eitaa logo
کافه 𓊉رمان𓊈 امنیتی گاندو🐊
35 دنبال‌کننده
1 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان تا پای جان 💓قسمت سوم دانیال:پیش داود بودم دانیال:داود :چی شده داداش🥺 دانیال:داود چیزی نیست داود :آقا محمد کجاست بخشه سینا چی گفت دانیال :من نبودم خبر ندارم بعد رسول محمد امین محمد صالح رفتیم خونه فاطمه داشت بازی می‌کرد مادر نرگس :محمد امین پسرم خوبی محمد امین :خوبم راستش مادر محمد به آرزوش رسید😔 رسول سعی می‌کرد طبیعی باسه نرگس :چی محمد صالح شوکه بود مونا :چی محمد امین داداش خدا نکنه محمد صالح:آبجی واقعیته تو عملیات بودیم داود زخمی بود محمد خواست بره پیشش بعد یکی تک تیر بود زد ولی جون یکی تو خطر بود معصومه شوکه رسول یه چی بگو رسول :زهرا به عطیه خانم چیزی نگو بگو ماموریته آخه برا بچه ها بده مهدی رقیه نرگس : آخی چه سخته رسول زیر عمل بود خون میخواست رضا خون داد 🥺ولی سینا گفت من شوکه بودم محمد امین من کابوس من تعبیر شده اداره خواب بودم دیدم نوع دیگه بود مرضیه :الهی بعد رسول محمد امین صالح لباس عوض کردیم و به اداره رفتیم داود اداره بود سعید: بقیه مشکی پوشیدن رفتم دم اتاق رسول :پارچه مشکی رو میزمحمد پهن کردم اشک میریختم 😭بعد گل رز پر کردم و عکس گذاشتم و شمع روشن کردم و رسول :نامه ور داشتم بیا سعید نامه که میگفت سعید باز کردم متن نامه بسم رب شهدا سلام سعید و بچه ها😊 خوبین حقیقت باید بگم که من رسول رضا محمد امین و محمد صالح برادر هستیم و با شناسنامه جعلی اومدن و بخاطر شغل پدر مون سپاه بود و امید وارم با فرمانده جدید کنار بیاین و سعید بد قلقی نکن و یه جور کنار بیاین من همیشه بقیه همه رو به چشم برادر میبینم و مثل رسول برادرم هستین و امید وارم با قضیه کنار بیاین رسول محمد امین محمد صالح نگران نباش رسول راستی عمو شده بودین بخاطر تو مسیر عملیات بودیم نتونستم بگم خواستم تو فرصت بد عملیات بگم ولی مراقب فاطمه باش و بچه ها دیگه من دو قلو هست☺️ و دختر یکی پسر که اسمشون رقیه و مهدی هست رسول جان استاد به کارا اداره هم بکن و سعید آقا داماد میدونم سخته امید وارم زیاد گریه نکنی چشمات اذیت میشه داود دهقان فداکار زیاد فداکاری نکن گریه نکن پات دستت اذیت میشه داود مراقب باش و سپردم به خدا و در پناه حضرت مهدی عجل الله 😊و سعید اشکم اومد🥺 رسول :جانم سعید :نگران نباش بعد اومد داود. :دانیال بگو چی شده همه چرا مشکی پوشیدن🧐 دانیال:آقا محمد شهید شد داداش داود:چی🤨 اومد پایین درد داشتم رفتم کجاست دانیال :بیمارستان سرد خونه داود :تو فکر آشفته رفت🥺 علی : برسی کردم و عطیه :بچه ها به دنیا اومد خونه بودم مونا :عطیه راستش یه حقیقت هست عطیه ؛چی شده بعد مرضیه. گفت بعد رضا مرخصی گرفتم حس کارا نداشتم با رسول بنر ها زدیم و پارچه زدیم و میز گذاشتیم🥺 و سینی خرما و رسول :همزمان با شهادت حضرت