#یک_داستان_یک_پند
✍مرد مؤمنی بود پارسا، و او را پسری بود که بسیار او را آزار میداد. چند سالی گذشت و آن مرد صاحب دو پسر شد که یکی صالح بود و دیگری ناصالح و ناسازگار!!! روزی پدر مرد مؤمن به فرزند خویش روی کرد و گفت: پسرم! تو میدانی که ناصالح بودی و ناسازگار، پس خداوند یکی از پسرانت را ناسازگار کرد تا تقاص گناهان ناسازگاری با پدرت را بدهی و دیگری را صالح کرد. گمان نکن صالح بودن فرزند دوم تو به خاطر اعمال صالح توست، بلکه آن به خاطر صالح بودن اعمال پدر توست، که خداوند اراده فرموده است از او ذریۀ صالح را تداوم بخشد؛ و چنین است اسرار خداوند که کمتر کسی بر آنها قدرت وقوف و آگاهی دارد.
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
#یک_داستان_یک_پند
✍مردی نزد عارفی آمد و از او سؤال کرد که چرا من نمیتوانم مثل تو همیشه کارهای خوب انجام بدهم؟! عارف گفت: آیا تاکنون سرما خورده و زکام گرفتهای؟! مرد گفت: آری! عارف گفت: آیا دیدهای وقتی زکام هستی، طعم و حلاوت و مزۀ غذاها بر کام تو یکسان است و خوشایند نیست؟! آب و اشکنۀ گوسفند هر دو برای تو یک طعم را دارد؟ مرد گفت: دقیقا همینطور است که گفتید.
عارف گفت: وقتی عمل انسان هم برای خدا خالص نباشد، مانند کسی است که سرما خورده و طعم و لذت آن عبادت و عمل صالح بر او چشانده نمیشود، و چون از لذت عبادت محروم میشود لذا ادامۀ عبادت برای او سخت میشود.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در پلیسراه ایستادهام تا از تبریز به خوی بروم. یک خودروی ون با پلاک ترکیه توقف کرده و مرا تا خوی سوار میکند. مسافران عازم وان ترکیه برای تفریح هستند. از شوق هر کسی یک فلش به راننده میدهد تا آهنگ مورد پسند او را پخش کند، هنوز ساعتها مانده برسند ولی در حال و هوای مقصد هستند. میگویم: کاش! وقتی ما هم به زیارت مشهد میرویم چنین شوقی داشته باشیم.
🍀در بحار الأنوار آمده است: خزام از امام صادق (ع) پرسید: گروهی به زیارت امام حسین (ع) میروند و در سفر خوش میگذرانند. امام فرمودند: آنان اگر به زیارت قبر پدران خود میرفتند چنین نمیکردند. به زیارت قبر جدم حسین (ع) گرسنه و تشنه و خسته و پریشان و غمگین بروید چون او گرسنه و تشنه و خسته از دنیا رفت.
🌟از حدیث فوق مستفاد میشود در هنگام خروج از منزل برای زیارت، بهتر است در طول سفر تفریح نکنیم و بر روی زیارت تمرکز داشته باشیم و اگر قصد تفریح داریم برای برگشت از زیارت موکول کنیم. چنانچه قدیم وقتی کسی عازم زیارت بود در شهر خود قبل از حرکت درب منزل میگشود برای التماس دعا پیش او میآمدند.
#یک_داستان_یک_پند
✍مردی نزد عارفی آمد و از او سؤال کرد که چرا من نمیتوانم مثل تو همیشه کارهای خوب انجام بدهم؟! عارف گفت: آیا تاکنون سرما خورده و زکام گرفتهای؟! مرد گفت: آری! عارف گفت: آیا دیدهای وقتی زکام هستی، طعم و حلاوت و مزۀ غذاها بر کام تو یکسان است و خوشایند نیست؟! آب و اشکنۀ گوسفند هر دو برای تو یک طعم را دارد؟ مرد گفت: دقیقا همینطور است که گفتید.
عارف گفت: وقتی عمل انسان هم برای خدا خالص نباشد، مانند کسی است که سرما خورده و طعم و لذت آن عبادت و عمل صالح بر او چشانده نمیشود، و چون از لذت عبادت محروم میشود لذا ادامۀ عبادت برای او سخت میشود.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#یک_داستان_یک_پند
✍ امیرکبیر به شیراز رفت. برای اصلاح موی سر به بازار رفت و در سلمانی (آرایشگاه) در بازار شیراز وارد شد تا موی سر و محاسن خود را اصلاح کند. سلمانی خیلی زحمت کشید و موهای او را اصلاح کرد. انتظار داشت امیرکبیر دستمزد زیادی به او بدهد. عده زیادی هم بیرون مغازه، امیرکبیر را نگاه میکردند. ولی امیرکبیر مزد متعارف را که یک ریال بود به او پرداخت کرد. سلمانی لب و لوچهای به نشان نارضایتی از دستمزد خود خیس کرد. امیرکبیر گفت: میدانم از وزیر اعظم انتظار زیادی داری و این عیب نیست. اما من اگر دستمزد را زیاد پرداخت کنم، قیمتها بالا میرود و مردم عادی دچار فشار میشوند. دستور داد محافظان یک انگشتر نقره به او دادند. و گفت: این هم هدیه سلطانی ما. بدان دستمزد برای کار تو بود ولی هدیه سلطان برای همه رعیت است که خارج از زحمتهای آنها پرداخت میشود.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
🔴مهندسی بود که در حرفه نصب آسانسور و مدارهای آن استاد بود.
✍ برادرش نقل میکند، برای شاگردی نزد او کار میکردم. وقتی برادرم میخواست کار آسانسور را به جای اصلی خود برساند و صفحه کلید آن را نصب کند، انبردست یا پیچگوشتی یا چیز دیگری را به پایین میانداخت تا من از آسانسور خارج شوم و آن را بیاورم و این فوت کار را یاد نگیرم. چرا که میترسید استادکار شوم و او را تنها بگذارم.
از این حرکت برادرم این قدر ضجر میکشیدم که خدا داند. وقتی کار به آن مرحله میرسید، خودم با پا انبردست را به طبقه همکف میانداختم و میگفتم، راحت باش من میروم انبردست را بیاورم.
از قضای اتفاق، بعد از مدتی برادرم افتاد و پایش بدجور شکست و ماهها زمینگیر شد. به علت اینکه من کار اصلی را بلد نبودم و یادم نداده بود، کم بود مشتریهای خود را از دست بدهد. در خانه قلم و خودکار آورد تا مدارها را به من یاد بدهد. ولی من گفتم یاد نمیگیرم. مجبور میشد با تحمل درد فراوان زمانی که کار به مرحله راهاندازی نصب مدار میرسید، با پای شکسته و درد فراوان از پلهها بالا برود و به من کار یاد دهد. و من هم با اینکه یاد میگرفتم ولی اذیتش میکردم و اظهار عدم یادگیری میکردم. تا روزی اشک چشمش را ریخت و التماس کرد اذیتش نکنم و...
✨هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی...
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#یک_داستان_یک_پند
✍جوانی عاشق دختری شد و با رنج و مصیبت یک روز نصیبش شد تا ساعتی او را ببیند و از دست دختر شانهای به رسم یادگار بگیرد. از قضای روزگار دختر ازدواج کرد و پسر را چارهای جز فراموش کردن او نماند. نزد دوست مؤمن خود رفت و گفت: چگونه او را فراموش کنم؟ دوستش گفت: هر چه نشان از او داری از خود دور کن. جوان عاشق شانۀ چوبی را به دور انداخت.
مدتی گذشت و جوان آن دختر یادش برد. تنگی معیشت جوان را گرفت و یاد خدا فراموش کرد. دوست مؤمن به او گفت: شرم باد بر تو! از دختری شانهای چوبی داشتی به هزاران زحمت توانستی فراموشش کنی، چگونه از خدایی که این همه نعمت در کنار خود داری از دیدن آنها چشم پوشیدهای و فراموشش کردهای؟! پس نعمتهای خدا (اگر میتوانی) از خود دور کن سپس فراموشش کن...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍مرحوم ملا احمد نراقی (ره) صاحب کتاب "معراجالسعاده" در جوانی فرزندی داشت که بسیار دوستش میداشت. روزی فرزندش در بستر بیماری و مرگ افتاد و هیچ درمانی بر او اثرساز نشد. ملا احمد را تاب دیدن جاندادن فرزند نبود. از خانه خارج شد و در راه درویشی دید که عصایی در دست داشت.
