متنى از جنس طلا👌
ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
راز این امیدواری و آرامشی
که در وجودت داری چیست؟!
گفت :
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم :
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ...
تو یک انسانی، زیبا باش،
لباس خوب بپوش، ورزش کن،
مواظب هیکل و اندامت باش.
هر سنی که داری خوب و زیبا بگرد،
همیشه بوی عطر بده،
مطالعه کن و آ گاهيتو بالا ببر.
خودت را به صرف قهوه ای یا چایی
در يک خلوت دنج ميهمان کن.
براي خودت گاهی هديه ای بخر.
وقتی به خودت و روحت احترام
می گذاری احساس سربلندی می کنی،
آنوقت ديگر از تنهايي به ديگران پناه
نمی بری و اگر قرار است انتخاب کنی
به اشتباه انتخاب نمی کنی.
يادت باشد:
🌷«عزت نفس غوغا می کند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مخترع کمربند ایمنی در تصادف اتومبیل کشته شد
شصت سال پیش غلامرضا اسکندریان جوانی از اهالی اندیمشک کمربندی برای اتومبیل اختراع کرد و آنرا به رییس وقت کارخانه ایران ناسیونال ارائه داد. طرح او مورد قبول قرار نگرفت. اسکندریان به دنبال تحصیل در رشته الکترونیک راهی رومانی شد و نخستین مهندس مکانیک و الکترونیک ایران لقب گرفت. سپس به ایتالیا رفت و طرح خود را به استپان فیات رییس کارخانه فیات ارائه کرد و فیات طرح اورا به مبلغ ۳۰۰۰ لیره از وی خرید و نخستین بار کمربند ایمنی اتومبیل بر روی خودروی فیات نصب شد. طرحی که بعدها در تمام کارخانه های اتومبیل سازی جهان مورد استفاده قرار گرفت و الزامی شد و جان میلیونها نفر را نجات داد. اسکندریان از طرح خود تنها ۳۰۰۰ لیر
به دست آورد و تمام آنرا صرف مخارج تحقیق برای نوعی لاستیک خاص جهت اتومبیل کرد. اینگونه بود که لاستیک تیوبلس اولیه زاده شد و در ابتدا هیچ سرمایه گذاری حاضر به اجرای طرح او نبود. ماکسیم فورد رییس کارخانه فورد طرح وی را احمقانه و موجب آتش گرفتن خودرو نامید. اسکندریان سرخورده و تهی دست به رومانی و مجددا به ایران بازگشت. محمود خیامی رییس کارخانه هیلمن_ پیکان، طرح تیوبلس وی را پسندید و با کمک یک شرکت فرانسوی چند نمونه لاستیک تیوبلس تولید کرد. قرارداد اسکندریان و خیامی مشروط به بازدهی طرح بود و چون نمونه اولیه لاستیک تیوبلس خوب از آب در نیامد طرح شکست خورد و خیامی از اسکندریان شکایت کرد و ۳ ماه به جرم کلاهبرداری راهی زندان شد. پس از آزادی زندان راهی فرانسه و از آنجا سوئد شد و طرح خودرا به مبلغ ۷۰۰ کرون به میرچا وولوو رییس کارخانه ولوو فروخت. ولوو طرح را مناسب یافت و برروی تمام اتومبیلهای شرکت خود استفاده کرد و در سال اول ۶۴۰۰۰۰ کرون سود خالص به دست آورد و از آن پس لاستیک تیوبلس اتومبیل در سراسر اروپا برروی خودروهای معتبر استفاده شد. در دفتر مرکزی ولوو واقع در استکهلم تنها عکس موجود از غلامرضا اسکندریان نابغه جوان و گمنام ایرانی بر روی دیوار در کنار میرچا ولوو نصب شده است. غلامرضا اسکندریان عاشق اتوموبیل بود و بیش از ۳۵ اختراع مختلف برای اتوموبیل انجام داد درحالیکه در تمام عمرش هرگز نتوانست خودرو خریداری کند.
. او به ایران بازگشت و در فقر و گمنامی به استخدام اداره دارایی خرم آباد درآمد و سرانجام در ٢٦ تيرسال ۱۳۶۱ در راه خرم آباد به پلدختر در تنگ ملاوی با تصادف خودروی حامل او و وهمراهانش با درخت جان خود را از دست داد و در خرم آباد و در دامنه کوه هشتاد پهلو، بالای خیابان جلال ال احمد به خاک سپرده شد. علت مرگ وی در روزنامه اطلاعات سه شنبه پنجم فروردین ۱۳۶۱نبستن کمربند ایمنی اعلام شد. با این تیتر: غلامرضا اسکندریان نابغه ایرانی ومخترع کمربند ایمنی در تصادف اتومبیل کشته شد.