فاطمه زهرا یکی شد مراسم خاک سپاری و سینا:چه همزمان بود و مداح میخوند و بچه ها گریه میکردن 😭و تاوت پرچم سه رنگ زمین گذاشت و عطیه رفت سمتش گریه میکرد😭 گل رو گذاشت با کمک عطرین رفت و رسول رضا رفتیم گل گذاشتیم بقیه اومدن داود رفت دست رو پرچم کشید بعد دارو انداخت پشت درخت و خاک سپردن و بقیه رفتن فاطمه:گریه میکرد😭 رسول غش میکردم 😴داود از حال رفتم 😴و سعید آب قند آورد بیا دانیال:داود داداش چی شدی🥺 مهدیار به رسول آب قند آوردم دادم رسول :حالم بهتر بود داود :بهتر شدم سبحان خوبی داود :سبحان درد دارم دستم سبحان دارو کو داود :نه پشت درخت انداختم😔 نمیتونم دیگه سبحان :عع داود سینا: یعنی چی داود نمیتونم سینا مگه حال محمد امین با دارو خوب میشه ها سینا :میدونم داود مگه حال همه مون با دارو خوب مشه 🥺فاطمه و مهدی و رقیه مگه حالش با دارو خوب میشه 🥺سینا میدونم داود آروم باش😔 بعد وصیعت تو خونه خوندن عطیه اشک ریز ریخت 😢بعد فاطمه خوابید😴 و بقیه اداره بودن و فرمانده جدید اومد محمد امین وسایل داداشم جمع میکردم 🥺 سوم هفتم مونده بود و چشمم به عکس خورد ور داشتم در زد رفت تو محسن :سلام محمد امین :سلام چند دقیقه دیگه رفع زحمت میکنم🥺 محسن :داغ برادر سنگینه خدا رحمتش کنه محمد امین: مرسی😔 عکسش ور داشتم فاطمه بود یکی هم سه تایی من رسول رضا یکی دسته جمعی اداره بود ورداشتم جمع کردم تو جعبه بعد کشو باز کردم دیدم وسیله ور داشتم تو جعبه گذاشتم عود روشن کردم رفتم بیرون امیر رضا و محسن :محمد امین بفرمایید آمادست من میرم. پایین با اجازه عبدی :فعلا رفت پایین رسول داداش فرمانده جدید اومده رسول :چی آتشی😡 شدم یعنی چی داداش هنوز چهلم و هفتم سوم داداش محمد نرفته هنوز خاکش سرده 🥺چه جوری محمد امین بگو آتشی شدم بعد یهو گزارش ریختم🤬 آخه انصافه یعنی چی اهه لیوان😡 شیشه ای شکستم با عصبانیت 😡 پایان رمان قسمت سوم
اسم کانال تغییر کرد گممون نکنید😉
دستم زخمی بود😣 سعید :رسول خوبی رسول :سعید فرمانده جدید اومده هنوز خاک داداشم خشک نشده سوم هفتم نگذشته 🥺سعید هنوز لباس سیاه تنمون هست😔 آخه انصافه سعید :آروم باش رسول😔 داود بقیه جمع شدن😕 دورش رسول :داود چرا حتی هنوز دستم به کار نمیره ا🥺نصافه سعید معلومه نه بچه ها معاونت ندیدی حال کارا ندارن علی بقیه اونجا جمع بودن🥺 پایان رمان قسمت سه
مرضیه : رفتم پیشش آبجی ریحانه زهرا آب قند اوردم خوبی آب قند هم زدم و دادم فایده نداشت سینا من الان میام رفتم چی شده مرضیه خانم مرضیه :از حال رفت سینا نبض گرفتم بعد خب مراسم تموم شد خونه رضا بیا رضا :اومدم جانم سینا :رضا بدو این دارو بگیر بیا رضا :چی شده سینا :بدو رضا :رفتم اومدم بیا کمک دستش شدم چادر جمع کردم بعد دکمه آستین عبا باز کردم دادم بعد وصل کردم سینا نگه دار سینا باشه خب حله. 