ملا گفت: «فرزندم بیمار است، دعایش کن.» درویش سه بار عصایش به زمین کوبید و یک بار حمد و سوره را خواند و گفت: «برو فرزندت خوب شد.»
ملا احمد به خانه برگشت، دید کودکش نشسته و غذا میخورد. در حیرت ماند. هشت ماه گشت آن درویش را در جایی ندید. بعد از گذشتِ هشت ماه٬ او را دید و گفت: «ای شیخ! نفس قدسی داری، ولی کاش حمد و سوره را درست میخواندی.»
درویش گفت: «حمد و سورهام را پس بده اگر غلط است.» درویش سه بار عصا بر زمین کوبید و حمد و سوره را خواند و گفت: «برو خانه من حمد و سوره غلط خود را پس گرفتم.»
ملا احمد به خانه آمد و دید فرزندش از دنیا رفته است. زار گریست و فهمید: خواندن حمد و سوره به ظاهر نیست؛ به معنا و نفس و باوری است که خواننده در آن میدمد.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ مردی برای پسر و عروسش خانهای خرید. پسرش در شرکت پدر، مدیر فروش بود و رییس زنان و دختران زیادی بود که با آنها تعامل داشت.
پدر بعد از خرید خانه، وقتی کلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این کلید، کلید دوم نسازد. و پسر پذیرفت.
روزی در شرکت، پدر کلید را از جیب پسرش برداشت. وقتی پسر متوجه نبود کلید شد، در شرکت سراسیمه به دنبال کلید میگشت.
پدر به پسر گفت: قلب تو مانند جیب توست و چنانچه در جیب خود بیش از یک کلید از خانهات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یک زن قرار ندهی.
همسرت مانند کلید خانهات، نباید بیشتر از یکی باشد. همانطور که وقتی نمونه دیگری از کلید خانهات نداشتی، خیلی مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، مواظب باش محبت او را گم نکنی.
اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار یدکی دومی از کلید خانه داری و زیاد مراقب کلید خانهات نخواهی بود.
✅
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#یک_داستان_یک_پند
✍مراسم تشییع جنازه یکی از آشنایان در یک روز سرد زمستانی در گورستان بودم. نوۀ متوفی اصلا گریه نمیکرد و محزون هم نبود. مدتی این موضوع برای من جای سؤال بود با اینکه او سنگدل هم نبود.
🌍بعدها از او علت را جویا شدم، گفت: پدربزرگ من هر چند انسان بدی نبود ولی روزی یاد دارم، عید نوروز بود و به نوههای خود عیدی میداد و ما کودک بودیم، ما نوۀ دختری او بودیم و او به نوههای پسریاش هزار تومنی عیدی داد ولی به ما دویست تومنی داد و در پیش آنها گفت: پدربزرگ اصلی شما فلانی است و بروید و از او هزار تومنی عیدی بگیرید. این حرکت او برای همیشه در یاد من ماند و من تا زندهام او را پدربزرگ و خودم را نوۀ او هرگز نمیدانم.
✳️برای نفوذ در دلها شاید صد کار نیک کم باشد، ولی برای ایجاد نفرت ابدی، یک حرکت احمقانه کافی است و بدانیم کودکان هر چند در مقابل محبت ما توان تشکر ندارند و خجالت میکشند و در برابر تندی و بیاحترامی ما، از ترس ما توان عکسالعمل ندارند و سکوت میکنند، ولی آنها تمام رفتار ما را میفهمند و محبتها و بدیهای ما را میبینند و میدانند و برای همیشه در ذهن خود حفظ میکنند و زمانی که بزرگ شدند، تلافی میکنند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#یک_داستان_یک_پند
✍در بغداد نابینایی عاشق شبلی (صوفی قرن سوم هجری) بود، ولی او را هرگز ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و دراویش چیزی ندارند.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را میشناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم میخواهم یک میهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم.
نابینا یک میهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظهای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمهای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.)
بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این میهمانیهای مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمیتوانی بشوی.
✨إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّـهِ جَمِيعاً✨
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در بغداد نابینایی عاشق شبلی (صوفی قرن سوم هجری) بود، ولی او را هرگز ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و دراویش چیزی ندارند.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را میشناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم میخواهم یک میهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم.
نابینا یک میهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظهای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمهای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.)
بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این میهمانیهای مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمیتوانی بشوی.
✨إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّـهِ جَمِيعاً✨
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•