eitaa logo
_ دوتاسیده .
145 دنبال‌کننده
163 عکس
46 ویدیو
3 فایل
[ بسمخالقِاو . ] اینجا؟همونجاییکهمیتونیابیعبدالله روبیشتربشناسیورمانبخونی‌البته‌کم‌و‌بیش‌ روزمرگی‌هم‌میزاریم. ؛ ما؟دوتاسیدهکهعاشقابیعبداللهایم‌. ؛ [بااومدنتایندوتـاسیدوخوشحالکن🌚] کپی؟فورکنقشنگِسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📪 پیام جدید سلام پارت بعدی رمان به امید تو چه زمانی گذاشته میشه؟؟ بعد از پیام های ناشناس
حاجی جان شرمنده ایم که فقط موقع جنگ و درد یادت میکنیم 🖤 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
پنـٰاه بر چادرت ، از بیچارگیِ قلبم... :)❤️‍🩹 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
تنها دولتی که بدهی دولت قبل رو کاهش داده دولت بود... :) •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
📪 پیام جدید سلام سلام
⚡️بریم برا گذاشتن رمان🌱
رمان به امید تو🍀💚 تعداد پارت 120💚🍀 نویسنده : ستایا سادات🌱 هر شب 2 پارت گذاشته میشه🌿 ⚡️کپی:فقط فور❌
☘☘☘☘☘☘ 💚به امید تو 💚 🍃پارت ۵🍃 صبحانمو که خوردم رفتم اتاقم گوشیمو باز کردم یک پیام از فریما بود. فریما: سلام.بهار میای امروز بریم هیئت؟ _ آره حتماً میام فریما:ساعت ۸ بیا _ باشه رفتم به مامان گفتم رها: میشه منم بیام؟ _ باشه توهم بیا رفتم به فریما پیام دادم _ فریما ، رها هم میاد فریما: خیلی هم خوب صدای اذان اومد ، رفتم نماز ظهر خوندم بعدش نماز عصر خوندم بعدش رفتم ناهار خوردم بعد ناهار طراحی های دانشگاه رو انجام دادم، انقدر کارم طول کشید که نفهمیدم کی اذان داد ، اذان که تموم شد رفتم نماز مغرب و نماز عشا رو خوندم بعد نماز داشتم حاضر میشدم که برم هیئت چادرم رو گذاشتم رو سرم و کیفمو برداشتم ،از اتاق اومدم بیرون میخواستم برم به رها بگم بیاد دیدم خودش اومد. _ بریم؟ رها:بریم آژانس گرفتم و رفتیم هیئت ، فریما دم در هیئت منتظر ما بود. فریما: سلام _ سلام رها : سلام رها و فریما به اضافه سلام همو ماچ و بغل کردند. _ چند سال همو ندیدین هر سه تامون خندیدیم. رفتیم داخل و نشستیم . ی خانم مهربونی که بهش میزد همسن من باشه داشت چایی پخش میکرد. خانومه: بفرمایید _ دستتون درد نکنه، اگه کمک لازم دارید خوشحال میشم بهم بگی خانومه: لطف داری عزیزم بعد ۵ دقیقه همون خانومه اومد پیشم نشست. _ سلامی دوباره خانومه: سلام. بهم دست دادیم _ اسم من بهاره، بهار علیزاده اسم تو چیه؟ خانومه : اسم من مریمه،مریم احمدی. شمارمو روی کاغذ نوشتم و دادم بهش. _ این شماره منه خوشحال میشم باهم دوست بشیم. مریم: همچنین نــویــســـ📗ــــنــده: ســـ🌱ـتـایـا ســـ💚ـادات ☘☘☘☘☘☘ •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
☘☘☘☘☘☘ 💚به امید تو 💚 🍃پارت ۶🍃 هیئت که تموم شد از مریم خداحافظی کردم و با رها و فریما داشتیم راه می‌رفتیم که فریما گفت. فریما : چقدر زود دوست پیدا میکنی _ خیلی دختر مهربونیه از فریما خداحافظی کردیم و آژانس گرفتیم و به طرف خونه رفتیم. کلید رو از کیفم در آوردم و دروازه رو باز کردم بعد وارد حیاط شدیم که دیدم عموم اینا اومدن خونمون. (عموم رئیس راهنمایی و رانندگی اصفهان بود و ماهی یک بار میومد اهواز پیش ما) یک پسر عمو دارم که ۱ سال از من بزرگتره و یک سال از محمد کوچیکتره که ۲۵ سالشه و اسمش امیرعلی هستش و یک دختر عمو دارم که همسن رها هستش که ۲۲ سالشه و اسمشم معصومه هستش، من یک عمو و یک عمه دارم. رفتیم باهاشون سلام و علیک کردیم بعد رفتم اتاقم یک بولیز لیمویی با شلوار سبز پوشیدم ، موهامو گیس کردم و بعد شال سبز سرم کردم ، چادر سفید که با گل های صورتی پر شده بود رو سرم گذاشتم و رفتم آشپز خونه. تو استکان ها چایی ریختم و بردم تعارف کردم ، رها هم شیرنی تعارف میکرد، محمد هم هر وقت امیرعلی رو میدید یک سره باهاش حرف میزد اونم همینطور باهاش صحبت میکرد. ساعت ۱۰ شب شده بود اونا میخواستن برن ، عموم اینا عادت داشتن هروقت میان برن خونه پدربزرگم بخوابن. رفتم اتاقم لباسام رو عوض کردم، موهام رو باز کردم و رفتم رو تخت دراز کشیدم ، گوشیمو برداشتم دیدم یک پیامک از یک شماره ناشناس دارم. پیام رو باز کردم دیدم مریمه. مریم: سلام بهار خوبی ؟من مریم احمدی هستم. میگم ما یک پایگاه کنار هیئت داریم دوست داری بیای پایگاه ما؟ _سلام ، خیلی دوست دارم بیام میشه آدرس رو بهم بدی؟ آدرس رو برام فرستاد. _ مریم من فردا تا ساعت ۴:۳۰ کلاس دارم میشه بعد کلاسم بیام؟ مریم: آره منم خودم تا ساعت ۴ کلاس دارم. _مریم کاری نداری من برم بخوابم. مریم: نه خداحافظ _ خداحافظ گوشیمو گذاشتم کنار تخت و خوابیدم برای نماز شب بیدار شدم، نماز شب رو خوندم بعد از نماز قرآن خوندم که صدای اذان اومد ، نماز صبح رو خوندم. بعد از نماز داشتم روی سجاده ام با خدا صحبت میکردم که خوابم برد. مامان: بهار چرا روی سجاده خوابیدی ، پاشو بیا صبحانه بخور . _ چشم الان میام. رفتم دست و صورتم رو شستم و یک مانتوی مشکی با شلوار مشکی و شال لیمویی پوشیدم ، چادرم رو سرم کردم ، کیفمو برداشتم. از پله ها رفتم پایین ، رفتم تو آشپز خونه ، مامان داشت صبحانه رو حاضر میکرد. نــویــســـ📗ــــنــده: ســـ🌱ـتـایـا ســـ💚ـادات ☘☘☘☘☘☘ •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
سلام👋🏻 صبح بخیر😇 از ساعت 7 بیدارم☺️