سلام بچه ها من نسا هستم ادمین جدید من با اسم ادمین فرمانده بشناسین کافیه من رمان نویس هستم. به زودی شخصیت ها رمان شوق شهادت رو میزارم و یه سری توضیحات رمان رو میدم بهتون ☺️
و دوستان یه سری توضیح بدم که بعضی شخصیت ها دو شغل دارن یکی هم پزشک هست هم امنیتی یکی هم پرستار هست هم امنیتی و توضیح در مورد حسنین و حامد حسام که الان عراق هست و امنیتی عراق هست و جلو تر آشنا میشین☺️#فرمانده
رمان پارت دلی ( شهادت سعید کروات ) سعید :اداره بودم کارام میکردم داود :رفتم در زدم رفتم پیش آقا محمد گزارش تحویل بدم و رفتم تو سلام آقا محمد خوبین گزارشا نوشتم تکمیل هست داد بعد محمد خب داود مرسی یهو تلفن زنگ خورد ببخشید داود جان داود :اشکال نداره جواب داد محمد :بله رسول :سلام آقا محمد الان جاسوس کشف کردم خیلی مشکوک میزنه محمد خب الان میام رسول رفت فعلا داود :آقا چی شده محمد نمیدونم داود همراه آقا محمد رفت پایین تند بعد رسید پیش رسول خب بگو رسول :آقا محمد مشخصات دقیقش در آوردم انداخت رو صفحه آقای کیومرث محمودی که ریس شونه کشور انگلستان هست و گاهی ترکیه میره و موساد هست محمد خب رسول :بعد من تو تماس هاش فهمیدم اینا قراره به زودی دارو ها کمیاب بیماری قلبی رو نزارن بیاد محدود کنن و گمرک میخوره و تکلیف بیماران قلبی سخت میشه محمد :خب رسول یه گزارش این بنویس رسول چشم یکی دیگه آقای آدرین موحدی فارغ رشته اطلاعات و از تماس هاش متوجه شدم محمد :خب رسول :که این هویت جعلی سوژه ست هویت اصلیش سروش شهریاری هست محمد :چی شوکه بود رسول :آقا محمد خوبین محمد :خوبم رسول :و که با خانم مهنا سلیمی همکاری میکنه و خانم شادی نیک نژاد گرو دارن که مکان دقیق ندارم ولی پیدا میکنم محمد :باشه رسول اینا بفرست برام بعد داود همه بچه ها اطلاع بده ساعت الان 3 ساعت چهار جلسه داریم رفت داود "چشم رفت گفت بعد سعید :آخه چرا جلسه بعد تو فکر بود بعد علی :گزارش تحویل دادم بفرمایید آقا محمد:تو فکر بودم جانم علی مرسی راستی سعید بگو بیاد علی :چشم چیزی شده محمد :نه علی :فعلا با اجازه رفت دم میز سعید علی :سعید آقا محمد احضار کرده سعید :ها چرا علی :نمیدونم سعید :رفت رسید در زد آقا محمد میشه بیام سعید هستم محمد:بیا تو در ببند سعید:بست جانم آقا محمد:سعید یه سوال دارم سوال ساده ست نگران نباش سعید :چیزی شده آقا محمد تو رو خدا بگین محمد :سعید بیا جلو تر نگا کن میشناسی سعید :عکس میدیدم نگاهم به فامیلی خورد شوکه شدم محمد :سعید میشناسی سروش رو سعید :نمیدونم چم بود میشناسمش آقا محمد این سروش داستان داره محمد :بگو سعید :آقا محمد این سروش زن عمو من عطرین زن عمو من با عموم نمیساخت بعد اون موقع سوگول باردار بود بعد سروش متوجه میشه قضیه چیه بعد اون هم سن سینا ست بعد 7 سال داشت بعد عطرین زن عمو من میره خونه مادرش بعد سوگول به دنیا میاد بعد به بهونه ای سن 18 سالگی بعد سربازی میرع جایی کلا میره بعد اون موقع زن عموم بچه میاره اسمش سمیه میزاره بعد این من بچه بودم ساز مخالف میزد حسود بود محمد :عجب بعد خانم شادی چی سعید دختر داییمه و عوضی پیداش شده بعد جلسه رسول ماجرا گفت بعد امیر رفت ت میم اطلاعات اورد بعد رفتن عملیات داشت خارج میشد باغ بود بعد داود فرشید در باز کردن رفتن محمد :از فرمانده عملیات به فاتح :به گوشم فاتح 1 فاتح دو به گوشم فاتح سه به گوشم بعد محمد حواستون باشه با اعلام من عروسی میشه شد بعد داود سعید باهم بودن رفتن سراغ سروش بعد سروش در میرفت فرشید رفت سراغ جاسوس دو خانم حمیدی :رفتم سراغ خانم هم دست سیاوش بعد سروش :اینجا ته خطه بعد دید به چقدر آشنایی هه باید سعید باشی بعد گفت خواستم بکشمت اتفاقا ولی نشد الان میشه بعد تیر زد سعید :میزدمش ولی حس کردم صدا مبهمه بعد زدمش سروش :زدم به قلبش سعید دستم رو قلبم تیر اول قفسه سینم خورده بود بعد گفتم پشت گوشی فا تح سع از فات ح 2 به فا تح سه :امیر :به گوشم فاتح دو سعید سر یع بیا حیاط پش ت ی امیر رفت داود گرفته بودش مهدیار :رفت پیش سعید :نا خود آگاه افتادم بعد درد میکشت آروم تشهد میخوندم مهدیار :خوبی سعید :فاتح 4 به فرماندهی محمد :چی شد مهدیار :آقا بیاین اومد بعد بقیه وسایلا اورد سبحان رفت سبحان :سعید داداش نخواب گریه میکرد مهدیار رسول آمبولانس زود رسول :تو راهه بعد سعید:س بحان سرده دا داش سبحان نخواب سعید محمد سعید نخواب بیدار بمون داره میاد سعید چشماش بسته شد دستش اورد دست محمد گرفت آقا درد دارم آ. قا م ح مد م ن ب ب خ ش ید ک ه ا گه کم کار ی کردم ت و ک آرا داود رس ول امیر بقیع امی د وارم من بخاطر بی جنبه بو دن م ببخشن و ه ر چق در خوا ست ن سعید کروات یا آقا داماد خطاب ک نن د اود سو روش فرار کرد داود :آره داداش سعید :س بحان م راقب س هیل و سینا و خواهرا باش د اود س فارش تو رم پ یش خا نم صدیقه طاهره فاطمه زهرا (س )میکنم چشمانش بسته شد داود :سعید نخواب جون من نخواب داود :حس کردم ضربان قلبم وایساد دنیا داشت میچرخید دستم رو قلبم بود درد چندان برابر بود نفس هام تنگ میشد داود لعنتی پس چی ش.د آمبولانس رسووول با داد بعد رسول الان میرسه بعد رسید تسکین 1:نبض گرفت سعید :صاف بود بعد رو برانکارد گذاشت میبرد بیمارستان 🚑 سبحان :شوکه بودم جواب سینا چی بدم بعد رسید داود از میله گرفت میرفت پا به پا سبحان سینا
کارا میکرد بعد رضا همکار سینا : بیمار معاینه کردم متاسفانه تموم کردن تسلیت میگم سبحان :م مرسی داود :نفسم تنگ تر میشد حس میکردم انگار دانیال الان جای سعید ه نمیدنم چم شد یهو از حال رفتم محکم خوردم زمین سبحان:یا ابلفضل داود چی شد داود بعد دانیال و چند دوستاش اومدن دید یکی افتاده بدو رفت چهرش دید داود بود دانیال:داود داداش برانکارد آوردن داود گذاشت روش برد رضا :معاینه کردم دانیال:سبحان چی شد سبحان :دا نیال داود برا همین اینجوری شد برا سعید بعد دانیال چ ی سبحان :دانیال سعید شهید شد به آرزوش رسید دانیال شوکه