🥺 رضا :سینا چی شد سینا: نمیدونم از حال رفته فشارش پایین بود بعد نامه خوندن سینا پیشش و ریحانه بهوش اومدم دور ور دیدم آخ سینا :جانم ریحانه خوبی ریحانه:رضا کی اومد. 🧐 سینا :از قبل بود بعد ریحانه:سینا بچه دختر شده سینا چی ریحانه:آره دو اسم تو فکر دارم سپیده خوبه یا نفس😍🥺 سینا :نمیدونم ریحانه تغصیر من بود که اینجوری شد🥺 رضا :نگو سینا بیا بریم اداره بعد سرم در آوردم خوبی ریحانه:خوبم. سینا بعد رفت اداره و محمد امین :وسیله داداش رو چشمم به عکس خورد ور داشتم جمع میکردم در زد محسن :سلام محمد امین: سلام محسن :داغ برادر سنگینه خدا رحمتش کنه محمد امین:مرسی عکسش ور داشتم یکی سه تا شون یکی دسته جمعی یکی من رسول رضا محمد صالح بود گذاشتم تو جعبه عود روشن کردم رفتم بفرمایید تو دم در بده فقط به عکس کار نداشته باشین🥺 محسن :باشه رفت پایین داداش رسول فرمانده جدید اومده رسول:چی داغ شدم هنوز سوم هفتم نگذشته خاکش سرده چه جوری ها 😡گزارشا ریخت زمین لیوان شیشه ای شکست سعید. داود :رسول جان رسول :دستم زخمی بود😣 همه پایین بود سعید هنوز لباس سیاه تنمونه آخه انصافه😡. سعید :آروم باش رسول هنوز دستم به کار نمیره انصافه داود بچه ها معاونت ندیدی دستشون به کار نمیره علی رو چی میگی گزارشا رو عرفان مینویسه علی :درسته😔 ولی آروم باش رسول :هی روزگار تو فکر😔 پایان قسمت سع
مرضیه : رفتم پیشش آبجی ریحانه زهرا آب قند اوردم خوبی آب قند هم زدم و دادم فایده نداشت سینا من الان میام رفتم چی شده مرضیه خانم مرضیه :از حال رفت سینا نبض گرفتم بعد خب مراسم تموم شد خونه رضا بیا رضا :اومدم جانم سینا :رضا بدو این دارو بگیر بیا رضا :چی شده سینا :بدو رضا :رفتم اومدم بیا کمک دستش شدم چادر جمع کردم بعد دکمه آستین عبا باز کردم دادم بعد وصل کردم سینا نگه دار سینا باشه خب حله. 🥺 رضا :سینا چی شد سینا: نمیدونم از حال رفته فشارش پایین بود بعد نامه خوندن سینا پیشش و ریحانه بهوش اومدم دور ور دیدم آخ سینا :جانم ریحانه خوبی ریحانه:رضا کی اومد. 🧐 سینا :از قبل بود بعد ریحانه:سینا بچه دختر شده سینا چی ریحانه:آره دو اسم تو فکر دارم سپیده خوبه یا نفس😍🥺 سینا :نمیدونم ریحانه تغصیر من بود که اینجوری شد🥺 رضا :نگو سینا بیا بریم اداره بعد سرم در آوردم خوبی ریحانه:خوبم. سینا بعد رفت اداره و محمد امین :وسیله داداش رو چشمم به عکس خورد ور داشتم جمع میکردم در زد محسن :سلام محمد امین: سلام محسن :داغ برادر سنگینه خدا رحمتش کنه محمد امین:مرسی عکسش ور داشتم یکی سه تا شون یکی دسته جمعی یکی من رسول رضا محمد صالح بود گذاشتم تو جعبه عود روشن کردم رفتم بفرمایید تو دم در بده فقط به عکس کار نداشته باشین🥺 محسن :باشه رفت پایین داداش رسول فرمانده جدید اومده رسول:چی داغ شدم هنوز سوم هفتم نگذشته خاکش سرده چه جوری ها 😡گزارشا ریخت زمین لیوان شیشه ای شکست سعید. داود :رسول جان رسول :دستم زخمی بود😣 همه پایین بود سعید هنوز لباس سیاه تنمونه آخه انصافه😡. سعید :آروم باش رسول هنوز دستم به کار نمیره انصافه داود بچه ها معاونت ندیدی دستشون به کار نمیره علی رو چی میگی گزارشا رو عرفان مینویسه علی :درسته😔 ولی آروم باش رسول :هی روزگار تو فکر😔 پایان قسمت چهار
