eitaa logo
کافه 𓊉رمان𓊈 امنیتی گاندو🐊
35 دنبال‌کننده
1 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
آخرش قشنگه ولی غمگینه
🖤🥀رمان دلی شهادت فرمانده محمد 🥀 🖤 رسول :اداره بودم کارام میکردم و جلسه شد و قرار شد حسام سعید مهدیار محمد امین با محمد و داود برن ماموریت و رفتن پرونده شبح 👻 بود و موقع آزاد سازی بود محمد محمد امین سعید یه گروه بودن و حسام داود مهدیار یه گروه و می‌کشتند 😈 و مهدیار دیدم داود زد مهدیار هل دادم داود :رفتم تو گودال 😟مهدیار زدم بعد یهو دو گروه از داعش با ماشین سفید کع شبیه وانت بود مدل بالا بود با پرچمی نماد الله محمد رسول مشکی آمدند و داود :با دوربین نگاه کرد گفت. بقیه بیان مهدیار حسام اومدن تو یه گودال و محمد سعید و محمد امین تو گودال بغل بودن و محمد با لباس ارتشی و سربند یا زینب کبری سبز بسته بود داود هم لباس ارتشی سربند یا حسین شهید قرمز بسته بود و سعید هم سربند یا رقیه بنت حسین سبز بسته بود و مهدیار سر بند یا ابلفضل عباس قرمز بسته بود و و حسام هم سربند سبز یا فاطمه زهرا بسته بود امیر علی هم سربند یا قمر بنی هاشم قرمز بسته بود و پرچم یا ابلفضل عباس سبز دستش بود و داود :حرم حضرت زینب رو آزاد کردیم حرم حضرت رقیه مونده بود که مهمان نا خنده اومد سعید :تو فکر بودم محمد:سعید امیر علی داود برین حرم حضرت رقیه آزاد کنین رفتن و محمد امین :داداش اوضاع خوب نیست 🥺 نگران بودم ترس داشتم کابوس رسول واقعی بشه و دیدم یه چیزایی میگن و حسام فرستادیم اطلاعات جمع کنه حسام :گوش میدادم 🥺 اومدم گفتم ترجمه کردم محمد :عجب ☺️ بعد دیدم داود :میزد و ابو رحمن : رفتن دو تا شون فرستاد با ابو حسن و ابو حسام رفتن 😈 سراغ سعید عربی بهتره تسلیم بشین و گرنه میکشمش و مهدیار:نعم باشه عربی و گفت راه بیفت یالا سعید :میرفتم 🥺 بعد اسلحه پشت سعید میرفتن و سوار ماشین کردن و رفتن و محمد هم عین سعید بکنن گفت داداش بقیه عملیات باخودتت بعد با اسلحه زد گفت تسلیم شو عربی محمد :نعم بعد نشونه تسلیم اسلحه انداخت سمت امیر علی :ور داشتم و عصبی شد اسلحه ش پشت گذاشت🔫 برو بعد حرکت کرد و. رفتن زمین خاکی و چفیه بسته بود سعید داود و محمد رسیدن و دو نفر داخل بودن و شش نفر بودن و دو نفر سعید بردن تو زمین دو نفر داود و دو نفر محمد بردن هل دادن😣 و دستاشون بستن و رفتن داود :زخمی بود😖 سعید محمد پوشیده بود صورت داود هم و اومدن ابو رحمن :خب بگو تو اهل کدوم کشوری سعید :نمیدونم به عربی گفت و ابو رحمن : سعید برد شکنجه میداد و چفیه باز کرد انت ایرانی 😡 با عصبانیت با اسلحه 🔫 زد دست قفسه سینش سعید :یا ابلفضل 😣 لا ایرانی انا کن عراق فی شهر الکربلا ابو رحمن با شلاق زد بعد گفت ابو سعد ابو رحیم ببرش 😡 این عراقی رو انت من العراق نعم فی شهر کربلا نعم سعید :نعم به ابلفضل لن