دستم زخمی بود😣 سعید :رسول خوبی رسول :سعید فرمانده جدید اومده هنوز خاک داداشم خشک نشده سوم هفتم نگذشته 🥺سعید هنوز لباس سیاه تنمون هست😔 آخه انصافه سعید :آروم باش رسول😔 داود بقیه جمع شدن😕 دورش رسول :داود چرا حتی هنوز دستم به کار نمیره ا🥺نصافه سعید معلومه نه بچه ها معاونت ندیدی حال کارا ندارن علی بقیه اونجا جمع بودن🥺 پایان رمان قسمت سه
مرضیه : رفتم پیشش آبجی ریحانه زهرا آب قند اوردم خوبی آب قند هم زدم و دادم فایده نداشت سینا من الان میام رفتم چی شده مرضیه خانم مرضیه :از حال رفت سینا نبض گرفتم بعد خب مراسم تموم شد خونه رضا بیا رضا :اومدم جانم سینا :رضا بدو این دارو بگیر بیا رضا :چی شده سینا :بدو رضا :رفتم اومدم بیا کمک دستش شدم چادر جمع کردم بعد دکمه آستین عبا باز کردم دادم بعد وصل کردم سینا نگه دار سینا باشه خب حله. 🥺 رضا :سینا چی شد سینا: نمیدونم از حال رفته فشارش پایین بود بعد نامه خوندن سینا پیشش و ریحانه بهوش اومدم دور ور دیدم آخ سینا :جانم ریحانه خوبی ریحانه:رضا کی اومد. 🧐 سینا :از قبل بود بعد ریحانه:سینا بچه دختر شده سینا چی ریحانه:آره دو اسم تو فکر دارم سپیده خوبه یا نفس😍🥺 سینا :نمیدونم ریحانه تغصیر من بود که اینجوری شد🥺 رضا :نگو سینا بیا بریم اداره بعد سرم در آوردم خوبی ریحانه:خوبم. سینا بعد رفت اداره و محمد امین :وسیله داداش رو چشمم به عکس خورد ور داشتم جمع میکردم در زد محسن :سلام محمد امین: سلام محسن :داغ برادر سنگینه خدا رحمتش کنه محمد امین:مرسی عکسش ور داشتم یکی سه تا شون یکی دسته جمعی یکی من رسول رضا محمد صالح بود گذاشتم تو جعبه عود روشن کردم رفتم بفرمایید تو دم در بده فقط به عکس کار نداشته باشین🥺 محسن :باشه رفت پایین داداش رسول فرمانده جدید اومده رسول:چی داغ شدم هنوز سوم هفتم نگذشته خاکش سرده چه جوری ها 😡گزارشا ریخت زمین لیوان شیشه ای شکست سعید. داود :رسول جان رسول :دستم زخمی بود😣 همه پایین بود سعید هنوز لباس سیاه تنمونه آخه انصافه😡. سعید :آروم باش رسول هنوز دستم به کار نمیره انصافه داود بچه ها معاونت ندیدی دستشون به کار نمیره علی رو چی میگی گزارشا رو عرفان مینویسه علی :درسته😔 ولی آروم باش رسول :هی روزگار تو فکر😔 پایان قسمت سع
مرضیه : رفتم پیشش آبجی ریحانه زهرا آب قند اوردم خوبی آب قند هم زدم و دادم فایده نداشت سینا من الان میام رفتم چی شده مرضیه خانم مرضیه :از حال رفت سینا نبض گرفتم بعد خب مراسم تموم شد خونه رضا بیا رضا :اومدم جانم سینا :رضا بدو این دارو بگیر بیا رضا :چی شده سینا :بدو رضا :رفتم اومدم بیا کمک دستش شدم چادر جمع کردم بعد دکمه آستین عبا باز کردم دادم بعد وصل کردم سینا نگه دار سینا باشه خب حله. 🥺 رضا :سینا چی شد سینا: نمیدونم از حال رفته فشارش پایین بود بعد نامه خوندن سینا پیشش و ریحانه بهوش اومدم دور ور دیدم آخ سینا :جانم ریحانه خوبی ریحانه:رضا کی اومد. 