رسول: هنوزم باورم نمیشد محمد کماس.
سعید: دلشوره بدی داشتم. عجله داشتم هرچه زودتر برگردم سایت.
داوود: لباسم رنگ خون آقا محمد رو گرفته بود. به بچه ها چی بگم
سعید: نیروی جدید داریم. پرونده حساسی قراره بهمون بدن.
رویا: ان شاءالله اقا محمد هرچه زودتر بهوش بیان.
رسول: داداش نکنه میخوای بری تنهام بذاری.
رسول: چرا نفسم بالا نمیاد. داداش میشه منم باخودت ببری اگه بری منم دیگه نمیمونم.
یه کانال دیگه زدیم واسه رمان مون امیدوارم تنهامون نذارین🥰🤗♥
لینک کانال تلگرام 👇🏼👇🏼
https://t.me/gandoo402
لینک کانال روبیکا👇🏻👇🏻
https://rubika.ir/romanamniyat
لینک کانال مون توی ایتا که تازه تأسیس هست. 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/gandoo402
دوستان آمار زیاد شه 🥀رمان دلی شهادت فرمانده 🥀میزارم ☺️ فقط آمار 49 برسه
🖤🥀رمان دلی شهادت فرمانده محمد 🥀 🖤 رسول :اداره بودم کارام میکردم و جلسه شد و قرار شد حسام سعید مهدیار محمد امین با محمد و داود برن ماموریت و رفتن پرونده شبح 👻 بود و موقع آزاد سازی بود محمد محمد امین سعید یه گروه بودن و حسام داود مهدیار یه گروه و میکشتند 😈 و مهدیار دیدم داود زد مهدیار هل دادم داود :رفتم تو گودال 😟مهدیار زدم بعد یهو دو گروه از داعش با ماشین سفید کع شبیه وانت بود مدل بالا بود با پرچمی نماد الله محمد رسول مشکی آمدند و داود :با دوربین نگاه کرد گفت. بقیه بیان مهدیار حسام اومدن تو یه گودال و محمد سعید و محمد امین تو گودال بغل بودن و محمد با لباس ارتشی و سربند یا زینب کبری سبز بسته بود داود هم لباس ارتشی سربند یا حسین شهید قرمز بسته بود و سعید هم سربند یا رقیه بنت حسین سبز بسته بود و مهدیار سر بند یا ابلفضل عباس قرمز بسته بود و و حسام هم سربند سبز یا فاطمه زهرا بسته بود امیر علی هم سربند یا قمر بنی هاشم قرمز بسته بود و پرچم یا ابلفضل عباس سبز دستش بود و داود :حرم حضرت زینب رو آزاد کردیم حرم حضرت رقیه مونده بود که مهمان نا خنده اومد سعید :تو فکر بودم محمد:سعید امیر علی داود برین حرم حضرت رقیه آزاد کنین رفتن و محمد امین :داداش اوضاع خوب نیست 🥺 نگران بودم ترس داشتم کابوس رسول واقعی بشه و دیدم یه چیزایی میگن و حسام فرستادیم اطلاعات جمع کنه حسام :گوش میدادم 🥺 اومدم گفتم ترجمه کردم محمد :عجب ☺️ بعد دیدم داود :میزد و ابو رحمن : رفتن دو تا شون فرستاد با ابو حسن و ابو حسام رفتن 😈 سراغ سعید عربی بهتره تسلیم بشین و گرنه میکشمش و مهدیار:نعم باشه عربی و گفت راه بیفت یالا سعید :میرفتم 🥺 بعد اسلحه پشت سعید میرفتن و سوار ماشین کردن و رفتن و محمد هم عین سعید بکنن گفت داداش بقیه عملیات باخودتت بعد با اسلحه زد گفت تسلیم شو عربی محمد :نعم بعد نشونه تسلیم اسلحه انداخت سمت امیر علی :ور داشتم و عصبی شد اسلحه ش پشت گذاشت🔫 برو بعد حرکت کرد و. رفتن زمین خاکی و چفیه بسته بود سعید داود و محمد رسیدن و دو نفر داخل بودن و شش نفر بودن و دو نفر سعید بردن تو زمین دو نفر داود و دو نفر محمد بردن هل دادن😣 و دستاشون بستن و رفتن داود :زخمی بود😖 سعید محمد پوشیده بود صورت داود هم و اومدن ابو رحمن :خب بگو تو اهل کدوم