بود بیچاره سینا اومد عع سبحان سهیل چی شده سهیل:داداش سینا سعید به آرزوش رسید سینا چی یا ابلفضل سبحان سینا بغل کردم 🫂🥺 شوکه بود گریه کرد بعد دانیال رفت پیشش رضا :اومد همراه داود محبی دانیال چی شد رضا :سکته کرده دانیال آی سیو هست بعد داود بهوش اومد داود :آ خ من کجام دانیال:نگران نباش داود :سینا فهمید دانیال:آره بعد داود گریه میکرد دانیال گریه نکن داداش داود اینا بکن دانیال اینجا قفسه دانیال آروم باش الان باید بمونی نوار قلب مشکل داری دا و نخوردی داود نه دارو معنی نداره بعد مراسم شد و سروش به قتل رسید رسول :علی :رفت رسول سروش به قتل رسید رسول :کجا مکانش بیار اورد رسول بقیه رفتن سبحان :رفت بالا سرش دوست داشت انتقام خون سعید بگیره ولی خواست چوب ور داشت داود : چیکار میکنی سبحان مگه وصیت سعید نخوندی نوشته بود که خون با خون نمیشورن نمیخوام که فکر انتقام سرت نزنه داود : دارو مصرف می کردم به زور بعد وسایل هاش امیر جمع کرد علت شهادت سعید معلوم شد و پایان رسیدحکایت ☺️
پارت دلی شهادت علی 💔🖤 علی :کارا معاونت میکردم سعید :فرشید تو بیمارستان بستری بود سینا گفته بود باید بمونه و فرشاد پیشش بود و رفتم پیش،علی آقا محمد گفته یه سر برو پیشش علی :چرا سعید :نمیدونم به منم چیزی نگفت بعد رفت علی :با گزارشا رفتم دم اتاق آقا محمد در زدم اجازه هست محمد :بیا تو علی :رفت داخل محمد :علی فردا شب عملیات داریم فرشید هم ت میم صلحی بود یاسر صلحی که هویت اصلیش یاسر موسوی هست علی : خب آقا یاسر پسر خالمه میشه کوچیکه که به من حسودی میکرد محمد :عجب خب این فرشید ت میم بود اومد با ماشین زد بهش و ما تو عملیات نیرو کم داریم و حامد حسنین که معاونت هستن نمیشه و خیلی فکر کردم متوجه شدم علی تو میتونی بیای عملیات فردا شب علی احتمال هر چی وجود داره عین سینا که بیمار عمل میکنه قبلش رضایت میگیره تا هر چی شد همراه بیمار باید گردن بگیره علی یعنی باید منتظر اتفاقات باشی علی :چی بگم آقا محمد من میترسیدم نکنه چیزی شه اگه نباشم عرفان امیر علی امیر رضا عسل عاطفه فاطمه چی خواهرم چه کنن ولی عرفان امیر علی امیر رضا من دارن چون من برادر بزرگ تر شونم محمد :میدونم علی وبی باید نگران نباشی شهادت سعادت بزرگی هست علی :آقا محمد باید فکر کنم راجبش محمد :باشه علی :گزارشا گذاشتم رو میز فعلا آقا محمد رفت تو فکر بودم تمرکز نداشتم بعد عرفان:داداش چی شده علی :هیچی نگران نباش مورد پیش اومد آقا محمد منو گفته برم ماموریت جای فرشید عرفان :چی چرا داداش علي:چرا مهدیار نگفت من نگرانم نگران عسل عاطفه تو امیر علی امیر رضا عرفان :نگران نباش داداش بعد علی تو فکر بودم سینا :علی کجایی علی بیا ناهار علی :مبل ندارم سینا تو فکر بود بعد علی تو فکر بود سینا فرشید خوبه سینا :خوبه فردا مرخصه علی : تو فکر بودم چرا من آخه بعد علی شب عملیات شد رفتن وسیله ورداشت علی تازه خودم پیدا کردم بعد رفتیم عملیات بعد علی محمد :رفت