eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
💯 ✨ 🌺 مقـــام معظــم رهبـــری : خاطرات جنگ گنجینه‌ای تمام‌نشدنی برای آینــدگان اســت. کلام رهبــــــــــــــــــــری💚✨🌹
∞❤∞ 🔔 💚⁉️⚠️ 🖇هر سوزنۍ ڪه برای خدا زدم، به دستم فرو رفت..🌱 🌸
🕊🍂امیرالمومنین علیه السلام: 🌼سزاوار است كه آدمى نگهبان نفس خود 🍁 و مراقب دل 🍂و نگهدار زبان خويش باشد... 📚غررالحکم🦋 حدیث روز🦋💙
📚داستانک 💠در محضر قاضی روزی زره علی (ع ) در زمان خلافتش در کوفه گم شد . پس از چندی در نزد یک مرد مسیحی پیدا شد . امیرالمومنین - خلیفه دوران - او را به محضر قاضی برد ، و اقامه دعوی کرد که : این زره از آن من است نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام . و اکنون آن را نزد این مرد یافته ام . قاضی به مسیحی گفت : خلیفه ادعای خود را اظهار کرد ، تو چه می گویی ؟ او گفت : این زره از آن خودم می باشد و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمی کنم (ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد) . قاضی رو به علی کرد و گفت : تو مدعی هستی و این شخص منکر ، بنابراین بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری . علی خندید و فرمود : قاضی راست می گوید . اکنون می بایست که من شاهد بیاورم ، ولی من شاهد ندارم . قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد ، به نفع مسیحی حکم داد ، و او هم زره را برداشت و روان شد . ولی مرد مسیحی خود بهتر می دانست که زره مال چه کسی است ، پس از آن که چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شده ، برگشت ، گفت : این طرز حکومت و رفتار ، از نوع رفتارهای بشر عادی نیست ، از نوع حکومت انبیاست و اقرار کرد که زره از آن علی است . طولی نکشید او را دیدند که مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی در جنگ نهروان می جنگد . •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• مساوات و عدالت را از مولا علی ع بیاموزیم👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍🌹 ❣🕋 📛 حتما لازم نیستـــ شیطان ‌شما را بہ یڪ سایت شیطانے وارد ڪند ... ❇️ براے او همیڹ ڪه نماز اول وقتتاڹ را بہ وسیلہ موبایل از شما مےگیرد ڪافیستـــــ !👌 📿 🤲 نماز اول وقتش میچسبه😍👌
♻️ 🔸بنی صدر درگذشت 🔹ابوالحسن بنی صدر، اولین رییس جمهوری اسلامی ایران در بیمارستان سالپتریه پاریس درگذشت.(به درک واصل شد)
💚 🕊🦋💫 ما گرفتار تو و دختر و داماد توایم تا قیامـت همگـی نوکـر اولاد توایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در‌بین‌ذڪرهای‌شفابخشِ‌‌درد‌ِعشق الحق‌‌که‌یا‌امام‌‌رضا(؏)چیز‌دیگریست..!♥️ ˹ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•‌ــــــــــ••ـــــــــــــ• امام رضا جانم💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📜 ❉|• ازخدابترسید درباره فقرا انهارا درزندگی خود شریک کنید
‹🐻🔗› - - حِـیرـٰان‌وآشُفتِہ‌یَعنِۍحـٰال‌ڪَسِۍ ڪِہ‌مَرگ‌رآنَخوـٰآهَد امّـٰالـٰایِق‌ِشَھـٰادَت‌هَم‌نَبـٰاشَد...シ! ‌- - 🖇⃟⚔🔫¦⇢ 🧡
