eitaa logo
اصول پاکی
139 دنبال‌کننده
58 عکس
5 ویدیو
19 فایل
اصول پاکی، مجموعه ای کاربردی- مهارتی بر اساس آموزه های قرآن و عترت در جهت پیشگیری و درمان آسیب های اجتماعی و حرکت در مسیر موفقیت https://eitaa.com/joinchat/4152557590C90ac6aa690 لینک
مشاهده در ایتا
دانلود
📜خاطرات یک معتاد 📜 🌱تحقیر- سرکوفت- سرزنش🌱 اعتیاد من از همان کودکی، 5.6 سالگی شروع شده بود. از وقتی که عادت کرده بودم حداقل روزی یکی دو بار زیر چک و لگد های پدر یا مادرم گریه بکنم. اصلا اگر گریه نمی کردم روزم شب نمی شد و خوب خوابم نمی برد. اگر پدر و مادرم فراموششان می شد و کتک نمی زدند، دست به شیطنت و خرابکاری ای می زدم تا سهمیه کتک آن روزم سوخت نکند. اگر کتک هم نبود حداقل چنتا فحش، نفرین، تحقیر و تو سری روزیم می شد. اگر روزی می شد که این چیزها نبود خودم هم تعجب می کردم. خودشان هم تعجب می کردند. شاید در این سال ها به تعداد انگشتان دست، حس تشویق و تقدیر واقعی را چشیده باشم و آنقدر کمیاب و نادر بود که همه شان یادم مانده. اما چه کنم با خاطرات کتک خوردن و تحقیرهایی که در جمع و عموم اتفاق می افتاد. کتک هایی که جلوی بچه های فامیل می خوردم، فحش و تحقیرهایی که جلوی بچه های همسایه می شدم. صدای خرد شدن شخصیتم در دوران کودکی از خرد شدن استخوانهایم زیر چک و لگد پدر و مادرم بلندتر و دردناکتر بود. وقتی دیگران می دیدند پدر و مادرم برایم ارزشی قائل نیستند و خودشان به دست خودشان له و لورده ام می کنند، آنها هم این جسارت را پیدا می کردند که توی سرم بزنند، من را بازیچه دست خودشان بکنند. مورد تمسخر و تحقیر قرار دهند و بدتر و دردآور تر از همه اینکه، خودم هم به این رفتار عادت کرده بودم. اگر کسی به من احترام می گذاشت شاخ در می آوردم و تعجب می کردم اصلا ظرفیت و انتظار احترام و تکریم را نداشتم. در مقابل احترام و تکریم کاری می کردم که پشیمان شوند و دست به تحقیر و تمسخر بزنند. اصلا با احترام و تکریم بیگانه بودم. حس خوبی نداشتم مثل آن غلام دباغ در بازار عطارها که هوش از سرش رفت. @osulepaki
📜خاطرات یک معتاد 📜 🌱تو بزرگ شده ای🌱 «این کار زشت است مگر بچه ای تو بزرگ شده ای او بچه است تو بزرگی» این جملاتی است که روزی ده ها بار از پدر مادر و خیلی های دیگر می شنوم. نه الان بلکه از خیلی سال پیش. زمانی که آبجی به راه رفتن و حرف زدن افتاده بود. زمانی که شیطنت هایش شروع شده بود. از آن زمان، هر کاری که من می کردم زشت بود ، اخم می دیدم و عتاب میشدم که این چه کاریست که کرده ای تو دیگر بزرگ شده ای و هر وقت او شیطنتی می کرد می خندیدند و می گفتند اشکال ندارد بچه است. با همین یک جمله که «تو بزرگ شده ای، زشت است» تمام بچگی هایم را خفه کردند و با همین یک جمله که « بچه است عیب ندارد» تمام بچگی هایش را کرد. این بزرگ شده ای از حدود 5 سالگی ام شروع شد. یعنی از 5 سالگی کودکی ام با این جمله در نطفه خفه شد و تا جوانی هم ادامه داشت و برعکس آبجی تا جوانی هم هر کاری می کرد می گفتند بچه است کوچک است نمی فهمد و .... و چه تبعات بدی داشت این خفه کردن کودکی و بزرگ شدن اجباری در دوران کودکی. من بودم با