با سعید بعد دید خبری نیست بعد بقیه وارد شدن علی آقا شروع کنیم کردن بعد یاسر :دید یکی مخفی شد بعد علی : فاتح 4 به فرماندهی من میرم جلو تر محمد :مراقب باش رفت علی عرفان پوشش داد بعد میزد یاسر :به شما باید علی صالحی باشی درسته خوبی بعد علی دیدم ملیکا نبود مهدیار میدیدم ناراحت بود علی کجاست یاسر دختر عموی من بعد یاسر :جاش امنه😈 بعد رفتم پشت بیسیم زدم مهدیار برو انباری بگرد با دانیال مهدیار باشه رفت با خواهر سینا رفت علی بیسیم بستم رفتم رو در رو بگو چرا اینکار کردی یاسر :چون اون دختر خوشگلی بود آخی علی :بگو کجاست چیکارش کردی یاسر :فرستادم اون دنیا علی کثافت عوضی زدم بهش یاسر کارت سخت کردی 😡 مهدیار رفت دنبالش همه جا گشتم نبود 🥺 مهدیار :کجایی آبجی در اتاق ها شکوند آخری شکوند رفتم داخل کجایی آبجی یه چی بگو ملیکا :جون نداشتم گفتم اینجام مهدیار اینجا سایه ضربه ای زدم ملیکا درد اومد بعد مهدیار: رفت اینجایی آبجی رفت پیشش ملیکا دستاش باز کرد خوبی آبجی ملیکا ؛مهدیار کمکم میکنی مهدیار :کمکش کردم چادر سرش کردم رفتیم گفتم دانیال به خانم شهریاری بگو بیاد دانیال:باشه گفت اومد سارا:چی شده آقای صالحی مهدیار:برین طبقه بالا با آقای محبی برین رفت دانیال در زد رفت تو دید سایه :داخل بود سارا دستبند زد بهش برد دانیال وسایلاش تو کیسه جمع کرد بعد همایون: بزن یاسر داود پرید دستبند زد یاسر :میخواست بزنه کیان :دیدم مهدیار داشت میومد پایین بعد سارا :سایه بردم بعد اومدم دیدم کیان پسره گیر انداختم بیا میزدم بردم بعد ملیکا:یهو خالی شد افتادم سارا :چی شد خوبین ملیکا :چیزی نیست برادرم کجا رفت چرا یهو خالی شد سارا کار سوژه ست کیان آقا آوردمش یاسر خب خوبه 😈 بعد اسلحه رو سرش قرار دادم خب علی میخوای چیکار کنی علی حاضری اضا جون ش چیکار کنی علی :من هر کاری میکنم اون ولش کن من ضامنشم یاسر جرم ت سخت تر نکن خودت که میدونی پرونده ت بره قوه قضائیه جزا سختی داری 😏 با این کار پسر رو اینجوری کردی پرونده ت سخت تر از این میشه مهدیار:خندم گرفت علی اینا میگفت تو دلم افتخار میکردم بعد یاسر :ببین کی از قوه قضائیه پرونده اینا میگه 😡 بعد زد علی :یهو گلوله اول به قلبم خورد دومی به قفسه سینم سومی به شونم یهو اومدم نشستم درد داشتم بیسیم روشن کردم فا تح 3 بیا موقعیت من اومد سعید امیر علی اومد بعد علی :ی اسر و لش کن م ن ظ ام نش ب یا ج ون م ب گیر بعد یاسر :ولش کرد مهدیار :شوکه شدم بعد هلش،دادم میزدم سعید:اومدم دستبند زدم بردمش مهدیار رفتم پیشش علی خوبی داداش علی : م ه دیار ع ر فان کو عرفان: داداش نخواب جون من علی عرفان مراقب عسل عاطفه امیر علی امیر رضا باش عر فان به مهدی بگو یه حبس برا یاسر ببره یادش نره مهدیار:نخواب علی من میگم رسول آمبولانس سریع رسووول باشه اومد علی گذاشت تو امیر علی:رفت داداش نخواب علی :امیر علی درد دارم رسید سینا معاینه کرد علی خواب بود سینا عمل آماده کن میثم بعد