[♥️] 📌' رویآ‌و‌هـدف،مثل‌پرندہ‌مےمونھ^^🍓' میتونی‌‌تو‌قفس‌بزآࢪیش‼️ یا‌میتونۍ‌پروازش‌بدۍ‌‌وبهۺ‌برسۍ!🚶‍♀️ پس‌رویآهاتو‌ش‌پرواز‌بده🎈' ♥️•| 💛 ــــــــــ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ــــــــــ 📕⃟♥️
دنبال‌شهادٺ‌نرو‌کہ‌بهش‌نمیرسۍ؛ یہ‌کار؎ڪن‌شهادٺ‌دنبال‌تو‌باشہ!' ‌ -شهید‌حاج‌قاسم‌سلیمانۍ🌿!' ┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈ به وقت حاج قاسم💚🦋🕊🥀
•❬🦋🚙❭•⇣ قَلب‌ِزَمِـین‌گِرِفتِہ،زَمـٰان‌راقَـرارنِیست! اِۍبُـغضِ‌مـٰاندِھ‌دَردِلِ‌هَفـت‌آسِمـٰان‌بِیـٰا💙! 💦⃟🦋¦⇢ 💦⃟🦋¦⇢ امام زمانم شبت بخیر💫 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
رمان جدیدمونه😍👌☺️
•| .💕☁️. •| •| . کامران مقابلم بود و من باتمام غرورم ازش حلالیت میطلبیدم!گفتم: _منو ببخش که اینهمه اذیت شدی .تو اینقدر خوب بودی که هربار میبینمت از خودم متنفر میشم و عذاب وجدان میگیرم . بازعصبی بود.یه حسی بهم میگفت داره هنوز به مسعود فکر میکنه..گفت: _با این حرفها آخرش میخوای به چی برسی؟؟! آه کشیدم:_ببخش و بگذر..همین!!😒 گفت:_سوار شو برسونمت. اینو گفت و خودش رفت تو ماشین نشست. 🍃🌹🍃 اصلا نمیشد از رفتارات کامران چیزی فهمید.داخل ماشین بی مقدمه گفت: _از اون لحظه خیلی بدم میاد… باتعجب از آینه نگاهش کردم.گفت: _بدم میاد وقتیکه با شنیدن اسمش قیافه ت اونجوری میشه. اون از کی حرف میزد؟؟؟پرسیدم: _تو از کی حرف میزنی؟ او با غیض گفت: _حاج مهدوی! در دلم گفتم امکان نداره که در صورتم حالتی دال بر احساساتم نسبت به حاج مهدوی وجود داشته باشه..ولی فاطمه هم میگفت پیشتر از اینها فهمیده بوده.. چیزی نگفتم! بجاش تسبیح رو در آوردم وذکر خفیه ی لااله الی الله گفتم. او هم حرفی نزد! منو سر کوچه پیاده م کرد.گفت: _داخل نرفتم که واست حرف در نیارن.. پوزخند زدم: _هه!!! اول آبروم رو میبری و با کمک یکی دیگه موقعیتم رو تو ساختمون بهم میریزی بعد میگی نگرانی واسم حرف در بیارن؟ او به سردی گفت: _هنوز اون قدر نامرد نیستم. 🍃🌹🍃 آره واقعا کامران نامرد نبود! فقط مسعود میتونست اینکار کثیف و بکنه.اما چطوری؟!نمیدونم.!دنیای مسخره ای بود.تا دیروز دوستم بودند.هوامو داشتند..پناهم بودند .هرچند دروغین وبه ناروا..ولی تنهاییم رو پرمیکردن.اما از وقتی مسیرمو ازشون سوا کردم دشمنم شدند! ! ! خواستم پیاده شم.که انگار خواست اتمام حجت کنه. _اگه به فکر حلالیت افتادی بهم زنگ بزن … این یعنی او هنوز هم به ازدواج اصرار داشت.احساس کامران به من منطقی نبود. 🍃🌹🍃 پیاده شدم. صدام کرد.نگاهش کردم.سرش رو چرخوند سمتم و نگاهی ملتمسانه بهم انداخت. _دروغ گفتم! نمیدونم چرا…ولی حلالت کردم..نمیتونم ازت متنفر باشم.تو یک جورایی بودی! من .حالا دارم اون خیلیها رو میفهمم.وقتی یک کلمه بهم میگفتن.. همونی که الان من بت میگم.. یه روزی حسرت داشتنمو میخوری… اشکش ریخت و پاشو گذاشت رو گازو رفت.. 