eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
°•「🍂✨」•° بشنود گوش هاے گࢪگ خبیث... مملڪت مال بچہ هاے علےست خط پایان عمࢪدشمن ها.... بستہ بࢪ پلڪ هاے سیدعلےست ▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹⊰🍂✨⊱◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃ 「✨🍂」⇢ 💚 😍🦋 「✨🍂🧡💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار دستی جذاب 🍒فعال باش🍒☺️ ┏━💡━━•••━━━┓ 😍👌 ┗━━━━•••━━💖┛
با سلام به سفارش ودرخواست اعضای خوب کانالمون بخش ترفند هم به کانال اضافه شد تا بتونین ساخت کاردستیهای زیبا و جدید یاد بگیرید😊
سلام وممنون از ایده شما برای کانال بخش ترفند اضافه شد☺️👌
🌻🍃🌻 🌷 🌷 🌺این‌دنیابسیارکوچک‌وگذراست...👆👆👆 ❤️شهید ❤️ 🌸ٺوݪد : ۱۳۶۴ 🌸شهادٺ: ۱۳۹۵ 💞اللهم‌صل‌علۍمُحَمَّدوَآݪ‌مُحَمَّدۅعجِّل‌فَرَجَهُم💞
{💌🚗} - عِشق‌یعنے . .☝️🏾👀♥️-! بامعشوق‌خویش . . دست‌در‌دستان‌هم‌منتظر‌یوسف‌زهرا‌باشے . .🙂••(: - 🚗 ⃟💌⛓ 😍🦋
"🍃🍏" • • فصلی‌ز‌فروغ‌آفتاب‌ِزهࢪاست این‌چادر‌روشنی‌کہ‌بر‌سر‌دارۍ..!シ • • ------------------------"🍃🍏" • •💚• 😍🦋
∞❤∞ 😍🌹 🔔 { }📿 🦋- اگر می خواهید برکاتی نصیبتان شود ، نماز اول وقت شما ترک نشود.... 🌱🌈 📿 🙏 😍👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بعضیها میگویند ما نماز نمیخوانیم اما همیشه به یاد خداوند هستیم. پاسخ شنیدنی حجت الاسلام عالی به این دسته از افراد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍💚☕️ با چای روضہ بود کہ دلھا جلا گرفت حال و هوای هیئت تان خوشتر از بهشت دلهاتون هیئتی عصرتون بخیر☺️🦋💚
『🕊🌿』 حآج‌قاسم‌اثـبات‌ڪردخطاست‌ ڪه‌مۍ‌گویند: ازدل‌برودهرآنڪه‌ازدیده‌برفت . . .🌱♥️ _ 🌿🕊┇⇢ 🕊🥀
⊰♥️⃟🌻⊱  ❀✿ |• خاطرات وقتی قشنگن که خوشحالت کنن و گرنه هم خودشون زشتن هم تو رو زشت می‌ کنن 💚 🦋
♥️⃟🌱¦°•° - چِشمآنَش‌حُڪم‌جَھاد‌میداد؛ هَمین‌فَرقش‌بودبآبقیھ..! - 🌱⃟♥️⇢¦ 💚 😍
😍🌹 نماز عاشقان وقت نماز است اذان میگویند 😍 نت موبایل خاموش 🚫 به نت الهی وصل بشیم 🙃✅ خدا داره صدامون میکنه 😍 می خواد صدا مونو بشنوه یاعلی 😍😍 التماس دعاا🤲🍃 😍👌
نگاهت میکنم آیا تو هم با من نظر داری ؟ 💚🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#۱۲روزتـااربعیـن‌حسینـۍ۱۴۴۳ 🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀 📆 روزشمار: ▪️12 روز تا اربعین حسینی ▪️20 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️21 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️26 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️29 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