هزاران شیطنت، تحرک، کنجکاوی، جسارت، بازی و نشاط کور شده در دوران کودکی و آبجی که تمام و کمال کودکی اش را کرد و پشت سر گذاشت. امروز می بینیم آن خفه کردن ها چقدر تکامل شخصیتی ام را بهم ریخته چقدر روندش نامنظم شده، چقدر عقده هایی که در این سال ها حملشان کردم و دوران زیادی را با مواد مخدر خواستم آنها را پر کنم اما هنوز همراه من است و منی که هیچ دوست ندارم بزرگ باشم. با اینکه سن و سالی از من گذشته اما دوست دارم بچگی بکنم. شیطنت بکنم. @osulepaki
📜خاطرات یک معتاد 📜 🌱بیداری و بلوغ زودهنگام جنسی🌱 هنوز به سن مدرسه رفتن نمی رسید که بعضی مسائل جنسی برایم آشکار شده بود. هنور صحنه هایی که من، پدر و مادرم به صورت عریان حمام می کردیم و آنها با هم شوخی های جنسی می کردند یادم هست. با توجه به اثاث کشی ها و اینکه این خاطرات در کدام منزل بود، فکر می کنم حدود 5 سال داشتم و حتی کمتر چون در آن زمان هنوز مهد کودک و مهد قرآن هم نمی رفتم. من دقیق به یاد دارم که پدر و مادرم شب ها ما را به رختخواب می فرستادند و به خیال اینکه ما خواب هستیم سراغ شبکه های ماهواره می رفتند و ما از سوراخ در فیلم ها را می دیدیم. من در همان سن خردسالی هم پوشش های محرک زن های آشنا و فامیل در مهمانی ها برایم جلب توجه می کرد. این حرف بسیار چِرتی است که می گویند بچه است نمی فهمد من حتی الان هم، تصاویری که ذهنم از نوع پوشش نامناسب و محرک زن ها در همان دوران عکس گرفته بود را به خاطر دارم. شاید اوایل پدر و مادرم فکر می کردند من بچه هستم و این چیزها را نمی فهمم اما در سال های بعدی هم رفتارهای جنسی آشکار و بی ملاحظه آنها ادامه داشت. و همین ها باعث شد خیلی زودتر از سن و سالم به کنجکاوی و بیداری جنسی برسم و هر چند به بلوغ جنسی نرسیده بودم اما خیلی از رفتارهای مخرب را تجربه کردم. در دوران کودکی این کنجکاوی و بیداری ها مخرب مانند جرقه های ریز و زیادی برایم اتفاق می افتاد که نه خودم و نه بزرگترهایم جلوی پیشروی آن را نگرفتند و در سن نوجوانی و رسیدن به بلوغ، این جرقه ها تبدیل به انفجاری شد که تمام هستی و زندگی من را تا الان سوزانده است. وقتی در دام مشکلات جنسی افتادم؛ مانند یک حیوان خونخوار سراغ طعمه و لذت جدید می گشتم شاید یکی از دلایل مصرف مواد مخدر هم، چشیدن لذت هایی بود که مکمل یا مانند لذت های جنسی باشد. اما آنچه مهم است چیز دیگری است. وقتی در آن سن و سال و خلاف فطرت و ذات الهی، به انحرافات جنسی مبتلا شدم، چنان احساس خلا، در به دری، بیچارگی، حس وحشت، حس تنهایی، حس درماندگی سراغم می آمد که برای خفه کردن این احساسات دنبال پناهگاه بودم و وقتی سیگار و مواد مخدر را تجربه کردم بیش از آنکه از آنها لذت ببرم، برای تسکین دردهای روحی و روانی ام به آنها پناه بردم. و وقتی دیدم حتی برای چند ساعت و دقیقه هم آرامم می کند یا فکرم را به خودش مشغول می کند، بیشتر مصرف می کردم. @OSULEPAKI
