eitaa logo
کافه 𓊉رمان𓊈 امنیتی گاندو🐊
35 دنبال‌کننده
1 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نسا
سرده بعد خوابم میاد بعد سینا :نبض گرفتم دیدم نامعلوم و حسام داود :داره میاد سینا بهتره کوچ کنین تیم پزشکی شونه سینا حسام بیا حسام :باشه پارچه کشیدم رفت با داود سینا :رفتم تو کمد داود رسید :فرشاد چی شد فرشاد:داداش فرشید نخواب فرشید :سعی میکنم محمد :سعی فرشید :😁 انجام شده بدون محمد :سبحان سعید عرفان برید وسایلا بیارین محمد :داود چی شد داود :آقا محمد حسنین پیدا کردم درست نمیدونم محمد :سینا چرا نیومد داود :نمیدونم آقا محمد میاد سینا:تو کمد بودم حس کردم کاری میکنن بیسیم بستم و نگاه میکردم دستگاه وصل کرد دیدم دوباره عمل میکردن دست از مچ قطع کرد و انگشترش در آورد تو جعبه گذاشت سینا :قلبم داشت تکه تکه میشد و دیدم چیزی وصل کرد خون شره میکرد و عینک رو ور داشت تو جعبه گذاشت و چشم خواست در بیاره دید عسلی رنگ بود دست چپ هم از مچ خواست ببره دید ساعت داره هر کاری کرد نشد دکمه باز کرد نشد و رفت کار دیگه کنه🥺 دارو مختلف زد فرشید :بعد با آمبولانس بردش محمد :حسام بریم رفت طبقه دوم سینا :اومدم بیرون دیدم از در رفتن سینا: دنبالش دیدم رفت طبقه آخر در ته بعد بیسیم زدم از شاهد ۵ به شاهد 3 سریعا به طبقه آخر اتاق ته برین محمد :از فرماندهی به شاهد پنج مطمئنی کسی هست شاهد 5 بله شاهد ۳ فوری به طبقه آخر من میرم پیش مرغ عشق رفت اتاق کنار تخت حسنین دیدم شوکه شدم دیدم بمب بود نبضش گرفتم نمیزد بعد دیدم بمب‌ وصل بود نگاه میکردم عین رسول 🥺 بعد خیره به دستش بعد شاهد 3 داود امیر رفتیم با شاهد ۳ رفتیم بی حرکت بعد دستبند زد شاهد سه ::انجام شد شاهد 4 سینا :فوری جعبه ها بیار امیر علی بقیه کجان امیر علی :پایین سینا: دیدم ۱۰ دقیقه فرصت بود امیر علی با شاهد 3 برین پایین فوری برین به بقیه هم بگید امیر علی:چرا شاهد ۴ :سریع برین محمد :چی شده سینا :آقا محمد سریع به بچه ها پایین بگین برن بیرون دور شن محمد چرا سینا :بمب وصله محمد :از فرماندهی به شاهد ها همه پایین همه چشم سینا آقا محمد وسایلا امنه فرشید چی محمد امنه رفت شاهد سه متهم ها برد رفتن سینا ۴ دقیقه فوری حسنین پشتم گذاشتم 🥺 سینا :مهدیار وایسا مهدیار میثم گو مهدیار پایینه زخمی نمیتونه وایسه سینا برو پایین بزار پشتت عین من مهدیار بدو رفت سینا دو دقیقه بمب باز کردم وسط راه اههه این رو مخه باز کرد عکس انداخت حسنین پشتش بود بقیه بچه ها بیرون ساختمان ماشین ها سر کوچه و مهدیار :داداش بیا پشتم میثم :باشه رفتم پشتش رفت بیرون سینا :پله ها میومدم بعد بمب منفجر شد سینا پله ها می‌ریخت بعد موج انفجار تند بود من حسنین سمت پرتاب کرد حسنین:😴 سینا :نمیدونم موج اول بد بود پام درد میکرد گرم بود محمد :یا ابلفضل همه برین عقب بقیه :سعید:نگران بودم سینا :نمیتونستم بلند شم رو حسنین بودم مهدیار :خوردم زمین موج جوری بود رو میثم بودم رضا :اتاق عمل بودم و سینا بلند شدم یا حسین بلند شدم حسنین پشتم گذاشتم رفتم بعد مهدیار :بلند شدم و میثم پشتم گذاشتم رفتیم سمت خروجی و رسیدم سینا :درد تحمل کردم گرم بود اومدیم بیرون حامد :سینا :حامد بعد حسنین گذاشتم رو پا حامد سرش بعد مهدیار: میثم داداش خوبی میثم :خوبم سر گیجه دارم سینا :جون نمونده بود درد یه طرف محمد:سینا خوبی🥺 سینا :تموم شد بلخره حامد من سعی کردم که