#قرار_هشت💚
#پنجره_فولاد
اینجاست طبیبی که ندارد نوبت
هر دل که شکسته تر بود پیشتر است
#امام_رضا_جانم💚🦋
🔸️مقتل خوانی(دارالانتقام مختارثقفی)
🥀اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن
▪ِوَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🥀وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🥀 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#مقتل_خوانی
#محرم#صفر
••••☆✾•🖤🥀🖤•✾☆••••
•| #رمان_رهــایــے_از_شـبـــ .☁️💕.
•| #قسمت_شصت_و_پنجم
•| #رمان
.
دلم آشوب شد.
با دقت نگاهش کردم.او همچنان به همون نقطه خیره بود! با لکنت پرسیدم:
-با.. من ..هستید؟
او سرش رو با حالت تایید تکون داد.
_هرجا میرم شما هستید. اوایل فکر میکردم اتفاقیه ولی با چیزی که امشب دیدم بعید میدونم.
🍃🌹🍃
خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده..او منو میشناخته.امشب اگر سکته نکنم خوبه. چه بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!!چقدر فشار روی قلبمه.لال شدم! چی باید میگفتم!؟ سرش رو به سمتم چرخوند و بانگاه نافذش آبم کرد.
-نمیخواین چیزی بگید؟
انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف میکردم.و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه!و اونی که همه چیزش رو میبازه منم! با شرمندگی گفتم:
-چی بگم؟؟
او یک ابروشو بالا انداخت و گفت:
_راستشووو!!
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب کردم: _راستشو؟!!! این برای کسی که عمریه داره به همه،حتی به خودش دروغ میگه کار سختی نیس؟
او همچنان نگاهم میکرد.گفت:_این جواب من نیست!
سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم.او در حالیکه سوار ماشین میشد گفت:
_بسیار خب!! مساله ای نیست! سوار شید بریم!کجا باید ببرمتون؟
🍃🌹🍃
خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه.خیالم راحت شد.نشستم توی ماشین.
گفتم:_شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاکسی میرم.
او با ناراحتی مردمک چشمهاشو چرخوند و گفت:_این وقت شب تاکسی وجود نداره! الان وقت تعارف کردن نیست بفرمایید کجا برم؟
چقدر لحن کلامش بی رحمانه وعصبانی بود.خدایا یعنی او در مورد من چه فکرهایی میکرد! ؟
دوباره سکوت کردم.تنها چیزی که من میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست کمی با من مهربون تر باشه.او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم کرد.من سرم پایین بود ولی رنگ ولحن نگاهش رو کاملا درک میکردم.
دل به دریا زدم.پرسیدم:_شما در مورد من چه فکری میکنید؟
سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم
او به حالت اولش نشست و گفت:_من هیچ فکری در مورد شما نمیکنم.
با دلخوری گفتم: _چرا..شما خیلی فکرها میکنید.این رو میشه از حرکات و طرز حرف زدنتون فهمید.
او با خنده ی کوتاه و عصبی گفت: _استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی! خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فکر خاصی نمیکنم چیزی که از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بی جوابه! که هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید.!
🍃🌹🍃
پس او هم به من فکر میکرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟
با غرور به چشمهایش در آینه نگاه کردم وگفتم:_یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید.!بر عکس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی.!!
او اخم کرد و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:_خودتون هم میدونید که اینطور نبوده.نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میکنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید.
با دلخوری گفتم:_برای اینکه دلیلم شخصیه!
او با عصبانیت جمله ام رو سوالی کرد:
_دلیل شخصیی؟خانوم.. سادات.. بزرگوار..یک طرف این قضیه من وآبروی منه اونوقت شما میفرمایید دلیلتون شخصیه؟
با بغص گفتم:_دیگه تکرار نمیشه. .
زدم زیر گریه.😭 او واقعا از رفتارات من عصبی و سردرگم به نظر می رسید.من سی سالم بود اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرکس خودم رو آزار میداد.
🍃🌹🍃
بعد از چند دقیقه گفت:_میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی..
حرفش رو خورد.
سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیکه اشکهامو پاک میکردم منتظر شدم تا جملشو کامل کنه. ولی او آهی کشید و گفت:_استغفرالله
گفتم:_چرا باید بهتون بگم وقتی که قرار نیست دیگه این کارو کنم؟ شما گفتید با این کار من آبروتون به خطر میفته ومنم قانع شدم و قول میدم دیگه..
جمله م رو قطع کرد و گفت:
-عرض کردم میخوام علت اینکارتون رو جویاشم!!حتی اگه دیگه تکرار نشه.!! فکر میکنم این حق من باشه که بدونم.
سکوت کردم!
تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد.اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم. دستهام رو باحرص مشت کردم..ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت وکمی از فشاری که روم بود کم میکرد.
خودش شروع کرد به جواب دادن:
_کسی ازتون خواسته.درسته؟
من باتعجب گفتم:_نه!!! چرا باید کسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور که شما فکر میکنید نیست
او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت:
_پس قضیه چیه که این وقت شب دنبال من به این محله ی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟چرا بااینکه محل زندگیتون با مسجد محل اینهمه فاصله داره اینهمه راه میکوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
•| #رمان_رهــایــے_از_شــبــ .☁️💕.
•| #قسمت_شصت_و_ششم
•| #رمان
.
_ اینا بسه یا بازم بگم؟
معلوم شد که او در این مدت خیلی چیزها از من میدونسته و من فکر و ذکرش رو به هم ریخته بودم.برای یک لحظه به خودم گفتم مرگ یک بار شیونم یک بار!! در هرصورت حاج مهدوی هیچ وقت عشق منو نمی پذیرفت و من باید دل از او و وصالش میکندم.
پس چراسکوت؟!!!
🍃🌹🍃
صدام میلرزید.گفتم:_طاقت شنیدنش رو دارید؟؟ قول میدید منو از مسجد بیرونم نکنید؟
او گوشه ی خیابون توقف کرد و در حالیکه سرش رو به علامت مثبت تکون میداد با لحن مهربون و ارامش بخشی گفت:_ میشنوم..خدا توفیق امانت داری بهمون بده ان شالله.
حالا لرزش دست وپام هم به لرزش صدام افزوده شد.دندونهام موقع حرف زدن محکم به هم میخورد.گفتم:
_من….برای دل خودم شما رو تعقیب میکردم.اوّلها دم اون میدون مینشستم تا یاد آقاجونم که خیلی ساله به خوابم نیومده بیفتم.چون من و آقام با هم تو اون مسجد نماز میخوندیم.شما چیزی از من نمیدونید..فقط همینو بگم که من مدتهاست نه مادر دارم نه پدر!! شما به افرادی مثل من میگید بی ریشه!! هیچ وقت هم به امثال من نگاه نمیکنید!! ولی منم یه روزی مثل خانوم بخشی بودم.تو خط بودم.. #فقط_دستم_رها_شد. از خودم خسته بودم.از کارهام، ازگناهام..یه شب دم مسجد داشتم گریه میکردم.روم نمیشد بیام داخل..دلایلش بماند..ولی شما خیلی مهربون و محترمانه دعوتم کردی داخل و منو با نهایت احترامات سپردید دست خانوم بخشی!! از اون شب نمیتونستم نسبت بهتون بی تفاوت باشم. شما تنها کسی بودید که بی منت و بی هدف منو مورد محبت و لطفتون قرار دادید. شما در من احساسی به وجود آوردید که تا روز قبلش تجربه نکرده بودم.دلم میخواست ..دلم میخواست حتی شده از دور نگاتون کنم.حد خودم رو میدونستم. میدونستم شما به یکی مثل من نگاه هم نمیندازی.ولی ..ولی من که میتونستم!!شما به من نیازی نداشتی ولی من محتاج شما بودم..این نیاز حتی با از دور تماشا کردنتون. ….
زدم زیر گریه..😭
🍃🌹🍃
او درحالیکه اسم خدارو صدا میکرد سرش رو روی فرمون گذاشت.
وای چه شبی بود امشب! مثل روز محشر وقت پرده دری بود. وقت بی آبرو شدن! !
امشب تقدیر با من سر جنگ داشت!!همه چیز برعلیه من بود.امشب شب مکافات بود.باید مکافات همه ی کارهامو پس می دادم. باید پیش بنده ی خوب خدا تحقیرو کنار زده میشدم.
