خونش تازه پیدا کرد در زد سکینه :در باز کردم سلام شما رضایی :مسعول پرورشگاه هستم سینا و ستاره اومدن قضیه چیه سکینه:گفتم و رضایی اوو نمیدونستم ممنون رفت بعد سینا :سر کلاس بودم رسول:سینا رضا :وویی سینا :گفتم صبح اومدم سینا :عجب خوابم میومد رو شونه رضا خوابم برد یه لحضه بعد آقا حسنی :سینا جان بیدار شوسینا : بیدار شدم آقا ببخشید دیشب ماجرا شد نتونستم بخوابم حسنی :آها خب ادامه درس داد و شایان : هه سینا :رفت زنگ تفریح شایان: دعوا بزرگ کرد بعد سینا : دیدم من هل داد من حرکت تکواندو نرفتم رضا :چهار نفر بود چند نفر یه یه نفر نامردا رفت زد به شایان افتاد بعد چیزی میگی جوجه بعد سینا زد بعد دستش زد سینا : حس میکردم شکسته و دماغم خون میومد دیدم پاش گذاشت رو قفسه سینه سینا : نفسم نمیومد آسمم شروع شد رضا :میزدنش سینا :اسپری تو کلاس بود حسام بدو رفت به آقا داودی گفت داود :رفت کلاس اسپری سینا آورد داودی: آقای کیانی دفتر فرهمند دفتر مدیریت رضا : رفت پیش سینا :داود :اسپری گذاشتم افشانه میرفت داودی :سینا خوبی سینا : داود ور دار هه هه باز شد گفتم بله آقا رضا هیچ کارست هه تغصیر شایان بود هه رضا :ماساژ دادم رسول آب آوردم بیا سینا : خورد داودی دفتر بود محسنی :خب شایان چرا با درخشانی دعوا کردی ها 😡 شایان :حقشه بعد رضا پرو رفت سمتش اهه تو کلاس وسط درس درخشانی خواب بود آقای حسنی چیزی نگفت مدیر :بمون همینجا بعد رضا :سینا درد نداری سینا :نه دستم فقط هست نمیدونم اسمم از کجا اومد نبود داود مرسی اسپری اوردی داود :خواهش حسام رفت گفت دعواست بعد رفت کلاس بعد تموم رفتن خونه سعید اومد محمد :سلام رسول :سلام داداش امروز مدرسه دعوا شد شایان دوستاش،رفتن سینا میزد بعد نفس نبود رو قفسه سینه بود داود :منم اسپری آوردم بعد حسام گفت رضا هم با حرکت ها زد همین محمد :اووبعد رفتن خونه سینا خوابید با درد دست بیدار شد سبحان:خوبی داداش سینا :آره رفت کتاب میخوند پزشکی بود دست بود فهمید رفت سارا :چی شد سینا :دستم وایی سارا : دید خب عکس بنداز بعد سینا باشه رفتن بیمارستان سینا ؛دیدم پزشک اومد سینا معاینه کرد بعد دست پانسمان کرد خب حله سینا:درد میکنه پزشک :اینم نسخه دارو سارا و سکینه:مرسی سینا :عاشق پزشکی شدم اومدم خونه مامان من دوست دارم پزشک شم سارا وویی داداش سینا :آره تا بعضیا رایگان بشن بعد بزرگ شدن و سینا 1۶ ساله بودم تجربی میخونه و ستاره 13 ساله بودم بیرون بعد نفهمیدم چی شد ماشین خورد درد داشتم بعد بیمارستان بود سعید گرفت سعید :رفتم بیمارستان دوازدهم تموم کرده بودم و سعید :رفت دم اتاق عمل یعد پزشک اومد گفت ستاره بیدار شد درد داشت بعد مرخص شد پایان
رمان دلی برادرانه 💓 زمان 15سالگی سعید سعید : داشتیم میرفتم بیرون تولد سینا بود کادو گرفته بودم و تولد شد سینا 11 ساله شد و بعد تولد سعید با سینا و ستاره رفتیم از باشگاه میومدن با اجازه مادرمون و کیان :رفتم سراغش با کیناز و امیر حسین :ت میم بودم و احسان ت میم کیناز بودم رضا :میرفتم مهمونی راحله :داداش بیا دیگه مرضیه مادر :رضا بریم رضا :میام شما برین راضیه :پس رضا کلید خونه داد رفتن و رضا پشت درخت بودم نگاه میکردم سینا بود با سعید خواهرش و امیر حسین درخت بغل بودم رضا:دیدم یکی بود بعد کیان :شروع عملیات شد رفت بعد سینا از پشت گرفت سینا :کی هستی عوضی کیان :هیس