کافه 𓊉رمان𓊈 امنیتی گاندو🐊
💓رمان تا پای جان 💓 (قسمت دوم ) اداره مشغول بودم عطیه پیام داد عین برق پریدم فهمدیم بچه دو قلو شد
سلام دوستان عزیز آمار زیاد کنین ادامه رمان میزارم
دوستان عزیز کاش،آمار زیاد کنین من ادامه رمان تا پای جان رو میزارم
کافه 𓊉رمان𓊈 امنیتی گاندو🐊
سلام دوستان عزیز آمار زیاد کنین ادامه رمان میزارم
دوستان آمار حد عقل ۲۰ برسونین قسمت سوم میزارم
ایول زیاد شدیم فوق العاده عالی بمونین😘 زیاد شیم ادامه رمان میزارم که بقیش چی میشه و اگه زیاد شیم آمار رمان اصلی میزارم بعد عید 17 18
💓رمان دلی برادر 💓 موقعیت سایت مهدیار :ذهنم در گیر بود و با سیستم بودم سعید :کارا میکردم یهو پیام اومد باز کردم ودیو بود دیدم یکی زد قلبم ریخت ندیدم کی بود تو ماشین بود بعد زدم بیرون متن بلخره سینا رو کشتم سعید :نفسام تنگ میشد رفتم خسته بودم رفتم گزارشا تحویل بدم داود :سر میز بودم دیدم یکی پیام داد رفتم دیدم موبایل سعیده دیدم بعد سعید :رفتم چی شده داود :چیزی نیست سعید پیام اومد سعید باز کرد دید که ها سروش بود بدو رفت پیش مهدیار:گفت سعید :ردش زدم دیدم فوتو شاپه کپی ودیو کردم رفتم گزارشا دادم بعد مهدیار:رفتیم بعد آقا پیاده کردم بعد رفتم خسته گی موج میزد بعد غافل که یک ماشین مشکی تغیر میکرد مردی سرعت گرفت کارن :زد م بعد مهدیار رو زمین بودم و دیدم اومد با چاقو مهدیار زانو چپش زخمی مچ دستش درد میکر۸د و گیج بود کلاه ورداشت سعی کرد بلند شود ولی درد و سرگیجه امان نمیداد مهدیار :خودم عقب کشیدم و با پا لگد ی زد مهدیار :درد فرا گرفت و چاقو باز کرد گفت باید صالحی باشی مهدیار درسته مهدیار : بله خوبه میشناسی کا رن بعد رو سینه ش نشستم و نتونه بلند شه و با دستش مشت میزد ثانیه نگذشت صورتش خون فرا گرفت و لب بینش خون بود و کارن :خب مهدیار ملیکا خواهرت میخواستم ندادی چرا مهدیار :خوب کردم بعد کارن :آره من به اون پسر ترجیح داد بعد چاقو نزدیک کرد میکشمت جوجه تو رد اون آقا سروش زدی ها مهدیار : خنده ریز کرد بعد کارن :جوری بفرستم که دوستت برادرت نشناسند بعد چاقو رو صورت خراس کردم چاقو فرو کردم و مهدیار :موبایل تو دستم و شماره گرفتم و چاقو کشید و پهلو کرد محمد :تماس شد مهدیار:آخ بعد چاقو نزدیک گلو کرد با این کار نمیتونی کارن:فرو کردم مهدیار :جا خالی دادم مو ها گرفت کوبید مهدیار:با حرکت تکواندو ضربه زدم به سختی یا حسین شهید کوبوندم میزدم و تیزی حس کردم و محمد:علی،بدو علی :آورد محمد :دید بدو رفت میثم کو علی :خونه محمد بهش بگو رفت بعد حسنین و داود سعید رفتن و دید شوکه بود حسنین:رفتم پیشش با سعید :مهدیار جان مهدیار:هه س عید درد دارم خوابید و رفت بیمارستان سینا عمل کرد با عرفان و میثم اومد چی شد سعید :چی بگم نمیدونم بعد عرفان :بعد سه ساعت اومدم کسی خون او مثبت هست خون بده حسنین، من داد بعد رفت سینا وصل کرد شوک رفت داد اومد همراه مهدیار صالحی میثم:سینا چی شد سینا :خوبه ولی رفت کما زخم زیری داشت ولی شانس آورد که چزی نشد میثم رفتم ای سیو حرف میزدم بهوش اومد محمد رفت پرسید بعد سینا لوله ورداشت مهدیار :هع میثم نفسم کارن عوضی هه وایی سینا خب اینا دارو مهدیار :چرا سینا آخ درد دارم عرفان مسکن زدم بعد مرخص شد اداره بود و سعید :مهدیار چی شد مهدیار :چی بگم کارن دنبال ملیکا بود و از تو میگفت منم حالش گرفتم آخ سعید :تحمل کن بعد دارو میخورد و مهدیار اومدم پایین پام درد گرفت سعید :چی شد مهدیار :هیچ سعید :حکم حاضره با فرشید داود میریم مهدیار آره رفت،سعید فرشید:آقای کارن افتخاری کارن :بله فرشید :شما به جرم جاسوسی بازداشتین کارن :با اسلحه دستم دیدم پسر بود گیر انداختم داود :بعذ یهو بزد جایی کارن :صدات در نیاد بعد اسلحه رو سرش رفت طناب سفید اوردم دستش. بستم جلو بیای کشتمش بعد با چاقو اومدم اطلاعات بده زود داود :نمیگم بعد مشت زد خون گرفت بعد کارن :صالحی کجاست ها بگو باید جاسوسی کنی داود : اولا دوست من صالحی خوبه و دوما من این سرم بره جاسوسی نمیکنم بعد زد بعد سعید رفتم داود :سعید دیدم علامت دادم اومد بعد دستم باز کرد بعد دستبند به کارن زد رفت داوذ :محمد :خوبی داود دانیال:خوبی داداش داود:خوبم دانیال کمکم میکنی بعد رفت اداره عرفان : زخمش بستم و خون ها پاک کردم بهتر شد مهدیار :خیالم راحت شد کارن گیر افتاد پایان رمان دلی 💓
کافه 𓊉رمان𓊈 امنیتی گاندو🐊
دوستان آمار حد عقل ۲۰ برسونین قسمت سوم میزارم
بچه ها آمار به 3۰ برسونین ادامه رمان تا پای جان میزارم