کشوری سعید :نمیدونم به عربی گفت و ابو رحمن : سعید برد شکنجه میداد و چفیه باز کرد انت ایرانی 😡 با عصبانیت با اسلحه 🔫 زد دست قفسه سینش سعید :یا ابلفضل 😣 لا ایرانی انا کن عراق فی شهر الکربلا ابو رحمن با شلاق زد بعد گفت ابو سعد ابو رحیم ببرش 😡 این عراقی رو انت من العراق نعم فی شهر کربلا نعم سعید :نعم به ابلفضل لن نعم آخی من آلخانواده من العراق فی شهر کربلا 🥺 و دیدم بردن و جلو محمد ول دادن سعید :جون نداشتم ولو شدم 😣 درد داشتم یا حظرت زینب محمد :خوبی سعید :خوبم داود کو محمد :با زور بردن سعید نمیزارم شما رو اینجوری کنن شده خودم جون بدم ولی نه محمد :نگو سعید فایده نداره بعد در باز شد دو نفر اومدن داود ول دادن داود :توان راه رفتن نداشتم 😣 پخش زمین شدم سعید :داود چیکارت کردن داود :سعید سوال کردن اهل. کجام گفتم که من اهل یمن هستم باور نکردن سعید تو چی سعید :منم سوال کرد گفتم اهل عراق م و شهر کربلا حتی تو آقا گفتم عراقی هستین برادرامی محمد :سعید :خوب کردم و اومدن محمد می بردن سعید :لا انا ببر فی اتاق آخی لا ابو رحمن :یالا برد. سعید رو محمد موند و گفت اشهد بخون سعید :به عربی خوندم اسلام علیک یا ابا عبدالله الحسین و علی اصحاب الحسین و علی اولاد حسین دیدم برد بالا زد یا حسین شهید بریده گفتم. ا اشهد لا الله الله ا اشهد ان ع علی وبی الله اشهد ا ان م محمد رسول الله ا اشهد ن ا امیر المومنین علی ولی الله بعد قمه ابو رحمن زد سعید :یا زینب یا فاطمه زهرا بعد زد دستام افتاد زد سرم سعید گردنم پر خون بود یا ق قمر ب نی ه اشم ع بعد بیهوش میشدم گفتم به برادرام کاری ندا شته باش بعد 😴 ابو محمد و ابو سعید بردش هل داد سعید درد داشتم تو تاریکی و ابو حسن :اومد دست سعید دو تاش تو تشت گذاشت آورد بفرما داود :پارچه کنار زد شوکه بود ن ههه 😭 محمد :دید گریه کرد و محمد بردن داود :نبض گرفت دستش خون شد آخه با گردن نمیشد مچ دست هم نشد و محمد هل داد تو و داود :آقا محمد داداش 🥺 محمد :ا خخ د ا ود من هر چی گفتم عرا قیم با ور نکرد من میشناخت داود : کثافت دیدم جون میداد محمد سعید بعد بیسیم زد اومدن محمد امین میکشت دید مهدیار :شوکه نه سعید برد بیمارستان عراق و محمد هم بود عمل نشد و سعید بهتر شد محمد گفت شهید شده حسام :گریه میکرد رسول گفت سعید :بهوش اومدم درد داشتم بردن بیمارستان شریعتی سینا :داداش من میرم مراسم سعید :منم میام رفت لباس مشکی گریه میکرد 😭😭😭 کاش من زنده نمیموندم چرا عطیه تو فکر 🥺 سعید :بی شرف میکمش 🥺 سینا آروم باش
عوضی کوو مهدیار :کشتمش سعید :میکشمش با گریه داداش 😭😭 و مراسم ها گذشت و سعید رفت بیمارستان بود عکس ها محمد میدید 🥺 و مرخص شد و فرمانده جدید اومد سعید دلم میگرفت میرفتم گلزار شهدا پیش محمد حر ف میزد دستاش اتل وصل بود حتی گردن با آتل وصل بود رسول : دختر محمد به دنیا اومد اسمش فاطمه گذاشتن دومی زینب و داود بود چه سخته سعید :اره🥺 و زینب سادات فاطمه سادات الان راهنمایی بودن و عطیه سرپرستی دختر قبول کرد و پسر داشتن اسمش سید مهدی گذاشتن و الان زینب 1۳ سال داشت و فاطمه 1۵ و زهرا 6 ساله بود و مهدی ۴ ساله بود و فاطمه:مامان