تنها فرزند او آریا اسکندریان هم اکنون رییس بخش خاورمیانه کمپانی فیات در ایتالیاست.
یادش گرامی
منبع: بهار نیوز
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
🌷یا امیرالمومنین حیدر🌷
https://eitaa.com/oramiralmumininhaidar3
📚خیانت در بقالی
بقالی بود که خانواده کوچکی داشت او روز ها همسر خود را می بوسید و خانه را به سمت مغازه اش ترک می کرد در تمام طول راه با خالق خود گفتگو می کرد و گزارش آنچه بین خود و خانواده اش گذشت را می گفت، این رسم او بود. شب ها هنگام رفتن به خانه آنچه از مشتریان داشت، دیده و شنیده بود را با خالقش در میان می گذاشت و صبح ها هنگام رفتن به سوی مغازه درباره ی خانواده اش آنچه دیده، شنیده و داشت را با خالقش در میان می گذاشت زیرا این را بهترین شیوه رها سازی و نجات می دانست. مردم او را بقال سخنگو می شناختند زیرا می شنیدند که با کسی حرف می زند همیشه در راه ها و مسیرها، مرد هم با اینکه می دانست ناراحت نمی شد. روزی از روزها همسرش به اتفاق فرزندانش به مغازه بقالی آمدند تا کمی در کنار شوهرش بوده هم شوهر احساس بهتری کند هم خودش و بچه ها یک حالی عوض کنند.
مرد بسیار خوشحال شد و از همسرش سپاسگزاری کرد و خداوند را سپاس گفت که خانواده اش با عشق در کنار هم زندگی می کنند. همسرش گفت من باید به سفر بروم از طرف پدر و مادرم از شهر دور پیامی گرفتم که مریض هستند و من باید به کمک آن ها بروم زیرا کسی را ندارند و تنها هستند. مرد خوشحال شد و پذیرفت مدتی بچه ها را نگه داری کند تا همسرش از مراقبت پدر و مادرش بازگردد و اینگونه زن فردای آن روز حرکت کرد و از همه خداحافظی کرد و به سوی شهر دور حرکت کرد. مرد روز ها با بچه ها به مغازه اش می آمد و تا شب با بچه ها به خانه باز می گشت. کودکان کم کم دلتنگی مادر کردند و مرد هم خودش دلتنگی می کرد ولی خودش اجازه داده بود، تازه آن پدر و مادر پیر، امیدشان دخترشان بود و وظیفه اش حکم می کرد چند مدتی مراقبت آن ها نماید و قطعا بازگشتش حتمی بود مرد اینگونه خود را آرام می کرد تا اینکه روزی از شهر دور برایش خبر آوردند که همسرت پیغام داده مدتی طولانی تر می ماند زیرا کارهایی دارد که باید انجام دهد پس مرد ناراحت شد ولی چاره ای نبود نمی توانست در مغازه را ببندد و با بچه های کوچک راهی شهر دور شود. مدتی گذشت تا اینکه یکی از خانم های مشتری که تازه به آن محل آمده بودند فهمید مرد بقال با چند کودکش تنهاست و همسرش در سفر است و به بهانه های مختلف به مرد بقال نزدیک و نزدیک تر شد و مرد بقال گزارش رفت و آمد او را به خالقش می داد و خالقش سکوت می کرد روزی زن به بقال گفت: آیا تو همسری نداری که فرزندانت را هر روز به مغازه می آوری و می بری؟
مرد نگاهی کرد و گفت همسری دارم که در سفر دور است و من از بچه ها مراقبت می کنم تا باز گردد و زن گفت: اگر می خواهی من از بچه هایت تا بازگشت همسرت مراقبت کنم مرد نگاهی کرد و گفت آن ها به من عادت دارند و پیش شما نمی مانند، زن گفت: من تنها هستم و آن ها تنهایی من را پر می کنند و مرد فکری کرد و گفت: متشکرم، پس از فردا آن ها را زمانی به شما می سپارم، زن گفت: از هم اکنون بیا چنین کنیم و مرد بچه ها را به او سپرد و از زن تشکر کرد و به خالقش گفت از تو سپاسگزارم که در نبود همسرم کمکی برایم آوردی. مدتی گذشت، مرد روزها بچه هایش را به او می سپرد به بقالی می رفت و تا غروب به خانه زن رفته و آن ها را تحویل می گرفت در تمام این مدت مرد همیشه دوست داشت در مقابل خدمات این زن مهربان، کاری کند ولی جای جبرانی نداشت تا اینکه روزی زن به او گفت: همراه من بیا مرد با زن به اتاقکی انتهای خانه اش رفتند و آنجا زن عکس هایی را نشانش داد و گفت: من کسی را در زندگیم ندارم بیا با من باش و این مدت طولانی تنها نباش مرد نگاهی به او کرد و گفت: همسرم چه می شود؟ زن گفت: پس از این دوباره من تنهاییم را ادامه می دهم زیرا به تنهایی عادت دارم، مرد فکر کرد پیش خود در مقابل محبتش او از من خواهشی کرده اگر حضورم باعث می شود او از تنهایی در آید چرا نکنم و او روزها میان وقت نزد زن می رفت هم مدتی بیشتر کنار فرزندانش بود هم با گفتگو با زن او را از تنهایی در آورده بود ولی کم کم به زن علاقه مند شد ولی این را نمی توانست به زن بگوید.