🔸️مقتل خوانی هشتم صفرالمظفر 🥀اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن ▪ِوَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🥀وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🥀 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن #صفر ••••☆✾•🖤🥀🖤•✾☆••••
🏴سالروزوفات سلمان فارسی تسلیت باد. 🥀🖤 ••••☆✾•🖤🥀🖤•✾☆••••
رمان جدیدمونه😍👌☺️
•| .☁️💕. •| . تلفنم📲 زنگ خورد. ڪاش میشد جواب نداد. ڪاش میشد تمام پلهاے ارتباطیم با سایہ هاے شوم زندگیم ویران میشد.. خیلے دلم میخواست بدونم اگر فاطمہ میدانست چہ دردسرهایے پشت خط انتظارم رو میڪشند باز هم بهم تذڪر میداد گوشیم رو جواب بدم؟؟ از زیر چادرم با دستان عرق ڪرده گوشے رو نگاه ڪردم. نسیم بود. مے‌دانستم چرا زنگ زده و اینجا بین این دونفر واقعا نمیشد با او بحث ڪرد. گوشیم رو در حالت بے صدا گذاشتم . نگاه معنے دارے بین من وفاطمہ رد وبدل شد. دیگہ غذا از گلوم پایین نمیرفت.گوشیم لرزش ڪوتاهے ڪرد.قاشقم رو روے بشقابم انداختم و پیامڪ نسیم رو از لاے چادرم باز ڪردم.نوشته بود: *گوشے رو جواب بده..دارے چہ غلطے میڪنے؟ * 🍃🌹🍃 نمیدانم چرا اینقدر میترسیدم. اصلا تمرڪز حواس نداشتم.قلبم طبق معمول محڪم بہ قفسہ ے سینہ ام میڪوبید و تنفسم رو مختل ڪرده بود. حاج مهدوے ڪاملا مشخص بود ڪہ فهمیده مشڪلے هست.فاطمہ هم با نگرانے نگاهم میڪرد. حاج مهدوے در حالیڪہ سالادش رو چنگال میزد با لحنے خاص پرسید: – ببخشید مشڪلے پیش اومده؟ من سرم رو بالا گرفتم ونگاهی کوتاه بہ صورت محجوب و مغرور او انداختم و مثل نجوا گفتم: _نہ… صداے ویبره گوشیم ڪلافه ام ڪرد با عصبانیت گوشے رو در دستم فشار دادم و خواستم خاموشش ڪنم ڪہ حاج مهدوے دوباره با حالتے خاص گفت: _گوشیتون رو جواب نمیدید!!! این یعنے مشڪلے هست!! در یڪ لحظہ فڪر ڪردم وتصمیم نهاییم رو گرفتم. صندلیم رو عقب ڪشیدم وبا حرڪتے سریع بلندشدم -عذر میخوام.اگر اجازه بدید من جواب تلفنم رو بدم وبرگردم. حاج مهدوے با نگاهے خاص و سوال برانگیز گفت: _اختیار دارید.راحت باشید. و من در حالیڪہ گوشی رو ڪنار گوشم مے‌گذاشتم بہ سمت بیرون رفتم و با نفسے عمیق سعے ڪردم عادے صحبت ڪنم. 🍃🌹🍃 _بلہ نسیم بدون سلام احوالپرسے با عصبانیت بهم😡 حملہ ڪرد: _حالا دیگہ گوشے رو جواب نمیدے؟؟ معنے این ڪارها چیہ؟! چیشده؟ نمیگے ما نگرانت میشیم؟ !  هہ!! فڪر ڪن منم باور شہ ڪہ تو نگرانمے!! . ادامہ دارد.. . نویسنده : .🔭🌸.
