eitaa logo
کافه 𓊉رمان𓊈 امنیتی گاندو🐊
35 دنبال‌کننده
1 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت دلی شهادت علی 💔🖤 علی :کارا معاونت میکردم سعید :فرشید تو بیمارستان بستری بود سینا گفته بود باید بمونه و فرشاد پیشش بود و رفتم پیش،علی آقا محمد گفته یه سر برو پیشش علی :چرا سعید :نمیدونم به منم چیزی نگفت بعد رفت علی :با گزارشا رفتم دم اتاق آقا محمد در زدم اجازه هست محمد :بیا تو علی :رفت داخل محمد :علی فردا شب عملیات داریم فرشید هم ت میم صلحی بود یاسر صلحی که هویت اصلیش یاسر موسوی هست علی : خب آقا یاسر پسر خالمه میشه کوچیکه که به من حسودی میکرد محمد :عجب خب این فرشید ت میم بود اومد با ماشین زد بهش و ما تو عملیات نیرو کم داریم و حامد حسنین که معاونت هستن نمیشه و خیلی فکر کردم متوجه شدم علی تو میتونی بیای عملیات فردا شب علی احتمال هر چی وجود داره عین سینا که بیمار عمل میکنه قبلش رضایت میگیره تا هر چی شد همراه بیمار باید گردن بگیره علی یعنی باید منتظر اتفاقات باشی علی :چی بگم آقا محمد من میترسیدم نکنه چیزی شه اگه نباشم عرفان امیر علی امیر رضا عسل عاطفه فاطمه چی خواهرم چه کنن ولی عرفان امیر علی امیر رضا من دارن چون من برادر بزرگ تر شونم محمد :میدونم علی وبی باید نگران نباشی شهادت سعادت بزرگی هست علی :آقا محمد باید فکر کنم راجبش محمد :باشه علی :گزارشا گذاشتم رو میز فعلا آقا محمد رفت تو فکر بودم تمرکز نداشتم بعد عرفان:داداش چی شده علی :هیچی نگران نباش مورد پیش اومد آقا محمد منو گفته برم ماموریت جای فرشید عرفان :چی چرا داداش علي:چرا مهدیار نگفت من نگرانم نگران عسل عاطفه تو امیر علی امیر رضا عرفان :نگران نباش داداش بعد علی تو فکر بودم سینا :علی کجایی علی بیا ناهار علی :مبل ندارم سینا تو فکر بود بعد علی تو فکر بود سینا فرشید خوبه سینا :خوبه فردا مرخصه علی : تو فکر بودم چرا من آخه بعد علی شب عملیات شد رفتن وسیله ورداشت علی تازه خودم پیدا کردم بعد رفتیم عملیات بعد علی محمد :رفت با سعید بعد دید خبری نیست بعد بقیه وارد شدن علی آقا شروع کنیم کردن بعد یاسر :دید یکی مخفی شد بعد علی : فاتح 4 به فرماندهی من میرم جلو تر محمد :مراقب باش رفت علی عرفان پوشش داد بعد میزد یاسر :به شما باید علی صالحی باشی درسته خوبی بعد علی دیدم ملیکا نبود مهدیار میدیدم ناراحت بود علی کجاست یاسر دختر عموی من بعد یاسر :جاش امنه😈 بعد رفتم پشت بیسیم زدم مهدیار برو انباری بگرد با دانیال مهدیار باشه رفت با خواهر سینا رفت علی بیسیم بستم رفتم رو در رو بگو چرا اینکار کردی یاسر :چون اون دختر خوشگلی بود آخی علی :بگو کجاست چیکارش کردی یاسر :فرستادم اون دنیا علی کثافت عوضی زدم بهش یاسر کارت سخت کردی 😡 مهدیار رفت دنبالش همه جا گشتم نبود 🥺 مهدیار :کجایی آبجی در اتاق ها شکوند آخری شکوند رفتم داخل کجایی آبجی یه چی بگو ملیکا :جون نداشتم گفتم اینجام مهدیار اینجا سایه ضربه ای زدم ملیکا درد اومد بعد مهدیار: رفت اینجایی آبجی رفت پیشش ملیکا دستاش باز کرد خوبی آبجی ملیکا ؛مهدیار کمکم میکنی مهدیار :کمکش کردم چادر سرش کردم رفتیم گفتم دانیال به خانم شهریاری بگو بیاد دانیال:باشه گفت اومد