هر ضربه ای که او به فرمون میکوبید با خودش حرفها داشت… به سختی ادامه دادم:
_حاج آقا من خیلی بنده ی روسیاهی هستم.میدونم الان دارید به چی فکر میکنید.هر فکری کنید راجب من حق دارید ولی بخدا منم آدمم!! بنده ی خوبی نبودم واسه خدا ولی از بنده های خوبش هم خیری ندیدم!! وگرنه الان این حال وروزم نبود!خدا منو رهام کرده..دیگه کاری به کارم نداره..ازم بریده..ولی #به_خودش_قسم_من_دارم_دنبالش_میگردم. دلم میخواد آقای خدابیامرزم ازم راضی باشه. اخه آقام خیلی مومن بود.همه تو اون محل میشناختنش.
#آسد_مجتبی_حسینی..
🍃🌹🍃
حاج مهدوی سرش رو از روی فرمون برداشت با دستانش گوشه ی چشمهاش رو پاک کرد و دوباره ماشینش رو روشن کرد.منتظر بودم چیزی بگه ولی هیچ حرفی نمیزد!! این رفتارش بیشتر از هرعملی تحقیرم میکردو آزارم میداد. کاش عکس العملی نشون میداد. ولی فقط سکوت بود و سکوت..!! چندبار تلفنش زنگ خورد ولی در حد جواب دادن به اون هم اجازه نداد صداش رو بشنوم! کاش میشد یک جوری از این جو سنگین فرار کرد.کاش میشد غیب میشدم و میرفتم! اصلا کاش همه ی اینها خواب بود! ولی واقعیت این بود که من اعتراف به احساسم کرده بودم و او چنین واکنش بی رحمانه ای از خودش بروز داد.به پیروزی که رسیدیم با لحنی سرد پرسید: _آدرس؟
همین! در همین حد!! بغضم رو فرو خوردم.وگفتم پیاده میشم.دوباره تکرار کرد:_آدرس؟!؟
من لجباز بودم.گفتم:_اینجا پیاده میشم.!
با همون لحن پرسید:_وسط این خیابون خونتونه؟
صورتم رو به سمت پنجره چرخوندم و دندونهامو بهم میساییدم.مگه من نمیخواستم از این ماشین و از نگاه های او فرار کنم پس معطل چی بودم؟
گفتم:_داخل اون خیابون دست راست.
او طبق آدرس رفت و کنار خونه م توقف کرد.
.
ادامه دارد…
.
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ .💕☁️.
•| #قسمت_شصت_و_هفتم
•| #رمان
.
از ماشین پیاده شدم.
کنار پنجره اش ایستادم و سرم رو پایین انداختم. پنجره ش رو پایین کشید ولی نگاهم نکرد.گفتم:
_امشب طولانی ترین شب زندگی م رو میگذرونم همینطور سخت ترینشو!!خدا آبروم رو پیش بنده ش برد نمیدونم شما آبرومو نگه میداری یا نه.
او آب دهانش رو قورت داد و در حالیکه به مقابلش نگاه میکرد گفت:
_خدا هیچ وقت آبروی هیچ بنده ای رو نمیبره! این ماییم که آبروی خودمونو میبریم! شبتون بخیر.
خواست شیشه رو بالا بکشه که با دستم مانع شدم و التماس کردم:
_شما چی؟ قول میدم از فردا پامو تو مسجد نزارم.فقط میشه این چیرها بین من وشما وخدا باقی بمونه؟؟ میشه آبروی من گنهکار رو پیش کسی، مخصوصا خانوم بخشی نبرید؟؟
به چشمام خیره شد.گفت:
_من امشب چیزی نشنیدم!!این تنها کمکیه که میتونم بهتون بکنم! مسجد خونه ی خداست.هیچ کس حق نداره پای کسی رو از خونه ی خدا ببره!!در امان خدا..
و در یک چشم به هم زدن رفت!!!
🍃🌹🍃
با اندوه فراوون وارد خونم شدم.
همه چیز شکل یک کابوس بود.در ذهنم تمام اتفاقات امروز رو مرور کردم .اینقدر روز پرحادثه ای داشتم که از یادآوریش سرم درد میگرفت.وقتی در آینه ی دستشویی به خودم نگاه کردم با صورتی قرمز وچشمانی پف کرده مواجه شدم که وسطش یک دماغ کوفته ای قرار داشت!