•| .☁️💕. •| . با لحنے سرد وناراحت گفتم: _چیشده حالا یڪ دفعہ دلتنگ من شدے؟! تو هیچ وقت اینقدر پشت هم زنگ نمیزدے! _خیلے بے انصافے! ! من تا حالا بهت زنگ نمیزدم؟! _نگفتم زنگ نمیزدے.!!! گفتم پشت هم میس نمینداختے.حتما اتفاق مهمے افتاده ڪہ اینقدر مسر بودے باهام حرف بزنے! او نفس عمیقے ڪشید و گفت: _اول بگو الان ڪجایے؟ ! _مسافرت!!! سوال بعدے؟؟ او با تعجب سوالم رو تڪرار ڪرد. _مسافرت؟؟؟؟ تو ڪہ جایے نداشتے برے؟! ڪس وڪارے نداشتے!! ڪجا رفتے دروغ گفتم: _اومدم قشم!! و فرداصبح برمیگردم _تو درقشم چیڪار میڪنے؟ چرا تنها رفتے؟!چرا بے خبر.؟ _توقع داشتے با ڪے برم؟ با ڪامران ڪہ ڪار دستم بده؟؟ یا با تو ڪہ همش تو اون شرڪت لعنتیت هستے!!! خستہ بودم ..احتیاج داشتم آب وهوایے عوض ڪنم.این ڪجاش اشڪال داره؟ او ڪہ لحنش آرومتر ومهربانتر شده بود با نگرانے پرسید: _ببینم چیشده عزیزم؟ ڪسے اذیتت ڪرده؟ نکنہ ڪامران حرڪتے ڪرده؟ 🍃🌹🍃 حدسم درست بود. زنگ زده بود تا از زیر زبانم حرف بڪشد چرا ڪامران را دڪ ڪردم.پس ڪامران با مسعود تماس گرفتہ بود. حالا چہ حرفهایے بینشون رد وبدل شده بود خدا میدانست.هرچند پیش بینے آن حرفها زیاد هم سخت نبود. 🍃🌹🍃 گفتم: _نہ ڪامران تا حالا ڪہ یڪ جنتلمن ڪامل و بوده واز ناحیہ ے او خطرے تهدیدم نڪرده! او با ڪلافگے پرسید: _پس دیگہ چہ مرگتہ؟ حوصلہ ے سین جین شدن نداشتم .با بے حوصلگے گفتم: _نسیم من واقعا حوصلہ ے حرف زدن ندارم.وقتے برگردم همہ چیز رو توضیح میدم.. فقط الان ڪارے بہ ڪارم نداشتہ باشید. نسیم آهے ڪشید و با لحن دوستانہ اے تهدیدم ڪرد: _والا من ڪہ نفهمیدم تو دقیقا چہ مرگتہ.وحتے نفهمیدم تو چطورے تڪ وتنها رفتے قشم! فقط امیدوارم این تنهایے ڪمڪت ڪنہ تصمیم درستے بگیرے و ڪارے نڪنے ڪہ بعدها پشیمون شے. بے اعتنا به تهدیدش گفتم: _بسیارخوب ممنون ڪہ درڪ میڪنے…فعلا .. و گوشے رو قطع ڪردم. 🍃🌹🍃 رفتم سمت میزمون. حاج مهدوے اونجا نبود.فاطمہ تا منو دید در حالیڪہ باقے مونده ے غذاها رو داخل ظرف یڪبار مصرف میریخت گفت: _دیرڪردے چقدر!!! غذات از دهن افتاد! پرسیدم : _حاج آقا ڪجاست؟ گفت: _نمیدونم.غذاشو سریع خورد و پاشد رفت.بنده خدا معذب بود.نباید اصرارش میڪردے اینجا بشینہ. . ادامہ دارد... . نویسنده : .🔭🌸.
•| .☁️💕. •| •| . من ڪہ تحت تاثیر حرفهاے نسیم هنوز عصبانے بودم، 😠گفتم: _چہ ربطے داره؟! مگہ ما لولوییم؟!! یڪ لقمه غذا بود دیگہ..با ڪنار ما غذا خوردن حلال خدا حرام میشد؟ !!! از طرفے شما در این رستوران جاے خالے میبینے ڪہ این حرفو میزنے؟ مطمین باش اگر اینجا نشستنشون مشڪل داشت خودشون نمینشستند!! فاطمہ متعجب از لحن تندم گفت:😟 _چیزے شده؟ انگار سر جنگ دارے! 🍃🌹🍃 بہ خودم اومدم. حق با او بود.خیلے در رفتارم وحرف زدنم تنش وجود داشت. معذرت خواستم و بہ باقے مونده ے غذام نگاهے انداختم ولے دیگر میل بہ خوردن نداشتم. فاطمہ دستش را روے دستم گذاشت وگفت: _من اینا رونپرسیدم تا ازم معذرت بخواے..پرسیدم چون نگرانتم. 🍃🌹🍃 لبخند قدرشناسانہ اے زدم: -خوبم…. .. دارم میگذرم… مهم نیست چقدر سختہ..مهم اینہ ڪہ دارم میگذرم. فاطمہ بانگرانے پرسید: _ڪمڪے از دست من برمیاد؟ _آره..شاید دعا! ڪیفم رو از روے میز برداشتم. گفت:غذات هنوز تموم نشده… نگاهے دوباره به بشقابم🍽 انداختم ونجوا ڪردم: -بس بود!تا همینجاش هم طعمش برام خاطره شد.. . ادامہ دارد..... . نویسنده : .🔭🌸.