فردا هم رمان دلی داریم ساعت دو نیم
رمان رفاقت 💖 :اداره مشغول بودم و سینا :از شیفت میرفتم اداره رسیدم و آقا ماموریت داد رفتم به عنوان گارسون با مهدیار شک نداشت و راحت کارا میکردیم و اطلاعات لازم میدادیم به اداره و به سینا شک کرد و یکی لباس سینا کشید نزدیک بود بیفته از پشت میدیدم :نزدیک بود بیفتم زمین نا خود آگاه به عقب کشیده شدم کیان. :صدات در نیاد چاقو رو گردن گذاشتم خشایار:برو سینا :دیدم با چیزی زد به پشت پام سینا ناخود آگاه نشستم و دیدم که دستمال اسپری کرده بود امیر :پشت درخت ت میم دیگه بودم سینا دیدم دستم خون میومد و دیدم که گفت برو نیای گرون تموم میشه سینا :رفتم دیدم دستمال قرار داد سینا دیدم افتاد دستمال یکی عصبانی اومد گرفت می‌برد سپس هل داد سینا :درد داشتم و مقصد عینکم بود و رسیدن تو8 و یکی گفت باز دست باز بعد گشت ولی هیچی کشف نکرد مهدیار یواش سمت سینا رفتم پشت سرش شنود دستم بود به زیر عینکش زدم و رفتم دیدم یا شار :چشم بند دستم بود سینا گشت و موبایل گردنبند اسمش حک بود زیر گردنبند طرح حلال ماه داخلش ذکر قمر بنی هاشم ع بود در آورد حتی ساعت خواست در بیاره موفق نشد مهدیار:خدار شکر میکردم و دیدم که انگشتر ذکر قمر بنی هاشم در آورد و دم در کیان :عینکت در بیار سینا :نمیتونم بعد کیارش در آورد چشم بند زد سینا "عینکم بده کیان داد بیا سینا تو جیب گذاشتم رفتیم دستم بسته بود اسلحه پشتم و منم میرفتم و حس کردم جایی سیلو بود و من رو پرتاب کرد سینا :دردم اومد آخ بعد بدنم درد میکرد رسول قبل میدید مهدیار چیکار کرد و اومدن و سینا دیدم که اومد یکی قد امیر چشم بند یکی ور داشت چشمم اذیت کرد و گفت رسول حسنی میشناسی سینا :ن ه اسم من از کجا حفضی نیما:معلومه برادرت اسمش سعید و سبحان سهیل آره اطلاعات زود سینا :عمرا دیدم اومد آهن داغ زد سینا درد داشتم و دیدم آب سرد ریخت سینا :میسوختم و بد قد سرد بود می‌لرزیدم دیدم که اومد گفت مهمون داری دانشمند سینا :کی هست هل داد مهدیار :با صورت اومدم دیدم سینا :مهدیار :خوبی سینا :آره یکی دفه بعد فرماندت میبینی سینا :مگه از من رپ بشی مهدیار :نمیزارم پا فرماندم وسط بکشی و رفت سینا مهدیار درد دارم سرده بعد مهدیار :چیکار کنم سینا :اول نگا بنداز و زخم ها با پارچه تمیز ببند مهدیار :باشه لباسم پاره کردم زخم سینا بستم و کاپشن رو سینا انداخت سینا گرمم شد ممنون و وارد شدن و کیان :چاقو آورد خواست بزنه به مهدیار خورد به قلبم و سینا چیکار کردی عوضی لباس پاره کرد و زخم نگا انداخت عمیق بود و محکم بست مهدیار :مرسی سینا و اومد خب ودیو گرفت خب استاد رسول حاضری بذا ایتا چیکار کنی و با چاقو سر مهدیار خواست ببره تشهد گفت بعد زد مهدیار :اسلام علیک یا ابلفضل عباس ع یا حسین شهید چشمم بستم قبل ساعت فعال کردم بعد برید مهدیار دست راستم بد جور بود و سینا لباسم خواستم پاره کنم دیدم نه گفتم آهای کیوان پارچه بیار کیوان اوو آقای دانشمند پزشک بودی رو نکردی سینا :آره تو دشمنی با من داری پای این وسط نکش پارچه تمیز چوب بیار فوری آورد و سینا نگران نباش داداش مهدیار فوری وارد شدم چوب کلفت تخته رو دست قرار دادم با یه دست گرفتم جفت چوب رو و با پارچه پرچم یا حسین بود بستم سفت مثلثی و تموم شد رسول :محکم کوبیدم ایول محمد :ایول چی رسول :یه دقیقه بیا آقا اومد رسول نقطه فعال مهدیار ساعت فعاله محمد خب سینا چی رسول :نمیدونم داداش شنوند عینک فعاله ولی چیزی معلوم نیست فکر کنم تو جیبشه سینا عینک در آوردم زدم رسول موبایلم زنگ خورد علی بیا علی اومدم سریع پیشش رسول این برو ببین کیه علی باشع رسول جواب دادم بله ناشناس :به استاد رسول بهتره بیای پاک لاله اگه جون دوستات برات مهمه اطلاعات فرمانده بیار رسول کثافت عوضی چیکار کردی ناشناس واتساپ نگاه بنداز زیاد دوام نمیاره مخصوصا مهدیار و سینا دیر بجنبی جنازه ش میاد رسول قطع کردم ودیو زدم نگا کردم اشک چشمام بود سرم گیج میرفت بعد گفتم علی چی شد علی پیدا کردم رسول محمد من میرم سینا و مهدیار نجات بدم محمد :رسول ریسک نمیشه کرد رسول مهم جون سینا مهدیار معلوم نیست چی بشه نقطه فعال هم داریم بریم ماموریت یا من میرم داداش محمد :یکی زنک زد علی شاهده ردش زده نرم معلوم نیس چی میشه و محمد باش رسول رفتم بیرون علی حواست باشه عینک زدم رفتم خیابون شهرام اومد به بهتره بیای برد رفت تو هل داد سینا یا حسین رفت سمتش رسول :سینا خوبی مهدیار:رسول اینا رحم ندارن و برو رسول دستت مهدیار :چیزی نیست رسول زدن آویزون کرد میزدن و دو ساعت بود بعد رسول درد داشتم و سرگیجه و میزدن و با اسلحه زدن رگباری سینا مهدیار و رسول نمیزارم تشهد خوندم و گلوله ها خورد مهدیار شوکه و صدا آژیر بچها داخل شدن و در گیر رسول :س ینا رسول :گلوله ب جا بود سینا :دقیقا قلب یکی ریه یکی پا سینا ابزار نبود گریه نخواب رسول :محمد اومد رسول علی آمبولانس اومد مهدیار سینا برد بیمارستان و خوب شدن
دستم زخمی بود😣 سعید :رسول خوبی رسول :سعید فرمانده جدید اومده هنوز خاک داداشم خشک نشده سوم هفتم نگذشته 🥺سعید هنوز لباس سیاه تنمون هست😔 آخه انصافه سعید :آروم باش رسول😔 داود بقیه جمع شدن😕 دورش رسول :داود چرا حتی هنوز دستم به کار نمیره ا🥺نصافه سعید معلومه نه بچه ها معاونت ندیدی حال کارا ندارن علی بقیه اونجا جمع بودن🥺 پایان رمان قسمت سه