نعم آخی من آلخانواده من العراق فی شهر کربلا 🥺 و دیدم بردن و جلو محمد ول دادن سعید :جون نداشتم ولو شدم 😣 درد داشتم یا حظرت زینب محمد :خوبی سعید :خوبم داود کو محمد :با زور بردن سعید نمیزارم شما رو اینجوری کنن شده خودم جون بدم ولی نه محمد :نگو سعید فایده نداره بعد در باز شد دو نفر اومدن داود ول دادن داود :توان راه رفتن نداشتم 😣 پخش زمین شدم سعید :داود چیکارت کردن داود :سعید سوال کردن اهل. کجام گفتم که من اهل یمن هستم باور نکردن سعید تو چی سعید :منم سوال کرد گفتم اهل عراق م و شهر کربلا حتی تو آقا گفتم عراقی هستین برادرامی محمد :سعید :خوب کردم و اومدن محمد می بردن سعید :لا انا ببر فی اتاق آخی لا ابو رحمن :یالا برد. سعید رو محمد موند و گفت اشهد بخون سعید :به عربی خوندم اسلام علیک یا ابا عبدالله الحسین و علی اصحاب الحسین و علی اولاد حسین دیدم برد بالا زد یا حسین شهید بریده گفتم. ا اشهد لا الله الله ا اشهد ان ع علی وبی الله اشهد ا ان م محمد رسول الله ا اشهد ن ا امیر المومنین علی ولی الله بعد قمه ابو رحمن زد سعید :یا زینب یا فاطمه زهرا بعد زد دستام افتاد زد سرم سعید گردنم پر خون بود یا ق قمر ب نی ه اشم ع بعد بیهوش میشدم گفتم به برادرام کاری ندا شته باش بعد 😴 ابو محمد و ابو سعید بردش هل داد سعید درد داشتم تو تاریکی و ابو حسن :اومد دست سعید دو تاش تو تشت گذاشت آورد بفرما داود :پارچه کنار زد شوکه بود ن ههه 😭 محمد :دید گریه کرد و محمد بردن داود :نبض گرفت دستش خون شد آخه با گردن نمیشد مچ دست هم نشد و محمد هل داد تو و داود :آقا محمد داداش 🥺 محمد :ا خخ د ا ود من هر چی گفتم عرا قیم با ور نکرد من می‌شناخت داود : کثافت دیدم جون میداد محمد سعید بعد بیسیم زد اومدن محمد امین میکشت دید مهدیار :شوکه نه سعید برد بیمارستان عراق و محمد هم بود عمل نشد و سعید بهتر شد محمد گفت شهید شده حسام :گریه میکرد رسول گفت سعید :بهوش اومدم درد داشتم بردن بیمارستان شریعتی سینا :داداش من میرم مراسم سعید :منم میام رفت لباس مشکی گریه میکرد 😭😭😭 کاش من زنده نمیموندم چرا عطیه تو فکر 🥺 سعید :بی شرف میکمش 🥺 سینا آروم باش
عوضی کوو مهدیار :کشتمش سعید :میکشمش با گریه داداش 😭😭 و مراسم ها گذشت و سعید رفت بیمارستان بود عکس ها محمد میدید 🥺 و مرخص شد و فرمانده جدید اومد سعید دلم می‌گرفت میرفتم گلزار شهدا پیش محمد حر ف میزد دستاش اتل وصل بود حتی گردن با آتل وصل بود رسول : دختر محمد به دنیا اومد اسمش فاطمه گذاشتن دومی زینب و داود بود چه سخته سعید :اره🥺 و زینب سادات فاطمه سادات الان راهنمایی بودن و عطیه سرپرستی دختر قبول کرد و پسر داشتن اسمش سید مهدی گذاشتن و الان زینب 1۳ سال داشت و فاطمه 1۵ و زهرا 6 ساله بود و مهدی ۴ ساله بود و فاطمه:مامان بابا کجاست چرا ندیدمش ☺️ عطیه :الان میریم