eitaa logo
کافه 𓊉رمان𓊈 امنیتی گاندو🐊
35 دنبال‌کننده
1 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان دلی برادرانه 💓 زمان 15سالگی سعید سعید : داشتیم میرفتم بیرون تولد سینا بود کادو گرفته بودم و تولد شد سینا 11 ساله شد و بعد تولد سعید با سینا و ستاره رفتیم از باشگاه میومدن با اجازه مادرمون و کیان :رفتم سراغش با کیناز و امیر حسین :ت میم بودم و احسان ت میم کیناز بودم رضا :میرفتم مهمونی راحله :داداش بیا دیگه مرضیه مادر :رضا بریم رضا :میام شما برین راضیه :پس رضا کلید خونه داد رفتن و رضا پشت درخت بودم نگاه میکردم سینا بود با سعید خواهرش و امیر حسین درخت بغل بودم رضا:دیدم یکی بود بعد کیان :شروع عملیات شد رفت بعد سینا از پشت گرفت سینا :کی هستی عوضی کیان :هیس بچه 😡 دستمال اسپری کرد بعد کیناز :دختره رفتم سراغش سعید :تازه متوجه شدم سینا :با حرکت تکواندو زدم محکم سینا :دیدم من کبوند زمین رضا :نگاه میکردم از باشگاه اومده بود لباس تکواندو با کمربند قرمز بسته بود بعد دیدم سینا :ستاره بغل کرد سینا :میزدم کثافت خواهرم ول کن کیناز :نمیتونی جوجه بعد سعید رفت سراغش بعد میزد بعد دیدم سینا ستاره برد سعید بدو رفتم دنبال ماشین اون بعد با موبایل عکس گرفتم سعید :نشستم زمین گریه میکردم کثافت عوضی اونا سن شون کمه رضا :رفتم پیشش سلام سعید :سلام بعد رضا :من شماره علی دارم آدرس خونه رسول دارم بریم سعید :بریم بدو رفتن امیر حسین:دنبالش رفت بعد رسیدن خونه قشنگی و سعید :زنگ در زدم رسول :درس میخوندم محمد :نهم بود و رفت حیاط کیه در باز کرد رضا :سلام من دوست رسول هستم محمد :آها رضا هستی شما هم سعید تویی سعید :آره بعد رفتن تو رضا :تو فکر بود رسول :اومدم سلام سعید سلام رضا چی شد رضا :میگم محمد اومد با سینی چای بعد رضا :ماجرا گفت و سعید :نمیدونم چیکار کنم جواب سبحان سهیل سما سارا سیما چی بدم کثافت جوری برد محمد :نگران نباش مدرک داری سعید:آره عکس نشون دادم رضا :اینم مدرک من محمد :خب نگران نباش رسول :داداش کامپیوتر داریم میخوام شروع کنم محمد :داداش نمیشه رسول باید بسپاریم به فرد مطمئن رضا:آره من فرد مطمئن دیدم سعید: کی میگی رضا : درخت بغل بود دید نداشتم رفت دنبالش سعید آره بعد تو فکر بعد رفتن فعلا داره غروب میشه رفتن رسول :درس میخوند و رفت پشت کامپیوتر شب بود رضا :رفتم خونه لباس عوض کردم رفتم خونه خاله رستا در زدم رونیکا :در باز کردم سلام رضا خوبی رضا :خوبم رفت تو رامین :رضا بیا بازی کنیم رضا :حوصله ندارم رامین ول کن بعد رسول :هک میکردم ایول شد محمد :رسول باز رفتی پا کامپیوتر رسول : پیدا کردم سینا رو محمد :ببینم دید خب بعد کپی کرد محمد سعید شمارش گرفتم سعید : رفتم خونه و سکینه :سعید سینا کو ستاره کو سعید :تو فکر بودم سکینه: سعید بگو سعید ؛ بریم اتاق بگم رفتن سکینه :بگو سعید :مامان من داشتیم میومدیم خونه از باشگاه