📜خاطرات یک معتاد 📜 🌱دوران مدرسه🌱 ☘هیچ وقت مثل آنها نبودم☘ نمی دانم از روی حماقت و جهالت ام بود یا صافی و سادگی ام. اما هیچ وقت ادای بچه مثبت ها را در نیاوردم و از اینکار بیزار بودم. آنقدر برخی رفتارهایشان جلوی ناظم، مدیر و معلم ها منافقانه بود که کم کم از همه رفتارشان متنفر بودم لذا به صورت ناخودآگاه، برعکسشان رفتار می کردم. نه اینکه همه آنها بد باشند اما ذهن خراب من همه را یک جور می دید. حس می کردم باید شیطنت بکنم تا مثل آنها آب زیر کاه و دو رو نباشم. فکر می کردم نباید درس بخوانم تا مثل آنها بچه خرخوان ترسو نشوم. فکر می کردم باید سر و وضع خلافکاری و ناهنجاری داشته باشم تا مثل آنها پخمه نباشم. این باورها کم کم از من شخصیتی ساخت که خودم هم نمی خواستم. شخصیتی که قربانی چند چیز بود اول و مهمتر از همه قربانی جهالت و حماقت خودم بود و بعد قربانی نفاق ظاهر الصلاح های منافق. فکر می کردم خدا هم مثل ناظم و مدیر است که همیشه با من لج دارد. فکر می کردم امام ها هم همین طورند. فکر می کردم همه با من لج هستند و من هم باید با همه لج باشم. انگار هیچ کس را ندارم انگار برچسب بدبختی، نحسی، شقاوت از همان اول روی پیشانی ام خورده است. هر از گاهی وقتی یک روایت یا خاطره از امامان یا از شهدا و عرفا می شنیدم که به اهل خلاف و گناه با مهربانی و محبت رفتار کردند چنان بغض گلویم را می گرفت و در تنهایی ام گریه می کردم که فقط خدا می داند. آنقدر این داستان ها شیرین بود که همیشه در خاطرم مانده است. مثل قضیه آن یار امام صادق(ع) که با کفتربازها رفیق بود و بعضی ها زیرابش را زده بودند اما امام از آنها طرفداری کرد. مثل قضیه رفتار امام صادق(ع) با کسی که شراب خورده بود یا کسی که کوزه شراب روی دوشش بود. مثل رفتار حاج اسماعیل دولابی با امثال من. مثل محبت سید علی آقای قاضی با اون گناهکار. مثل رفتار شهید چمران با خلافکارهایی که می آورد جبهه و آدم می شدند من همیشه عاشق این ها بودم. این افرادی که واقعا صاف و ساده بودند. و واقعا برای خدا خودشان را اصلاح می کردند نه مثل همکلاسی هایی که یا جرأت و موقعیت خلاف و گناه را نداشتند یا خیلی منافق بودند و جلوی مدیر و ناظم قیافه بچه مثبتی می گرفتند. @OSULEPAKI
📜 خاطرات یک معتاد 📜 🌱زمین حاصلخیز 🌱 «کسی که در جوانی قرآن بخواند، قرآن با گوشت و خونش آمیخته می شود. و قرآن از او حفاظت می کند» این تکه هایی از یک حدیث است که در یک معلم خیلی مهربان در کلاس چهارم ابتدایی پای تخته نوشت. دقیق یادم هست معلم اصلیمان برای یک ماه سفر حج رفته بود و یک معلم جانشین برایمان گذاشته بودند. هر روز هم درس می داد هم برایمان حدیث و قرآن می خواند. هم تحویلمان می گرفت. کاش هیچوقت نمی رفت کاش همیشه و هر سال با او کلاس داشتیم. یادش بخیر همان دوران ابتدایی یک حاج آقای خوشرو و دوست داشتنی ظهرها می آمد و ما را به مسجد محله می برد. برای رفتن به نماز سر و دست می شکستیم. خیلی برایمان جذاب و جالب بود با یک حاج آقا در خیابان دور بزنیم. بین دو نماز احادیث و نکات زیادی هم از او در خاطرم هست اما از آن به بعد دیگر هیچ آخوندی را از نزدیک ندیدم تا حدود 24 . 