روزی از راه دور از سوی زنش پیامی را دریافت کرد که سخت مرد بقال را تکان داد همسرش به او گفته بود من نمی توانم بازگردم به خاطر پدر و مادر پیرم، تو نزد ما بیا با بچه ها تا اینجا با هم زندگی کنیم. مرد تمام روز در فکر بود، زن در خانه منتظر مرد ولی مرد به خانه اش داخل نشد و زن شب که می خواست بچه ها را تحویل دهد از او غیبتش را پرسید مرد ماجرا را گفت، زن فکری کرد و گفت: چرا نمی روی؟ مرد گفت: کار و شغلم اینجاست چگونه می توانم بروم؟ او باید بازگردد، زن چیزی نگفت و مرد تمام شب فکر می کرد.
ادامه در پست بعد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
🌷یا امیرالمومنین حیدر🌷
https://eitaa.com/oramiralmumininhaidar4
📚ادامه حکایت خیانت مرد بقال
صبح روز بعد که زن برای بچه ها درب را باز کرد مرد را طور دیگری دید پس فهمید و گفت: چه شده است؟ مرد گفت: فکر می کنم او مرا دوست ندارد و خانواده اش از من و بچه هایش مهم تر است که باز نمی گردد، چرا زنی را که اینگونه است بپذیرم؟ زن خندید و گفت: حتما فکر دیگری داری، مرد گفت: آری آیا با من زندگی می کنی؟ زن گفت: بیا تا برایت توضیح دهم پس او را به انتهای خانه اش برد و در اتاق خالی یکدیگر را یافتند مرد که فکر می کرد کار تمام است تمایل خود را نشان داد و زن گفت: صبر کن، مردی داشتم و او در خلوت خود را فراموش کرد.
تو عشق را نفهمیدی پس چرا به جای طمع به من به سوی او نمی روی و از پدر و مادرش دعوت نمی کنی؟ نزد تو آیند؟ گفت: نمی توانم، کارم را نمی توانم رها کنم زن قبول کرد و گفت: پس من نزد همسرت می روم و او را راضی می کنم با پدر و مادرش به سوی تو آیند مرد تعجب کرد و گفت: چرا؟ فکر می کردم مرا می خواهی برای تنهایی ات، زن گفت: بله ولی نه به معنی تنها شدن یک عاشق دیگر. پس فردای آن روز آن زن حرکت کرد به شهر دور رسید و ماجرا را گفت، همسر مرد پدر و مادرش را از شهر دور حرکت داد و با خود به نزد همسرش بازگشت. از آن به بعد آن ها در خانه شان یک خانواده شدند. پدر و مادر همسر و مرد بقال و خانمی که دیگر تنها نبود مردی مهربان خواهری داشت که برایش می مرد و مرد به نزد خالقش رفت و گزارش داد تا مسیر بقالی اش سکوت را شکست و گفت: مرا درود و سلام که تو را به عشق آموختم و حالا تو پیروزی که عشقت را گسترش دادی حالا آدم هایی که عاشقت هستند و تو عاشقشان هستی بیش از یک همسرت هستند و مرد آنگاه سر به سجده کرد و خالقش را به خاطر این هوشمندی سپاس گفت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد
🌷یا امیرالمومنین حیدر🌷
https://eitaa.com/oramiralmumininhaidar/5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی جنجالی استاد دانشمند
داستان تکان دهنده زن بدکاره سردیگ نذری امام حسین ع
🌷یا امیرالمومنین حیدر🌷
https://eitaa.com/oramiralmumininhaidar6
✅داستان چاه هایی که جن ها برای حضرت سلیمان کنده اند
☚داستان چاه هایی لینه که گفته می شود این چاه ها توسط جنیان برای حضرت سلیمان پیامبر حفر شده اند،
این چا ها در منطقه «لینه» از قدیمیترین روستاهای تاریخی در سعودی است که در ۱۰۰ کیلومتری جنوب رفحاء در منطقه مرزی شمال این کشور واقع شده است
به نوشته العربیه: «لینه» نام روستایی است که در شمال کشور پادشاهی سعودی واقع شده است.