🍃🌹🍃 دل و روح منم با خودش برد.. وقتی در فیلمهاو داستانهامیدیدم قهرمان زن قصه،یک عاشق ثابت قدم داره با خودم میگفتم خدا بده شانس.مگه میشه تو واقعیت این اتفاق بیفته؟!حالا من قهرمان قصه بودم و یک عاشق بی منطق و مظلوم،گیرم اومده بودامامن خوشحال نبودم! دلم میخواست بمیرم ولی اون عاشقم نبود.چون او انتخابم نبود.نه اینکه حاج مهدوی انتحابم بود نه..ولی به‌هرحال انتخابم یک مرد با ایمان بود..کامران یکی شبیه خودم بود..شبیه مردهای جذاب توی قصه ها..من دنبال اون مردها نبودم..من دلم مرد باخدا میخواست. . خواستم آه بکشم که یادم افتاد من در آغوش خدا هستم.تو دلم به خداگفتم: از این یکی هم سربلند عبورم بده خدا…نمیدونم راه درست کدومه! 🍃🌹🍃 برای فاطمه قصه اونروز رو تعریف کردم. او گفت: _از کجا میدونی اون مرد با خدا کامران نیست؟! اگه از خدا چنین مردی خواستی پس بهش اعتماد کن. . گفتم: _آخه کامران..بهت گفته بودم که نظراتش درمورد مذهب ومذهبیا چیه؟! اون نمیتونه اون مرد باشه.اون ..اگه من با اون بیفتم خودمم کم میارم… فاطمه.. فاطمه سکوت عمیقی کرد وبعد از چند لحظه حرفم رو تایید کرد.. _آره راست میگی..خواستم بگم شاید تو بتونی سربه راهش کنی ولی بعد دیدم این نگاه خیلی خوش بینانست.. واقعا دلم براش میسوزه رقیه سادات..اون حتما خیلی عاشقه که با گذشت اینهمه مدت باز سراغت اومده. خجالت زده گفتم: _بنظرت چه کاری درسته؟! فاطمه نگاه دقیقی بهم کرد.پرسید: _تو خودت دلت چی میگه؟! دوسش داری؟ فاطمه که جواب سوال منو میدونست.!چرا این سوال رو ازم پرسید؟ او که میدونست من دنبال چه مردی هستم. . ادامه دارد… . نویسنده : .🔭🌸.
•| •| •| . گفتم: _کامران مرد خوبیه.ولی واسه کسی که دنبال عشق باشه! تازه این عشق هم مشخص نیست.چون خیلی چیزا هست که ممکنه به اونو سرد کنه.اول فاصله ی طبقاتیمون  ودوم بی اعتمادیش بخاطر گذشته م.. کامران هم مثل خیلیای دیگه فکر میکنه من بخاطر حاج آقا تغییر کردم در حالیکه خواب آقام منو متحول کرد نه چیز دیگه ای..آره من حاج آقا رو دوست داشتم..تا سرحد جنون..ولی باور کن نمیدونم اسم احساسم به ایشون چی بود.چون در تمام این یکسال میدونستم ایشون خیلی حدو منزلتش از من بالاتره..ولی..فاطمه ولی این احساس خیلی کمکم کرد تا تحمل کنم.حالا هرچی داره از عمر توبه م بیشتر میگذره  اون احساس عجیب و مقدس که نسبت به ایشون داشتم داره کمتر میشه..نمیدونم این خوبه یا نه ولی من خودم و سپردم به بازوی خدا. من از خدا فقط یک درخواست دارم.اونم اینه که به من مردی عطا کنه که با دیدنش مهر خدا رو بیشتر در دلم حس کنم و گذشته هامو جبران کنم.کامران، اون مردنیست فاطمه.! کامران خودش، یکی رو میخواد که راه و از چاه نشونش بده.. فاطمه گفت: _خب شاید تو بتونی تغییرش بدی.. خنده ی تلخی کردم: _این امکان نداره! من خودم تو دوران نقاهت پس از توبه ام چطوری میتونم مردی که خودش تو یک خونواده ی مذهبی بوده  رو به اعتقاداتم دعوت کنم.. _شاید تونستی..اون عاشقته. گفتم: _آره شاید تونستم ولی فکر میکنی اگه به عشق من بخواد عوض شه چقدر این تغییر پایداره؟! اون باید مثل من قلبا خودش بخواد عوض شه..