مرضیه : رفتم پیشش آبجی ریحانه زهرا آب قند اوردم خوبی آب قند هم زدم و دادم فایده نداشت سینا من الان میام رفتم چی شده مرضیه خانم مرضیه :از حال رفت سینا نبض گرفتم بعد خب مراسم تموم شد خونه رضا بیا رضا :اومدم جانم سینا :رضا بدو این دارو بگیر بیا رضا :چی شده سینا :بدو رضا :رفتم اومدم بیا کمک دستش شدم چادر جمع کردم بعد دکمه آستین عبا باز کردم دادم بعد وصل کردم سینا نگه دار سینا باشه خب حله. 🥺 رضا :سینا چی شد سینا: نمیدونم از حال رفته فشارش پایین بود بعد نامه خوندن سینا پیشش و ریحانه بهوش اومدم دور ور دیدم آخ سینا :جانم ریحانه خوبی ریحانه:رضا کی اومد. 🧐 سینا :از قبل بود بعد ریحانه:سینا بچه دختر شده سینا چی ریحانه:آره دو اسم تو فکر دارم سپیده خوبه یا نفس😍🥺 سینا :نمیدونم ریحانه تغصیر من بود که اینجوری شد🥺 رضا :نگو سینا بیا بریم اداره بعد سرم در آوردم خوبی ریحانه:خوبم. سینا بعد رفت اداره و محمد امین :وسیله داداش رو چشمم به عکس خورد ور داشتم جمع میکردم در زد محسن :سلام محمد امین: سلام محسن :داغ برادر سنگینه خدا رحمتش کنه محمد امین:مرسی عکسش ور داشتم یکی سه تا شون یکی دسته جمعی یکی من رسول رضا محمد صالح بود گذاشتم تو جعبه عود روشن کردم رفتم بفرمایید تو دم در بده فقط به عکس کار نداشته باشین🥺 محسن :باشه رفت پایین داداش رسول فرمانده جدید اومده رسول:چی داغ شدم هنوز سوم هفتم نگذشته خاکش سرده چه جوری ها 😡گزارشا ریخت زمین لیوان شیشه ای شکست سعید. داود :رسول جان رسول :دستم زخمی بود😣 همه پایین بود سعید هنوز لباس سیاه تنمونه آخه انصافه😡. سعید :آروم باش رسول هنوز دستم به کار نمیره انصافه داود بچه ها معاونت ندیدی دستشون به کار نمیره علی رو چی میگی گزارشا رو عرفان مینویسه علی :درسته😔 ولی آروم باش رسول :هی روزگار تو فکر😔 پایان قسمت چهار
رمان تا پای جان. ( قسمت سوم ) رسول سینا دست رسول بستم🥺 امیر گزارشا جمع کردم😔 امین :جلسه داریم امیر علی: چی🧐 رسول امروز سومه من نمیام بقیه گفتن رفتن سر مزار شهدا محسن :چرا کسی نیومد🧐علی :آقا بقیه رفتن امام زاده صالح محسن: خب نباید کار به تاخیر بندازیم 🤨 پرونده بقیه نگا میکرد بشناسه و رسول مراسم بودن داود نگاه می‌کرد🥺 و هفتم گذشت و تا چهلم مونده بود رفت اداره محسن :جلسه شد و بقیه بودن و محسن خب جلسه آشنایی هست من محسن رضایی فرمانده جدید هستم و بفرمایید سینا :من سینا شهریاری هستم بقیه معرفی کردند و سینا :آقا راستش من دو شغل دارم من و میثم و عرفان بیمارستان کار می‌کنیم ☺️و من پزشکم و میثم عرفان پرستار هستن محسن خب خوبه بهتر نیست انصراف بدین اینجوری کارا اداره میمونه من خیلی حساسم تو کار سینا :ممکنه برادرم سهیل نباشه چون وکیل هست و محسن خوبه ولی برادرت هم باید انصراف بده سینا :اجازه هست من رفع زحمت کنم گمانم کلا با من مشکل دارین و رفت داود :یه جوری شدم آخه چه جور دل سینا شکوند آخه تو فکر بودم محسن :خب از امروز باید سفت به کار بکنین و لنگ نمونه مراسم هاتون تموم شد رسول :بله تموم شد یه وقت فکر نکنین با رفتن برادرم جاش گرفتین اتفاقا برادرم می‌گفت که جا مقام مهم نیست بلکه انسانیت و رفتار مهمه صد البته شما گمانم کلا با ما مشکل داری و این رفتار در شان یک فرمانده نیست آفای رضایی بلکه یه وقت خودتون دست بالا نگیرین محسن :جلسه تمومه حدی عصبانی بودم خواستم توبیخ کنم خب آقای حسنی توبیخ هستی کارا بقیه بکن رسول :همین خیلی ممنون واقعا من شما رو به چشم برادرم میدیدم بعد رفتم محسن : بعد سرم رو میز قرار دادم بعد تموم شد رفتم پیش سینا وایسا سینا :جانم رسول :سینا حرفاش نشنیده بگیر میدونی محمد صالح:داداش رسول چرا اونجوری گفتی رسول جواب هر کی همینه داداش چون آقای رضایی فکر کرده کیه دست بالا میگیره داداش محمد هم اونجوری نبود. سعید :ولی خوب گفتی رسول که واقعا اون رفتار در شان آقای رضایی نبود کاش آقا محمد بود رسول کارا کردم گرارشا رو میز حامد گذاشتم حامد میشه گزارشا تحویل بدی. من میرم گلزار شهدا سر مزار داداشم رفتم گلاب ریختم سلام داداش محمد خوبی کاش قسمت بشه منم بیام دیکه نمیتونم با فرمانده جدید خودش دست بالا گرفته جلو سینا یه چیزا گفت انصراف بده ولی من نزاشتم بکنه این کار رو گل ها پر کردم گریه میکردم 😭 حامد :باشه رسول رفت سر مزار دو ماه گذشته بود داود :دارو نمیخوردم 😔دستم تو آتل و پام خوب بود دستم درد میکرد و عطیه :محمد وصيت کرد ازدواج کنم ولی من نخواستم مهدی و رقیه ۵ ساله بودن و فاطمه مدرسه میرفت ۶ ساله بود ریحانه هم سپیده ۳ ساله بود و محمد طاها هم 1 ساله بود هم عطیه به مهدی و رقیه خونه بود و عطیه رفتم مدرسه دنبال فاطمه اومدیم و رفتیم امام زاده صالح رسول سر مزار بودم فاطمه:دیدم عمو رسول خوابه 😴صداش کردم اومد رسول :یکی صدام میکرد استاد رسول :بیدار شدم عع عطیه خانم عطیه:خوبین اقا رسول :خوبم گل پر کردم فاطمه:سلام بابا نگا نقاشی منو 🥺این عمو رسوله این عمو سعید و اینم شمایی و اینم عمو علی که وقت کاعنات عمو رسول میگیره اینم عمو سینا و مهدیار بقیه گفت گل پر کرد بابا من افتخار میکنم که پدرم شهیده بعد تموم شد عطیه: فرمانده جدید اداره چه جوره رسول چی بگم اداره سوت کوره فرمانده جدید هم به سینا میثم و عرفان گفته انصراف بده ولی نداده من نمیزارم چون سینا دوست داشت پزشک بشه و میثم عرفان دوست داشت پرستار شه که شد داود هم عین من رقیه مهدی خوبه عطیه :خوبه فاطمه:عمو رسول واقعا عمو سینا دوست داشت از هم سن من بود دوست داشت پزشک بشه عین عمو رضا رسول :آره بغل گرفتم عطیه میدونم باید تحمل کنین رسول من تا آخرشم آخه محمد میگفت که تا آخر بمون مثل سرباز امام مهدی😌 فاطمه:منم میخوام بیام تو این کار تا انتقام پدرم بگیرم رسول:انتقام چرا فاطمه: از سوژه ها مرموز رسول :کاش منم عین خودت انتقامم از اون میگرفتم پایان قسمت آخر
زیاد کنین آمار رو