*قسم خوردم که من بچه ندارم
مدتی که از آغاز زندگی مشترکمان میگذشت بچهای به دنیا آوردم که فوت کرد. بعد از آن تا حدود چهار سال خدا به ما بچه ای نداد. خیلی نذر و نیاز میکردم اما افاقه نمیکرد. نذرهایم بیشتر معنوی بود چون توان مالیمان به قدری نبود که بخواهم مثلا نذر غذا بکنم. تا اینکه با حالتهای جسمی که پیدا کردم، چند نفر از خانم های اطرافم به من گفتند تو بارداری. از آنجایی که ناامید شده بودم میگفتم: نه. آنها با اصرار میگفتند حدسشان درست است که من با عصبانیت قسم خوردم که من بچه ای ندارم.
همان شب خانمی را در خواب دیدم که به من گفت: چرا قسم می خوری که بچه نداری؟ تو بارداری.
گفتم: نه.
خانم در همان عالم خواب به من گفت: برو داخل زیر زمین. اگر چراغی را دیدی روشن است و آبی هم به صورتت پاشیده شد بدان خدا بچه ای به شما داده و این را نشانه ای بدان برای صادق بودن حرف من.
رفتم داخل زیر زمین دیدم میزی هست که رویش پارچه سیاهی انداخته شده و فانوسی رویش می سوزد. روی پله ها که رسیدم یک نفر آب پاچید به صورتم.
آن خانم دوباره گفت: اسم بچه ات را هم بگذار علی اصغر.
وقتی از خواب بیدار شدم کم کم علائم بچه دار شدنم را حس کردم و خیلی خوشحال بودم. وقتی بچه به دنیا آمد طبق همان خوابی که دیده بودم اسمش را گذاشتم علی اصغر.
بعد از او خدا به ما عنایت کرد و شش فرزند دیگر هم به دنیا آوردم.
نقل از مادر شهید🌹
eitaa.com/oshaghshohada
sapp.ir/oshaghshohada
─┅═ঊঈ🌹🌹ঊঈ═┅─
*خانهمان را 4 هزار تومان خریدیم
هفت سالی بود که در شهریار زندگی میکردیم تا اینکه پسر خواهر حاجی برایش در ریاست جمهوری کاری پیدا کرد و ما نقل مکان کردیم به تهران و در همین محله خانه ای با قیمت ماهانه 2 تومان اجاره کردیم. مدتی که آقای صفر خانی کار می کرد توانستیم خانه بخریم. آن زمان ما با 4 هزار تومان صاحب خانه شدیم.
*سه روز از علی اصغر بیخبر بودم
علی اصغر عاشق شهریار بود. یک بار دیدم سه روز ازش خبری نیست. البته حدس می زدم که رفته باشد آنجا. مادر شوهرم که خیلی به او علاقه داشت دائم سراغش را می گرفت. من هم بلند شدم رفتم دیدم بله رفته شهریار، از دستش حسابی عصبانی بودم. دستش را گرفتم و آوردمش. اذیت کردن هایش همینطوری بود.
*با دمپایی حسابی کتکش زدم
علی اصغر بچه آرام و شوخی بود. برای همین اقوام و دوستان خیلی دوستش داشتند. کمتر شده بود من را اذیت کند ولی یکبار حسابی با دمپایی کتکش زدم. ماجرا از این قرار بود که علی اصغر در خیابان فلاح مدرسه میرفت، یک روز که در حال برگشتن به خانه بود، بچههای شر کوچه او را کتک زده بودند و پولش را هم گرفته بودند. وقتی آمد خانه من هم با دمپایی افتادم دنبالش که چرا نتوانستی از حقت دفاع کنی. بچه ام هیچی هم نگفت.
*یک کوچه پر از موتور
علی اصغر با دوستانش خیلی صمیمی بود و آنها را زیاد دعوت می کرد به خانه مان. یک بار داشتم میآمدم خانه که متوجه شدم تعداد زیادی موتور در کوچه ما پارک کردند. وقتی رفتم داخل دیدم علی اصغر دوستانش را آورده خانه، جمع با صفایی داشتند. تعداد زیادی از آن جمع بعدها به شهادت رسیدند.
نقل از مادر شهید🌹
خاطرات مادر با شهید
eitaa.com/oshaghshohada
sapp.ir/oshaghshohada
─┅═ঊঈ🌹🌹ঊঈ═┅─
*شهیدی که از خانه فرار کرد
علیاصغر سنش برای جبهه رفتن خیلی کم بود برای همین من و مادرش مخالفت میکردیم که برود. یکبار دید هر چه اصرار میکند گوش ما بدهکار رضایت دادن نیست. برای آخرین بار میخواست مطرح کند. خانه ما از راه پله طبقه دوم پنجره دارد و از آن به راحتی میشد پرید داخل کوچه. علی اصغر هم آنجا ایستاده بود و باز اصرار میکرد. اما من حرفم یک کلام بود. او هم که دید اصرار فایده ندارد از پنجره پرید داخل کوچه و رفت جبهه.
*اجازه نمی داد احدی در گردان سیگار بکشد
او فرمانده گردان آرپیجی زن های لشکر 27 بود. از سیگار کشیدن متنفر بود و هر کسی را هم که سیگاری بود در گردانش راه نمیداد. اگر هم کسی سیگاری بود میگفت اینجا روشن نکنید، کسی در این گردان سیگار نمیکشد. از روزه خواری هم خیلی بدش میآمد. زمانی که در کمیته بود در اکباتان کسی را در حال روزه خواری دیده بود و دنبالش افتاد و دستگیرش کرد.
*با ماشین آقای خامنهای رفتم دیدن امام
من خیلی دوست داشتم امام را ببینم. یکبار رفتم جماران اما هر کاری می کردم اجازه دیدار نمی دادند. در همین جریان بود که آقای خامنها ی را دیدم. من در آبدارخانه ریاست جمهوری کار میکردم و خوب ایشان من را می شناخت و با دیدنم پرسید: صفر خوانی اینجا چه می کنی؟ گفتم: می خواهم امام را ببینم اما نمی گذارند. ایشان هم گفت: برو سوار ماشین شو خودم می برمت. همین شد که توانستم امام را ببینم.
حاج آقا خامنهای خیلی به من اعتماد داشت. زمانی هم مهمانی برایشان می آمد می گفت صفر خانی می خواهم فقط خودت پذیرایی کنی. کار کردن با ایشان برایم واقعا لذت بخش بود.
*با سه رییس جمهور کار کردم
من 8 سال با آقای خامنه ای کار کردم. 8 سال در دوران ریاست جمهوری آقای رفسنجانی بودم و 5 سال هم با آقای خاتمی کار کردم که بعد باز نشسته شدم. من از آن دوران خاطرات زیادی دارم. آنها به من خیلی احترام میگذاشتند. زمانی هم که حاج آقا خامنه ای رهبر شد می خواستند من را ببرند بیت اما از طرف ریاست جمهوری اجازه ندادند.
نقل از پدر شهید 🌹
خاطرات پدر با شهید
eitaa.com/oshaghshohada
sapp.ir/oshaghshohada
─┅═ঊঈ🌹🌹ঊঈ═┅─