حسنین چیزی نشه خودم روش بودم حسنین زیر من بعد آمبولانس اومد معاینه میکرد خواست پارچه بکشه سینا : وایسا رفتم نبظ گرفتم دیدم که ضعف میزنه بعد درد داشتم رفتم تو بعد میثم برد بیمارستان بعد سینا برد تو بعد عمل کرد دید بعد عرفان :اومد بیرون خون او مثبت حامد جعبه آبی ها کو حامد: بیا عرفان برد تو بعد خون وصل کرد هوشیاری پایینه🥺 و جعبه باز کردم دستش با آتل وصل کردم و بردم آی سیو و اومدم همراه حسنین حلو حامد :چی شد سینا :هوشیاری کمه و دارو مختلف زده حامد چی سینا آره و بهوش اومد باید معدش شستشو بدیم نشست آخ عرفان :شروع کرد زخم هاش بست رضا اومد همراه فرشید حسنی فرشاد برادرشم بگید رضا :چی بگم شهید شد فرشاد چی رفت و داداش بیدار شو فرشید :بعد اومد رضا :ریه ش بد تر بود گلوله هم رو قلب بود وسط عمل نبضش میره فرشاد چرا آخه حکمت چیه اومد حامد چی شده فرشاد:حامد فرشید به آرزوش رسید حامد :🥺 بعد رضا خب همراه میثم مهدیار: چی شد داداشم رضا :دارو مختلف مصرف کرده و که همین مهدیار تو فکر حامد گفت مهدیار شوکه زمین نگه میکرد سینا :بهوش اومدم آخ نشستم حامد خوبی سینا :خوبم حامد چی شد حامد :گفت که پات پیچ خورده بود انفجار اونجوری کرد و دستت هم خوبه باید بمونه سینا عجب فرشید چی حامد چرا مشکی پوشیدی حامد :سینا فرشید رفت شهید شد سینا چی میگی حامد رضا کو اصلا حامد رضا اومد سینا خوبی سینا :رضا چی شده فرشید چی شده چرا حامد حسام سیاه پوشیدن.
هدایت شده از نسا
رضا :سینا گلوله بد جایی بود یکی قلبش بعد قفسه سینه مشکل داشت 🥺 چی بگم نبضش میره سینا :شوکه نگاه میکردم میثم چی رضا :مهدیار اومد باید بمونه برادرم رضا :آره دارو قبلی تداخل ایجاد کرده سینا :رفتم ای سیو حامد :کمکش کردم بعد رفت تو سلام حسنین بیدار شو خسته شدم کاش بیدار نشی این روز ببینی فرشید نیست حامد نگو سینا حسنین:دور ور دیدم سینا:منتقل کردم بخش معاینه کردم خوبی حسنین:من کجام سینا چه جور اومدم از اون جا سینا :من آوردم یه کثافت بهت بمب وصل کرد و مچ دست تو جعبه گذاشت و انگشتر دلم ریخت سینا مخصوصا خواست ساعت در بیاره نشد حسنین:جدی میگی حامد :آره سینا رو پشتش بودی وسط راه بمب منفجر شد بعد سینا رو تو بود حسنین :عه سینا اذیت شدی سینا نه دلم ریخت یهو گریم گرفت رفتم رضا خودت بکن رفت پیش فرشید :میثم :سینا :چی شده میثم :سینا فرشید گریه میکرد که حسنین نبود سینا چی رفت سرد خونه مهدیار کمکش کردم سینا سلام فرشید پاشو ببین که حسنین هست من کمکش کردم بعد اینجوری شدم فرشید پاشو فرشید انگشت تکون داد سینا :عع مهدیار تکون داد مهدیار فرشید انگشت تکون داد مهدیار سینا اشتباه نمیکنی سینا نه مهدیار چرا باور نمیکنی 😭 اهه رفتم بیرون سرم در آوردم رفتم بام 🥺 با لباس مشکی رو خوابم برد رضا دارو هاش بعد حامد کو سینا :حسنین :سینا کو داداش حامد :رفت حسنین حتی فرشید. حسنین: چی بعد مهدیار میثم برد بعد معده حسنین شستشو داد. سینا موبایل خاموش کردم سعید بود بعد میثم مرخص شد رفت اداره و حسنین رفت اداره رفت بام سر سینا رو پاش گذاشت سینا :بیدار شدم کیه حسنین: سینا خوبی سینا :گریه میکرد حسنین :نکن سینا بعد مراسمش گذشت فرامرز گریه میکرد پایان
زیاد شه امار
چرا کم شدیم
بچه ها کسی دوست داره ادمین کانال بشه به ادمین زیر اسم ارسال کنه☺️