بابا کجاست چرا ندیدمش ☺️ عطیه :الان میریم حاضر شو پوشیدن رفتن گلزار زهرا : رفتیم و محمد امین: پیش سعید داود بود و اومدن عطیه :سلام محمد امین:سلام زن داداش 🥺 سعید :سلام داود :سلام بعد داود :بفرمایین داشتیم رفع زحمت میکردیم بریم سعید :نه داود اداره هم دردم کم نمیکنع 😭 بغل داود بود و عطیه :خب زینب فاطمه ماجرا داره پدرت تو ماموریت بود و تو سوریه بعد شرایط سخت 😔 و محمد امین:و متوجه شدیم دو ماشین سفید اومد و ما گروه مون تو تپه گودالی بودیم داود :بعدش هم من ایشون پدرت گیر افتادیم و سخت ذود من گفتم یمنی هستم و سعید :منم گفتم که عراقی هستم ولی شک داشتن پدرت گفتیم عراقی هست و باور نکردن 🥺 و حتی دستام بریدن و گردنم همینطور و دیدم دو نفر اومدن هل دادن تو منم گریه میکردم و دیدم که فایده نداره داود :اره زیر عمل بود ولی نتونست دوام بیاره میدونم سخته فاطمه خانم ولی برا من سعید هم سخته خاصیت کار ما اینه فاطمه:چی جدی پدر من شهید شده بود چیزی نگفتی مامان پس چرا عمو محمد امین چیزی نگفت تو فکر محمد امین:چون وقتش نبود الانم بگیم خواستیم بزرگ شدی بگیم ولی نشد مو ها مهدی نوازش میکردم سعید چقدر شبیه محمده مو هاش سعید :آره محمد امین 🥺 ولی الان جاش خوبه زینب :تو فکر ولی من خوشحالم که پدرم شهید وطن هست محمد امین:آره خوبه ولی برا که نا امن نشه کارا ما برا همینه زینب :آره بعد فاطمه :من میخوام بیام تو این کار عمو بعدش اون قاتل چی شد محمد امین: کشتش مهدیار بعد ولی خون با خون نمیشورن ولی تحمل نداشت ولی نگران نباش. سعید :پدرت میگفت که شهادت افتخار بزرگیه منم عین داود نزاشتم چیزی بشه ولی شد 🥺 مگه نه داود جان داود اره برادرش پزشکه زینب:منم دوست دارم پزشک بشم باعث افتخار پدر شهیدم شم برادر شما پزشک چی هستن متخصص یا جراح یا ریه سعید ؛متخصص و جراح زینب کاش یاد بگیرم کنار درسم سعید :راستی این شماره خانم صالحی هست خواهر عسل پزشکه میتونی گاهی درس حجم کمه بگی کمک ها اولیه و اینا و پانسمان یاد بگیری برادرم هم از بخیه و پانسمان کمک ها اولیه شروع کرد راستی کلاس میزاره زینب کجا سعید اینم ادرس بعد زینب رفت خونه بعد شروع کرد شماره گرفت عاطفه:خونه بود و عرفان :ابجی گوشی خودش کشت بیا شک کرد شماره کیه اومد جواب داد بله زینب :الو سلام خانم صالحی شما هستین🧐 یکی شمارتون بهم داد عاطفه:بله خودمم چه طور شما زینب:حسینی هستم راستش من یه سوال دارم میشه حضوری باشه عاطفه:بفرمایید زینب :راستش میشه مهارت کمک ها اولیه و پانسمان یاد بدین خلی دوست دارم عاطفه:باشه اینم ادرس ما زینب :مرسی بعد تموم عرفان :کیه ابجی عاطفه : حسینی کیه عرفان :دختر فرمانده مونه اقا محمد بعد عاطفه گفت عرفان اگه بود خوشحال میشد بعد یاد گرفت پزشکی خوند شد و فاطمه اومد فرمانده ای بود شبیه پدر بود رسول :چیزی شده فاطمه:چیزی نیست فقط عمو رسول فرمانده شبیه پدر بود رسول :بغل کرد باید تحمل کنی فاطمه:عمو مهدی رفت پرستار شده و زینب پزشک شده و زهرا هم معلم شده و پایان رسید 💓 رمان
کافه 𓊉رمان𓊈 امنیتی گاندو🐊
https://EitaaBot.ir/poll/mf53 نظرسنجی در مورد رمان👆🏻😉🇮🇷
نظر بدین بابت رمان فرمانده