فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸آخرین صحبتهای شهید دهه هفتادی مدافع حرم که بهتازگی تفحص شده است
🔹همزمان با روزهای ابتدایی ماه صفر، پیکر شهید «محمد آرش احمدی» از لشکر فاطمیون مورد تفحص و شناسایی قرار گرفت.
🔹او متولد ۱۳۷۵ در مشهد مقدس بود و در روز ۲۷ مهر ماه ۹۵ مصادف با ۱۷ ماه محرم در سوریه به مقام شهادت نائل شد.
#مدافعــــــــــــــــــــانہ💚🕊🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️وداع با پیکر شهید مرتضی کریمی،
از شهدای خانطومان هستند.
یه صلوات برای شهید بفرستیم😔
#شهیــــــــــــــــــــدانہ💚 🕊🕊
Reza Narimani - Zaraban Haram.mp3
3.97M
` 🖐🏾 '
مگہشهیدمیمیـره '. .❕🎤
عشقیعنیضربانِحرم!-🌱🖤
💔}
سربازِپادگانِحرم♡. .
از مرگ نداریم به خدا واهمه ای
جانمان پیشکش سید علی خامنه ای😍👌
#رهبــــــــــــــــــــرانہ💚 🦋
#دم_اذانی😍🌹
✅فضیلت نماز
✍ امام على علیه السلام: اگر نمازگزار بداند كه چه هاله اى از جلال خدا او را فرو مى پوشاند، هرگز دوست ندارد كه سر خود را از سجده اش بر دارد.
《لَو يَعلَمُ المُصَلِّي ما يَغشاهُ مِن جَلالِ اللّهِ ما سَرَّهُ أن يَرفَعَ رَأسَهُ مِن سُجودِهِ》
📚ميزان الحكمه جلد6 صفحه 285
🦋#عطرحرم🦋
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
و عَجّل فَرَجَهم🦋
🦋#اللهـمعجـللولیڪالفـرج🦋
#التماس_دعا🤲
#نماز_اول_وقتش_میچسبه😍👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عصــــــــــــــــــــرانہ😍💚☕️
وَتُفَرِّجعَمَّنلاذَبِكَ ...
وهرڪسبهٺوپناهآوَرَد ،
غمواندوهشرامےبرے.
چای ریزی روضه ارباب نصیبتون☺️👌😍
عصرتون بخیر😊🦋
#پسرانعلوی✌🏻♥
اینجـ...ـا
ڪوفـ...ـه
نیسـ...ـت
تـ...ـا
علـ...ـی
تنہـ...ـا
بمانـ...ـد👊🏼
#یاحیدرڪرار🥀
#چریــــــــــــــــــــکی🧡
#شيطان_شناسی 👹👿🙀
✍مراقب باشیم؛
🔻حسادت...
🔻و تمایل به تجسس در امور دیگران
دو دستگیره بزرگ شیطان، در وجود ماست😱
#استاد_شجاعی🎤
#انگیزشــــــــــــــــــــے💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مُدیر باید...
💠برخی از ویژگی های یک مدیر از دیدگاه شهید حاج قاسم سلیمانی
#حاجقاسم🥀
بھِسَفَررَفتۍوعُشاقِتُگیسوڪَندَند
دَرفَراقِتُعَجَبسِلسِلھِهابَرهمخورد💔
♥⃟[
🌸꙱
#به_وقت_حاج_قاســــــــــم💚🕊
「🦋」
عشـــق؛
شیرین میکنداندوه را..♥️🍃
#عاشقــــــــــــــــــــانہ💚 😍💕💞
🌻🍃🌻
🌷 #با_شهدا 🌷
🌺خودسازۍدغدغه اصلۍشماباشد....👆👆👆
❤️شهید #مصطفی_صدرزاده ❤️
🌸ٺوݪد : ۱۳۶۵
🌸شهادٺ: ۱۳۹۴
💞اللهمصلعلۍمُحَمَّدوَآݪمُحَمَّدۅعجِّلفَرَجَهُم💞
🚓⃟ 📓
◾️زانوبغل ڪرده ولے
انگار خوابیده
◽️یاازنفس افتاده یا
اینبار خوابیده
◾️بر خشت خوابیدن
برایش ڪارسختے نیست
◽️طفلے ڪه تا دیشب بہ
روی خارخوابیده
◾️ شهادت حضرت رقیه (س) تسلیت باد 🦋🖤🥀
✍امام سجاد علیه السلام :
از دروغ بپرهیزید،چه کوچک باشد،چه بزرگ،چه جدی باشد و چه شوخی ،چرا که انسان اگر دروغ کوچک بگوید،بر دروغ بزرگ هم جرات پیدا می کند.
📚تحف العقول ج ۱ ص ۲۷۸
#حدیث_روز💚🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_رضا_جانم💚🦋
🕊امام رضا منو دوباره دعوتم کن
🕊امام رضا دلم گرفته ...