من به زور نمیتونم اونو بهشتیش کنم..واصلا شایدم تغییر اساسی کنه ولی من نمیخوام این ریسکو کنم..دیگه نمیخوام به روزگاری برگردم که خدا توش نبود..حتی اگه تا آخر عمرم مجرد بمونم! 🍃🌹🍃 فاطمه نگاه تحسین آمیزی بهم کرد. درحالیکه چشمش پراز اشک شده بود گفت: _چقدر عوض شدی …آره کاملا حق با توست.از خدا میخوام قسمتت یک مرد مومن بشه..ان شالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی..تو واقعا نمونه ی یک معجزه ای! گریه کردم.😢 _دعا کن در این ایمان ثابت قدم باشم.تو از روز اول منو بهتر و بزرگتر از چیزی که بودم دیدی..شاید اگر این امیدواریهاو اعتماد تو به من نبود کم میاوردم.. اون از ته دل دعا کرد: _الهی آمین..☺️🙏 🍃🌹🍃 چندروزی گذشت! پاییز با همه ی دلگیریهاش آغازشده بود و من آرزو میکردم مثل قدیم بارون بباره. مدتها بود که بارون کمتر در آسمون این شهر پرسه میزد! دیگه به زندگی جدیدم عادت کرده بودم و اگرچه مشکلاتم بیشتر شده بود ولی آرامش داشتم.مخصوصا بعد از گرفتن اون تسبیح! گفتن ذکر 🌸تسبیحات حضرت زهرا🌸 علاوه براینکه سفارش الهام رو برآورده میکرد درمن هم مانند یک مسکن آرام بخش موثر بود واین رو من به درستی حس میکردم. یک شب فاطمه بهم پیام داد که فردا همدیگر رو ببینیم.وقتهایی که فاطمه بی مقدمه چنین درخواستی میکرد یقینا مساله مهمی پیش آمده بود. 🍃🌹🍃 طبق خواست او بعد از اتمام روز کاریم به سمت منزل جدیدش رفتم و بعد از تبریکات و خوش و بش های روزانه بهم گفت که کامران با مادرش رفتند مسجد پیش حاج مهدوی تا واسطه ی ازدواجتون بشه! من از تعجب😧 دهانم وامونده بود . گفتم:_امکان نداره.! فاطمه گفت: _ظاهرا کامران قصدش واسه ازدواج  خیلی جدیه. ولی من حدس میزدم که اون میخواست مطمئن شه که بین  من وحاج مهدوی رابطه ای وجود نداره!پرسیدم: _حاج آقا چه جوابی دادن؟ فاطمه شماره ی حاج مهدوی رو برام رو یک کاغذ نوشت و دستم داد .گفت : _حاج آقا گفتن بعد از نماز مغرب وعشا باهاشون تماس بگیری!! شماره رو در کیفم گذاشتم و به فکر رفتم!!فکرم خیلی مشغول بود. 🍃🌹🍃 وقتی به خونه برگشتم با دلشوره واضطراب زنگ زدم به حاج مهدوی.نفسهام یاریم نمیکردند.کی میشد یادبگیرم که در مقابل این مرد نفس کم نیارم؟او بعد از چند بوق گوشی رو برداشت. سلام کردم وبا صدایی لرزون خودم رو معرفی کردم.. به گرمی جوابم رو داد و یک راست رفت سر اصل مطلب: _حتما در جریان هستید که اون جوون با مادرشون اومدن مسجد برای امر خیر؟ ! گفتم:-بله. _خب؟ اجازه میفرمایید بنده شماره ی تماس یا آدرستون روخدمت والده ی ایشون بدم جهت آشنایی بیشتر؟ مصمم گفتم:-خیر حاج آقا.اول اینکه اون آقا آدرس منو داره.و دوم اینکه من با ایشون صحبتهامو کردمو جوابم رو میدونن.حالا چرا باز به شما رجوع کردن وهدفشون چیه نمیدونم. او مکثی کرد وپرسید: _میتونم دلیلتون رو برای رد ایشون بدونم؟ دوباره نفسهام نامرتب شد..چی باید میگفتم؟! . ادامه دارد… . نویسنده : .🔭🌸.