میومدیم دیدم دو نفر بودن بعد کاش دستم میشکست کاش بعد سینا پسره با حرکت زد بعد خانم ستاره بغل کرد بعد سینا رفت سراغش بعد بردنش سکینه :چی کجا سعید بگو سعید نمیدونم عکس دارم نگران نباش مامان پیداش میکنم سکینه :مدرسه سینا چی بگم سعید :خودم میگم جان من نگران نباش موبایل جواب دادم بله محمد :الو سعید :بگو محمد :رسول سینا پیدا کرده موقعیت تو تهرانه و همین سعید فقط اون فرد دیدی رضا میگفت پشت درخت خب وایسا بیام خب سعید :باشه بعد تو فکر سکینه ؛چی شد سعید :رسول ردش زده بعد همین سکینه خوبه بعد سینا : بعد رفتیم تو خونه فرشتگان تو فکر بودم رفتیم دفتر اسممون پرسیدن سینا :سکوت بعد رضایی :اسمت چیه سینا : اسمم سینا ست رضایی خب فامیلی سینا :درخشانی رضایی خب ایشون چی سینا :خواهرمه ستاره درخشانی رضایی خب وسیله نیوردی سینا نه خونه ست مدرسه میرم رضایی خب چرا اینجایی بعد برد اتاق شون بعد سینا کز کرده بودم دم صبح بود رفتم اتاق خواهرا ستاره بغل کردم چون ۶ ساله بود بعد آروم رفتیم نگهبانی نبود در باز کردم همه خواب بودن پسرا و سینا :رفتم مسیر رو هوا روشن میشد ساعت 6 نیم بود رفتم دم خونه در زدم ترس داشتم سعید : حاضر میشدم صدا در اومد سبحان کیه داداش سعید: نمیدونم سامان :آقا سینا نیست فرار کرده نورا :آقا ستاره نیست رضایی :چی بعد سعید در باز کردم داداش سینا چه جور اومدی سینا :نمیتونستم بمونم داداش کل مسیر رو گریه کردم ستاره: داداش سعید ::بیا تو اومدن سینا رفت خونه سبحان :داداش سینا چه جور اومدی سینا :نتونستم بمونم خوابم نبرد سعید :الهی بعد سینا :صبحونه خورد سینا :لباس عوض کردم فرم پوشیدم برنامه گذاشتم سعید :تغذیه حاضر کردم ستاره لباس پوشیدم سکینه :سینا ستاره بغل کرد آخ کجا بودی پسرم سینا :پرورشگاه بودم خوابم نبرد دم اذان صبح رفتم آبجی ستاره بغل کردم اومدم سارا :واقعا داداش بعد راهنمایی بود هفتم بعد رفتن مدرسه سعید:دیدم رضا ست رضا :رفتم مدرسه راحله هم ششم بود رفتیم بعد راحله داداش خدا حافظ رفت تو رسول محمد توراه بود رفتن رضایی :رفت دم
آمار زیاد شه رمان اصلی میزارم
رسول: هنوزم باورم نمیشد محمد کماس. سعید: دلشوره بدی داشتم. عجله داشتم هرچه زودتر برگردم سایت. داوود: لباسم رنگ خون آقا محمد رو گرفته بود. به بچه ها چی بگم سعید: نیروی جدید داریم. پرونده حساسی قراره بهمون بدن. رویا: ان شاءالله اقا محمد هرچه زودتر بهوش بیان. رسول: داداش نکنه میخوای بری تنهام بذاری. رسول: چرا نفسم بالا نمیاد. داداش میشه منم باخودت ببری اگه بری منم دیگه نمیمونم. یه کانال دیگه زدیم واسه رمان مون امیدوارم تنهامون نذارین🥰🤗♥ لینک کانال تلگرام 👇🏼👇🏼 https://t.me/gandoo402 لینک کانال روبیکا👇🏻👇🏻 https://rubika.ir/romanamniyat لینک کانال مون توی ایتا که تازه تأسیس هست. 👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/gandoo402
دوستان رمانشون عالی هست
دوستان قسمت اول رمان شب ساعت 9 میزارم
دوستان فقط شخصیت ها آماده بشه با رمان قسمت اول میزارم
تعداد زیاد بشه
دوستان آمار زیاد شه 🥀رمان دلی شهادت فرمانده 🥀میزارم ☺️ فقط آمار 49 برسه
آخرش قشنگه ولی غمگینه
🖤🥀رمان دلی شهادت فرمانده محمد 🥀 🖤 رسول :اداره بودم کارام میکردم و جلسه شد و قرار شد حسام سعید مهدیار محمد امین با محمد و داود برن ماموریت و رفتن پرونده شبح 👻 بود و موقع آزاد سازی بود محمد محمد امین سعید یه گروه بودن و حسام داود مهدیار یه گروه و می‌کشتند 😈 و مهدیار دیدم داود زد مهدیار هل دادم داود :رفتم تو گودال 😟مهدیار زدم بعد یهو دو گروه از داعش با ماشین سفید کع شبیه وانت بود مدل بالا بود با پرچمی نماد الله محمد رسول مشکی آمدند و داود :با دوربین نگاه کرد گفت. بقیه بیان مهدیار حسام اومدن تو یه گودال و محمد سعید و محمد امین تو گودال بغل بودن و محمد با لباس ارتشی و سربند یا زینب کبری سبز بسته بود داود هم لباس ارتشی سربند یا حسین شهید قرمز بسته بود و سعید هم سربند یا رقیه بنت حسین سبز بسته بود و مهدیار سر بند یا ابلفضل عباس قرمز بسته بود و و حسام هم سربند سبز یا فاطمه زهرا بسته بود امیر علی هم سربند یا قمر بنی هاشم قرمز بسته بود و پرچم یا ابلفضل عباس سبز دستش بود و داود :حرم حضرت زینب رو آزاد کردیم حرم حضرت رقیه مونده بود که مهمان نا خنده اومد سعید :تو فکر بودم محمد:سعید امیر علی داود برین حرم حضرت رقیه آزاد کنین رفتن و محمد امین :داداش اوضاع خوب نیست 🥺 نگران بودم ترس داشتم کابوس رسول واقعی بشه و دیدم یه چیزایی میگن و حسام فرستادیم اطلاعات جمع کنه حسام :گوش میدادم 🥺 اومدم گفتم ترجمه کردم محمد :عجب ☺️ بعد دیدم داود :میزد و ابو رحمن : رفتن دو تا شون فرستاد با ابو حسن و ابو حسام رفتن 😈 سراغ سعید عربی بهتره تسلیم بشین و گرنه میکشمش و مهدیار:نعم باشه عربی و گفت راه بیفت یالا سعید :میرفتم 🥺 بعد اسلحه پشت سعید میرفتن و سوار ماشین کردن و رفتن و محمد هم عین سعید بکنن گفت داداش بقیه عملیات باخودتت بعد با اسلحه زد گفت تسلیم شو عربی محمد :نعم بعد نشونه تسلیم اسلحه انداخت سمت امیر علی :ور داشتم و عصبی شد اسلحه ش پشت گذاشت🔫 برو بعد حرکت کرد و. رفتن زمین خاکی و چفیه بسته بود سعید داود و محمد رسیدن و دو نفر داخل بودن و شش نفر بودن و دو نفر سعید بردن تو زمین دو نفر داود و دو نفر محمد بردن هل دادن😣 و دستاشون بستن و رفتن داود :زخمی بود😖 سعید محمد پوشیده بود صورت داود هم و اومدن ابو رحمن :خب بگو تو اهل کدوم کشوری سعید :نمیدونم به عربی گفت و ابو رحمن : سعید برد شکنجه میداد و چفیه باز کرد انت ایرانی 😡 با عصبانیت با اسلحه 🔫 زد دست قفسه سینش سعید :یا ابلفضل 😣 لا ایرانی انا کن عراق فی شهر الکربلا ابو رحمن با شلاق زد بعد گفت ابو سعد ابو رحیم ببرش 😡 این عراقی رو انت من العراق نعم فی شهر کربلا نعم سعید :نعم به ابلفضل لن نعم آخی من آلخانواده من العراق فی شهر کربلا 🥺 و دیدم بردن و جلو محمد ول دادن سعید :جون نداشتم ولو شدم 😣 درد داشتم یا حظرت زینب محمد :خوبی سعید :خوبم داود کو محمد :با زور بردن سعید نمیزارم شما رو اینجوری کنن شده خودم جون بدم ولی نه محمد :نگو سعید فایده نداره بعد در باز شد دو نفر اومدن داود ول دادن داود :توان راه رفتن نداشتم 😣 پخش زمین شدم سعید :داود چیکارت کردن داود :سعید سوال کردن اهل. کجام گفتم که من اهل یمن هستم باور نکردن سعید تو چی سعید :منم سوال کرد گفتم اهل عراق م و شهر کربلا حتی تو آقا گفتم عراقی هستین برادرامی محمد :سعید :خوب کردم و اومدن محمد می بردن سعید :لا انا ببر فی اتاق آخی لا ابو رحمن :یالا برد. سعید رو محمد موند و گفت اشهد بخون سعید :به عربی خوندم اسلام علیک یا ابا عبدالله الحسین و علی اصحاب الحسین و علی اولاد حسین دیدم برد بالا زد یا حسین شهید بریده گفتم. ا اشهد لا الله الله ا اشهد ان ع علی وبی الله اشهد ا ان م محمد رسول الله ا اشهد ن ا امیر المومنین علی ولی الله بعد قمه ابو رحمن زد سعید :یا زینب یا فاطمه زهرا بعد زد دستام افتاد زد سرم سعید گردنم پر خون بود یا ق قمر ب نی ه اشم ع بعد بیهوش میشدم گفتم به برادرام کاری ندا شته باش بعد 😴 ابو محمد و ابو سعید بردش هل داد سعید درد داشتم تو تاریکی و ابو حسن :اومد دست سعید دو تاش تو تشت گذاشت آورد بفرما داود :پارچه کنار زد شوکه بود ن ههه 😭 محمد :دید گریه کرد و محمد بردن داود :نبض گرفت دستش خون شد آخه با گردن نمیشد مچ دست هم نشد و محمد هل داد تو و داود :آقا محمد داداش 🥺 محمد :ا خخ د ا ود من هر چی گفتم عرا قیم با ور نکرد من می‌شناخت داود : کثافت دیدم جون میداد محمد سعید بعد بیسیم زد اومدن محمد امین میکشت دید مهدیار :شوکه نه سعید برد بیمارستان عراق و محمد هم بود عمل نشد و سعید بهتر شد محمد گفت شهید شده حسام :گریه میکرد رسول گفت سعید :بهوش اومدم درد داشتم بردن بیمارستان شریعتی سینا :داداش من میرم مراسم سعید :منم میام رفت لباس مشکی گریه میکرد 😭😭😭 کاش من زنده نمیموندم چرا عطیه تو فکر 🥺 سعید :بی شرف میکمش 🥺 سینا آروم باش
عوضی کوو مهدیار :کشتمش سعید :میکشمش با گریه داداش 😭😭 و مراسم ها گذشت و سعید رفت بیمارستان بود عکس ها محمد میدید 🥺 و مرخص شد و فرمانده جدید اومد سعید دلم می‌گرفت میرفتم گلزار شهدا پیش محمد حر ف میزد دستاش اتل وصل بود حتی گردن با آتل وصل بود رسول : دختر محمد به دنیا اومد اسمش فاطمه گذاشتن دومی زینب و داود بود چه سخته سعید :اره🥺 و زینب سادات فاطمه سادات الان راهنمایی بودن و عطیه سرپرستی دختر قبول کرد و پسر داشتن اسمش سید مهدی گذاشتن و الان زینب 1۳ سال داشت و فاطمه 1۵ و زهرا 6 ساله بود و مهدی ۴ ساله بود و فاطمه:مامان بابا کجاست چرا ندیدمش ☺️ عطیه :الان میریم حاضر شو پوشیدن رفتن گلزار زهرا : رفتیم و محمد امین: پیش