در این روستا حدود ۳۰۰ چاه به طوری عجیب در قلب صخرههای سخت حفر شده که گفته شده که جنها این چاهها را برای حضرت سلیمان نبی علیه السلام هنگامی که از «بیت المقدس» عازم یمن بود حفر کردند تا سربازان ارتش وی از آب این چاهها بیاشامند.
اغلب این چاهها به جز ۲۰ چاه، در طول گذر زمان به وسیله خاک ریزهای روان منطقه شمال سعودی پر شدند.
به گفته مورخین روستای «لینه» از قدیمیترین روستاهای تاریخی در سعودی است که در ۱۰۰ کیلومتری جنوب رفحاء در منطقه مرزی شمال این کشور واقع شده است.
این روستا در منطقهای کاملا استراتژیک قرار گرفته است منطقهای که سه راهی ریاض، القصیم و حائل را به شاه راه بین المللی مرزهای شمال سعودی ربط می دهد و از جهتی به جاده قدیم نجد-عراق و در نزدیکی جاده تاریخی معروف به را «الزبیده» واقع شده است.
دکتر حمد الجاسر، باستان شناس معروف سعودی در گفت وگو با العربیه گفت: روستای «لینه» از قدیمترین روستاهای باستانی در شبه جزیره عرب است که آثار زیادی به غیر از چاههای آن در این منطقه وجود دارد و در خیلی از کتابهای تاریخی ذکر شده که این چاهها دو آثار متعلق به زمان حضرت سلیمان نبی است.
#جالب
🌷یا امیرالمومنین حیدر🌷
#داستان_کوتاه_آموزنده
شب اول قبر از زبان دختری که به اصرار
در قبر مادرش خوابید ...
✍علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل كردند كه: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» میگفت:
در نجف اشرف در نزدیكی منزل ما، مادر یكی از دخترهای اَفَنْدیها (سنیهای دولت عثمانی) فوت كرد. این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه میكرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع كنندگان
تا كنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله كرد كه همه حاضران به گریه افتادند.
هنگامی كه جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد میزد، من از مادرم جدا نمیشوم هر چه خواستند او را آرام كنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا كنند، ممكن است جانش به خطر بیفتد.
سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاك انباشته نكنند،
و فقط روی قبر را با تختهای بپوشانند و دریچهای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.
دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.
پرسیدند چرا این طور شده ای؟
در پاسخ گفت: شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب میداد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.
تا این كه پرسیدند: امام تو كیست؟
آن مرد محترم كه در وسط ایستاده بود گفت:
«لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»
در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوی آسمان زبانه میكشید. من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع كه میبینید كه همه موهای سرم سفید شده در آمدم.
مرحوم قاضی می فرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند... (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق میكرد و آن شخصی كه همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (ع) بودهاند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا كرد.
🌷یا امیرالمومنین حیدر🌷
https://eitaa.com/oramiralmumininhaidar
✨﷽✨ #داستان پندانه
✍️ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ …
ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ …ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ … ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎﺗﺘﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!
ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺗﻮﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .…ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ …ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎ ﺷﻨﻮﺍﺳﺖ . دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ! ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﺖ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ
🔅امام علی - علیه السلام - فرمود:
ناامیدی، صاحب خود را می کشد.
📚غرر الحکم، ح 6731
#حال_خوش 👇👇👇
🌷یا امیرالمومنین حیدر🌷
https://eitaa.com/oramiralmumininhaidar
✅داستان رضا شاه و شیخ نخودکی و نماز اول وقت!
بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم. پیرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت. چند دقیقه بعداز ورود ما اذان مغرب گفتند.
آقای پیرکراواتی، باشنیدن اذان، درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!!
برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقید به نماز اول وقت باشد.
بعد ازاینکه همه نمازشان راخواندند، من ازاو دلیل نمازخواندن اول وقتش راپرسیدم!
و اوهم قضیه نماز و مرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد...
درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه (رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم. ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!!
روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم...
آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم...
رسیدیم مشهدو بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد...
گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه
بچه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت
پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کرد که رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان تشکرمیکرد ومیرفت.!
به خودم گفتم ماعجب مردم احمق وساده ای داریم پیرمرد چطورهمه رادل خوش کرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!!
حواسم ازخانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که پیرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟
گفتم:چه شرطی وبرای چی؟
شیخ گفت :قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه راسر وقت اذان بخوانی.!
متعجب شدم که او قضیه مرا ازکجا میدانست!؟ کمی فکرکردم دیدم اگرراست بگوید ارزشش را دارد...
خلاصه گفتم :باشه قبوله و بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.!
همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد ودر ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید ومردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود.!!
منهم ازآن موقع طبق قول وقرارم بامرحوم "حسنعلی نخودکی" نمازم را دقیق و سروقت میخوانم.!
اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند سردارسپه جهت بازدید درراهه و ترس واضطراب عجیبی همه جارا گرفت چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.!
درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدیدشاه نمازم را بخوانم.
چون به خودم قول داده بودم وبه آن پایبند بودم اول وضو گرفتم وایستادم به نماز..
رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!!
اگرعصبانی میشد یا عمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود...
نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، لذا عذرخواهی کردم وگفتم :
قربان درخدمتگذاری حاضرم
شرمنده ام اگروقت شما تلف شد و...
رضاشاه هم پرسید :مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟
گفتم : قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون درحرم امام رضا(ع)شرط کردم
رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد وگفت:
مردیکه پدرسوخته، کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده، ونماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.!
اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد.!
بعدها متوجه شدم،آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود.!!
ازآن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم"حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم....
🆔 🌷یا امیرالمومنین حیدر🌷
https://eitaa.com/oramiralmumininhaidar
#مناظره
💠جواب دندان شکن استاد قرائتی به وهابی
یک ﻭﻫﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻘﯿﻊ ﺑﻪ آقای قرائتی ﮔﻔﺖ:
ﭼﺮﺍ ﻓﺎﻃﻤﻪ، ﺣﺴﻦ و حسین ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﺪ؟! در حالی که ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﺎﮎ شده اند!
آنگاه خودکاری را ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ زمین، ﻭ صدا زد: ﺍﯼ ﺣﺴﻦ! ﺍﯼ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ! ای ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ! آن قلم را به من بدهید!
بعد گفت: دیدی که پاسخ ندادند! ﭘﺲ ﺍینها ﻣﺮﺩه اند و ﻫﯿﭻ ﻗﺪﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭند!
آقای قرائتی خودکار را گرفت و دوباره انداخت ﺯﻣﯿﻦ و گفت: ﯾﺎ الله! ﻗﻠﻢ ﺭا ﺑﻪ من ﺑﺪﻩ!
بعد رو به وهابی کرد و گفت: ﺩﯾﺪﯼ که ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺩ!
پس با منطق تو ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻣﺮﺩﻩ است! مگر ﻫﺮ که ﺯﻧﺪﻩ است ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻮﮐﺮ ﺗﻮ ﺑﺎشد؟!
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🆔 🌷یا امیرالمومنین حیدر🌷
https://eitaa.com/oramiralmumininhaidar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دل غم مونده
یه ماتم مونده
یه چند شب دیگه تا به 🏴 #محرم مونده
#استوری
#اربعینی_ها
https://eitaa.com/oramiralmumininhaidar
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
💕
دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست 💕
گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست 💕
#ابتهاج 💕
💕
💕
#دل_تڪونے🌿
"آدمدوستدارد"
خوبـےها و رنجهای خود را برای دیگران تعریف ڪند و یا آنهـا را از زبان دیگـران بشنود، امـا #خـدادوستدارد....
