هدایت شده از نسا
رضا :سینا گلوله بد جایی بود یکی قلبش بعد قفسه سینه مشکل داشت 🥺 چی بگم نبضش میره سینا :شوکه نگاه میکردم میثم چی رضا :مهدیار اومد باید بمونه برادرم رضا :آره دارو قبلی تداخل ایجاد کرده سینا :رفتم ای سیو حامد :کمکش کردم بعد رفت تو سلام حسنین بیدار شو خسته شدم کاش بیدار نشی این روز ببینی فرشید نیست حامد نگو سینا حسنین:دور ور دیدم سینا:منتقل کردم بخش معاینه کردم خوبی حسنین:من کجام سینا چه جور اومدم از اون جا سینا :من آوردم یه کثافت بهت بمب وصل کرد و مچ دست تو جعبه گذاشت و انگشتر دلم ریخت سینا مخصوصا خواست ساعت در بیاره نشد حسنین:جدی میگی حامد :آره سینا رو پشتش بودی وسط راه بمب منفجر شد بعد سینا رو تو بود حسنین :عه سینا اذیت شدی سینا نه دلم ریخت یهو گریم گرفت رفتم رضا خودت بکن رفت پیش فرشید :میثم :سینا :چی شده میثم :سینا فرشید گریه میکرد که حسنین نبود سینا چی رفت سرد خونه مهدیار کمکش کردم سینا سلام فرشید پاشو ببین که حسنین هست من کمکش کردم بعد اینجوری شدم فرشید پاشو فرشید انگشت تکون داد سینا :عع مهدیار تکون داد مهدیار فرشید انگشت تکون داد مهدیار سینا اشتباه نمیکنی سینا نه مهدیار چرا باور نمیکنی 😭 اهه رفتم بیرون سرم در آوردم رفتم بام 🥺 با لباس مشکی رو خوابم برد رضا دارو هاش بعد حامد کو سینا :حسنین :سینا کو داداش حامد :رفت حسنین حتی فرشید. حسنین: چی بعد مهدیار میثم برد بعد معده حسنین شستشو داد. سینا موبایل خاموش کردم سعید بود بعد میثم مرخص شد رفت اداره و حسنین رفت اداره رفت بام سر سینا رو پاش گذاشت سینا :بیدار شدم کیه حسنین: سینا خوبی سینا :گریه میکرد حسنین :نکن سینا بعد مراسمش گذشت فرامرز گریه میکرد پایان
کافه 𓊉رمان𓊈 امنیتی گاندو🐊
💓رمان تا پای جان 💓 (قسمت دوم ) اداره مشغول بودم عطیه پیام داد عین برق پریدم فهمدیم بچه دو قلو شد
قسمت سوم میزارم فقط آمار ۶۰ تا بشه
بچه ها کسی دوست داره ادمین کانال بشه به ادمین زیر اسم ارسال کنه☺️
رمان تا پای جان 💓قسمت سوم دانیال:پیش داود بودم دانیال:داود :چی شده داداش🥺 دانیال:داود چیزی نیست داود :آقا محمد کجاست بخشه سینا چی گفت دانیال :من نبودم خبر ندارم بعد رسول محمد امین محمد صالح رفتیم خونه فاطمه داشت بازی میکرد مادر نرگس :محمد امین پسرم خوبی محمد امین :خوبم راستش مادر محمد به آرزوش رسید😔 رسول سعی میکرد طبیعی باسه نرگس :چی محمد صالح شوکه بود مونا :چی محمد امین داداش خدا نکنه محمد صالح:آبجی واقعیته تو عملیات بودیم داود زخمی بود محمد خواست بره پیشش بعد یکی تک تیر بود زد ولی جون یکی تو خطر بود معصومه شوکه رسول یه چی بگو رسول :زهرا به عطیه خانم چیزی نگو بگو ماموریته آخه برا بچه ها بده مهدی رقیه نرگس : آخی چه سخته رسول زیر عمل بود خون میخواست رضا خون داد 🥺ولی سینا گفت من شوکه بودم محمد امین من کابوس من تعبیر شده اداره خواب بودم دیدم نوع دیگه بود مرضیه :الهی بعد رسول محمد امین صالح لباس عوض کردیم و به اداره رفتیم داود اداره بود سعید: بقیه مشکی پوشیدن رفتم دم اتاق رسول :پارچه مشکی رو میزمحمد پهن کردم اشک میریختم 😭بعد گل رز پر کردم و عکس گذاشتم و شمع روشن کردم و رسول :نامه ور داشتم بیا سعید نامه که میگفت سعید باز کردم متن نامه بسم رب شهدا سلام سعید و بچه ها😊 خوبین حقیقت باید بگم که من رسول رضا محمد امین و محمد صالح برادر هستیم و با شناسنامه جعلی اومدن و بخاطر شغل پدر مون سپاه بود و امید وارم با فرمانده جدید کنار بیاین و سعید بد قلقی نکن و یه جور کنار بیاین من همیشه بقیه همه رو به چشم برادر