سارا:چی شده آقای صالحی مهدیار:برین طبقه بالا با آقای محبی برین رفت دانیال در زد رفت تو دید سایه :داخل بود سارا دستبند زد بهش برد دانیال وسایلاش تو کیسه جمع کرد بعد همایون: بزن یاسر داود پرید دستبند زد یاسر :میخواست بزنه کیان :دیدم مهدیار داشت میومد پایین بعد سارا :سایه بردم بعد اومدم دیدم کیان پسره گیر انداختم بیا میزدم بردم بعد ملیکا:یهو خالی شد افتادم سارا :چی شد خوبین ملیکا :چیزی نیست برادرم کجا رفت چرا یهو خالی شد سارا کار سوژه ست کیان آقا آوردمش یاسر خب خوبه 😈 بعد اسلحه رو سرش قرار دادم خب علی میخوای چیکار کنی علی حاضری اضا جون ش چیکار کنی علی :من هر کاری میکنم اون ولش کن من ضامنشم یاسر جرم ت سخت تر نکن خودت که میدونی پرونده ت بره قوه قضائیه جزا سختی داری 😏 با این کار پسر رو اینجوری کردی پرونده ت سخت تر از این میشه مهدیار:خندم گرفت علی اینا میگفت تو دلم افتخار میکردم بعد یاسر :ببین کی از قوه قضائیه پرونده اینا میگه 😡 بعد زد علی :یهو گلوله اول به قلبم خورد دومی به قفسه سینم سومی به شونم یهو اومدم نشستم درد داشتم بیسیم روشن کردم فا تح 3 بیا موقعیت من اومد سعید امیر علی اومد بعد علی :ی اسر و لش کن م ن ظ ام نش ب یا ج ون م ب گیر بعد یاسر :ولش کرد مهدیار :شوکه شدم بعد هلش،دادم میزدم سعید:اومدم دستبند زدم بردمش مهدیار رفتم پیشش علی خوبی داداش علی : م ه دیار ع ر فان کو عرفان: داداش نخواب جون من علی عرفان مراقب عسل عاطفه امیر علی امیر رضا باش عر فان به مهدی بگو یه حبس برا یاسر ببره یادش نره مهدیار:نخواب علی من میگم رسول آمبولانس سریع رسووول باشه اومد علی گذاشت تو امیر علی:رفت داداش نخواب علی :امیر علی درد دارم رسید سینا معاینه کرد علی خواب بود سینا عمل آماده کن میثم بعد
عمل کرد بعد اومد خون مثبت مهدیار خون داد سینا وصل کرد بعد اومد همراه علی صالحی امیر علی :چی شد سینا :امیر علی دوام نیورد به آرزوش رسید 😭 گریه میکرد بعد مهدیار شوکه سرش گیج رفت نه علی سینا سرم زد بعد مراسم شد عسل :شوکه بودم عاطفه نگاهم به عکس بود علی داداش کاش نمیرفتی فاطمه خواهر مهرصاد:علی چرا رفتی : علی من بچه جوری بزرگ میکنم که مثل خودت باشه بعد مهدیار به مهدی گفت مهدی باید حبسی ببری که یادش نره مهدی داداش گریه نکن مهدیار نمیتونم رفت اداره با عرفان گریه میکرد مهدیار چرا گریه میکنی عرفان امیر رضا امیر علی علی در راه خدا شهید شد آرزوش بود که تو بخش عملیات باشه فکرش نمیکرد که علی تو معاونت بیفته و من فکرش نمیکردم که علی جلو یاسر من گیر بودم اونجوری بگه عرفان دودل بود که من امیر علی امیر رضا چی عسل عاطفه چی نگران این لحظه بود عرفان :میدونم مهدیار : باید ناراحت باشی ولی از یه طرف باید خوشحال باشی عرفان امیر علی چون علی به دآرزو ش رسید مگه نه امیر رضا سینا رسول :آره مهدیار چقدر وقت کائنات میگرفت عرفان : رسول میشه به آقا محمد بگی که کسی جای علی نیاره شده خودم سه شیفت وایمیستم رسول :نمیشه عرفان سینا :شیفت بیمارستان رو در نظر بگیر عرفان امیر علی خودم کارا علی میکنم رسول فقط نزار رسول :امیر علی آروم باش بعد فاطمه : رفتم بیمارستان پیش فرشته حسنی سنو کرد دید گفت خب فاطمه