#به_وقت_8⃣💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #روز_شمار_اربعین 🦋
خودت بهم بگو که اربعین کجا برم😭 #15_روز_مانده_تا_اربعین🖤🥀
#مولایمنحسین
وَتُفَرِّجعَمَّنلاذَبِكَ ...
وهرڪسبهٺوپناهآوَرَد ،
غمواندوهشرامےبرے..
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
📆 روزشمار:
▪️15 روز تا اربعین حسینی
▪️23 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️24 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️29 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️32 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
❏السلامعلیڪیابقیةالله❏
✦•توزائرهرروزوشبڪرببلایۍ
○عمريستعزاداريلِعهدووفايۍ
✦•مشڪازغمدستوعلَمچشمببارد
○برگردڪهتومنتقمآلعبايی..![💔]
#شبتون_مهدوی🌙
#اللھـمعجللولیڪالفرج [💚]
❀ ⃟♥️ ⃟✤
⭕ تفاوت دو رئیسجمهور
🚫یکی حاضر نشد حتی از ماشین و محافظ های خودش جدا بشه و حرف کارگرای معدن یورت گلستان رو بشنوه
💯یکی وسط کارگرهای معدن زغال سنگ داره درد کارگرا رو میشنوه
#رئیسی
#دولت_انقلابی
🔸️مقتل خوانی پنجم صفرالمظفر
🥀اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن
▪ِوَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🥀وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🥀 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#مقتل_خوانی
#محرم#صفر
••••☆✾•🖤🥀🖤•✾☆••••
•| #رمان_رهــایــے_ازشــبـــ .☁️💕.
•| #قسمت_بیست_و_هفتم
.
دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم.
اون شونه ها بهم شهامت میداد!
ولی فاطمه نمیخواست.
دستهای سردش رو گذاشت جلوی دهانم و گفت:
-هیس هیس آروم باش..قسم میخورم تو خوبی توپاکی..وگرنه حال الان تو رو من داشتم!!
با کلافگی گفتم:
-چی میگی فاطمه؟! تا کی میخوای با این حرفها منو امیدوار کنی؟ من کثیفم..😭یه علف هرزم..😭فکر میکنی از لیاقتمه که اینجام؟! فکر کردی اشکهام بخاطر شهداست؟؟😭
فاطمه چینی به پیشانی انداخت وباقاطعیت گفت:
-فکر کردی همه ی کسایی که اینجا هستن واسه شهدا گریه میکنن؟! نه عزیز! اگرم اشک وشیونی هست برای خودمونه..برای اینکه جاموندیم از قافله..😔
-اگرشما جاموندید پس من کجام،؟😫😭
-مهم نیس کجایی.مهم نیست میوه ای یا علف هرز..وقتی اینجایی یعنی دعوت شدی.!! اینجا رو دست کم نگیر.اگه زرنگ باشی حاجت روا برمیگردی
حرفهاش رو دوست داشتم.
حرفهایش آفتابی بودکه گرماو روشنایش در دل سیاهم جوانه های امید رو زنده میکرد.
گفتم:
_تو هیچی درباره ی من نمیدونی..من... من..
🍃🌹🍃
صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم:
-خیره ان شالله.چیزی شده خانوم بخشی؟!
فاطمه درحالیکه دستم را ماساژ میداد جواب داد:
_والا حاج آقا خودمم بی اطلاعم.ولی ان شالله خیره.
حاج مهدوی گفت:
_در خیریتش که شکی نیست.فقط اگر خواهرمون چیزی احتیاج دارن براشون فرآهم کنیم.
فاطمه پاسخ داد:
-من اینجا هستم حاج آقا. خیالتون راحت
🍃🌹🍃
ولی من خیالم راحت نبود.
اصلا مگر حاج مهدوی نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟ شرط میبندم حتی نمیدانست من کیم!
او تنها زنی که در این کاروان میشناخت فقط فاطمه بود!!! چقدر به فاطمه غبطه میخوردم.
او همه چیز داشت! شورو نشاط، اعتبار وآبرو، زیبایی، پدرومادر واز همه مهمتر توجه حاج مهدوی رو داشت!! چیزهایی که من در زندگیم حسرتشان را داشتم.😣😭
پس نباید خیال حاج مهدوی راحت میشد! من بخاطر او اینجا بودم.چرا باید برایش ناشناس میبودم.بی آنکه سرم را برگردانم با صدای نسبتا بلند ولرزانی گفتم :
_بله حاج آقا به یک چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم میکنید؟!
صدای اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید:
_اگرکمکی از دستم بربیاد در خدمتم.
فاطمه باتعجب نگاهم میکرد.چادرم خاکی شده بود.
به طرف حاج مهدوی چرخیدم.چقدر به او نزدیک بودم.! او بخاطر من ایستاده بود.ودرست مقابل من برای شنیدن خواسته ی من!!.
خوب نگاهش کردم.چشمانش به روشنی آفتاب بود.و پوست زیباو مهتاب گونه اش مرا یاد ماه می انداخت و ریشهای یک دست و مرتبش یادآور تمثالهای روی دیوار حسینیه ها وامام زاده ها بود.