میبینم و مثل رسول برادرم هستین و امید وارم با قضیه کنار بیاین رسول محمد امین محمد صالح نگران نباش رسول راستی عمو شده بودین بخاطر تو مسیر عملیات بودیم نتونستم بگم خواستم تو فرصت بد عملیات بگم ولی مراقب فاطمه باش و بچه ها دیگه من دو قلو هست☺️ و دختر یکی پسر که اسمشون رقیه و مهدی هست رسول جان استاد به کارا اداره هم بکن و سعید آقا داماد میدونم سخته امید وارم زیاد گریه نکنی چشمات اذیت میشه داود دهقان فداکار زیاد فداکاری نکن گریه نکن پات دستت اذیت میشه داود مراقب باش و سپردم به خدا و در پناه حضرت مهدی عجل الله 😊و سعید اشکم اومد🥺 رسول :جانم سعید :نگران نباش بعد اومد داود. :دانیال بگو چی شده همه چرا مشکی پوشیدن🧐 دانیال:آقا محمد شهید شد داداش داود:چی🤨 اومد پایین درد داشتم رفتم کجاست دانیال :بیمارستان سرد خونه داود :تو فکر آشفته رفت🥺 علی : برسی کردم و عطیه :بچه ها به دنیا اومد خونه بودم مونا :عطیه راستش یه حقیقت هست عطیه ؛چی شده بعد مرضیه. گفت بعد رضا مرخصی گرفتم حس کارا نداشتم با رسول بنر ها زدیم و پارچه زدیم و میز گذاشتیم🥺 و سینی خرما و رسول :همزمان با شهادت حضرت فاطمه زهرا یکی شد مراسم خاک سپاری و سینا:چه همزمان بود و مداح میخوند و بچه ها گریه میکردن 😭و تاوت پرچم سه رنگ زمین گذاشت و عطیه رفت سمتش گریه میکرد😭 گل رو گذاشت با کمک عطرین رفت و رسول رضا رفتیم گل گذاشتیم بقیه اومدن داود رفت دست رو پرچم کشید بعد دارو انداخت پشت درخت و خاک سپردن و بقیه رفتن فاطمه:گریه میکرد😭 رسول غش میکردم 😴داود از حال رفتم 😴و سعید آب قند آورد بیا دانیال:داود داداش چی شدی🥺 مهدیار به رسول آب قند آوردم دادم رسول :حالم بهتر بود داود :بهتر شدم سبحان خوبی داود :سبحان درد دارم دستم سبحان دارو کو داود :نه پشت درخت انداختم😔 نمیتونم دیگه سبحان :عع داود سینا: یعنی چی داود نمیتونم سینا مگه حال محمد امین با دارو خوب میشه ها سینا :میدونم داود مگه حال همه مون با دارو خوب مشه 🥺فاطمه و مهدی و رقیه مگه حالش با دارو خوب میشه 🥺سینا میدونم داود آروم باش😔 بعد وصیعت تو خونه خوندن عطیه اشک ریز ریخت 😢بعد فاطمه خوابید😴 و بقیه اداره بودن و فرمانده جدید اومد محمد امین وسایل داداشم جمع میکردم 🥺 سوم هفتم مونده بود و چشمم به عکس خورد ور داشتم در زد رفت تو محسن :سلام محمد امین :سلام چند دقیقه دیگه رفع زحمت میکنم🥺 محسن :داغ برادر سنگینه خدا رحمتش کنه محمد امین: مرسی😔 عکسش ور داشتم فاطمه بود یکی هم سه تایی من رسول رضا یکی دسته جمعی اداره بود ورداشتم جمع کردم تو جعبه بعد کشو باز کردم دیدم وسیله ور داشتم تو جعبه گذاشتم عود روشن کردم رفتم بیرون امیر رضا و محسن :محمد امین بفرمایید آمادست من میرم. پایین با اجازه عبدی :فعلا رفت پایین رسول داداش فرمانده جدید اومده رسول :چی آتشی😡 شدم یعنی چی داداش هنوز چهلم و هفتم سوم داداش محمد نرفته هنوز خاکش سرده 🥺چه جوری محمد امین بگو آتشی شدم بعد یهو گزارش ریختم🤬 آخه انصافه یعنی چی اهه لیوان😡 شیشه ای شکستم با عصبانیت 😡 پایان رمان قسمت سوم
دستم زخمی بود😣 سعید :رسول خوبی رسول :سعید فرمانده جدید اومده هنوز خاک داداشم خشک نشده سوم هفتم نگذشته 🥺سعید هنوز لباس سیاه تنمون هست😔 آخه انصافه سعید :آروم باش رسول😔 داود بقیه جمع شدن😕 دورش رسول :داود چرا حتی هنوز دستم به کار نمیره ا🥺نصافه سعید معلومه نه بچه ها معاونت ندیدی حال کارا ندارن علی بقیه اونجا جمع بودن🥺 پایان رمان قسمت سه
