eitaa logo
کانال اوریگامی
1.9هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
4 فایل
ما اینجا بیشتر اوریگامیهای کاربردی میزاریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 بزرگترین و کاملترین کانال اوریگامی در ایتا https://eitaa.com/joinchat/1641087016C3352245f4e @Rahmat_313 کانال را به دوستانتان معرفی کنید
مشاهده در ایتا
دانلود
با سلام عزیزان بزرگوار در نظر داریم ان شاالله هر هفته یک ختم قرآن داشته باشیم هر کدام از عزیزان هفته ای یک جزع باید بخونید هر عزیزی تمایل داشت وارد این گروه شوید با تشکر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/3358523437Ga30f454d9e 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 عزیزان لطفا شرکت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍🏼✍🏼✍🏼 *واقعیات آموزنده* خاطراتی ازبچه های گراش *گویند سالیان قبل مردی در شهر گراش بود که به او "حسن معماری" می‌گفتند.* *او شیرین‌‌عقل بود و گاهی سخنان حکیمانه‌ی عجیبی می‌گفت.*😳🤔👍🏽👌🏼 🔴🔵 *روزی از او پرسیدند : «مصدق خوب است یا شاه؟ بگو تا برای تو شامی بخریم.» حسن معماری گفت: «از دو تومنی که برای شام من خواهی داد، دو ریال کنار بگذار و قفلی بخر بر لبت بزن تا سخن خطرناک نزنی!»* پدرم نقل می‌کرد، در سال ۱۳۴۵ برای آزمون استخدامی معلمی از گراش قصد سفر به شیراز را داشتم. *ساعت ده صبح گاراژ گیتیِ نورد گراش رفتم و بلیط گرفتم. چندتا اتوبوس ایستاده بود که از پشت یکی از اتوبوس ها دود سیگاری دیدم، نزدیک رفتم دیدم حسن معماری است و روی کارتنی نشسته و سیگار دود می‌کند. یک اسکناس پنج تومانی نیت کردم به او بدهم. او از کسی بدون دلیل پول نمی‌گرفت. باید دنبال دلیلی می‌گشتم تا این پول را از من بگیرد.* گفتم: «حسن معماری، این پنج تومان را بگیر به حساب من ناهاری بخور و دعا کن من در آزمون استخدامی قبول شوم.» حسن معماری پرسید: «الان ساعت چند است؟» گفتم: «نزدیک ده» گفت: «ببر نیازی نیست!» خیلی تعجب کردم که این سؤال چه ربطی به پیشنهاد من داشت؟ پرسیدم: «معمار، مگر ناهار دعوتی؟» گفت: «نه! من پول ناهارم را نزدیک ظهر می‌گیرم. الان تازه صبحانه خورده‌ام. اگر الان این پول را از تو بگیرم یا گم می‌کنم یا خرج کرده و ناهار گرسنه می‌مانم. من بارها خودم را آزموده‌ام؛ خداوند پول ناهار مرا بعد اذان ظهر می‌دهد!» واقعا متحیر شدم. رفتم گوشه ای نشستم تا ساعت حرکت اتوبوس فرا برسه، دوساعت بعد برگشتم و حسن معماری را پیدا کردم. پرسیدم: «ناهار کجا خوردی؟» گفت: «بعد اذان ظهر اتوبوس شیراز رسید. جوانی از من آتش خواست سیگاری روشن کند. روشن کردم، مهرم به دلش نشست و خندید، خندیدم و با هم دوست شدیم و مرا برای ناهار به آبگوشتی دعوت کرد...» *▪︎حسن معماری نیمه دیوانه، برای پول ناهارش نمی‌ترسید، اما بسیاری از ما چنان از آینده می‌ترسیم و وحشت داریم که انگار در آینده نزدیک دنیا نابود خواهد شد؛ جمع کردن مال زیاد و آرزوهای طولانی و دراز داریم.* *از آنچه که داری، فقط آنچه که می‌خوری مال توست، سرنوشتِ بقیه‌ی اموالِ تو، معلوم نیست.* 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا