eitaa logo
سیاه‍ چاله 🕳
204 دنبال‌کننده
168 عکس
86 ویدیو
0 فایل
بچه های حضرت آدم سلام✋️ کپی ازسریال سیاه چاله ممنوع وحرام است❌ دیدنش شرعی وقانونی مجاز است✅ بدون عضویت حرام است❌ https://daigo.ir/secret/7855423763 ناشناس👆🏻 @ostadrasol_mrdsf کانال روبیکامون👆🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
این کانال هم بیاین
سیاه‍ چاله 🕳
این کانال هم بیاین
اگه زیاد بشه یه رمان دلی میزارم😉
رمان دلی تا پای جان💓 داود :کارا میکردم نمیدونم چم شد انگار قفسه سینم درد میکرد به نفس،نفس افتاده بودم با هر نفس میکشیدم درد قفسه سینه م بد تر میشد 😣 فرشید :داود خوبی داود :خوبم فرشید چیزی،نیست راستی سینا شیفته تو بیمارستان فرشید :آره داود :گزارشا تو دستم رفتم پله ها رو بعد رفتم دم در اتاق آقا محمد در زدم اجازه هست داودم😣 محمد:بیا تو داود :رفتم تو سلام آقا بفرمایید گزارشا محمد :مرسی داود خولی داود:خوبم فعلا رفت بعد رسول :ایول شد داود : رفتم اتاق استراحت رو تخت نشستم سعید :داود چی شده دانیال:داداش خوبی. داود :خوبم بعد داود :خوابم برد محمد امین :امروز جلسه داریم ساعت 11 سعید :مرسی بعد تو فکر ساعت ۱۱ شد داود بیدار کردم رفتیم بعد تموم شد حسام فرشید رفتن ت مم بعد داود :رفت بیرون دید از مهد صدا میاد پشت قایم بود فرشید :پشت درخت بودم دیدم کاری میکنن داود :صدا انفجار اومد داود شماره فرشید: گرفتم گفتم به اداره بگه مهدیار چند تا بچه ها مستقر کنه و اومدن داود :رفتم تو دل آتش و بچه ها نجات میدادم آوردم دادم به مهدیار رفتم آخری بود نفسم نمیومد 😣 دوباره همون علاعم ها بود و تا دم کوچه رفتم و گردنبند sبه حامد دادم و نفس نبود و از حال رفتم 😴حامد :داود خوبی وایی آورژانس گرفتم اومد داود رو برانکارد گذاشت گردنبند دادم به مهدیار دیدم برد تو بعد ماسک وصل کرد همراهش رفتم دانیال:مهدیار آقا اگه گفت دانیال حامد چرا نیومدن بگو رفت بیمارستان دیدم در بستن راه افتاد رفتم دم در پشت آمبولانس‌ وایسا وایسا بعد وایساد در زدم باز کنین تو روخدا باز کنین😭 تکسین ۱ :در کشویی باز کردم دانیال:رفتم سمتش تو رو خدا منم بیام تو تکسین 1: نسبت داری باهاش برادرشی دوستش هستی دانیال:برادرمه تکسین ۱ بیا تو رفت پیشش کنار حامد :دانیال آروم باش گلوله که نخورده 🥺 دانیال:حامد نگرانم رسید بیمارستان عرفان بعد رفتن تو سینا اومد معاینه میکرد دانیال:تو فکر بودم سینا :خب دانیال باید بستری بشه که اسکن ریه بده ببینیم چی میشه دانیال:سینا حامد :سینا اومد بغل من از حال رفت سینا: نگران نباش بعد اسکن ریه داد خب دانیال ریه داود یه مشکل داره تو آتیش بوده دانیال :آره سینا :خب براش دارو مینویسم با اسپری که همراش باشه چون داود ریه ش،آسم داره که با دود آتش آلوده شده دانیال دود اتش،سیگار و آلودگی هوا براش،سمه دانیال:چرا آخه سینا 😭 بعد داود :بیدار شدم آخ هه کجام. حامد:بیمارستان هستی داود :دانیال کو حامد دانیال:با دارو ها اومدم سلام داداش چیزی میخوای داود :آره هندونه سینا :عع داود داداش داود:سینا چرا این همه دارو نوشتی من که سالمم نگا سینا :سالمی آره ریه ت مشکل داره چرا زود تر نیومدی ریه ت حساس شده داود :چی 🥺 سینا :به دود آتیش و مواد آلودگی حساس شده و سمه داود :چی دانیال چرا چیری نگفتی 🥺 سینا مگه فرصت میشد بیام اداره هم همینجوری بودم قفسه سینم درد میکرد موقع تنفس اذیت شدم نمیتونستم سینا :چی دانیال:چرا سعید پرسید خوبی چیزی نگفتی. داود: دلم نیومد بگم 🥺سینا راه درمان نداره سینا :دارو درمانی هشت داود فقط رعایت کن. داود :یعنی کلا برم مرخصی دیگه یا انتقالی بگیرم برم مشهد یا شهر دیگه آلوده نباشه. حامد :داود لازم نیست فقط مراعات کن حله. محمد :اومد حامد حله چیه کلمه خطر ناحیه عع داود کم بود حامد هم گفت 🧐خب دانیال داود خوبه دانیال:الان خوبه خدارو شکر سینا کی مرخصه. سینا :۱۰دقیقه بعد دانیال :رفت با آقا محمد :داود اسکن ریه داد آسیب دیده به دود آتش و آلودگی هوا ومواد حساس،شده آقا داود از قبل مشکل داشته قفسه سینه ش درد میکرد و موقع نفس کشیدن درد میکرد نفس نفس میفتاد 🥺محمد:عجب رفت تو داود جان چی میخوای کمپوت یا آبمیوه داود :هندونه😢 محمد: بیا🫂 داود : آخی آقا محمد 🥰 حامد :دانیال نگا من سینا تو هویجیم دیگه قبوله 😒 سینا :میبینی دانیال حامد راست میگی ما هویجیم😒 اهه وقت دنیا میگیره اهه میثم :سینا بیمار آوردن سینا :کی هست میثم :نمیدونم همش اسمی میگه سینا :چی کی هست میثم :رسول خودمون سینا:فعلا آقا محمد رفت بدو محمد :سینا ناز نکن 😅 رفت بعد میثم سرم در آوردم بدو رفتم عمل می‌کرد سینا :شوکه بودم چرا اینجوری شد همراه نداشت فرستادم سی سی یو بعد میثم پرونده بیاز آورد برسی میکرد رفت اتاق داود. دانیال:کمک داود کردم. حامد :سینا چی شده خوبی چرا رنگت پریده 😥 سینا :خوبم محمد :سینا بگو سینا آقا محمد بیمار که میثم گفت مدام اسمی صدا میکرد عمل کردم آقا اون بیمار استاد رسول خودمون بود 😔حامد :چی محمد :چی شوکه بودم حامد شماره علی گرفتم علی:،بله.