25 سالگی. در راهنمایی و دبیرستان هم حاج آقا برای نماز به مدرسه می آمد. اما انگار قرنطینه باشد، یا ما قرنطینه باشیم یا با ما قهر باشد یا به اجبار آورده باشندش مثل عروسی که به اجبار پای سفره عقد می آورند. یک نمازی می خواند و می رفت. یادم هست یکبار یکی از دوستانم فاز اخلاق و عرفان گرفته بود و یک استاد آورده بود خانه شان تفسیر چهل حدیث امام خمینی را می گفت. آن جلسه هم خیلی به من چسبید اما متاسفانه طول عمرش 2 جلسه بیشتر نبود. اما در دوران ابتدایی راهنمایی دبیرستان و بالاتر تا دلتان به خواهد استاد شرارت و شیطنت دیدم. تا دلتان بخواهد پای درس انسان های شیطان صفت نشستم. آنقدری که آنها در شهر و محله فعالیت داشتند و ما را جذب خودشان می کردند که هیچ حاج آقایی نبود. اگر آن حدیث قرآنی ، آن معلم جانشین ، آن حاج آقای پیش نماز ابتدایی و آن استاد اخلاق شیرین و جذاب نبودند هیچ وقت اینگونه دقیق در ذهنم نمی ماندند و هیچ وقت اینگونه از آنها به نیکی یاد نمی کردم. اما تاسف از این که چرا فقط محدود به این موارد بود؟ آنقدر اینها نبودند و در دل من و امثال من گل نکاشتند که قلبم پر از علف هرزه و لجن زار گشت. کاش آن حاج آقایی که در دوران راهنمایی و دبیرستان، برای نماز به سرعت باد می آمد و به سرعت برق می رفت می دانست اگر کمی هم بماند و با ما بنشیند، ما که نه اما اگر خودش سراغمان بیاید، کمی با امثال من هم رفاقت بکند، کار ما به این روزها نمی کشید. زمین بسیار آماده و حاصل خیز را همه رها کردند و من ساده و جاهل در آن علف هرز کاشتم. خار و خاشاک انبار کردم.... @OSULEPAKI
📜 خاطرات یک معتاد 📜 🥀دوران تلخ مدرسه🥀 کار به جایی رسیده بود که مشاور مدرسه هم می زد. یعنی آنقدر وضعم خراب شده بود که او هم از من ناامید شده بود و راه درمان را تنبیه می دانست یا خودش می زد یا از کنار چک و لگدهای مدیر و معاون بی تفاوت می گذشت. و من تشنه ی یک نگاه و محبت بودم. حالم از همه هدایت ها و نصیحت ها بهم می خورد. کاش یکی پیدا می شد به جای سرزنش، نصیحت و تنبیه، چند قدم با کفش هایم راه می رفت. کاش یکی بود به جای حرف زدن، پای حرفهایم می نشست کاش یکی بود یک دمت گرم می گفت، کاش یکی بود در غیر ساعت اداری هم برایم وقت می گذاشت. کاش یکی بود با هم می رفتیم ساندویچی مهمان من. کاش ... هنوز یادم نرفته محبت های یک معلم مهربان را که البته آن هم چند روز بیشتر مهمانمان نبود و رفت. آنقدر مشتی و با صفا بود که اگر می گفت بمیر هم می مردم. هیچ وقت سر کلاسش بی ادبی نکردم و سراپا گوش بودم. فیگور نمی گرفت، ادا در نمی آورد. دلسوز بود. کاری به ساعت کار و صدای زنگ نداشت. دنبال عکس و گزارش نبود. از ته دل برایم دل می سوزاند. اما بقیه اینجور نبودند. شاید بودند اما با من نه. با من که نه قیافه و سر و وضع مناسبی داشتم و نه از خانواده متشخص و شناخته شده ای بودم و نه درسم خوب بود. و برعکس شیطنت را خوب بلد بودم. تحقیر شدن را خوب بلد بودم. همه چیز فراهم بود تا سیبل اعصاب خوردی های معلم و مدیر و معاون بشوم. شاید مسخره باشد اما همیشه فکر می کردم چرا بعضی همکلاسی ها اینقدر چهره های دلچسب و دوست داشتنی دارند؟ چرا لباس هایشان با ما فرق دارد؟ چرا نوع حرف زدن، نگاه، خنده و رفتارشان اینقدر برای معلم ها جذاب است ؟ چرا همه تشویق ها همه خنده ها همه توجه ها برای آنهاست و همه توی سری خوردن ها و پرتاب گچ و لنگه کفش و پرتاب شدن به بیرون ها برای ماست؟ من که با خیلی از آنها زندگی کرده بودم می دانستم فقط ظاهر است و بعضیشان خیلی از من بدتر هستند اما خب... زرنگ بودند بلد بودند چطور فیلم بازی کنند مثل من ساده نبودند. خلاصه دوران مدرسه ام جز شیطنت هایم که برای خودم شیرین است شیرینی نداشت. تهدید، تنبیه، تحقیر و در نهایت اخراج. @OSULEPAKI