اگه دنبال این هستی که خدا چی دوست داره❤️
اگه دنبال چالش های شهدایی هستی😇
همینجا صبر کن 👈 این یک دعوتنامه است👉
شما دعوت شدید👈 اینجا به دل تکونی 👉لمس کنید
🧚♂آرام بخش هایی شهدایی🧚♀
🦋تم های مخصوص🦋
💝پروفایل دلبرانه💝
👌کلی حرفهای خودمونی👌
🌴ناب های مذهبی🌴
💕💕💕
@EsEsEa
رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلم می فرماید: خداوند بلند مرتبه برای برادرم عل ی بن ابی طالب علیه السلام فضایلی قرار داده که از شدت بسیاری، به شماره در نمی آید. هر که فضیلتی از فضایل او را بخواند و به آن اقرار داشته باشد، خداوند از گناهان گذشته و آیندة او در می گذرد و هر که یکی از فضایلش را بنویسد، تا آنگاه که اثری از آن نوشته باقی باشد، فرشتگان پیوسته برایش استغفار م یکنند و هر که فضیلتی از فضایل او را بشنود، خداوند آن دسته از گناهانش را که از راه گوش کسب کرده، می بخشاید و هر که به نوشت های از فضایل او نظر افکند، خداوند گناهان چشم او را می آمرزد. سپس فرمود: نگاه کردن به علی بن ابی طالب علیه السلام عبادت است و خداوند ایمان هیچ بند های را نمی پذیرد جز به ولایت او و برائت از دشمنان او. (بحارالأنوار229/26 ح 10)
🌷یا امیرالمومنین حیدر🌷
https://eitaa.com/oramiralmumininhaidar
💥 رفیقِ بی عیب! 💥
💯 در روایت آمده است که اگر #رفیق_بی_عیب میخواهید، در بهشت خواهید یافت. در دنیا رفیق بی عیب پیدا نمی کنید. اگر به دنبال رفیق بی عیب بودید، بی رفیق میمانید. یعنی باید در برابر عیوب رفقایم صبر و تحمل داشته باشم. همان طور که خودم هم بیش از آنها عیب دارم.
📌 منتهی عیوب دو نوع است. نوع اول آنکه از آن عیب کشف میشود که شخص قصد اصلاح شدن ندارد. عیوب اساسی که معارض با حرکات دینی است. عیوبی که #هم_دلی را از بین میبَرد، جزو این دسته است.
💠 با چنین شخصی باید صحبت کرد و او را به اشکالش آگاه کرد. اگر نپذیرفت، به درد #رفاقت نمیخورد. البته باید انسان تمام تلاش خود را برای #اصلاح او انجام دهد.
📖 مرحوم آشیخ محمد بهاری(ره) در کتاب تذکرة المتقین میفرمایند در این مواقع حتی باید دست به #توسل زد.
🔺اما عیوب دسته دوم که اساسی نیست، انسان باید تلاش کند که آن را در رفیقش اصلاح کند. و در صورت عدم اصلاح، آن را تحمل کند.
#نکته_های_ناب
🌿 حاجآقا سید مجتبی موسوی درچهای
🍀🍀🍀🍀
🌷یا امیرالمومنین حیدر🌷
https://eitaa.com/oramiralmumininhaidar
می گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت:
روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه سکه مردی غافل را می دزدد،
هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذی است که بر آن نوشته است:
خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما!
اندکی اندیشه کرد...
سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند!
دوستان دزدش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد.
دزد کیسه در پاسخ گفت:
صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است.
من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او...
اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد. آن گاه من دزد باورهای او هم بودم
و این دور از انصاف است...
﷽
🌹فردا #جمعه ۲۴ ذیحجه روز #مباهله گرامی باد.
١- روز عید بزرگ مباهله
٢-سالروز بخشش انگشتر در رکوع و نزول آیه ولایت"انما ولیکم.. "
(آیه ۵۵ مائده)
٣—سالروز نزول آیه تطهیر و صدور حدیث شریف کساء در جریان مباهله
۴- سالروز نزول سوره مبارکه انسان (هل اتی) در شان پنج تن آل عبا علیهم السلام
🌷یا امیرالمومنین حیدر🌷
https://eitaa.com/oramiralmumininhaidar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مباهله
#کلیپ
مباهله پيامبر اسلام با مسيحيان نجران
فردا ۲۴ ذی الحجه روز مباهله است.
آیا میدانید معنای مباهله چیست و در این روز چه اتفاقی افتاده است؟
🔷🔸💠🔸🔷
https://eitaa.com/oramiralmumininhaidar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دست ما را به محرم برسانید ...
🏴 پنجشنبه ۳۰ مرداد شب اول محرم است
#محرم
🆔 https://eitaa.com/oramiralmumininhaidar
عــــــــمــــــــاریــــــــؤنــــــــ
#راز_شهـآدت💌
میگفت:
من یڪ¹ چیزے فهمیدهام!