🧐 سینا :از قبل بود بعد ریحانه:سینا بچه دختر شده سینا چی ریحانه:آره دو اسم تو فکر دارم سپیده خوبه یا نفس😍🥺 سینا :نمیدونم ریحانه تغصیر من بود که اینجوری شد🥺 رضا :نگو سینا بیا بریم اداره بعد سرم در آوردم خوبی ریحانه:خوبم. سینا بعد رفت اداره و محمد امین :وسیله داداش رو چشمم به عکس خورد ور داشتم جمع میکردم در زد محسن :سلام محمد امین: سلام محسن :داغ برادر سنگینه خدا رحمتش کنه محمد امین:مرسی عکسش ور داشتم یکی سه تا شون یکی دسته جمعی یکی من رسول رضا محمد صالح بود گذاشتم تو جعبه عود روشن کردم رفتم بفرمایید تو دم در بده فقط به عکس کار نداشته باشین🥺 محسن :باشه رفت پایین داداش رسول فرمانده جدید اومده رسول:چی داغ شدم هنوز سوم هفتم نگذشته خاکش سرده چه جوری ها 😡گزارشا ریخت زمین لیوان شیشه ای شکست سعید. داود :رسول جان رسول :دستم زخمی بود😣 همه پایین بود سعید هنوز لباس سیاه تنمونه آخه انصافه😡. سعید :آروم باش رسول هنوز دستم به کار نمیره انصافه داود بچه ها معاونت ندیدی دستشون به کار نمیره علی رو چی میگی گزارشا رو عرفان مینویسه علی :درسته😔 ولی آروم باش رسول :هی روزگار تو فکر😔 پایان قسمت چهار
رمان رفاقت 💖 :اداره مشغول بودم و سینا :از شیفت میرفتم اداره رسیدم و آقا ماموریت داد رفتم به عنوان گارسون با مهدیار شک نداشت و راحت کارا میکردیم و اطلاعات لازم میدادیم به اداره و به سینا شک کرد و یکی لباس سینا کشید نزدیک بود بیفته از پشت میدیدم :نزدیک بود بیفتم زمین نا خود آگاه به عقب کشیده شدم کیان. :صدات در نیاد چاقو رو گردن گذاشتم خشایار:برو سینا :دیدم با چیزی زد به پشت پام سینا ناخود آگاه نشستم و دیدم که دستمال اسپری کرده بود امیر :پشت درخت ت میم دیگه بودم سینا دیدم دستم خون میومد و دیدم که گفت برو نیای گرون تموم میشه سینا :رفتم دیدم دستمال قرار داد سینا دیدم افتاد دستمال یکی عصبانی اومد گرفت میبرد سپس هل داد سینا :درد داشتم و مقصد عینکم بود و رسیدن تو8 و یکی گفت باز دست باز بعد گشت ولی هیچی کشف نکرد مهدیار یواش سمت سینا رفتم پشت سرش شنود دستم بود به زیر عینکش زدم و رفتم دیدم یا شار :چشم بند دستم بود سینا گشت و موبایل گردنبند اسمش حک بود زیر گردنبند طرح حلال ماه داخلش ذکر قمر بنی هاشم ع بود در آورد حتی ساعت خواست در بیاره موفق نشد مهدیار:خدار شکر میکردم و دیدم که انگشتر ذکر قمر بنی هاشم در آورد و دم در کیان :عینکت در بیار سینا :نمیتونم بعد کیارش در آورد چشم بند زد سینا "عینکم بده کیان داد بیا سینا تو جیب گذاشتم رفتیم دستم بسته بود اسلحه پشتم و منم میرفتم و حس کردم جایی سیلو بود و من رو پرتاب کرد سینا :دردم اومد آخ بعد بدنم درد میکرد رسول قبل میدید مهدیار چیکار کرد و اومدن و سینا دیدم که اومد یکی قد امیر