جان بچه ها دو قلو هست یکی دختر یکی پسر بعد فاطمه:مرسی رفت با برگه چادر سرش رفت خونه مادر علی بعد عاطفه :سلام فاطمه :سلام عاطفه بچه ها دو قلو شدن کاش علی بود خبر رو میگفتم عاطفه: گریه نکن فاطمه : عاطفه به عرفان امیر علی امیر رضا گفتم بعد چهلم علی در اومده بود عسل :,اسمش چی میزاری فاطمه: اسم پسر رو علی میزارم تا بودنش حس کنم عسل :نگو فاطمه: عاطفه :قشنگه اسم دومی چی فاطمه :عطرین عسل :قشنگ زیبا بعد رفت فعلا رفت خونه به خواهرش گفت به مهرصاد احسان گفت بعد رفت سر مزار علی با گلاب ریخت بعد دست کشید اسم علی نمایان شد گل گذاشت سلام علی خوبی نامه گذاشت نگا بچه ها دو قلو شدن اسم یکی علی میزارم تا بودنت حس کنم دومی دختر شد یادته میگفتی دختر دوست دارم اسمش خودت بگو بعد رفت خونه فیلم میدید خودش علی داخل فیلم فاطمه:علی چه اسمی دوست داری دختر یا پسر علی :فاطمه جان فرقی نداره ولی دختر دوست دارم اسم هم عرفانه 😍 فاطمه:آره فرناز قشنگه علی "ولی دختر شد عرفانه پسر شد عباس بعد قطع کرد گریه میکرد بعد نامه نگا میکرد بسم الله الرحمن الرحیم سلام فاطمه من اگه نبودم وصعت میکنم با مرد دیگه. نباش و تا ابد بمون بعد مراقب بچه باش بعد بچه ها به دنیا اومد بعد عرفان دو قلو. ها اورد چقدر جای علی خالیه امیر علی:آره داداش بعد بغل گرفت پسر رو محمد اومد سلام عرفان مبارکه عرفان:ممنون آقا ولی باید به علی میگفتین بعد اذان گفت بعد مهرصاد:آبجی اسمش چیه فاطمه:اولی اسمش عرفانه ست علی اسم عرفانه دوست داشت مهرصاد:واقعا عرفان :به منم میگفت دوست داشت این اسم رو دومی اسمش چیه زن داداش فاطمه:دومی اسمش علی گذاشتم برا که حس کنم بودنش رو امیر علی:آره بعد چشماش باز کرد علی :نگاه میکردم عرفانه چشمم باز کردم دیدم عرفان 😍 بعد حسنین اینا تبرکه گردنبند سنگ قبر قمر بنی هاشم ع هست انداخت عرفان چقدر علی شبیه علی خودمونه نه امیر علی:آره بعد رفتن بعد محمد عضو جدید داریم جلسه داریم عرفان رفت سر میز علی کارا میکرد چقدر جات خالیه بعد عرفان رفت سر مزار با امیر رضا امیر علی و یه کی اومد تازه اسمش علی رضا بود عرفان :علیرضا ایشون برادر بزرگ تر من هست که شهید شد بچه دو قلو داره علی رضا :عجب پس برادرش هستی عرفان :آره بعد امیر رضا ماجرا گفتم دختر بود امیر علی رفت سلام خوشگل نازنین :سلام عمو تیه امیر علی:برادرمه که شهید شد 🙂 رفت پیش امام حسین بعد نازنین:بفرمایید راستش برادر منم شهید شد سوریه مدافع حرم عمه سادات حضرت زینب( س )بود منم دستم رو قلبم میزارم حس میکنم نگام میکنه بعد عرفانه علی 14ساله شدن عرفانه :مامان بابا چرا نمیاد خونه فاطمه:عزیز من پدرت کارش تو اداره بود درست مثل عمو عرفان بعد تو ماموریت یکی مهدیار پسر عمو پدرت شهید شد عرفانه:چی مامان بعد یه دختر عارفه :بازی می‌کرد بعد فاطمه:آره اسمت پدرت گذاشت اسم برادرت هم من گذاشتم عکساش اوردم نگا دخترم نشون دادم این پدرت هست عرفانه نگا میکرد علی :آبجی بیا اومد چی شده مامان ایشون کی هست فاطمه:پدرته پسرم بپوش بریم پوشید لباس عارفه پوشوند عرفانه پوشید چادر سر کرد رفتن بعد عرفان سر مزار بود فاطمه:رسید سلام خوبین عرفان :سلام خوبی علی عارفه عرفانه:خوبم عمو رفت جلو گلاب ریخت فاطمه :ایشون پدرت بود عرفانه :واقعا من پدر داشتم چرا 14 سال نمیگفتی عرفان :قشنگم پدرت مثل برادرت علی باهوش بود عارفه 11 سال داشت عطرین 6 سال بود بعد سالگرد گرفتن بعد و پایان رسیدحکایت
رمان پارت دلی شهادت امیر رسول سوژه پیدا کرده بود امیر ماه محرم بود جلسه تشکل شد بعد متوجه شدم فردا ماموریت‌ داریم بعد امیر :رفتیم روز عاشورا بود تو دسته بعد امیر:دیدم یکی پرچم سیاه سبز نوشته بود یا حسین ع دستش بود بعد فندک زد امیر :آقا محمد من میرم محمد :باش مراقب باش امیر :رفتم کسری : هه بعد فندک کشید جعفر:با اسلحه میزد بچه ها فرار میکرد بعد سعید فرشید شروع کردن داود فرشید اون جعفر گرفت جعفر پسره زدم امیر :گلوله ها سمتم اومد و اصابت میکرد اولی به قلب خورد دومی به دلش سومی به پهلوی امیر :درد داشتم پرچم رو ازش گرفتم دادم به مهدیار گرفت امیر از درد نشستم تنها کاری کردم تشهد خوندم از درد افتادم زمین امین :بدو رفت داداش امیر خوبی نخواب امیر بخاطر آبجی آیسان و آرزو نخواب امیر :درد داشتم امین چشم ها اشکی گفت سهیل به علی بگو آمبولانس اعزام کنه زود سهیل:باشه گفت اومد امیر : امی ن احسان ح واست به آبجی آیسان آرزو باشه امین گریه نکن داداش درد داشتم خوابم میومد امین :نخواب امیر داداش امیر آمبولانس اومد گذاشت تو رفتن سینا عمل کرد بعد وسط مشکل اومد رفت بیرون همراه امیر رضایی امین :سینا چی شد سینا :امیر شهید شد امین :چی چرا شوکه بود سینا گریه میکرد بعد مراسم شد بعد. سینا :تو فکر بود چرا اینجوری شد تغصیر منه سعید من عجولانه کردم چند روز غذا نمی‌خوردم فقط گریه میکردم حتی شیفت نمی‌رفتم سعید:سینا داداش بیا ناهار سینا :اشتها ندارم رفت پیش سینا امین بیا هر کاری میخوای بکن تغصیر منه که امیر رفت امین :نگو سینا برادر من بخاطر امام حسین ع شهید شد نذاشت پرچم بسوزه سینا مقصر نیستی احسان:آره امین راست میگه داداش سینا :تغصیر منه که عمل کردم اکه نمیکردم نمیشد حالا اون دنیا امیر چی میگه بهم امین نکن سینا به خدا امیر میخواست بخوابه از درد سینا چه جوری آخه سعید:داداش نگو نگا اینجوری از بین میری موبایل سینا زنگ خورد رضا بود سعید بیا داداش سینا :بله رضا :سینا نمیای شیفت سینا نه دلش ندارم بعد بلخره گذشت پایان رمان دلی
https://daigo.ir/secret/7855423763 بچه ها نظرات بالا باشه انرژی بدیم به نویسنده💙☺️💙 بترکونید ناشناس رو 🕳😉🕳 @ostadrasol
https://EitaaBot.ir/poll/mf53 نظرسنجی در مورد رمان👆🏻😉🇮🇷
رمان دلی تا پای جان💓 « قسمت اول» (موقعیت اداره) محمد :مشغول برسی پرونده ها بودم تو اتاق. عکس سه نفره مون بود من عطیه و فاطمه و رسول 😊 رسول :پایین بودم سر میز کار میکردم☺️ نگران بودم بعد نه روز کامل نخوابیده بودم سینا شیفت بود. رسول :متوجه نشدم خوابم برد😴 محمد :کار برسی پرونده ها تموم شد و گزارش ها خوندم و رفتم پایین اداره خلوت فقط بچه ها شیفت شب بود رفتم سر میز رسول چیزایی میگفت🧐 رسول :نه نرو داداش محمد صحنه بد میشد 🥺 محمد :آروم صداش کردم رسول جان داداش😊 استاد رسول :یهو پریدیم یا ابلفضل سوژه کثافت یهو دور ور دیدم 😨😕 محمد :چشمم روشن استاد رسول خواب بودی 🧐 رسول:آقا محمد هواسم به سوژه بود یهو دیدم خوابم برد😕 از خستگی بعد.. محمد :خب رسول پاشو بریم خونه خسته ای 😕 رسول :نه آقا محمد من خوبم میمونم رسول :چشم چشمام می‌مالیدم میسوخت محمد :رسول سیستم خاموش کن بیا پایین منتظرت هستم ☺️ رسول :محمد صالح محمد امین چی؟ محمد :محمد امین هم شیفتش تموم میشه و محمد صالح هم الانه شیفتش رسول: باشه رسول :سیستم خاموش کردم میرفتم محمد امین نخوابی محمد امین :حواسم هست داداش داری میری😁 رسول :آره دیگه خدا حافظ رفت و رفت سر میز محمد صالح :جانم رسول :داداش نمیای؟ محمد صالح: میام یکم کارا کنم میام. رسول: باشه مراقب باش رفتم پایینو بعد رفتیم خونه محمد. محمد :در باز کردم. فاطمه:بدو رفتم، سلام بابا. بغل کردم محکم شلام ممو رشول. رسول :سلام فاطمه بوسش کردم رسول :تو فکر بودم محمد :رسول چی شده تو فکری رسول :داداش نگرانم نکنه چیزی بشه آخه کابوس دیدم سوژه بعد دور از جون چیزی شده محمد:رسول نگران نباش☺️ رسول: به این فکر میکنم اگه یکی دیگه بیاد چه جور با فرمانده جدید کنار بیام 😔حتی با بقیه. محمد :میدونم رسول بعد.. مونا :داشت با مرضیه زهرا حرف میزد و رسول :شماره‌رضا گرفتم رضا :جانم داداش رسول :الو رضا کجایی رضا :بیمارستان درگیر کارا شیفتم رسول آها کی میای؟ رضا :فردا صبح وقتی حسام بیاد رسول :عجب رضا میگم سینا رو میشناسی رضا :کدوم سینا 🧐فامیلیش چیه رسول :شهریاری رضا :آها آره تو دانشگاه باهم بودیم تو یه کلاس بودیم😊 بعد خبری ندارم ازش رسول :آره ولی سینا تو اداره ما هست با برادراش سعید سبحان سهیل رضا :چی جدی میگی؟! رسول :آره رضا :کدوم بیمارستان مشغول شده رسول : بیمارستان کسری مشغوله رضا: عجب مرسی یه روز برم ببینمش رسول: باشه داداش کارات مونده به کارات برس رضا: چشم استاد😊 رسول فاطمه: بابا ممو شینا تیه محمد :ممو شینا برادر سعید سبحان سهیل هست عکسش ببین فاطمه:خندید وایی این ممو شعیده کلوات ژده محمد :آره آقا داماده رسول :آره بعد صدا در اومد رسول رفتم دم در کیه استرس داشتم بعد ۱۰ دقیقه در باز کردم دیدم.. محمد صالح :داداش چرا در بار نمیکنی من کاشتی دم در رسول :ترسیدم نکنه سوژه باشه🥺 محمد صالح: نترس رفت داخل فاطمه:شلام ممو محمد شالح محمد صالح:آخ عسلکم بغل کرد بعد معصومه و مونا شام آورد بفرما میخوردن رسول: محمد صالح راستی میدونی رضا با سینا هم دانشگاهی بودن محمد صالح: واقعا 😍رسول محمد :واقعا؟! رسول: آره داداش عکس آورد نگا محمد صالح داداش محمد نگا اولی و سومی بغل دستی سیناعع محمد :اینجا چرا سینا عینک نداشت رسول از سعید بپرس محمد صالح :باشه رضا رو وایی نگا داداش محمد ایشون هم رضا ست همکار سینا تو بیمارستان شون محمد :عجب بعد خوابیدن رسول :نگاهم به محمد بود و محمد صالح خواب بود رسول خوابم برد دم اذان نماز خوند خوابید صبح شد رضا: شیفت بودم بلاخره حسام اومد رفتم لباس عوض کردم رفتم خونه محمد صالح: بیدار بودم رسول بیدار شد محمد بیدار شد صبحانه میخوردن صدا کلید اومد رسول اومد پایین دید رضا :سلام استاد رسول :سلام داداش، رضا اومد سلام داداش محمد داداش محمد صالح محمد صالح :چی شده تو فکری🤨 رضا :چی بگم بیمار آوردن بعد هیچی محمد :کی بود رضا نمیدونم برادرش بود رسول :عکس آورد کدوم بود رضا :زوم کن رسول :خب رضا :این بود رسول :چی حامد بوده داداش محمد :برادرش هم حمید بود رسول من میام رفت بیمارستان بحش رفت پیش حمید چی شد حمید :رسول حامدم تو خیابون میرفت اداره ماشین مشکی دویست شش زد بهش رسول رفت پیشش حرف زد حامد بهوش اومد رسول حسام اومد :خب مرخصه😊 رفت رسول خونه رضا در باز کرد چی شد رسول مرخص شد الو علی بدو پیداش کن کرد خب پایان