رمان تا پای جان 💓قسمت سوم دانیال:پیش داود بودم دانیال:داود :چی شده داداش🥺 دانیال:داود چیزی نیست داود :آقا محمد کجاست بخشه سینا چی گفت دانیال :من نبودم خبر ندارم بعد رسول محمد امین محمد صالح رفتیم خونه فاطمه داشت بازی می‌کرد مادر نرگس :محمد امین پسرم خوبی محمد امین :خوبم راستش مادر محمد به آرزوش رسید😔 رسول سعی می‌کرد طبیعی باسه نرگس :چی محمد صالح شوکه بود مونا :چی محمد امین داداش خدا نکنه محمد صالح:آبجی واقعیته تو عملیات بودیم داود زخمی بود محمد خواست بره پیشش بعد یکی تک تیر بود زد ولی جون یکی تو خطر بود معصومه شوکه رسول یه چی بگو رسول :زهرا به عطیه خانم چیزی نگو بگو ماموریته آخه برا بچه ها بده مهدی رقیه نرگس : آخی چه سخته رسول زیر عمل بود خون میخواست رضا خون داد 🥺ولی سینا گفت من شوکه بودم محمد امین من کابوس من تعبیر شده اداره خواب بودم دیدم نوع دیگه بود مرضیه :الهی بعد رسول محمد امین صالح لباس عوض کردیم و به اداره رفتیم داود اداره بود سعید: بقیه مشکی پوشیدن رفتم دم اتاق رسول :پارچه مشکی رو میزمحمد پهن کردم اشک میریختم 😭بعد گل رز پر کردم و عکس گذاشتم و شمع روشن کردم و رسول :نامه ور داشتم بیا سعید نامه که میگفت سعید باز کردم متن نامه بسم رب شهدا سلام سعید و بچه ها😊 خوبین حقیقت باید بگم که من رسول رضا محمد امین و محمد صالح برادر هستیم و با شناسنامه جعلی اومدن و بخاطر شغل پدر مون سپاه بود و امید وارم با فرمانده جدید کنار بیاین و سعید بد قلقی نکن و یه جور کنار بیاین من همیشه بقیه همه رو به چشم برادر میبینم و مثل رسول برادرم هستین و امید وارم با قضیه کنار بیاین رسول محمد امین محمد صالح نگران نباش رسول راستی عمو شده بودین بخاطر تو مسیر عملیات بودیم نتونستم بگم خواستم تو فرصت بد عملیات بگم ولی مراقب فاطمه باش و بچه ها دیگه من دو قلو هست☺️ و دختر یکی پسر که اسمشون رقیه و مهدی هست رسول جان استاد به کارا اداره هم بکن و سعید آقا داماد میدونم سخته امید وارم زیاد گریه نکنی چشمات اذیت میشه داود دهقان فداکار زیاد فداکاری نکن گریه نکن پات دستت اذیت میشه داود مراقب باش و سپردم به خدا و در پناه حضرت مهدی عجل الله 😊و سعید اشکم اومد🥺 رسول :جانم سعید :نگران نباش بعد اومد داود. :دانیال بگو چی شده همه چرا مشکی پوشیدن🧐 دانیال:آقا محمد شهید شد داداش داود:چی🤨 اومد پایین درد داشتم رفتم کجاست دانیال :بیمارستان سرد خونه داود :تو فکر آشفته رفت🥺 علی : برسی کردم و عطیه :بچه ها به دنیا اومد خونه بودم مونا :عطیه راستش یه حقیقت هست عطیه ؛چی شده بعد مرضیه. گفت بعد رضا مرخصی گرفتم حس کارا نداشتم با رسول بنر ها زدیم و پارچه زدیم و میز گذاشتیم🥺 و سینی خرما و رسول :همزمان با شهادت حضرت فاطمه زهرا یکی شد مراسم خاک سپاری و سینا:چه همزمان بود و مداح میخوند و بچه ها گریه میکردن 😭و تاوت پرچم سه رنگ زمین گذاشت و عطیه رفت سمتش گریه میکرد😭 گل رو گذاشت با کمک عطرین رفت و رسول رضا رفتیم گل گذاشتیم بقیه اومدن داود رفت دست رو پرچم کشید بعد دارو انداخت پشت درخت و خاک سپردن و بقیه رفتن فاطمه:گریه میکرد😭 رسول غش میکردم 😴داود از حال رفتم 😴و سعید آب قند آورد بیا دانیال:داود داداش چی شدی🥺 مهدیار به رسول آب قند آوردم دادم رسول :حالم بهتر بود داود :بهتر شدم سبحان خوبی داود :سبحان درد دارم دستم سبحان دارو کو داود :نه پشت درخت انداختم😔 نمیتونم دیگه سبحان :عع داود سینا: یعنی چی داود نمیتونم سینا مگه حال محمد امین با دارو خوب میشه ها سینا :میدونم داود مگه حال همه مون با دارو خوب مشه 🥺فاطمه و مهدی و رقیه مگه حالش با دارو خوب میشه 🥺سینا میدونم داود آروم باش😔 بعد وصیعت تو خونه خوندن عطیه اشک ریز ریخت 😢بعد فاطمه خوابید😴 و بقیه اداره بودن و فرمانده جدید اومد محمد امین وسایل داداشم جمع میکردم 🥺 سوم هفتم مونده بود و چشمم به عکس خورد ور داشتم در زد رفت تو محسن :سلام محمد امین :سلام چند دقیقه دیگه رفع زحمت میکنم🥺 محسن :داغ برادر سنگینه خدا رحمتش کنه محمد امین: مرسی😔 عکسش ور داشتم فاطمه بود یکی هم سه تایی من رسول رضا یکی دسته جمعی اداره بود ورداشتم جمع کردم تو جعبه بعد کشو باز کردم دیدم وسیله ور داشتم تو جعبه گذاشتم عود روشن کردم رفتم بیرون امیر رضا و محسن :محمد امین بفرمایید آمادست من میرم. پایین با اجازه عبدی :فعلا رفت پایین رسول داداش فرمانده جدید اومده رسول :چی آتشی😡 شدم یعنی چی داداش هنوز چهلم و هفتم سوم داداش محمد نرفته هنوز خاکش سرده 🥺چه جوری محمد امین بگو آتشی شدم بعد یهو گزارش ریختم🤬 آخه انصافه یعنی چی اهه لیوان😡 شیشه ای شکستم با عصبانیت 😡 پایان رمان قسمت سوم
اسم کانال تغییر کرد گممون نکنید😉
دستم زخمی بود😣 سعید :رسول خوبی رسول :سعید فرمانده جدید اومده هنوز خاک داداشم خشک نشده سوم هفتم نگذشته 🥺سعید هنوز لباس سیاه تنمون هست😔 آخه انصافه سعید :آروم باش رسول😔 داود بقیه جمع شدن😕 دورش رسول :داود چرا حتی هنوز دستم به کار نمیره ا🥺نصافه سعید معلومه نه بچه ها معاونت ندیدی حال کارا ندارن علی بقیه اونجا جمع بودن🥺 پایان رمان قسمت سه
مرضیه : رفتم پیشش آبجی ریحانه زهرا آب قند اوردم خوبی آب قند هم زدم و دادم فایده نداشت سینا من الان میام رفتم چی شده مرضیه خانم مرضیه :از حال رفت سینا نبض گرفتم بعد خب مراسم تموم شد خونه رضا بیا رضا :اومدم جانم سینا :رضا بدو این دارو بگیر بیا رضا :چی شده سینا :بدو رضا :رفتم اومدم بیا کمک دستش شدم چادر جمع کردم بعد دکمه آستین عبا باز کردم دادم بعد وصل کردم سینا نگه دار سینا باشه خب حله. 🥺 رضا :سینا چی شد سینا: نمیدونم از حال رفته فشارش پایین بود بعد نامه خوندن سینا پیشش و ریحانه بهوش اومدم دور ور دیدم آخ سینا :جانم ریحانه خوبی ریحانه:رضا کی اومد. 🧐 سینا :از قبل بود بعد ریحانه:سینا بچه دختر شده سینا چی ریحانه:آره دو اسم تو فکر دارم سپیده خوبه یا نفس😍🥺 سینا :نمیدونم ریحانه تغصیر من بود که اینجوری شد🥺 رضا :نگو سینا بیا بریم اداره بعد سرم در آوردم خوبی ریحانه:خوبم. سینا بعد رفت اداره و محمد امین :وسیله داداش رو چشمم به عکس خورد ور داشتم جمع میکردم در زد محسن :سلام محمد امین: سلام محسن :داغ برادر سنگینه خدا رحمتش کنه محمد امین:مرسی عکسش ور داشتم یکی سه تا شون یکی دسته جمعی یکی من رسول رضا محمد صالح بود گذاشتم تو جعبه عود روشن کردم رفتم بفرمایید تو دم در بده فقط به عکس کار نداشته باشین🥺 محسن :باشه رفت پایین داداش رسول فرمانده جدید اومده رسول:چی داغ شدم هنوز سوم هفتم نگذشته خاکش سرده چه جوری ها 😡گزارشا ریخت زمین لیوان شیشه ای شکست سعید. داود :رسول جان رسول :دستم زخمی بود😣 همه پایین بود سعید هنوز لباس سیاه تنمونه آخه انصافه😡. سعید :آروم باش رسول هنوز دستم به کار نمیره انصافه داود بچه ها معاونت ندیدی دستشون به کار نمیره علی رو چی میگی گزارشا رو عرفان مینویسه علی :درسته😔 ولی آروم باش رسول :هی روزگار تو فکر😔 پایان قسمت سع