چشم بند یکی ور داشت چشمم اذیت کرد و گفت رسول حسنی میشناسی سینا :ن ه اسم من از کجا حفضی نیما:معلومه برادرت اسمش سعید و سبحان سهیل آره اطلاعات زود سینا :عمرا دیدم اومد آهن داغ زد سینا درد داشتم و دیدم آب سرد ریخت سینا :میسوختم و بد قد سرد بود میلرزیدم دیدم که اومد گفت مهمون داری دانشمند سینا :کی هست هل داد مهدیار :با صورت اومدم دیدم سینا :مهدیار :خوبی سینا :آره یکی دفه بعد فرماندت میبینی سینا :مگه از من رپ بشی مهدیار :نمیزارم پا فرماندم وسط بکشی و رفت سینا مهدیار درد دارم سرده بعد مهدیار :چیکار کنم سینا :اول نگا بنداز و زخم ها با پارچه تمیز ببند مهدیار :باشه لباسم پاره کردم زخم سینا بستم و کاپشن رو سینا انداخت سینا گرمم شد ممنون و وارد شدن و کیان :چاقو آورد خواست بزنه به مهدیار خورد به قلبم و سینا چیکار کردی عوضی لباس پاره کرد و زخم نگا انداخت عمیق بود و محکم بست مهدیار :مرسی سینا و اومد خب ودیو گرفت خب استاد رسول حاضری بذا ایتا چیکار کنی و با چاقو سر مهدیار خواست ببره تشهد گفت بعد زد مهدیار :اسلام علیک یا ابلفضل عباس ع یا حسین شهید چشمم بستم قبل ساعت فعال کردم بعد برید مهدیار دست راستم بد جور بود و سینا لباسم خواستم پاره کنم دیدم نه گفتم آهای کیوان پارچه بیار کیوان اوو آقای دانشمند پزشک بودی رو نکردی سینا :آره تو دشمنی با من داری پای این وسط نکش پارچه تمیز چوب بیار فوری آورد و سینا نگران نباش داداش مهدیار فوری وارد شدم چوب کلفت تخته رو دست قرار دادم با یه دست گرفتم جفت چوب رو و با پارچه پرچم یا حسین بود بستم سفت مثلثی و تموم شد رسول :محکم کوبیدم ایول محمد :ایول چی رسول :یه دقیقه بیا آقا اومد رسول نقطه فعال مهدیار ساعت فعاله محمد خب سینا چی رسول :نمیدونم داداش شنوند عینک فعاله ولی چیزی معلوم نیست فکر کنم تو جیبشه سینا عینک در آوردم زدم رسول موبایلم زنگ خورد علی بیا علی اومدم سریع پیشش رسول این برو ببین کیه علی باشع رسول جواب دادم بله ناشناس :به استاد رسول بهتره بیای پاک لاله اگه جون دوستات برات مهمه اطلاعات فرمانده بیار رسول کثافت عوضی چیکار کردی ناشناس واتساپ نگاه بنداز زیاد دوام نمیاره مخصوصا مهدیار و سینا دیر بجنبی جنازه ش میاد رسول قطع کردم ودیو زدم نگا کردم اشک چشمام بود سرم گیج میرفت بعد گفتم علی چی شد علی پیدا کردم رسول محمد من میرم سینا و مهدیار نجات بدم محمد :رسول ریسک نمیشه کرد رسول مهم جون سینا مهدیار معلوم نیست چی بشه نقطه فعال هم داریم بریم ماموریت یا من میرم داداش محمد :یکی زنک زد علی شاهده ردش زده نرم معلوم نیس چی میشه و محمد باش رسول رفتم بیرون علی حواست باشه عینک زدم رفتم خیابون شهرام اومد به بهتره بیای برد رفت تو هل داد سینا یا حسین رفت سمتش رسول :سینا خوبی مهدیار:رسول اینا رحم ندارن و برو رسول دستت مهدیار :چیزی