خُـدا شہادت را🍃
همیشه به آدمهایے داده
ڪه در ڪار،
سختڪوش بودهاند..|✌️🏻
#شهیدمحمودرضابیضائے
°•اینجا، صآف برو بغلِ خُدآ•°
اّزّاّیّنّ عّکّسّوّ مّتّنّاّیّ شّهّدّاّیّیّ مّیّخّوّاّیّیّ؟؟؟؟
پّسّ بّدّوّ بّیّاّ اّیّنّجّاّ دّلّتّ بّهّ شّهّدّاّ نّزّدّیّکّ تّرّهّ😉
¤☆✭.¸¤به عماریون بپیوندید¸.✭☆´¯¤🌹👇
@sarbazan_313
دوازده فضيلت کوتاه و گویا از حضرت اميرالمومنين علي عليه السلام
1. حضرت اميرالمومنين علی علیه السلام در هیچ جنگ و جهادی شرکت نکرد مگر این که پیروز برگشت. (1)
2. رسول خدا صلی الله علیه و آله می گفت: «عَلی اَشْجَعُ النّاسِ قَلْبا
علی، شجاع ترین و قویدل ترینِ مردم است.» (2)
3 .حریف را فقط با یک بار زدن می کشت و در حدیث است که: «کانت ضرباتة وترا
ضربت شمشیر او همیشه تک ضرب بود.»(3)
4. پیامبر اسلام می گفت: «علی سیفُ اللّه عَلی اَعْدائِهِ /
علی، شمشیر خدا است که بر روی دشمنان خدا کشیده می شود.»(4)
5. حضرت اميرالمومنين علی علیه السلام بیشتر پیاده می جنگید و اگر هم سوار اسبی می شد،
چندان برایش مهم نبود.
به حضرتش گفته شد که چرا سوار اسب نمی شود؟
پاسخ داد: اسب یا برای تعقیب حریفی است که از میدان بگریزد و یا برای این است که کسی بخواهد خود بگریزد و من نه کسی هستم که پشت به دشمن کنم و بگریزم و نه کسی هستم که اگر کسی گریخت تعقیبش کنم. پس اسب را برای چه می خواهم؟(5)
6. حضرت زرهش تنها سینه اش را می پوشاند و هرگز پشت نداشت.
از او پرسیدند که چرا زرهش پشت ندارد؛ آیا نمی ترسد که کسی از پشت به او ضربتی بزند؟
در پاسخ فرمود : من هرگز به دشمن پشت نمی کنم و از میدان نمی گریزم و خدا هرگز آن روز را نخواهد آورد.(6)
7. شجاعت و استواری حضرت علی علیه السلام در جنگ ها چنان بود که هرگاه مشرکان و کافران او را در جنگ می دیدند به همدیگر وصیت می کردند مثل این که مرگ را با چشم خود دیده باشند.(7)
8. هرگاه که دو صف برای جنگ مقابل هم صف می کشیدند،
مردم به یکدیگر می گفتند:
ملک الموت در همان صفی باید باشد که علی با آن صف است و صف مقابل خواهی نخواهی باید خود را برای مرگ آماده کنند.(8)
9. روزی یکی از سرداران سپاهش به او گفت که اگر اسب ها آشفتند و ما از همدیگر دور شدیم،
تو را کجا بیابیم؟ در پاسخ فرمود:
در همان جایی که از من دور شده اید.
حاکی از این که در همین جایی که هستم خواهم بود.(9)
10. وقتی که در جنگ جمل پرچم را به پسرش محمّد حنفیه داد، به او چنین فرمود:
«کوه ها هم از هم بپاشند،
تو از خود مپاش؛
دندان هایت را به هم بفشار؛
کاسه سرت را به خدا بسپار؛
پاهایت را چون میخ به زمین بکوب؛
به انتهای سپاهیان دشمن چشم بدوز؛
و از تنگ نظری و دون همّتی چشم بپوش؛
و بدان که پیروزی بی گمان پیش خداوندِ سبحان است.»(10)
11. حضرت اميرالمومنين علی علیه السلام از نان دنیا به نان جو بسنده کرده بود و از نان گندم نمی خورد تا آنجا که مردم از تعجّب می پرسیدند:
پسر ابوطالب با این غذا و خوراک اندک چگونه در کشتن هم آوردان و پهلوانان ناتوان نمی شود؟!
مولا علی علیه السلام در پاسخ فرمود: بدانید آن درختی را که در بیابان خشک می روید،
شاخه اش سخت تر باشد.
ولی سبزه ها و گیاهان خوش نما را پوست نازک تر باشد.