📜 خاطرات یک معتاد 📜 🌱به نام خدا حمید هستم یک...🌱 ✍به نام خدا حمید هستم یک معتاد نه ببخشید حمید هستم یک همدرد... امروز ظهر بیاید، می شود بیست و سه روز. خدا را شکر بیست و سه روز است که بدون مواد مخدر زندگی می کنم. آن روزهای اول، هر روزش مثل یک عمر می گذشت. باید منت عقربه های ساعت را می کشیدی تا زمان بگذرد. کاش به جای کمپ زندان بودم حداقل آنجا با هزار و یک منت کشی یا پول خرج کردن و نوچگی کردن، نشئه می شدم اما اینجا فقط درد بود درد خماری، درد اعصاب، درد تحمل افرادی که از صبح تا شب روی مخت بودند، درد گرسنگی که با آب و رب و چند دانه عدس که اگر در کاسه پیدا می شد باید خفه اش می کردی... سرمان به تماشای چندباره سریال جومونگ گرم بود که حاج امیر وارد سالن شد. فکر کنم روز دهم بود. تازه از اتاق سبز ( سم زدایی) به سالن عمومی منتقل شده بودم. حال و حوصله پند و اندرز نداشتم نه من و نه هیچکدام از معتادها اما چه کنیم که کمپ قانون خودش را داشت‌. خدمتگزاران همه را به خط کرده، منظم جلوی حاج امیر نشاندند. در دلم گفتم باز شروع شد. باز نگاه از بالا به پائین، نگاه عاقل اندر سفیه، دانش خورد کردن و ... شروع شد. از ترس خدمتگزاران و مدیر کمپ هم که شده باید به حرف های حاج امیر گوش می کردیم. خیلی ها وسط صحبت هایش، زیر لب فحش می دادند. اما کسی جرأت اعتراض نداشت. چیزی از حرف های حاج امیر یادم نیست اما نمیدانم چرا و چطور شد که بعد از جلسه سراغش رفتم. برای خودم هم عجیب بود دنبال یک آخوند بیفتم و سوال پیچش کنم. کسانی که اطرافم بودند با ایما و اشاره به حاج امیر فهماندند که مخ ام تعطیل است و چرت و پرت می گویم اما او با احترام و آرامش فقط حرف هایم را می شنید. وقتی صحبت به درازا کشید من را با خود به حیاط برد و پیشنهاد داد با هم قدم بزنیم. فکر کنم بیشتر از یک ساعت برایش روضه خواندم، از شرق و غرب زندگی ام گفتم گاهی با خنده و گاهی با گریه. و او با احترام و آرامش فقط می شنید. خیلی تعجب کردم، بدون هیچ نظر و نصیحتی فقط از من اجازه خواست روی حرف هایم فکر کند و در جلسه بعدی باهم صحبت بکنیم. هر روز لحظه شماری میکردم هفته سرآید و دوباره حاج امیر را ببینم. نه اینکه تنها کسی بود که پیشش سفره دلم را باز کرده بودم، دلم می خواست بیاید و باز برایش حرف بزنم. به هیچ کس نمی توانستم اعتماد بکنم. خاطرم جمع بود که نه او من را می شناسد و نه من او را. لذا آنچه می گفتم، برایم شر نمی شد. انگار متوجه ناراحتی ما از قطع سریال جومونگ شده بود، این هفته بعد از شام آمد. خدا خدا می کردم زودتر جلسه عمومی تمام شود و سراغش بروم. از شانس بد من جلسه طول کشید و بعد اتمام جلسه، اعلام خاموشی و خواب کردند. به هر زور و منتی بود،خودم را به حاج امیر رساندم. تمام