نیست رسول زدن آویزون کرد میزدن و دو ساعت بود بعد رسول درد داشتم و سرگیجه و میزدن و با اسلحه زدن رگباری سینا مهدیار و رسول نمیزارم تشهد خوندم و گلوله ها خورد مهدیار شوکه و صدا آژیر بچها داخل شدن و در گیر رسول :س ینا رسول :گلوله ب جا بود سینا :دقیقا قلب یکی ریه یکی پا سینا ابزار نبود گریه نخواب رسول :محمد اومد رسول علی آمبولانس اومد مهدیار سینا برد بیمارستان و خوب شدن
دستم زخمی بود😣 سعید :رسول خوبی رسول :سعید فرمانده جدید اومده هنوز خاک داداشم خشک نشده سوم هفتم نگذشته 🥺سعید هنوز لباس سیاه تنمون هست😔 آخه انصافه سعید :آروم باش رسول😔 داود بقیه جمع شدن😕 دورش رسول :داود چرا حتی هنوز دستم به کار نمیره ا🥺نصافه سعید معلومه نه بچه ها معاونت ندیدی حال کارا ندارن علی بقیه اونجا جمع بودن🥺 پایان رمان قسمت سه
مرضیه : رفتم پیشش آبجی ریحانه زهرا آب قند اوردم خوبی آب قند هم زدم و دادم فایده نداشت سینا من الان میام رفتم چی شده مرضیه خانم مرضیه :از حال رفت سینا نبض گرفتم بعد خب مراسم تموم شد خونه رضا بیا رضا :اومدم جانم سینا :رضا بدو این دارو بگیر بیا رضا :چی شده سینا :بدو رضا :رفتم اومدم بیا کمک دستش شدم چادر جمع کردم بعد دکمه آستین عبا باز کردم دادم بعد وصل کردم سینا نگه دار سینا باشه خب حله. 🥺 رضا :سینا چی شد سینا: نمیدونم از حال رفته فشارش پایین بود بعد نامه خوندن سینا پیشش و ریحانه بهوش اومدم دور ور دیدم آخ سینا :جانم ریحانه خوبی ریحانه:رضا کی اومد. 🧐 سینا :از قبل بود بعد ریحانه:سینا بچه دختر شده سینا چی ریحانه:آره دو اسم تو فکر دارم سپیده خوبه یا نفس😍🥺 سینا :نمیدونم ریحانه تغصیر من بود که اینجوری شد🥺 رضا :نگو سینا بیا بریم اداره بعد سرم در آوردم خوبی ریحانه:خوبم. سینا بعد رفت اداره و محمد امین :وسیله داداش رو چشمم به عکس خورد ور داشتم جمع میکردم در زد محسن :سلام محمد امین: سلام محسن :داغ برادر سنگینه خدا رحمتش کنه محمد امین:مرسی عکسش ور داشتم یکی سه تا شون یکی دسته جمعی یکی من رسول رضا محمد صالح بود گذاشتم تو جعبه عود روشن کردم رفتم بفرمایید تو دم در بده فقط به عکس کار نداشته باشین🥺 محسن :باشه رفت پایین داداش رسول فرمانده جدید اومده رسول:چی داغ شدم هنوز سوم هفتم نگذشته خاکش سرده چه جوری ها 😡گزارشا ریخت زمین لیوان شیشه ای شکست سعید. داود :رسول جان رسول :دستم زخمی بود😣 همه پایین بود سعید هنوز لباس سیاه تنمونه آخه انصافه😡. سعید :آروم باش رسول هنوز دستم به کار نمیره انصافه داود بچه ها معاونت ندیدی دستشون به کار نمیره علی رو چی میگی گزارشا رو عرفان مینویسه علی :درسته😔 ولی آروم باش رسول :هی روزگار تو فکر😔 پایان قسمت چهار
