورا خانم گفتن کسی را از پشت سرش شنید.
برگشت و امیر مهدی را دید.
_سلام حورا خانم.
_سلام.
_خوبین؟
_شکر خدا خوبم. شما خوبین؟
_الحمدالله، جایی می رفتین؟
_بله. می خوام برم حرم.
_اگه اشکال نداره من برسونمتون ماشین اوردم.
-مزاحم نمی شم ممنون.
_مزاحم چیه خانم؟ باهاتون حرف هم دارم اگه افتخار بدین.
حورا یری تکان داد و قبول کرد.
به سمت ماشین حرکت کردند. امیر مهدی به سمت در راننده رفت می دانست حورا جلو نمی رود, پس در عقب را برایش باز کرد.
و چه قدر حورا از این فهم و درک امیر مهدی خوشحال بود. سوار شدند و به سمت حرم حرکت کردند.
باد از لحظاتی سکوت، حورا به حرف آمد.
_ببخشید می خواستم یک چیزی بگم.
_بفرمایین.
_راستش هدی امروز با من صحبت کرد آقای حسینی. بهم گفت که شما.. ازش یه درخواستی کردین و...
امیر مهدی از آینه نگاه گذرایی به حورا انداخت و با خجالت گفت:امم بله من ازشون خواستم که بیان با شما حرف بزنن. من خودم.. نمی تونستم...
_چرا نمی تونین؟ آدم باید جرات حرف زدن داشته باشه یا نه؟
امیر مهدی با اخم به جلو خیره شد وگفت:بحث جرات نیست حورا خانم. بحث خجالت و حیاست.
حورا خنده ریزی کرد و گفت:بله حرف شما صحیح. خب دیگه نزدیک حرم شدیم. من همین جا پیاده میشم ممنون. فقط یادتون باشه من به کسی جواب نمی دم. هر کی هر حرفی داره باید خودش بهم بزنه.
امیر مهدی نگه داشت شد و حورا پیاده شد.
_ممنون که منو رسوندین. سلام به همه برسونین.
_خواهش می کنم، چشم حتما بزرگیتون رو میرسونم.
_خدانگهدار.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_صد_دوم
_رضا میخوام باهات حرف بزنم.
آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:باز چیه مریم؟ می خوای یه معرکه دیگه راه بندازی؟
مریم خانم با مظلوم نمایی گفت:وااا رضا جان چرا انقدر بی حوصله شدی؟ من خواستم با هم حرف بزنیم همین. زن و شوهر مگه نیستیم؟ حق ندارم با همسرم حرف بزنم؟
_آخه هر موقع که حرف می رنیم آخرش دعواست.
_قول میدم دعوا نشه.
_خب بگو..
مریم خانم سرفه ای کرد و گفت: تو خبر داری که مهرزاد شبا کجا میره؟
آقا رضا هوفی کشید و گفت:دیدی گفتم؟!
_چیو گفتی رضا؟جواب منو بده.
_من از کجا بدونم اون پسره خیره سر کجا میره؟ یه حرفا میزنیا. جنم سر از کار این پسر در نمیاره که من بیارم. اصلا از وقتی حورا رفته خل و چل شده. موقع خداحافظی با من میگه یاعلی..
مریم خانم با ترس گفت:وای بسم الله. این نصفه بچه که از این حرفا بلد نبود. معلوم نیست با کیا میگرده؟ ببین این دختره بدقدم چه کرد با ما! از اون طرف مارال که دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم داره فرت و فرت نماز میخونه و تسبیح به دسته اونم پسرم که... ای وای چی کار کنم من؟
آقا رضا لبخندی زد و گفت:عوض تو من خیلی خوشحالم. همونی شد که دلم میخواست.
مریم خانم با عصبانیت گفت:چی؟؟چی گفتی؟ رضا تو چی گفتی؟
_گفتم دعوا میشه، برو بخواب خانم.
آن شب هم مهرزاد خانه نیامد و در مسجد ماند. بودن در آن مسجد حال و هوای دیگر داشت. با خدایش عشق می کرد و هیچکس را لایق نمی دانست که آن حال را از او بگیرد
"ببین هیچکی نمیتونه نبود یا وجود خدارو تجسم کنه ، خدا رو باید حسش کرد
من واسه خودم اینجوری ترسیم کردم
باالای یه کوه انبوهی از طلاست
من میرم دنبال اون طلا
ولی تو اعتقاد بهش نداری پایین میمونی
اگه طلایی ام نباشه من ضرری نکردم فقط واسش تلاش کردم
ولی اگه اون بالا طلا باشه تو ضرر کردی
مطمئنم که خدایی هست …"
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
هدایت شده از ▫
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌸🍃
🍂وقتی #سلامت می کنم
دهانم عطر یاس🌸 میگیرد
🌾در هر گوشه ی قلبمـ♥️
هزار شاخه ی #نرگس می روید
🍂آسمان دلم آفتابی می شود
و #بهار طلوع میکند ...