•| .💕☁️. •| •| . ضربان قلبم💓 تند شد.گفتم: _به خانوم بخشی گفتم..دنیای ما دوتا خیلی باهم فرق داره! ایشون دلشون از مذهبیها پره ولی من میخوام تشنه ی مذهب باشم. گفت:_بنظرجوون خوبی میاد. با تعجب پرسیدم: _ولی شما خودتون اونشب در بیمارستان فرمودید که تو چشم اون کینه رو دیدید. _بله هنوزهم میگم ولی بنظرم طبیعیه.. اتفاقا من با ایشون در مورد اون حرفها وحدیثها و به تبعش اون حادثه ی تلخ صحبت کردم.ایشونم دلایل خودشو داشت.مثل اینکه نامزد دوستتون خیلی حرفهای نامربوطی درمورد شما بهش گفته و خب اون جوون هم سرش داغ بوده یه خطایی کرده.بنده ی خدا از رفتارش پشیمون هم هست. حرفهای حاج مهدوی شکم رو به یقین تبدیل کرد که کاسه ای زیر نیم کاسه ست.محکم و راسخ گفتم: _نه حاج آقا..من دلایل خودم رو دارم.که اگه بخوام بگم از حوصله خارجه.. خواهش میکنم شما هم از ایشون فاصله بگیرید. حاج مهدوی خنده ی متعجبانه ای کرد وگفت. _فاصله بگیرم؟! حرف خوبی نزدم..با شرمندگی گفتم:_ببخشید! او مکثی کرد و گفت: _خدا ببخشه.....پس جوابتون منفیه! بسیارخب.در پناه خدا. خداحافظی کردم.مکث کرد.. انگار میخواست قبل از قطع تماس چیزی بگه ولی منصرف شد. بعد از چندثانیه قطع کرد.نمیدونم چرا ولی نگران بودم. 🍃🌹🍃 پس کی این نگرانیهای من تموم میشد؟! بلندشدم به نیت شادی روح پدرومادرم والهام کمی حلوا  درست کردم و با هول و ولا  به در خانه ی همسایه ها رفتم. چندنفر اونها در و باز کردند ولی یکی دونفرشون با اینکه منزل بودند در رو باز نکردند.دلم شکست.😔💔 ولی پا پس نکشیدم.اینقدر ایستادم و زنگ زدم تا یکی از واحدها در رو برام باز کرد.همان آقایی که وقتی زباله اش رو بیرون میگذاشت منو بی کس وکار معرفی کرد.او یک نگاه سرد به من وچادرم کرد و گفت: _بفرمایید. سینی رو مقابلش گرفتم و با متانت و ادب گفتم: _خیرات امواته.بفرمایید. او در حالیکه در رو میبست گفت:😠 _ما قند داریم ممنون.فاتحشم میفرستیم. قلبم تیر کشید.خواست در رو ببنده گفتم: _خواستم بهتون بگم این حلوا خیرات همون کس وکارمه.گفتم بده تو عالم همسایگی نشناسیدشون. او فهمید منظورم چیه! نگاهی تند بهم کرد و با قلدوری گفت:😠 _خب خدابیامرزتشون! بسلامت و دررو بست. 🍃🌹🍃 با دلی شکسته به خانه برگشتم. داشت فکرهای بد ومایوس کننده به سمتم میومد ولی اجازه ندادم.تسبیح رو که مدتی بود در گردنم می انداختم روی سینه فشردم و بجای افکار منفی ذکر گفتم. همون لحظه با خودم عهد کردم تا زمانیکه این افکار مزاحم ونا امیدانه اسیرم کرده هر شب به مسجد برم تا از آدمها واز قضاوتهاشون نترسم.و هر روز به همسایه هام بلند سلام کنم تا شاید روزی بفهمند من شبیه تصورات اونها نبودم. با این امید به قولم عمل کردم و هرشب بعد از محل کار یک راست به مسجد میرفتم.