رمان تا پای جان. ( قسمت سوم ) رسول سینا دست رسول بستم🥺 امیر گزارشا جمع کردم😔 امین :جلسه داریم امیر علی: چی🧐 رسول امروز سومه من نمیام بقیه گفتن رفتن سر مزار شهدا محسن :چرا کسی نیومد🧐علی :آقا بقیه رفتن امام زاده صالح محسن: خب نباید کار به تاخیر بندازیم 🤨 پرونده بقیه نگا میکرد بشناسه و رسول مراسم بودن داود نگاه میکرد🥺 و هفتم گذشت و تا چهلم مونده بود رفت اداره محسن :جلسه شد و بقیه بودن و محسن خب جلسه آشنایی هست من محسن رضایی فرمانده جدید هستم و بفرمایید سینا :من سینا شهریاری هستم بقیه معرفی کردند و سینا :آقا راستش من دو شغل دارم من و میثم و عرفان بیمارستان کار میکنیم ☺️و من پزشکم و میثم عرفان پرستار هستن محسن خب خوبه بهتر نیست انصراف بدین اینجوری کارا اداره میمونه من خیلی حساسم تو کار سینا :ممکنه برادرم سهیل نباشه چون وکیل هست و محسن خوبه ولی برادرت هم باید انصراف بده سینا :اجازه هست من رفع زحمت کنم گمانم کلا با من مشکل دارین و رفت داود :یه جوری شدم آخه چه جور دل سینا شکوند آخه تو فکر بودم محسن :خب از امروز باید سفت به کار بکنین و لنگ نمونه مراسم هاتون تموم شد رسول :بله تموم شد یه وقت فکر نکنین با رفتن برادرم جاش گرفتین اتفاقا برادرم میگفت که جا مقام مهم نیست بلکه انسانیت و رفتار مهمه صد البته شما گمانم کلا با ما مشکل داری و این رفتار در شان یک فرمانده نیست آفای رضایی بلکه یه وقت خودتون دست بالا نگیرین محسن :جلسه تمومه حدی عصبانی بودم خواستم توبیخ کنم خب آقای حسنی توبیخ هستی کارا بقیه بکن رسول :همین خیلی ممنون واقعا من شما رو به چشم برادرم میدیدم بعد رفتم محسن : بعد سرم
رو میز قرار دادم بعد تموم شد رفتم پیش سینا وایسا سینا :جانم رسول :سینا حرفاش نشنیده بگیر میدونی محمد صالح:داداش رسول چرا اونجوری گفتی رسول جواب هر کی همینه داداش چون آقای رضایی فکر کرده کیه دست بالا میگیره داداش محمد هم اونجوری نبود. سعید :ولی خوب گفتی رسول که واقعا اون رفتار در شان آقای رضایی نبود کاش آقا محمد بود رسول کارا کردم گرارشا رو میز حامد گذاشتم حامد میشه گزارشا تحویل بدی. من میرم گلزار شهدا سر مزار داداشم رفتم گلاب ریختم سلام داداش محمد خوبی کاش قسمت بشه منم بیام دیکه نمیتونم با فرمانده جدید خودش دست بالا گرفته جلو سینا یه چیزا گفت انصراف بده ولی من نزاشتم بکنه این کار رو گل ها پر کردم گریه میکردم 😭 حامد :باشه رسول رفت سر مزار دو ماه گذشته بود داود :دارو نمیخوردم 😔دستم تو آتل و پام خوب بود دستم درد میکرد و عطیه :محمد وصيت کرد ازدواج کنم ولی من نخواستم مهدی و رقیه ۵ ساله بودن و فاطمه مدرسه میرفت ۶ ساله بود ریحانه هم سپیده ۳ ساله بود و محمد طاها هم 1 ساله بود هم عطیه به مهدی و رقیه خونه بود و عطیه رفتم مدرسه دنبال فاطمه اومدیم و رفتیم امام زاده صالح رسول سر مزار بودم فاطمه:دیدم عمو رسول خوابه 😴صداش کردم اومد رسول :یکی صدام میکرد استاد رسول :بیدار شدم عع عطیه خانم عطیه:خوبین اقا رسول :خوبم گل پر کردم فاطمه:سلام بابا نگا نقاشی منو 🥺این عمو رسوله این عمو سعید و اینم شمایی و اینم عمو علی که وقت کاعنات عمو رسول میگیره اینم عمو سینا و مهدیار بقیه گفت گل پر کرد بابا من افتخار میکنم که پدرم شهیده بعد تموم شد عطیه: فرمانده جدید اداره چه جوره رسول چی بگم اداره سوت کوره فرمانده جدید هم به سینا میثم و عرفان گفته انصراف بده ولی نداده من نمیزارم چون سینا دوست داشت پزشک بشه و میثم عرفان دوست داشت پرستار شه که شد داود هم عین من رقیه مهدی خوبه عطیه :خوبه فاطمه:عمو رسول واقعا عمو سینا دوست داشت از هم سن من بود دوست داشت پزشک بشه عین عمو رضا رسول :آره بغل گرفتم عطیه میدونم باید تحمل کنین رسول من تا آخرشم آخه محمد میگفت که تا آخر بمون مثل سرباز امام مهدی😌 فاطمه:منم میخوام بیام تو این کار تا انتقام پدرم بگیرم رسول:انتقام چرا فاطمه: از سوژه ها مرموز رسول :کاش منم عین خودت انتقامم از اون میگرفتم پایان قسمت آخر
خونش تازه پیدا کرد در زد سکینه :در باز کردم سلام شما رضایی :مسعول پرورشگاه هستم سینا و ستاره اومدن قضیه چیه سکینه:گفتم و رضایی اوو نمیدونستم ممنون رفت بعد سینا :سر کلاس بودم رسول:سینا رضا :وویی سینا :گفتم صبح اومدم سینا :عجب خوابم میومد رو شونه رضا خوابم برد یه لحضه بعد آقا حسنی :سینا جان بیدار شوسینا : بیدار شدم آقا ببخشید دیشب ماجرا شد نتونستم بخوابم حسنی :آها خب ادامه درس داد و شایان : هه سینا :رفت زنگ تفریح شایان: دعوا بزرگ کرد بعد سینا : دیدم من هل داد من حرکت تکواندو نرفتم رضا :چهار نفر بود چند نفر یه یه نفر نامردا رفت زد به شایان افتاد بعد چیزی میگی جوجه بعد سینا زد بعد دستش زد سینا : حس میکردم شکسته و دماغم خون میومد دیدم پاش گذاشت رو قفسه سینه سینا : نفسم نمیومد آسمم شروع شد رضا :میزدنش سینا :اسپری تو کلاس بود حسام بدو رفت به آقا داودی گفت داود :رفت کلاس اسپری سینا آورد داودی: آقای کیانی دفتر فرهمند دفتر مدیریت رضا : رفت پیش سینا :داود :اسپری گذاشتم افشانه میرفت داودی :سینا خوبی سینا : داود ور دار هه هه باز شد گفتم بله آقا رضا هیچ کارست هه تغصیر شایان بود هه رضا :ماساژ دادم رسول آب آوردم بیا سینا : خورد داودی دفتر بود محسنی :خب شایان چرا با درخشانی دعوا کردی ها 😡 شایان :حقشه بعد رضا پرو رفت سمتش اهه تو کلاس وسط درس درخشانی خواب بود آقای حسنی چیزی نگفت مدیر :بمون همینجا بعد رضا :سینا درد نداری سینا :نه دستم فقط هست نمیدونم اسمم از کجا اومد نبود داود مرسی اسپری اوردی داود :خواهش حسام رفت گفت دعواست بعد رفت کلاس بعد تموم رفتن خونه سعید اومد محمد :سلام رسول :سلام داداش امروز مدرسه دعوا شد شایان دوستاش،رفتن سینا میزد بعد نفس نبود رو قفسه سینه بود داود :منم اسپری آوردم بعد حسام گفت رضا هم با حرکت ها زد همین محمد :اووبعد رفتن خونه سینا خوابید با درد دست بیدار شد سبحان:خوبی داداش سینا :آره رفت کتاب میخوند پزشکی بود دست بود فهمید رفت سارا :چی شد سینا :دستم وایی سارا : دید خب عکس بنداز بعد سینا باشه رفتن بیمارستان سینا ؛دیدم پزشک اومد سینا معاینه کرد بعد دست پانسمان کرد خب حله سینا:درد میکنه پزشک :اینم نسخه دارو سارا و سکینه:مرسی سینا :عاشق پزشکی شدم اومدم خونه مامان من دوست دارم پزشک شم سارا وویی داداش سینا :آره تا بعضیا رایگان بشن بعد بزرگ شدن و سینا 1۶ ساله بودم تجربی میخونه و ستاره 13 ساله بودم بیرون بعد نفهمیدم چی شد ماشین خورد درد داشتم بعد بیمارستان بود سعید گرفت سعید :رفتم بیمارستان دوازدهم تموم کرده بودم و سعید :رفت دم اتاق عمل یعد پزشک اومد گفت ستاره بیدار شد درد داشت بعد مرخص شد پایان
رمان دلی برادرانه 💓 زمان 15سالگی سعید سعید : داشتیم میرفتم بیرون تولد سینا بود کادو گرفته بودم و تولد شد سینا 11 ساله شد و بعد تولد سعید با سینا و ستاره رفتیم از باشگاه میومدن با اجازه مادرمون و کیان :رفتم سراغش با کیناز و امیر حسین :ت میم بودم و احسان ت میم کیناز بودم رضا :میرفتم مهمونی راحله :داداش بیا دیگه مرضیه مادر :رضا بریم رضا :میام شما برین راضیه :پس رضا کلید خونه داد رفتن و رضا پشت درخت بودم نگاه میکردم سینا بود با سعید خواهرش و امیر حسین درخت بغل بودم رضا:دیدم یکی بود بعد کیان :شروع عملیات شد رفت بعد سینا از پشت گرفت سینا :کی هستی عوضی کیان :هیس بچه 😡 دستمال اسپری کرد بعد کیناز :دختره رفتم سراغش سعید :تازه متوجه شدم سینا :با حرکت تکواندو زدم محکم سینا :دیدم من کبوند زمین رضا :نگاه میکردم از باشگاه اومده بود لباس تکواندو با کمربند قرمز بسته بود بعد دیدم سینا :ستاره بغل کرد سینا :میزدم کثافت خواهرم ول کن کیناز :نمیتونی جوجه بعد سعید رفت سراغش بعد میزد بعد دیدم سینا ستاره برد سعید بدو رفتم دنبال ماشین اون بعد با موبایل عکس گرفتم سعید :نشستم زمین گریه میکردم کثافت عوضی اونا سن شون کمه رضا :رفتم پیشش سلام سعید :سلام بعد رضا :من شماره علی دارم آدرس خونه رسول دارم بریم سعید :بریم بدو رفتن امیر حسین:دنبالش رفت بعد رسیدن خونه قشنگی و سعید :زنگ در زدم رسول :درس میخوندم محمد :نهم بود و رفت حیاط کیه در باز کرد رضا :سلام من دوست رسول هستم محمد :آها رضا هستی شما هم سعید تویی سعید :آره بعد رفتن تو رضا :تو فکر بود رسول :اومدم سلام سعید سلام رضا چی شد رضا :میگم محمد اومد با سینی چای بعد رضا :ماجرا گفت و سعید :نمیدونم چیکار کنم جواب سبحان سهیل سما سارا سیما چی بدم کثافت جوری برد محمد :نگران نباش مدرک داری سعید:آره عکس نشون دادم رضا :اینم مدرک من محمد :خب نگران نباش رسول :داداش کامپیوتر داریم میخوام شروع کنم محمد :داداش نمیشه رسول باید بسپاریم به فرد مطمئن