من اینهمه اشک ریخته بودم.اون هم در تهران!! پس چرا باز هم دلم اشک میخواست؟ واین اشکها مگر چقدر داغ بودند که صورتم می سوزد؟
با نگاهی تلخ به دختر توی آینه گفتم:
_همه چیز تموم شد!!! از حالا به بعد بازهم تنهایی!!
غصه دار و افسرده سراغ کیفم رفتم و ✨دستمال گلدوزی شده ✨ی حاج مهدوی رو برداشتم و عمیق بوییدمش…این دستمال تنها سهم من از این مرد پاک و آسمانی بود! آن رو در آغوش گرفتم و درمیان گریه وناله خوابیدم.
وقتی بیدارشدم تمام بدنم کوفته بود.انگار که تمام شب زیر مشت ولگد خوابیده بودم.به سختی از جا بلند شدم.لباسم عطر حاج مهدوی میداد.استشمام عطر او دلم رو لرزوند و حال خوب وغریبی بهم داد.الان حاج مهدوی احساس من رو نسبت به خودش میدونست و این از نظر من یعنی پایان راه!!✋
دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم.حتی نگاه کردن خودم در آینه آزارم میداد. تمام روز روی تختم بودم و با ✨دستمال گلدوزی شده✨ درددل میکردم!
🍃🌹🍃
نزدیک عصر بود که فاطمه زنگ زد.
یعنی حاج مهدوی به او حرفی زده بود؟ البته که نه! او مرد باایمان و امانتداریه.
با خیال راحت گوشی رو جواب دادم.
فاطمه مهربان و خندان سلام و احوالپرسی کرد ولی من خرابتر از این بودم که با همون انرژی جوابش رو بدم.
پرسید _چرا نرفتم پایگاه؟
منم گفتم
_کمی حال ندارم و میخوام استراحت کنم.
او با نگرانی گوشی رو قطع کرد.چون صدام خودش به تنهایی گواه ناخوشی و نا امیدی میداد.
🍃🌹🍃
چند روزی گذشت.
تنهایی ورسوایی از یک سو و دل تنگی کشنده برای مسجد از سوی دیگر حال وروزی برام باقی نگذاشته بود. از همه بدتر تموم شدن پس اندازم بود که تحمل شرایط رو سخت تر میکرد. من حسابی تنها و نا امید شده بودم.و حتی در این چندروز دل و دماغ جستجو در صفحه ی آگهی روزنامه ها برای یافت کار هم نداشتم.
جواب تلفنهای فاطمه رو یک درمیون میدادم چون در تمام اونها یک سوال تلخ تکرار میشد.
_مسجد نمیای؟؟!!!😟😕
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
💚💚💚💚💚
قرارِصبحمون…(:✨☘️
بخونیمدعآیفرجرآ؟🙂📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃 😊
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#هر_روز_یک_صفحه🖤🥀👌😍
باسلام داریم یه ختم قرآن میزاریم هر صبح یه صفحه میزاریم هر کس دوست داره بخونه و همراهی کنه زیاد وقت نمیبره ثوابشو هدیه میکنیم به روح حضرت زهرا س و برای سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان عج ،وشادی روح شهدا و سردار دلها ،رفع گرفتاریها و بلایا و بیماریها و آمرزش اموات
اگه هیچ وقت وقت نکردین الان بهترین فرصته که قرآن را ولو یکبار ختم کنیم
یه یا علی بگو ⇦⇦#یاعلی
@oshahid
🌸 الهی صبح را آفریدی
✨و ما را خلقتی
🌸دوباره بخشیدی
🌸خلقت دوباره ی تو را در
✨این صبح زیبا شاکریم
🌸 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
✨الهـی بـه امیـد تــو 🌸
سـ🌸ـلام
روزتون پراز خیر و برکت💐
امروز چهارشنبه
☀️ ٣١ شهریور ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ١۵ صفر ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ٢٢ سپتامبر ٢٠٢١ ميلادى
#ســـلام_صبح_چهارشنبه_بخیر_و_شادی ☕️آرزو میکنم دقایق امروز
بـراتون سرشـار از عــشق💖
سلامتی برکت وتندرستی باشه...
و به هر آنچه آرزویش را دارید برسید
آخرین روز تابستانتون سرشار از دعای خیر....🙏☺️
🌹❤️🌹
🌹روز چهارشنبه خود را
❤️معطرمیکنیم به
🌹عطر دل نشین صلوات
❤️بر حضرت محمد و آل محمد(ص)
🌹اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
❤️وَّ آلِ محمد
🌹وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
❤️در پناه حضرت محمد(ص)
و خاندان پاکش روزتون پربرکت🌹
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
🌷در آخرین روز شهریور ماه
🍃دهانتون را خوشبو با ذکر صلوات
🌷برحضرت محمد (ص) و آل محمد (ص)
🌷اللّهُمَّ
💥🌷صَلِّ
💥💥🌷عَلَی
💥💥💥🌷مُحَمَّدٍ
💥💥💥💥🌷وَ آلِ
💥💥💥💥💥🌷 مُحَمَّدٍ
💥💥💥💥🌷وَ عَجِّلْ
💥💥💥🌷فَرَجَهُمْ
💥💥🌷وَ اَهْلِکْ
💥🌷اَعْدَائَهُمْ
🌷اَجْمَعِین
❣ #سلام_امام_زمانم❣
💚گل نرگس گل زيبا و رعنا
💚گل نرگس گل تنهای تنها
💚بيا در کوه ها آواره گرديم
💚به دنبال گل نرگس بگرديم
💚قسم بر چهارده نور طلايی
💚گل نرگس نمی دونم کجايی
💚خطاکارم ببخشا توبه کردم
💚گل نرگس بيا دورت بگردم
🤲اَللّٰهُمَّ عَجِّلِ لْوَلیِّکَ الْفَرَجْ🤲
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
🌹 صلی الله علیک یا ابا عبدالله
🌹 #سلام_ارباب_خوبم
از عبد رو سيه
به سوی نور السّلام
از اين سکون
به وادی پُرشور السّلام
روحی فداک
حضرٺ عشق آفرين حسين_ع
صبحم به نامتان
ز رهِ دور السلام
🌹 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌹 وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌹 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌹 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
🌹وعلی العباس اخ الحسین
🌹و علی الزینب اخت الحسین
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷حسین جان...
تا نرفتے به حرم حاجت دیدن داری..
درد آنجاست ڪه دیدے و دلت بے تاب است ..
بے قرار ڪربلا تَم ..
🌸السلام علیک یا اباعبدالله🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
مرده از فیض تو احیاگر جان میگردد
عالم پیر از این نشئه جوان میگردد
سر تسلیم بہ پاے تو فرود آوردم
ڪہ بہ انگشت ولاے تو جهان میگردد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂پاییز می آید وخیلی ها میروند
میروند تا که دلت هم پاییز شود🍁
🍂برگ هایش بریزند
و بنشیند به انتظار بهار🍁
🍂به انتظار یک آمدن،
آمدنی که رفتن نداشته باشد🍁
🍂پاییز را دوست دارم چون
به بهار نزدیکتر میشوم🍁
🕊🏴#امام_حسین علیه السلام:
🍂با گذشت ترین
🍁مردم کسی است
🍃که با وجود قدرت،
🍀گذشت کند.
📚بحارالانوار، ج۷۵، ص۱۲۱
#حدیث_روز💚🦋
✍ #پیامبر_اکرم(ص):
🍃هرگاه #زنی در حالی که #آرایش کرده💄💋💅 و #معطر است😌 از خانهاش خارج شود🏡
🌱و #همسرش از این #عمل او #خشنود باشد😍برای آن #همسر برابر هر قدمی👣 که آن زن برمیدارد خانه ای از #آتش ساخته میشود.😱🔥
📚جامع الاخبار، ص۱۵۸
✅ #عفّت و #پاکیِ زن #کهنه نگردد به #زمان...🌄🌅
🔅تا ابد #چادرِ_زینب، خوشو تازهست و #جدید...😌
😠آنکه گوید به تو بگشای ز سر، بندِ #حجاب...😡
☘بیگمان دوخته بر #عفّتِ تو چشمِ👀 #امید...😒
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
#حجــــــــــــــــــــاب💚🦋😍
🌿🌼«اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج»🌼