💓رمان تا پای جان 💓 (قسمت دوم ) اداره مشغول بودم عطیه پیام داد عین برق پریدم فهمدیم بچه دو قلو شده😍 یه دختر یه پسر نوشتم مهدی و رقیه😊 خوبه عطیه خوبه و ماموریت شد رفتیم . شرایط حساس بود و حامد :یکی لباسم کشید و اسلحه رو سرم😞 و گفت بیای جلو کشتمش فرمانده و داود زخمی پشت ستون 😣سعید رفتم سراغش با اسلحه زدم پا پسره کیان پام درد گرفت گفتم کدوم بود فرشید اومد روش حامد. فرار کن حامد رفت اون‌یکی داود :زخم بودم یاسر زدمش و تک تیر انداز با اسلحه. زد. محمد تشهد خوندم. گلوله اصابت. کرد. و قلب ریه و. پهلو. درد داشتم 😣و رسول میثم به پرستو. علی آمبولانس میاد تو راهه. و محمد : خون میومد. و گفتم س عید مح. مد ا مین و م ح مد صا ل ح گ ریه. ن کن هه ر س ول م را قب مه دی فاط مه و ر ق یه باش 😖ن ذار ن بود م حس کن ه ر سول :نگو محمد حوب میشی اسم میزاری و اذان میگی من نمیتونم این کار کنم محمد🥺 داود :کاش گلوله من می‌خورد به ریم دانیال:نگو داداش رسول رفت بیمارستان محمد :ر سول خوابم میاد سعید واقعیتتو نامه کشو اول هست 😖سعید تو رو خدا نگین چیزی دستم رو لباس،دیدم خون آغشته شد محمد :سعیدبعد من فرمانده جدید میاد پ س قشنگ دل بدیدند به کار و سینا رفت عمل کرد. و میثم خون او مثبت وصل کردم و سینا اومد خب همراه آقا محمد حسینی رسول چی شدسینا خودتی رضا آره بغل گرفتم اشک🥺 میریختم سه برابر شد پاک کردم و رسول سینا بگو سینا : من تلاشم کردم اما فایده نداشت رفت نشست پیش رسول داود از حال رفت 😴 رسول چی پارچه کنار زد چرا رفتی محمد. حکمت زندگی چیه سرنوشت. اینشکلی بشه فاطمه و مهدی رقیه چه گناهی کردن فاطمه پدر تو این سن مثل حضرت رقیه ( س) باشه مهدی و رقیه چی بدون که پدر ببینن شد محمد امین:رسول حقیقته سخته که باید😥 بسوزیم بسازیم مثل شمع میثم سینا داود باید عمل شه سینا خودت بکن رضا عمل کرد و محمد صالح سینا واقعیتتو گفت. فکر نکن سینا این کار کرد نه شهادت سعادت بزرگی هست سینا ت‌و فکر آقا برد سرد خونه رضا:خب همراه *محبی داود دانیال:حالش خوبه رضا خوبه آتل باید ببنده و عفونت کرد. سینا. تو فکر باورش نمیشد. دست سینا به کار نمیرفت فکرش فرمانده ای بود که مثل برادرش شده بود سینا: هر چی رسول میگفت حقم بود من🥺 که دلم نمیومد شوک بدم به برادرم آقا محمد والان ذهنم قفل شده و که تقصیر منه که رقیه و فاطمه. و مهدی نیومده ،یتیم شدن ، دلم کباب میشد💓 پایان قسمت دوم 💓
سلام آمار به 20 تا برسونین قسمت سوم میزارم
چرا کم شدیم اینجوری باشه اگه من نمیزارم بد تر بمونین تو خماری😈
سلام دوستان عزیز بیشتر هم شدیم امید وارم آمار بیشتر بکنین و لینگ رو پخش کنین تا دیگران بهره ببرند عالی میشه☺️
سلام چرا کم شدیم 🧐 دقیقا
اگه اینجوری قراره پیش بریم رمان خبری نیست