رضا:آره من فرد مطمئن دیدم سعید: کی میگی رضا : درخت بغل بود دید نداشتم رفت دنبالش سعید آره بعد تو فکر بعد رفتن فعلا داره غروب میشه رفتن رسول :درس میخوند و رفت پشت کامپیوتر شب بود رضا :رفتم خونه لباس عوض کردم رفتم خونه خاله رستا در زدم رونیکا :در باز کردم سلام رضا خوبی رضا :خوبم رفت تو رامین :رضا بیا بازی کنیم رضا :حوصله ندارم رامین ول کن بعد رسول :هک میکردم ایول شد محمد :رسول باز رفتی پا کامپیوتر رسول : پیدا کردم سینا رو محمد :ببینم دید خب بعد کپی کرد محمد سعید شمارش گرفتم سعید : رفتم خونه و سکینه :سعید سینا کو ستاره کو سعید :تو فکر بودم سکینه: سعید بگو سعید ؛ بریم اتاق بگم رفتن سکینه :بگو سعید :مامان من داشتیم میومدیم خونه از باشگاه میومدیم دیدم دو نفر بودن بعد کاش دستم میشکست کاش بعد سینا پسره با حرکت زد بعد خانم ستاره بغل کرد بعد سینا رفت سراغش بعد بردنش سکینه :چی کجا سعید بگو سعید نمیدونم عکس دارم نگران نباش مامان پیداش میکنم سکینه :مدرسه سینا چی بگم سعید :خودم میگم جان من نگران نباش موبایل جواب دادم بله محمد :الو سعید :بگو محمد :رسول سینا پیدا کرده موقعیت تو تهرانه و همین سعید فقط اون فرد دیدی رضا میگفت پشت درخت خب وایسا بیام خب سعید :باشه بعد تو فکر سکینه ؛چی شد سعید :رسول ردش زده بعد همین سکینه خوبه بعد سینا : بعد رفتیم تو خونه فرشتگان تو فکر بودم رفتیم دفتر اسممون پرسیدن سینا :سکوت بعد رضایی :اسمت چیه سینا : اسمم سینا ست رضایی خب فامیلی سینا :درخشانی رضایی خب ایشون چی سینا :خواهرمه ستاره درخشانی رضایی خب وسیله نیوردی سینا نه خونه ست مدرسه میرم رضایی خب چرا اینجایی بعد برد اتاق شون بعد سینا کز کرده بودم دم صبح بود رفتم اتاق خواهرا ستاره بغل کردم چون ۶ ساله بود بعد آروم رفتیم نگهبانی نبود در باز کردم همه خواب بودن پسرا و سینا :رفتم مسیر رو هوا روشن میشد ساعت 6 نیم بود رفتم دم خونه در زدم ترس داشتم سعید : حاضر میشدم صدا در اومد سبحان کیه داداش سعید: نمیدونم سامان :آقا سینا نیست فرار کرده نورا :آقا ستاره نیست رضایی :چی بعد سعید در باز کردم داداش سینا چه جور اومدی سینا :نمیتونستم بمونم داداش کل مسیر رو گریه کردم ستاره: داداش سعید ::بیا تو اومدن سینا رفت خونه سبحان :داداش سینا چه جور اومدی سینا :نتونستم بمونم خوابم نبرد سعید :الهی بعد سینا :صبحونه خورد سینا :لباس عوض کردم فرم پوشیدم برنامه گذاشتم سعید :تغذیه حاضر کردم ستاره لباس پوشیدم سکینه :سینا ستاره بغل کرد آخ کجا بودی پسرم سینا :پرورشگاه بودم خوابم نبرد دم اذان صبح رفتم آبجی ستاره بغل کردم اومدم سارا :واقعا داداش بعد راهنمایی بود هفتم بعد رفتن مدرسه سعید:دیدم رضا ست رضا :رفتم مدرسه راحله هم ششم بود رفتیم بعد راحله داداش خدا حافظ رفت تو رسول محمد توراه بود رفتن رضایی :رفت دم