حاضر شو پوشیدن رفتن گلزار زهرا : رفتیم و محمد امین: پیش سعید داود بود و اومدن عطیه :سلام محمد امین:سلام زن داداش 🥺 سعید :سلام داود :سلام بعد داود :بفرمایین داشتیم رفع زحمت میکردیم بریم سعید :نه داود اداره هم دردم کم نمیکنع 😭 بغل داود بود و عطیه :خب زینب فاطمه ماجرا داره پدرت تو ماموریت بود و تو سوریه بعد شرایط سخت 😔 و محمد امین:و متوجه شدیم دو ماشین سفید اومد و ما گروه مون تو تپه گودالی بودیم داود :بعدش هم من ایشون پدرت گیر افتادیم و سخت ذود من گفتم یمنی هستم و سعید :منم گفتم که عراقی هستم ولی شک داشتن پدرت گفتیم عراقی هست و باور نکردن 🥺 و حتی دستام بریدن و گردنم همینطور و دیدم دو نفر اومدن هل دادن تو منم گریه میکردم و دیدم که فایده نداره داود :اره زیر عمل بود ولی نتونست دوام بیاره میدونم سخته فاطمه خانم ولی برا من سعید هم سخته خاصیت کار ما اینه فاطمه:چی جدی پدر من شهید شده بود چیزی نگفتی مامان پس چرا عمو محمد امین چیزی نگفت تو فکر محمد امین:چون وقتش نبود الانم بگیم خواستیم بزرگ شدی بگیم ولی نشد مو ها مهدی نوازش میکردم سعید چقدر شبیه محمده مو هاش سعید :آره محمد امین 🥺 ولی الان جاش خوبه زینب :تو فکر ولی من خوشحالم که پدرم شهید وطن هست محمد امین:آره خوبه ولی برا که نا امن نشه کارا ما برا همینه زینب :آره بعد فاطمه :من میخوام بیام تو این کار عمو بعدش اون قاتل چی شد محمد امین: کشتش مهدیار بعد ولی خون با خون نمیشورن ولی تحمل نداشت ولی نگران نباش. سعید :پدرت میگفت که شهادت افتخار بزرگیه منم عین داود نزاشتم چیزی بشه ولی شد 🥺 مگه نه داود جان داود اره برادرش پزشکه زینب:منم دوست دارم پزشک بشم باعث افتخار پدر شهیدم شم برادر شما پزشک چی هستن متخصص یا جراح یا ریه سعید ؛متخصص و جراح زینب کاش یاد بگیرم کنار درسم سعید :راستی این شماره خانم صالحی هست خواهر عسل پزشکه میتونی گاهی درس حجم کمه بگی کمک ها اولیه و اینا و پانسمان یاد بگیری برادرم هم از بخیه و پانسمان کمک ها اولیه شروع کرد راستی کلاس میزاره زینب کجا سعید اینم ادرس بعد زینب رفت خونه بعد شروع کرد شماره گرفت عاطفه:خونه بود و عرفان :ابجی گوشی خودش کشت بیا شک کرد شماره کیه اومد جواب داد بله زینب :الو سلام خانم صالحی شما هستین🧐 یکی شمارتون بهم داد عاطفه:بله خودمم چه طور شما زینب:حسینی هستم‌ راستش من یه سوال دارم میشه حضوری باشه عاطفه:بفرمایید زینب :راستش میشه مهارت کمک ها اولیه و پانسمان یاد بدین خلی دوست دارم عاطفه:باشه اینم ادرس ما زینب :مرسی بعد تموم عرفان :کیه ابجی عاطفه : حسینی کیه عرفان :دختر فرمانده مونه اقا محمد بعد عاطفه گفت عرفان اگه بود خوشحال میشد بعد یاد گرفت پزشکی خوند شد و فاطمه اومد فرمانده ای بود شبیه پدر بود رسول :چیزی شده فاطمه:چیزی نیست فقط عمو رسول فرمانده شبیه پدر بود رسول :بغل کرد باید تحمل کنی فاطمه:عمو مهدی رفت پرستار شده و زینب پزشک شده و زهرا هم معلم شده و پایان رسید 💓 رمان
تعداد زیاد بشه
شخصیت ها و رمان میزارم قسمت 1
امروز رمان دلی میزارم
رمان دلی تا پای جان رسول :اداره در تاریکی کامل فرو رفته و جای یکی خالی است و هیشکس دل به کار نمیده و دانیال گوشه ای کز کرده و یک ساعت از خبر می‌گذرد و باورم نمی‌کند و دانیال: از اداره خارج شدم و سمت بیمارستان رفتم شماره مهرسان گرفتم اومد و اومدن و گفتم که چی شد چه گذشت از ماموریت آزاد سازی حرم حضرت رقیه گفتم و جان داد عین امام حسین و قمر بنی هاشم شهید شد حسام باورش نمیشد و سکوت شد و درسان خانم سکوت شکست گفت داود دوست داشت مدافع حرم بشه وبچه ها چی بگم خدا بعد رفت تو بیمارستان میثم :آبجی خوبی درسان :سرد خونه کجاست. میثم:طبقه چهارم راست رفت و رفت صحبت می‌کرد داود جان بچه ها چی بگم بعد رفت خونه دانیال:مهرسا حسین دلارام درسان کجایین مهرسا :پریدم با گریه بابا دید اتاق خلوت مهرسان :خوبی مهرسا :مامان رفت بغل کرد و حسین لباس،سورمه ای تن بود مهرسا هم پوشوند و درسان دلارام اومدن دانیال:در باز کرد مهرسان پارچه. سیاه انداختم و عکس گذاشتم و درسان :عع عمو دانیال چی شده دانیال:چیزی نیست حاضر شد با دلارا رفتن درسان :,مامان چرا چیزی نمیگی بابا چیزی شده مهرسان:آره ماجرا گفت درسان:باورم نمیشد رفتم طبقه بالا اتاق دایی مهدی و تو فکر گوشه بودم دانیال گفتم خواهرا و موبایل زنگ خورد جواب دادم گفتم نمیام مدرسه بعد قطع کردم تو فکر مشکی پوشیدن و مراسم بود مهرسان کنار تاوت بود گریه میکرد و دلارام هم مهرسا خواب بود و حسین رفت بغل دایی مهدی حسین بغل کردم گریه میکرد طاقت نداشتم مو نوازش کردم و دیدم پیکر داود تو خاک گذاشتن درسان نکن نریز کثافت بزار نفس بیاد سردش میشه بغل کرده بود و ملیکا :دیدم غش،کرد بغل گرفت درسان ای خدا مریم آب قند بیار اورد و داریوش،غش میکرد سعید بغل گرفت و گفت آب قند بیاره و درسان :نه بابا داود کاش میزاشتی حسین و مهرسا دلارام من می‌دیدیم بغل میکردیم چی میشن حسین مهرسا حضرت زینب چی کشید با غم بی برادری سینا درک میکردم و میکروفن گرفتم گفتم خانم ها و آقایان گوش بدین داود آرزوش بود و کسی گریه نمیکنه چون آرزوش بود و خوشحال باشین برادر مون داود ته تغاری مون دهقان فداکار دوست داشت از زندگی خانواده بچه ها بزنه و مردم سوریه در آرامش باشن و حرم حضرت زینب رقیه آزاد باشه صلوات حسین:متوجه شدم درک میکردم و سنم کمه خوشحالم بابا داود مدافع حضرت زینب شده مهدی :نگو حسین عسلم سعید :سینا خوب گفت درسان :مراسم ها تموم شد پایان
تعداد زیاد بشه
دوستان سلام به دلیلی رمان متوقف میشه ولی مشکل پیش اومده حل بشه میزارم فقط لف ندین ممنون میشم اون موقع رمان دلی میفرستم جایزه تون☺️