بچه 😡 دستمال اسپری کرد بعد کیناز :دختره رفتم سراغش سعید :تازه متوجه شدم سینا :با حرکت تکواندو زدم محکم سینا :دیدم من کبوند زمین رضا :نگاه میکردم از باشگاه اومده بود لباس تکواندو با کمربند قرمز بسته بود بعد دیدم سینا :ستاره بغل کرد سینا :میزدم کثافت خواهرم ول کن کیناز :نمیتونی جوجه بعد سعید رفت سراغش بعد میزد بعد دیدم سینا ستاره برد سعید بدو رفتم دنبال ماشین اون بعد با موبایل عکس گرفتم سعید :نشستم زمین گریه میکردم کثافت عوضی اونا سن شون کمه رضا :رفتم پیشش سلام سعید :سلام بعد رضا :من شماره علی دارم آدرس خونه رسول دارم بریم سعید :بریم بدو رفتن امیر حسین:دنبالش رفت بعد رسیدن خونه قشنگی و سعید :زنگ در زدم رسول :درس میخوندم محمد :نهم بود و رفت حیاط کیه در باز کرد رضا :سلام من دوست رسول هستم محمد :آها رضا هستی شما هم سعید تویی سعید :آره بعد رفتن تو رضا :تو فکر بود رسول :اومدم سلام سعید سلام رضا چی شد رضا :میگم محمد اومد با سینی چای بعد رضا :ماجرا گفت و سعید :نمیدونم چیکار کنم جواب سبحان سهیل سما سارا سیما چی بدم کثافت جوری برد محمد :نگران نباش مدرک داری سعید:آره عکس نشون دادم رضا :اینم مدرک من محمد :خب نگران نباش رسول :داداش کامپیوتر داریم میخوام شروع کنم محمد :داداش نمیشه رسول باید بسپاریم به فرد مطمئن رضا:آره من فرد مطمئن دیدم سعید: کی میگی رضا : درخت بغل بود دید نداشتم رفت دنبالش سعید آره بعد تو فکر بعد رفتن فعلا داره غروب میشه رفتن رسول :درس میخوند و رفت پشت کامپیوتر شب بود رضا :رفتم خونه لباس عوض کردم رفتم خونه خاله رستا در زدم رونیکا :در باز کردم سلام رضا خوبی رضا :خوبم رفت تو رامین :رضا بیا بازی کنیم رضا :حوصله ندارم رامین ول کن بعد رسول :هک میکردم ایول شد محمد :رسول باز رفتی پا کامپیوتر رسول : پیدا کردم سینا رو محمد :ببینم دید خب بعد کپی کرد محمد سعید شمارش گرفتم سعید : رفتم خونه و سکینه :سعید سینا کو ستاره کو سعید :تو فکر بودم سکینه: سعید بگو سعید ؛ بریم اتاق بگم رفتن سکینه :بگو سعید :مامان من داشتیم میومدیم خونه از باشگاه میومدیم دیدم دو نفر بودن بعد کاش دستم میشکست کاش بعد سینا پسره با حرکت زد بعد خانم ستاره بغل کرد بعد سینا رفت سراغش بعد بردنش سکینه :چی کجا سعید بگو سعید نمیدونم عکس دارم نگران نباش مامان پیداش میکنم سکینه :مدرسه سینا چی بگم سعید :خودم میگم جان من نگران نباش موبایل جواب دادم بله محمد :الو سعید :بگو محمد :رسول سینا پیدا کرده موقعیت تو تهرانه و همین سعید فقط اون فرد دیدی رضا میگفت پشت درخت خب وایسا بیام خب سعید :باشه بعد تو فکر سکینه ؛چی شد سعید :رسول ردش زده بعد همین سکینه خوبه بعد سینا : بعد رفتیم تو خونه فرشتگان تو فکر بودم رفتیم دفتر اسممون پرسیدن سینا :سکوت بعد رضایی :اسمت چیه سینا : اسمم سینا ست رضایی خب فامیلی سینا :درخشانی رضایی خب ایشون چی سینا :خواهرمه ستاره درخشانی رضایی خب وسیله نیوردی سینا نه خونه ست مدرسه میرم رضایی خب چرا اینجایی بعد برد اتاق شون بعد سینا کز کرده بودم دم صبح بود رفتم اتاق خواهرا ستاره بغل کردم چون ۶ ساله بود بعد آروم رفتیم نگهبانی نبود در باز کردم همه خواب بودن پسرا و سینا :رفتم مسیر رو هوا روشن میشد ساعت 6 نیم بود رفتم دم خونه در زدم ترس داشتم سعید : حاضر میشدم صدا در اومد سبحان کیه داداش سعید: نمیدونم سامان :آقا سینا نیست فرار کرده نورا :آقا ستاره نیست رضایی :چی بعد سعید در باز کردم داداش سینا چه جور اومدی سینا :نمیتونستم بمونم داداش کل مسیر رو گریه کردم ستاره: داداش سعید ::بیا تو اومدن سینا رفت خونه سبحان :داداش سینا چه جور اومدی سینا :نتونستم بمونم خوابم نبرد سعید :الهی بعد سینا :صبحونه خورد سینا :لباس عوض کردم فرم پوشیدم برنامه گذاشتم سعید :تغذیه حاضر کردم ستاره لباس پوشیدم سکینه :سینا ستاره بغل کرد آخ کجا بودی پسرم سینا :پرورشگاه بودم خوابم نبرد دم اذان صبح رفتم آبجی ستاره بغل کردم اومدم سارا :واقعا داداش بعد راهنمایی بود هفتم بعد رفتن مدرسه سعید:دیدم رضا ست رضا :رفتم مدرسه راحله هم ششم بود رفتیم بعد راحله داداش خدا حافظ رفت تو رسول محمد توراه بود رفتن رضایی :رفت دم
کافه 𓊉رمان𓊈 امنیتی گاندو🐊
خونش تازه پیدا کرد در زد سکینه :در باز کردم سلام شما رضایی :مسعول پرورشگاه هستم سینا و ستاره اومدن ق
ادامه رمان از بچه گی سعید و سینا😍
رسول: هنوزم باورم نمیشد محمد کماس.
سعید: دلشوره بدی داشتم. عجله داشتم هرچه زودتر برگردم سایت.
داوود: لباسم رنگ خون آقا محمد رو گرفته بود. به بچه ها چی بگم
سعید: نیروی جدید داریم. پرونده حساسی قراره بهمون بدن.
رویا: ان شاءالله اقا محمد هرچه زودتر بهوش بیان.
رسول: داداش نکنه میخوای بری تنهام بذاری.
رسول: چرا نفسم بالا نمیاد. داداش میشه منم باخودت ببری اگه بری منم دیگه نمیمونم.
یه کانال دیگه زدیم واسه رمان مون امیدوارم تنهامون نذارین🥰🤗♥
لینک کانال تلگرام 👇🏼👇🏼
https://t.me/gandoo402
لینک کانال روبیکا👇🏻👇🏻
https://rubika.ir/romanamniyat
لینک کانال مون توی ایتا که تازه تأسیس هست. 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/gandoo402
دوستان آمار زیاد شه 🥀رمان دلی شهادت فرمانده 🥀میزارم ☺️ فقط آمار 49 برسه
🖤🥀رمان دلی شهادت فرمانده محمد 🥀 🖤 رسول :اداره بودم کارام میکردم و جلسه شد و قرار شد حسام سعید مهدیار محمد امین با محمد و داود برن ماموریت و رفتن پرونده شبح 👻 بود و موقع آزاد سازی بود محمد محمد امین سعید یه گروه بودن و حسام داود مهدیار یه گروه و میکشتند 😈 و مهدیار دیدم داود زد مهدیار هل دادم داود :رفتم تو گودال 😟مهدیار زدم بعد یهو دو گروه از داعش با ماشین سفید کع شبیه وانت بود مدل بالا بود با پرچمی نماد الله محمد رسول مشکی آمدند و داود :با دوربین نگاه کرد گفت. بقیه بیان مهدیار حسام اومدن تو یه گودال و محمد سعید و محمد امین تو گودال بغل بودن و محمد با لباس ارتشی و سربند یا زینب کبری سبز بسته بود داود هم لباس ارتشی سربند یا حسین شهید قرمز بسته بود و سعید هم سربند یا رقیه بنت حسین سبز بسته بود و مهدیار سر بند یا ابلفضل عباس قرمز بسته بود و و حسام هم سربند سبز یا فاطمه زهرا بسته بود امیر علی هم سربند یا قمر بنی هاشم قرمز بسته بود و پرچم یا ابلفضل عباس سبز دستش بود و داود :حرم حضرت زینب رو آزاد کردیم حرم حضرت رقیه مونده بود که مهمان نا خنده اومد سعید :تو فکر بودم محمد:سعید امیر علی داود برین حرم حضرت رقیه آزاد کنین رفتن و محمد امین :داداش اوضاع خوب نیست 🥺 نگران بودم ترس داشتم کابوس رسول واقعی بشه و دیدم یه چیزایی میگن و حسام فرستادیم اطلاعات جمع کنه حسام :گوش میدادم 🥺 اومدم گفتم ترجمه کردم محمد :عجب ☺️ بعد دیدم داود :میزد و ابو رحمن : رفتن دو تا شون فرستاد با ابو حسن و ابو حسام رفتن 😈 سراغ سعید عربی بهتره تسلیم بشین و گرنه میکشمش و مهدیار:نعم باشه عربی و گفت راه بیفت یالا سعید :میرفتم 🥺 بعد اسلحه پشت سعید میرفتن و سوار ماشین کردن و رفتن و محمد هم عین سعید بکنن گفت داداش بقیه عملیات باخودتت بعد با اسلحه زد گفت تسلیم شو عربی محمد :نعم بعد نشونه تسلیم اسلحه انداخت سمت امیر علی :ور داشتم و عصبی شد اسلحه ش پشت گذاشت🔫 برو بعد حرکت کرد و. رفتن زمین خاکی و چفیه بسته بود سعید داود و محمد رسیدن و دو نفر داخل بودن و شش نفر بودن و دو نفر سعید بردن تو زمین دو نفر داود و دو نفر محمد بردن هل دادن😣 و دستاشون بستن و رفتن داود :زخمی بود😖 سعید محمد پوشیده بود صورت داود هم و اومدن ابو رحمن :خب بگو تو اهل کدوم کشوری سعید :نمیدونم به عربی گفت و ابو رحمن : سعید برد شکنجه میداد و چفیه باز کرد انت ایرانی 😡 با عصبانیت با اسلحه 🔫 زد دست قفسه سینش سعید :یا ابلفضل 😣 لا ایرانی انا کن عراق فی شهر الکربلا ابو رحمن با شلاق زد بعد گفت ابو سعد ابو رحیم ببرش 😡 این عراقی رو انت من العراق نعم فی شهر کربلا نعم سعید :نعم به ابلفضل لن نعم آخی من آلخانواده من العراق فی شهر کربلا 🥺 و دیدم بردن و جلو محمد ول دادن سعید :جون نداشتم ولو شدم 😣 درد داشتم یا حظرت زینب محمد :خوبی سعید :خوبم داود کو محمد :با زور بردن سعید نمیزارم شما رو اینجوری کنن شده خودم جون بدم ولی نه محمد :نگو سعید فایده نداره بعد در باز شد دو نفر اومدن داود ول دادن داود :توان راه رفتن نداشتم 😣 پخش زمین شدم سعید :داود چیکارت کردن داود :سعید سوال کردن اهل. کجام گفتم که من اهل یمن هستم باور نکردن سعید تو چی سعید :منم سوال کرد گفتم اهل عراق م و شهر کربلا حتی تو آقا گفتم عراقی هستین برادرامی محمد :سعید :خوب کردم و اومدن محمد می بردن سعید :لا انا ببر فی اتاق آخی لا ابو رحمن :یالا برد. سعید رو محمد موند و گفت اشهد بخون سعید :به عربی خوندم اسلام علیک یا ابا عبدالله الحسین و علی اصحاب الحسین و علی اولاد حسین دیدم برد بالا زد یا حسین شهید بریده گفتم. ا اشهد لا الله الله ا اشهد ان ع علی وبی الله اشهد ا ان م محمد رسول الله ا اشهد ن ا امیر المومنین علی ولی الله بعد قمه ابو رحمن زد سعید :یا زینب یا فاطمه زهرا بعد زد دستام افتاد زد سرم سعید گردنم پر خون بود یا ق قمر ب نی ه اشم ع بعد بیهوش میشدم گفتم به برادرام کاری ندا شته باش بعد 😴 ابو محمد و ابو سعید بردش هل داد سعید درد داشتم تو تاریکی و ابو حسن :اومد دست سعید دو تاش تو تشت گذاشت آورد بفرما داود :پارچه کنار زد شوکه بود ن ههه 😭 محمد :دید گریه کرد و محمد بردن داود :نبض گرفت دستش خون شد آخه با گردن نمیشد مچ دست هم نشد و محمد هل داد تو و داود :آقا محمد داداش 🥺 محمد :ا خخ د ا ود من هر چی گفتم عرا قیم با ور نکرد من میشناخت داود : کثافت دیدم جون میداد محمد سعید بعد بیسیم زد اومدن محمد امین میکشت دید مهدیار :شوکه نه سعید برد بیمارستان عراق و محمد هم بود عمل نشد و سعید بهتر شد محمد گفت شهید شده حسام :گریه میکرد رسول گفت سعید :بهوش اومدم درد داشتم بردن بیمارستان شریعتی سینا :داداش من میرم مراسم سعید :منم میام رفت لباس مشکی گریه میکرد 😭😭😭 کاش من زنده نمیموندم چرا عطیه تو فکر 🥺 سعید :بی شرف میکمش 🥺 سینا آروم باش