مرضیه : رفتم پیشش آبجی ریحانه زهرا آب قند اوردم خوبی آب قند هم زدم و دادم فایده نداشت سینا من الان میام رفتم چی شده مرضیه خانم مرضیه :از حال رفت سینا نبض گرفتم بعد خب مراسم تموم شد خونه رضا بیا رضا :اومدم جانم سینا :رضا بدو این دارو بگیر بیا رضا :چی شده سینا :بدو رضا :رفتم اومدم بیا کمک دستش شدم چادر جمع کردم بعد دکمه آستین عبا باز کردم دادم بعد وصل کردم سینا نگه دار سینا باشه خب حله. 🥺 رضا :سینا چی شد سینا: نمیدونم از حال رفته فشارش پایین بود بعد نامه خوندن سینا پیشش و ریحانه بهوش اومدم دور ور دیدم آخ سینا :جانم ریحانه خوبی ریحانه:رضا کی اومد. 🧐 سینا :از قبل بود بعد ریحانه:سینا بچه دختر شده سینا چی ریحانه:آره دو اسم تو فکر دارم سپیده خوبه یا نفس😍🥺 سینا :نمیدونم ریحانه تغصیر من بود که اینجوری شد🥺 رضا :نگو سینا بیا بریم اداره بعد سرم در آوردم خوبی ریحانه:خوبم. سینا بعد رفت اداره و محمد امین :وسیله داداش رو چشمم به عکس خورد ور داشتم جمع میکردم در زد محسن :سلام محمد امین: سلام محسن :داغ برادر سنگینه خدا رحمتش کنه محمد امین:مرسی عکسش ور داشتم یکی سه تا شون یکی دسته جمعی یکی من رسول رضا محمد صالح بود گذاشتم تو جعبه عود روشن کردم رفتم بفرمایید تو دم در بده فقط به عکس کار نداشته باشین🥺 محسن :باشه رفت پایین داداش رسول فرمانده جدید اومده رسول:چی داغ شدم هنوز سوم هفتم نگذشته خاکش سرده چه جوری ها 😡گزارشا ریخت زمین لیوان شیشه ای شکست سعید. داود :رسول جان رسول :دستم زخمی بود😣 همه پایین بود سعید هنوز لباس سیاه تنمونه آخه انصافه😡. سعید :آروم باش رسول هنوز دستم به کار نمیره انصافه داود بچه ها معاونت ندیدی دستشون به کار نمیره علی رو چی میگی گزارشا رو عرفان مینویسه علی :درسته😔 ولی آروم باش رسول :هی روزگار تو فکر😔 پایان قسمت سع
مرضیه : رفتم پیشش آبجی ریحانه زهرا آب قند اوردم خوبی آب قند هم زدم و دادم فایده نداشت سینا من الان میام رفتم چی شده مرضیه خانم مرضیه :از حال رفت سینا نبض گرفتم بعد خب مراسم تموم شد خونه رضا بیا رضا :اومدم جانم سینا :رضا بدو این دارو بگیر بیا رضا :چی شده سینا :بدو رضا :رفتم اومدم بیا کمک دستش شدم چادر جمع کردم بعد دکمه آستین عبا باز کردم دادم بعد وصل کردم سینا نگه دار سینا باشه خب حله. 🥺 رضا :سینا چی شد سینا: نمیدونم از حال رفته فشارش پایین بود بعد نامه خوندن سینا پیشش و ریحانه بهوش اومدم دور ور دیدم آخ سینا :جانم ریحانه خوبی ریحانه:رضا کی اومد. 🧐 سینا :از قبل بود بعد ریحانه:سینا بچه دختر شده سینا چی ریحانه:آره دو اسم تو فکر دارم سپیده خوبه یا نفس😍🥺 سینا :نمیدونم ریحانه تغصیر من بود که اینجوری شد🥺 رضا :نگو سینا بیا بریم اداره بعد سرم در آوردم خوبی ریحانه:خوبم. سینا بعد رفت اداره و محمد امین :وسیله داداش رو چشمم به عکس خورد ور داشتم جمع میکردم در زد محسن :سلام محمد امین: سلام محسن :داغ برادر سنگینه خدا رحمتش کنه محمد امین:مرسی عکسش ور داشتم یکی سه تا شون یکی دسته جمعی یکی من رسول رضا محمد صالح بود گذاشتم تو جعبه عود روشن کردم رفتم بفرمایید تو دم در بده فقط به عکس کار نداشته باشین🥺 محسن :باشه رفت پایین داداش رسول فرمانده جدید اومده رسول:چی داغ شدم هنوز سوم هفتم نگذشته خاکش سرده چه جوری ها 😡گزارشا ریخت زمین لیوان شیشه ای شکست سعید. داود :رسول جان رسول :دستم زخمی بود😣 همه پایین بود سعید هنوز لباس سیاه تنمونه آخه انصافه😡. سعید :آروم باش رسول هنوز دستم به کار نمیره انصافه داود بچه ها معاونت ندیدی دستشون به کار نمیره علی رو چی میگی گزارشا رو عرفان مینویسه علی :درسته😔 ولی آروم باش رسول :هی روزگار تو فکر😔 پایان قسمت چهار