روزها کوتاه بودند و اذان مغرب رو زود میگفتند.. سال گذشته همین موقع ها بود که با دیدم حاج مهدوی از روی نیمکت اون میدون خدا و نور رو پیدا کرده بودم وحالا با اشتیاق به مسجد میرفتم.😊 خدا دید یک تصمیم جدید گرفتم.یک امتحان جدید مقابلم قرار داد! 🍃🌹🍃 یک شب در مسجد، چشمم افتاد به کسی که هروقت در زندگیم باهاش رو در رو میشدم احساس اندوه ونفرت بی اندازه میکردم. مهری با قد بلند و لاغرش با صورتی ناراحت به طرفم اومد.بهش پشت کردم و خودم رو به ندیدن زدم.آرزو میکردم کاش اشتباه کرده باشم و او به قصد صحبت با شخصی دیگه جلو اومده باشه. بیشتر از هرچیز وحشتم از این بود که او چرا مسجد اومده بود وبا من چی کار داشت؟!نکنه به تلافی اون شب اومده بود تا بلوایی جدید به پا کنه؟ از پشت سر با درماندگی اسمم رو کامل صدا کرد:_رقیه جان؟😢 برنگشتم.مقابلم نشست.چشمش خیس بود.گفت:😭 _سلام.تو روخدا ازم رو برنگردون.. نمیدونم چرا ولی چشمهاش اینقدر غمگین بود که منم گریه م گرفت. دندونهامو فشار میدادم که مقاومت کنم اشک بیشتری تو چشمم جمع نشه. او اشکهاش آهسته پایین میریخت.با گوشه ی چادر سیاهش اشکشو پاک کرد و گفت: _میای بریم خونه باهم حرف بزنیم؟ با طعنه گفتم: _کدوم خونه؟! خونه ی من تو این محل نیست. او با التماس گفت: _تو روخدا اینطوری نکن..اینجا زشته همه میبیننمون بیا بریم خونه ی آقات .باهم حرف بزنیم.به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک.. . ادامه دارد… . نویسنده : .🔭🌸.
•| .💕☁️. •| •| ‌. خانوم مسنی کنارمون نشسته بود و حرفهامونو میشنید.رو به مهری گفت: _مادرش هستید؟! مهری جواب نداد.خانوم مسن گفت:☺️ _خیلی ماهه بخدا ..نور چشممونه تو این مسجد..خدا حفظش کنه واستون. لبخند قدرشناسانه ای😊 به روی پیرزن کردم و اشکم پایین ریخت. مهری خوشش نیومد از دخالت او! شاید اگه پیرزن از من تعریف نمیکرد منم خوشم نمیومد! دستم رو گرفت.دستهاش حالم رو بد میکرد!گفت: _ بیا بریم خونه حرف بزنیم.تو رو به روح آقات قسمت میدم.حرفهامو بشنو بعد دیگه نه تو نه من.باشه؟ از اینکه روح آقام رو واسطه قرار داده بود ناراحت شدم.گفتم: _میریم پایگاه .من تو اون خونه پانمیزارم. 🍃🌹🍃 به سمت فاطمه رفتم وازش کلید پایگاه رو گرفتم. او با دیدن حال وروزم و مهری سوالی نپرسید.مهری پشت سر من وارد محوطه ی حیاط شد و وارد پایگاه شدیم. چراغ رو روشن کردم و گوشه ای نشستم. مهری مقابلم زانو زد.مهری و این کارها؟! مهری و پشیمونی؟! چیشده بود که درمقابل من زانو زده بود؟! اصلا چرا حالا؟! با زانو زدن او چه چیزی تغییر میکرد؟! بلندش کردم. من کسی نبودم که دلم بخواد به زانو افتادن کسی رو ببینم.