آری خارها و بوته های صحرایی را آتشی افروخته تر باشد و خاموشی آنها دیرتر رخ دهد،
ولی گیاهی که در ناز و نعمت روییده باشد،
چون بیدی به هر بادی بلرزد(11)
12. از سخنان آن حضرت است که می فرمود :
«وَ اللّه لَو تَظاهَرَتِ الْعَرَبُ عَلی قِتالی لَمّا وَلَّیتُ عَنها... /
به خدا سوگند اگر همه عرب ها پشت به پشت هم دهند و به جنگ با من بشتابند، هرگز از آنان روی برنتابم و اگر فرصتی دست دهد، به پیکار همه بشتابم.»(12)
منابع
📚(1) - طبرانی، معجم الاوسط 3/87 📚(2176)؛ مسند احمد 1/199 (1720).
📚(2) - ابن مغازلی، مناقب علی بن ابی طالب / 143 (188).
📚(3) - ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه 1 / 20.
📚(4) - شیخ صدوق، الامالی / 61.
📚(5) - ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب 3 / 298.
📚(6) - ابن بکار، الاخبار الموفقیات / 343 (194)؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه 20 / 280.
📚(7) - ابن مغازلی، مناقب علی بن ابی طالب / 140 (109)؛ زمخشری، ربیع الابرار 3 / 319.
📚(8) - راغب اصفهانی، المحاضرات 3 / 138.
📚(9) - ابشیهی، المستطرف 1 / 178 باب 41.
📚(10) - نهج البلاغه، خطبه 11.
📚(11) و (12) - نهج البلاغه، نامه 45.
#فضائل_مولا
🌷یا امیرالمومنین حیدر🌷
https://eitaa.com/oramiralmumininhaidar
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🏷روزی شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و برایش کاه ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد . روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید .از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.
شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: #اسب تو خر مرا #لنگ کرد.
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. #قاضی به روستایی گفت: این مرد لال استروستایی گفت: این #لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته. قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟چه گفت؟
او جواب داد که: گفت #خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش #شیخ آفرین گفت. شیخ پاسخی گفت که زان پس درزبان پارسی مثل گشت: 《جواب ابلهان خاموشی ست.》
📚 امثال و حکم علی اکبر #دهخدا
─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#شیخ_الرئیس
#ابو_علی_سینا
🌷یا امیرالمومنین حیدر🌷
https://eitaa.com/oramiralmumininhaidar
✨﷽✨
✅مرگ ناگهانی واهمیّت صلوات
✍مرحوم قطب الدّین راوندی رضوان اللّه تعالی علیه به نقل از ابوهاشم جعفری حکایت نماید:
روزی شخصی به محضر مبارک حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام وارد شد و اظهار داشت: یاابن رسول اللّه! پدرم سکته کرده و مرده است و دارای اموال و جواهراتی بسیار می باشد، که من از محلّ آن ها بی اطّلاع هستم. و من دارای عائله ای بسیار سنگین هستم، که از تامین زندگی آن ها عاجز و ناتوان می باشم. و سپس اظهار داشت: به هر حال من یکی از دوستان و علاقه مندان به شما هستم، تقاضامندم به فریاد من برسی و مرا از این مشکل نجات دهی. امام جواد علیه السلام در پاسخ به تقاضای او فرمود: پس از آن که نماز عشای خود را خواندی، بر محمّد و اهل بیتش علیهم السلام، صلوات بفرست. پس از آن، پدرت را در عالم خواب خواهی دید؛ و آن گاه تو را نسبت به محلّ ثروت و اموالش آگاه می نماید. آن شخص به توصیه حضرت عمل کرد و چون پدر خود را در عالَم خواب دید، به او گفت: پسرم! من اموال خود را در فلان مکان و فلان محلّ پنهان کرده ام، آن ها را بردار و نزد فرزند رسول خدا، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام برسان. هنگامی که آن شخص از خواب بیدار گشت، صبحگاهان به طرف محلّ مورد نظر حرکت کرد. و چون به آن جا رسید، پس از اندکی جستجو اموال را پیدا نمود و آن ها را برداشت و خدمت امام جواد علیه السلام آورد و جریان را برای حضرت بازگو کرد. و سپس گفت: شکر و سپاس خداوند متعال را، که شما آل محمّد علیهم السلام را این چنین گرامی داشت؛ و از شما را از بین خلایق برگزید، تا مردم را از مشکلات و گرفتاری ها نجات بخشید.
📚 الخرایج والجرایح: ج ۲، ص ۶۶۵،
↶【به ما بپیوندید 】↷
#صلوات
#امام_جواد.ــ
🌷یا امیرالمومنین حیدر🌷
https://eitaa.com/oramiralmumininhaidar