او واقعا زیبا بود.!
#زیبایی_اونه_ازجنس_کامران بلکه از جنس #نور بود.
او با متانت وادب بی مثال چشمش به خاک بود و دستهایش گره خورده به دانه های تسبیج!
چشمانم را بازو بسته کردم و دل به دریا زدم.
بغضم را سفت نگه داشتم😢✋ تا مبادا دوباره سرناسازگاری بزارد و حماسه ی اشکی بیافریند.
باید حرف میزدم.باید به اومیگفتم که من کی هستم! در دلم گفتم :
_خدایا خودم رو میسپرم دست تو.
لب گشودم:
-حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من..من..
بغضم شکست 😭و مانع حرف زدنم شد.
درحالیکه به سرعت اشکهایم را پاک میکردم و دنبال رگ صدام میگشتم با کلافگی گفتم:
-من خیلی گنهکارم.آقام از دستم ناراحته. من سالهاست دارم به همه دروغ میگم..از همه بیشتر به خودم....😣😭
.
ادامه دارد...
.
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے.🔭🌸.
•| #رمان_رهــایــے_ازشــبـــ .☁️💕.
•| #قسمت_بیست_و_هشتم
•| #رمان
.
او اه عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش به تسبیحش بود گفت:
-ان شالله که خیره واز این به بعد به لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم.
چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟😫😭 با کلافگی و آشفتگی دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم:
_چرا نمیزارید حرف بزنم؟!
او جا خورده بود.با لحنی آرام و متاسف گفت:
-اتوبوسها منتظر ما هستند.اگر الان سوار نشیم جامیمونیم.
وقتی دید دستم رو روی سرم گذاشتم با مهربانی گفت:
-ببین خواهرم!! من درد رو در صدای شما حس میکنم.ولی درد رو برای طبیب بازگو میکنند.اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو.باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشی درک کنیم ولی درمان با یکی دیگه ست.!!! ان شالله که این احوالات شما مقدمه ی آرامشه.
با ناراحتی سرم را تکان دادم و رو به فاطمه گفتم:😭
-من خیلی تنهام...همیشه جای یک نفر در زندگیم خالی بود.جای یک محرم، جای یک گوش شنوا برای شنیدن در دلهام! !!!
فاطمه چشمانش😢 پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت:
-الهی قربون اون دلت برم.خودم میشم گوش شنوات...خودم میشم محرمت.. هروقت که خواستی برام حرف بزن ولی الان باید بریم.حق با حاج آقاست.ازما ناراحت نشو.
🍃🌹🍃
حاج مهدوی بی اعتنا به کنایه ی من از کنارمون رد شد
و باز هم تکه ای از روحم را با خودش برد.
فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. خودش هم رنگ به رو نداشت.ازش پرسیدم
-توخوبی؟
به زور لبخندی زد و گفت:
-اگر درد کلیه ام رو ندید بگیری آره خوبم.گفتم:
-کلیه ت ؟؟ کلیه ت مگه چشه؟
با خنده گفت:
-سنگ کلیه!!!حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!!فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره.
با حیرت نگاهش کردم :
-واقعا تو چقدر صبوری دختر!!!
اودر حالیکه به روبه رو نگاه میکرد گفت:
-تا صبر نباشه زندگی نمیگذره.!
پرسیدم:
-چطوری این قدر خوبی؟!
گفت:
-خودمم نمیدونم! فقط میدونم که به معنای واقعی مصداق آیه ی شریفه ی فتبارک الله الا حسن الخالقینم.!!
باهم خندیدیم.☺️☺️
میان خنده یاد خوابم و جمله ی آقام افتادم و دوباره سنگینی گناه و عذاب وجدان به روحم مستولی شد.😣
فاطمه فهمید ولی به رویم نیاورد.او عادت داشت بدیهام رو ندید بگیره.
مثل حاج مهدوی که حتی یادش نمی آمد من را با بدترین شکل وشمایل در ماشین کامران دیده بود!!
🍃🌹🍃
کامران چندبار بهم زنگ زده بود.
ولی نمیخواستم باهاش حرف بزنم.
#خدایا_کمکم_کن.😢🙏
دیگه نمیخوام آقام سردش باشه..
نمیخوام آقام ازم رو برگردونه.
خدایا من نمیدونم باید چیکارکنم؟!😢🙏 درسته تا خرخره تو لجنزارم ولی واقعا خودت میدونی که راضی نیستم از حال و روزم..
صدای فاطمه از افکارم بیرونم آورد.پرسید:
-اممم چرا بازم داری گریه میکنی؟دلم نمیخواد نا آروم ببینمت.
دلم خیلی پربود.با پشت دستم اشکهام را پاک کردم و گفتم:
-فاطمه جان..امشب برات همه چیز را تعریف میکنم.
واو در سکوت متفکرانه ای وارد اتوبوس شد.🚌
ادامه دارد...
.
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے.🔭🌸.