حتی اگه اون شخص مهری باشه.اون با فغان وزاری بغلم کرد، گفت: _از اون شبی که اونطوری با اون حال نفرینم کردی یه خواب خوش به چشمم نیومده. بخدا من نمیدونستم تو اینقدر خانوم شدی.نمیدونستم .. با اکراه از خودم جداش کردم.باورم نمیشد که منطقش برای عذرخواهی این باشه!گفتم: _همین؟! پشیمونی چون نمیدونستی من عوض شدم؟! یعنی اگه عوض نشده بودم حق داشتی آبروی دختر سید محتبی رو ببری؟! من به درک!! فکر حیثیت آقام رو نکردی؟ گفت: _بخدا اونطوری که تو فکر میکنی نیست! با عصبانیت گفتم: _کتمان نکن مهری..کتمان نکن..هیچ طوری نمیتونی این کار کثیفت رو توجیه کنی..اون زن کی بود که میگفت تو رو میشناسه و اصرار داشت مردم و بکشونه دم خونت تا تو از…… (جرات نکردم دوباره اون لقب رو به زبون برونم )گفتم: _استغفرالله. ..تا تو از من براشون بد بگی؟!!!! _بخدا اینطوری نبوده.از خودش درآورده زنیکه. من مهری رو خوب میشناختم.اون فقط از ترس نفرینم اینجا بود.وگرنه به هیج صراطی مستقیم نبود و یقین داشتم اگر تاصبح هم باهاش صحبت کنم خطاشو به گردن نمیگیره و با مظلوم نمایی میندازه گردن یکی دیگه.گفتم: _ آره تو راست میگی.کاش جای حلالیت طلبیدن بهم راستش و میگفتی.چون تا راستش ونگی حلالت نمیکنم. با گریه گفت : _چی بگم؟ چندوقت پیشا اون دوستت که زندگیمونو ریخت به هم چی بود اسمش؟🔥نسیم🔥 ! اومد دم خونمون. رباب خانومم با دخترش خونمون بود. پرسیدم: _رباب خانوم کیه؟ گفت: _مادر همونی که باهاش دعوات شده.من نمیخواستم راش بدم تو..دوستتو میگم! ولی اینقدر پرو بود اومد تو نشست با اون سرو شکلش.پرسید از تو خبرندارم؟ گفتم نه والا.گفت چجوری خبر نداری دم گوشته هرشب که..گفتم بسم الله!! کجاست مگه؟! گفت مسجد. حقیقتش منم جا خوردم گفتم رقی و مسجد؟ اخم کردم..عذرخواهی کرد : _ببخشید تو روخدا عادت کردم تو زبونم نمیچرخه..رقیه! بعد جلو اونا هرچی دری وری بود درموردت گفت.گفت هر روز با صدنفری. .پسر پولدارها رو میتیغی.. ببخشید ببخشید..تن فروشی میکنی تا امورانت رو بگذرونی.. 🍃🌹🍃 داغ کردم!!! 😳😧😡 چشمام کاسه ی خون شد! با عصبانیت حرفش رو قطع کردم گفتم: _چییییییی؟؟؟؟ من؟!!!!! . ادامه دارد… . نویسنده : .🔭🌸.
⭕️دروغگویی و خودتحقیری رسانه‌های معاند 🔻تا دیروز آب مقطر بود و بی اثر، ییهو شد عامل مرگ یک هنرمند!! ✅دشمنی که سالها روی ملت ایران کار کرده به این راحتیها نخواهد گذاشت واکسن ایرانی پا بگیرد. ✍🏼 جناب آقای استیون
🌱🇮🇷کسب دو نشان طلا توسط جوانان غیور و دلاورمان میثم دلخانی در وزن وزن ۶۳ کیلوگرم محمدرضا گرایی وزن ۶۷ کیلوگرم در مسابقات کشتی فرنگی قهرمانی جهان بر همۀ مردم ایران اسلامی مبارک