حامد :سریع موقعیت رسول بیار. علی :باشه نه حامد کار سروشه حامد :چی محمد :شوکه حالش خوبه سینا : کما رفت سی سیو هست داود :رفت پیشش محمد :برین اداره دانیال:چشم با حامد داود رفتیم‌ محمد :بودم تو فکر بعد رسول :بهوش اومدم دور وز دیدم آخ محمد:خوبی رسول :خوبم مرخصی شد و داود اداره بودم داود :اسپری میزدم سینا گفته بود یکم بهتر بودم و حسنین:میرفت اداره ماشین مشکی ترمز کرد و دو نفر اومدن. حسنین:نگاه میکردم یکی پشتش بهتره بیای 😈 بعد حسنین:عمرا بعد زد کمرش حسنین ::تنها چیزی دیدم سینا بود بغلش افتاد و سینا :حسنین:به. حامد بگو حمید بگو نگران نشه 😴 بعد اومد بزار زمین چاقو به دست سینا. خراش زد سینا درد داشت میزد سینا رو زمین گذاشت بعد بردنش سینا میرفت بعد بردنش دستمال گرفت از حال رفت داود :هم هل داد تو درد داشتم 😣 بعد حسنین سینا دیدم صداش کردم سینا داداش پاشو سینا:آروم چشمام باز کردم آخ درد دارم داود اینجا چه جور اومدی داود :حسنین پاشو حسنین:آخ آیی کجام سینا :تو ماشین بعد هل دادن داود بعد سینا و حسنین میزد اطلاعات میخواست یاسین :به استاد سینا جوجه پزشک ابو علی سینا😈 تویی عع حسنین میزد سینا :با داود کاری نداشته باش بعد میزد آویزون درد داشت سینا زخمی بودم و جون نداشتم تلفنش زنگ خورد عربی گفت. سینا حسنین گوش بده ترجمه کن حسنین :حله بعد گفت سینا این میگه که ما رو قراره ببرن روستای مرزی تو عراق سمت کربلا صالحیه کربلا بعد سینا ما باید نشونه بزاریم سینا :چی بزاریم داود :آها رد خون نشانه بزاریم سینا ساعتش بزاره حسنین عینک میزاره سینا فکر خوبیه داود :یهو سرفه اومد هه هه سینا :داود اسپری کو داود تو جیب سینا :ورداشت گذاشت فشار داد داود :وردار سینا ورداشت بعد با خون نوشتم روستا صالحی ساعت 1۱ میفرستن لندن بعد ساعت گذاشتم حسنین:انگشتر گذاشتم داود :بعد بودنشون جایی بعد قبلش خواستن یکی بکشن حسنین :شوکه بود بعد بردن شون سعید رفت تو مهدیار :کجایی سینا حسنین داود مهدیار :سعید اینجا رو سعید: این دست خط سینا ست خوند وایی. محسن :عع سعید نگا ساعت سینا و انگشتر حسنین. سعید: شوکه نگران🥺 بعد گفت آقا محمد :بله میثم ۳ سعید :آقا بیاین این محل محمد :چی شده سعید:نشانه محمد :دید عجب خب. مهدیار :طناب دید خون می‌چکید بعد دنبال کردم عینک سینا دیدم 🥺 وای نه جلو تر رفتم دیدم خون ریخته شده بود مهدیار :🥺 بعد رفتن. اداره مهدیار آقا بریم عراق محمد فرشید سعید و سبحان حسام فرستادم مهدیار رفت. بعد سینا: حسنین داود سینا :حسنین رفتیم ساعت ۶ شد فرار میکنیم میریم سمت حرم حله داود حله از حال رفت سینا :تحمل کن بعد رفتن چند نفر پشت سرشون واسا کثافت بعد حسام عابر رفتم سینا خم کردم بردم سمت نخل سعید :حسنین بردم مهدیار :داود بردم مهدیار خوبی. داود :خ وبم رفتن ایران عمل کرد بعد مرخص شد بعد بقیع سوژه ها برد تهران پایان رمان
چرا کم شدیم 🥺
چرا کم شدیم یه رمان دلی دادم رفتین😕😕
بزن رو پیوستن گممون نکنی🥺💙
سلام ایول زیاد شدیم مبارک باشه😍🥳🥳🥳🥳
۱:۲۰