سعید داود بود و اومدن عطیه :سلام محمد امین:سلام زن داداش 🥺 سعید :سلام داود :سلام بعد داود :بفرمایین داشتیم رفع زحمت میکردیم بریم سعید :نه داود اداره هم دردم کم نمیکنع 😭 بغل داود بود و عطیه :خب زینب فاطمه ماجرا داره پدرت تو ماموریت بود و تو سوریه بعد شرایط سخت 😔 و محمد امین:و متوجه شدیم دو ماشین سفید اومد و ما گروه مون تو تپه گودالی بودیم داود :بعدش هم من ایشون پدرت گیر افتادیم و سخت ذود من گفتم یمنی هستم و سعید :منم گفتم که عراقی هستم ولی شک داشتن پدرت گفتیم عراقی هست و باور نکردن 🥺 و حتی دستام بریدن و گردنم همینطور و دیدم دو نفر اومدن هل دادن تو منم گریه میکردم و دیدم که فایده نداره داود :اره زیر عمل بود ولی نتونست دوام بیاره میدونم سخته فاطمه خانم ولی برا من سعید هم سخته خاصیت کار ما اینه فاطمه:چی جدی پدر من شهید شده بود چیزی نگفتی مامان پس چرا عمو محمد امین چیزی نگفت تو فکر محمد امین:چون وقتش نبود الانم بگیم خواستیم بزرگ شدی بگیم ولی نشد مو ها مهدی نوازش میکردم سعید چقدر شبیه محمده مو هاش سعید :آره محمد امین 🥺 ولی الان جاش خوبه زینب :تو فکر ولی من خوشحالم که پدرم شهید وطن هست محمد امین:آره خوبه ولی برا که نا امن نشه کارا ما برا همینه زینب :آره بعد فاطمه :من میخوام بیام تو این کار عمو بعدش اون قاتل چی شد محمد امین: کشتش مهدیار بعد ولی خون با خون نمیشورن ولی تحمل نداشت ولی نگران نباش. سعید :پدرت میگفت که شهادت افتخار بزرگیه منم عین داود نزاشتم چیزی بشه ولی شد 🥺 مگه نه داود جان داود اره برادرش پزشکه زینب:منم دوست دارم پزشک بشم باعث افتخار پدر شهیدم شم برادر شما پزشک چی هستن متخصص یا جراح یا ریه سعید ؛متخصص و جراح زینب کاش یاد بگیرم کنار درسم سعید :راستی این شماره خانم صالحی هست خواهر عسل پزشکه میتونی گاهی درس حجم کمه بگی کمک ها اولیه و اینا و پانسمان یاد بگیری برادرم هم از بخیه و پانسمان کمک ها اولیه شروع کرد راستی کلاس میزاره زینب کجا سعید اینم ادرس بعد زینب رفت خونه بعد شروع کرد شماره گرفت عاطفه:خونه بود و عرفان :ابجی گوشی خودش کشت بیا شک کرد شماره کیه اومد جواب داد بله زینب :الو سلام خانم صالحی شما هستین🧐 یکی شمارتون بهم داد عاطفه:بله خودمم چه طور شما زینب:حسینی هستم‌ راستش من یه سوال دارم میشه حضوری باشه عاطفه:بفرمایید زینب :راستش میشه مهارت کمک ها اولیه و پانسمان یاد بدین خلی دوست دارم عاطفه:باشه اینم ادرس ما زینب :مرسی بعد تموم عرفان :کیه ابجی عاطفه : حسینی کیه عرفان :دختر فرمانده مونه اقا محمد بعد عاطفه گفت عرفان اگه بود خوشحال میشد بعد یاد گرفت پزشکی خوند شد و فاطمه اومد فرمانده ای بود شبیه پدر بود رسول :چیزی شده فاطمه:چیزی نیست فقط عمو رسول فرمانده شبیه پدر بود رسول :بغل کرد باید تحمل کنی فاطمه:عمو مهدی رفت پرستار شده و زینب پزشک شده و زهرا هم معلم شده و پایان رسید 💓 رمان