↩واین #سپیده_دمانِ پرتبرکِ
هرروزِ من است😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
#مرگ_بر_امریکا ✊
هدایت شده از ▫
✨#تلنگرانه
ایتا : آخرین بازدید ؛ 10 دقیقه قبل
تلگرام : آخرین بازدید ؛ 8 دقیقه قبل
اینستاگرام : آخرین بازدید ؛ 12 دقیقه قبل
قرآن : آخرین بازدید ؛ رمضان سال گذشته!
اَلَم یَانِ لِلَذینَ اَمَنُوا اَن تَخشَعَ قُلوبُهُم لِذِکرِ اللَه
آیا هنوز وقت آن نرسیده است که دل های مومنان برای خدا خشوع کند...؟!
|هُوَالَّذِیأَنزَلَ
السَّکِینَةَفِۍقُلُوبِالْمُؤْمِنِینَ..|
و مَنخدا...
فقطوفقط،منمۍتوانم
آرامشرا در دلهایتان بریزم
آنوقتشماکجاهاڪهدنبال
آرامشنمۍگردید...!
«
سبزی فروش محله میگفت: یکروز
جناب میرزا جوادآقا تهـرانی تشریف
آوردند و مقـداری سبـــزی خــریداری
نمودند.
پس از نیم ساعت دیدم ایشان سبزی
به دست به طـرف مغــازهام می آیند،
خیلی ناراحت شدم زیرا با خود فڪر
کردم که شاید سبزی ها خراب بوده و
آقا پس آوردند، خیلی خجالت کشیدم
و در فکر بودم که چه بگویم. در همین
خیـالات بودم که دیدم ایشان با آن قد
خمیده و چهـره ملڪوتی وارد مغــازه
شده اند و فرمودند :این سبزیها را از
ڪجا برداشتی و به من دادی؟ عــرض
ڪردم : چطــور مگه؟ فرمودند :وقتی
سبزیها را منزل بردم، دیدم یکمورچه
در میان سبــزیهاست و احتمــال دادم
که لانه مــورچه باید درون مغــازه شما
باشـد و من او را آواره ڪرده ام حـــالا
خـودم او را آوردهام تا از جـــایی ڪـہ
برداشتهایبگذارم، تا بهراحتی به سوی
لانهاش حرکت نماید.
📖🕋📖🕋📖
🕋📖🕋📖
📖🕋📖
📖✨همراهان گرامی کانال ، ختم قرآن دسته جمعی در کانال برگزار میشود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃
✅ تعداد ثبت مجموعه یا ضامن آهو میشود و توسط متصدی آمار در حرم مطهر
🍃🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂 🍃
از طرف شما عزیزان ثبت میشود و نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود
❇️فرصت اعلام و تلاوت تا هفتم آذر ، جمعه غروب ۷ / ۹ / ۱۳۹۹
✅ به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و برآورده شدن حاجات افرادی که
سهمی از تلاوت را انجام میدهند داشته
باشیم 🙏
💠رسول الله (ص) فرمودند:
ختم كننده قرآن گويى نبوت را در قلبش جاى داده است اگرچه به وى وحىنمى شود. اويكدعاىمستجاب داردودرختى در بهشتنصيبشمى گردد
بحار
كلينى ج 2
متقى ج1
مجلسى 1403
📣از دوستانی که تمایل دارند در این ختم آسمانی شرکت کنند 😊
🌸تقاضا میشود تعداد جزء درخواستی خود را که تلاوت می نمایید به آیدی زیر👇👇👇 اعلام کنید تا در اولین فرصت شماره جزء خدمت شما اعلام گردد🥀
⬇️⬇️⬇️⬇️به آیدی زیر پیام دهید جهت شرکت در ختم قران
🆔 @ZZ3362
🌺 #در_محضر_خوبان 🌺
#ایت_الله_مجتهدی_تهرانی
✨همه باید در محیط خانه جوری باشند که زن و بچه را به دین قرص کنند........
اگر شما نماز شب می خوانید زن و بچه شما اول اذان نماز می خوانند .اگر اول اذان نماز بخوانید آنها نیم ساعت بعد
می خوانند. اگر نیم ساعت بعد از اذان نماز بخوانید، آن ها یک ساعت بعد میخوانند. و اگر شما تیغ آفتاب نماز بخوانید آنها نسبت به دین شان شل شده و بی دین میشوند.✨
طریق دوست ص100
🌺 #در_محضر_خوبان 🌺
#ایت_الله_مجتهدی_تهرانی
✨همه باید در محیط خانه جوری باشند که زن و بچه را به دین قرص کنند........
اگر شما نماز شب می خوانید زن و بچه شما اول اذان نماز می خوانند .اگر اول اذان نماز بخوانید آنها نیم ساعت بعد
می خوانند. اگر نیم ساعت بعد از اذان نماز بخوانید، آن ها یک ساعت بعد میخوانند. و اگر شما تیغ آفتاب نماز بخوانید آنها نسبت به دین شان شل شده و بی دین میشوند.✨
طریق دوست ص100