حرف هایم یادش بود. اولین بار بود به جای سرزنش یا پند و اندرز فقط امید و انرژی می شنیدم. حاج امیر می گفت تو یک گنجی هستی که باید کشف بشوی. این سال ها گل و لای زیادی، طلای وجودت را پنهان کرده و باید کمک بکنی تا پیدا شود. بنده خدا را تا ساعت ۱۲شب نگه داشتم و حرف می زدیم. دست آخر قرار شد یک خودکار و دفتر بیاورد و من هر روز به جای رسم مرسوم کمپ ها یعنی سیگار چای چاخان، برایش از خاطراتم بنویسم. چند روزی طول کشید تا کاغذ و خودکار به دستم برسد و چند روز هم دو دل بودم که بنویسم یا نه. تا آخر امروز دل به دریا زدم و شروع به نوشتن کردم.... @OSULEPAKI
📜 خاطرات یک معتاد 📜 🌱ویترین حال و احساس🌱 ✍خیلی بهشان حسادت می کردم. چقدر خوشحال و شادند. از اول عروسی تا آخر شب، سر پا و در حال رقص و خوشحالی بودند. چقدر به همه محبت می کردند و احترام داشتند. خیلی دوست داشتم یک عروسی هم که شده، حس و حال آنها را تجربه بکنم واقعا برایم جذاب بود. تا اینکه یک شب در پشت تالار، خودم را به جمعشان رساندم و من هم مصرف کردم. انگار قفل زنگار گرفته مغزم بعد از سالها باز شده بود. با همه مهربان بودم. به همه محبت می کردم. چه دنیای زیبایی داریم. چقدر همه چیز آرومه چقدر من خوشبختم. آن شب من هم مثل آنها از اول تا آخر مراسم را وسط بودم و مجلس گرم می کردم. و شب هم با همین گرمی خوابم برد. هر چه قدر آن شب گرم بودم فردا صبحش یخ زده بودم. هر چه قدر آن شب شیرین و جذاب بودم، فردایش برج زهر مار شده بودم. به هر زوری که بود از خانه بیرون زدم انگار همه با من لج باشند از راننده گرفته تا عابر پیاده روی اعصابم بودند. حال و حوصله هیچ کار و هیچ کسی را نداشتم. نمی دانم چرا اینجور می شد؟ کم کم سراغ مصرف مواد رفتم آنجا هم همینجور بود. 4.5 ساعت سرحال و شنگول بودم و بعدش داغان و بی اعصاب می شدم. اما هر جور بود باید خودم را نگه می داشتم و حفظ آبرو می کردم. حالا من هم مثل بقیه بودم. دیگر هیچ وقت لذت آن شب اول را نچشیدم و ندیدم. فقط باید حفظ ظاهر می کردم. و الا آن همه ادعایی که داشتم باد هوا می شد. هیچ وقت فکر نمی کردم فردای آن عروسی اینجوری شود. تصور می کردم اگر حال خوشم هم برود ولی حال بد خبری نیست اما بر خلاف تصورم، حال خرابی داشتم و این رویه همیشگی بود. و من شده بودم مثل بقیه افرادی که ظاهرشان را خوب نگه می داشتند و مردم خوش و بش هایشان را می دیدند ولی بد رفتاری ها، عصبانیت ها و بی ادبی هایشان با پدر و مادر، زن و بچه، زیر دست و بالا دست بیچاره شان، چک و لگدها، فریادها، در و پنجره شکستن ها را نمی دیدند. @OSULEPAKI
📜 خاطرات یک معتاد 📜 📸از منفی ها عکس میگرفتم📸 من چه می دانستم چرا اینطور نشسته؟ نوع نشستنش برایم جذاب بود. کمرش را صاف صاف کرده بود و کامل رفته بود روی باک. دستانش از بغل پهن شده بود و حالت قلدرمآبانه ای گرفته بود. اینطور که می نشستی هیکل ات دو برابر نشان می داد. خیلی خوشم آمد. از همان لحظه تصمیم گرفتم من هم مثل آن موتور سوار رانندگی کنم. اما نمی دانم چرا مردم با تعجب و بعضا با خنده نگاهم می کردند تا اینکه یک روز وقتی جلوی نانوایی از موتور پیاده شدم، یکی از رفقا را دیدم، جلو آمد و خواست کمک بکند گفت آپاراتی همین نزدیکی هاست بیا با هم موتور را ببریم. تازه آنجا بود، فهمیدم که چرخ عقب آن موتور پنچر بوده و موتورسوار خودش را روی باک نشانده تا لاستیک عقب خراب نشود‌. این یک نمونه از تقلیدکاری های خوب من بود. نمی دانم چرا مغزم از رفتار دیگران خصوصا رفتار منفی آنها عکس می گرفت و در بزنگاه ها از آنها الگوبرداری می کرد. مثلا در یک کافه، نوع سیگار دست گرفتن یک جوان را دیدم که با نوک انگشت شصت و اشاره سیگار را چسبیده، خیلی خوشم آمد. بعدها که سیگاری شدم دقیقا مثل او سیگار می کشیدم. یا وقتی دعوای یکی از جوانان محل با پدر و مادرش را دیدم به شب نکشید که من هم با مادرم بحثم شد و مثل آن جوان مشت توی شیشه زدم به عشق اینکه چند بخیه بخورد و دستم باندپیچی بشود. یا بعد از دیدن یک سریال جنایی، وقتی در خیابان از جلوی پلیس رد می شدم، تیپ خلافکارهای فراری را می گرفتم تا بهم مشکوک شوند. عادت کرده بودم از کارهایی که رنگ و بوی یاغی گری دارد تقلید کنم. @OSULEPAKI
📜 خاطرات یک معتاد 📜 🌱حسرت یک محبت پدرانه 🌱 اگر حاج رضا موهایش را رنگ مشکی می زد عمرا کسی بفهمد که پدر حسن است. از بس با هم جیک تو جیک بودند. حاج رضا ظهر پنج شنبه ها، خانواده اش را تفریح می برد و جمعه صبح با حسن و دوستانش بساط کوهنوردی و کباب به راه می کرد. جوری با هم ورق بازی می کردند و تعصب هم را می کشیدند که بقیه بچه ها فقط مات آن دو بودند. حسن تنها کسی بود که توی همه جمع های خلاف رفت ولی هیچ وقت آلوده نشد. حاج رضا نمی خواست دردی که خودش کشیده را حسن هم مبتلا شود. خیلی به خودش زحمت می داد تا با حسن صمیمی و رفیق باشد. تفریح رفتن با حاج‌رضا و حسن خیلی صفا داشت اما همیشه در دلمان یک حسرت می ساخت، که چرا پدران ما هم مثل حاج حسن نیستند شاید برایتان مسخره باشد اما چون حاج امیر گفت: «هرچه می خواهد دل تنگت بگو», برایتان تعریف می کنم. همیشه حسرت یک استخر رفتن با پدرم یا یک کوهنوردی و پیک نیک مثل حاج رضا و حسن به دلم مانده است. آنقدری که پدرم به شکم و جیب ما اهمیت می داد به حال و احساس ما توجهی نداشت کاش به جای شغل دوم و سوم، به جای پر کردن یخچال و فریزر، یک شب نان و پنیر می خوردیم اما دور هم بودیم. کاش یک شب می پریدم سر و‌ کولش با هم کشتی می گرفتیم. کاش یک روز مثل حاج رضا و حسن، من و پدرم با هم باشگاه می رفتیم و سرشاخ می شدیم. ما به یک صدا خفه کن عادت کرده بودیم و آنهم پول و امکانات بود. از لحاظ مالی، خوراک و پوشاک چیزی کم نداشتیم اما دلمان ضعف می رفت برای یک شوخی و محبت پدرانه. جواب بی قراری و نق زدن های ما، یا پول بود یا امکانات جدید.‌ اما خبری از دوستی و محبت پدرانه نبود. شاید اگر از محبت پدر سیر بودم، تشنه توجه و دمت گرم گفتن های کوچه بازار نمی شدم. نمی دانم شاید پدرم بلد نبود شاید پدر او هم با او اینگونه رفتار می کرد اما شاید دود این رفتار به چشم من رفته باشد. کاش فقط بحث رفاقت و محبت کردن بود. اما پدرم برعکس بود، جای محبت و نوازش، تا دلتان بخواهد، نیش و کنایه بلد بود، تحقیر و سرزنش بلد بود. چقدر تلخ بود وقتی در یک مهمانی، شاد و شنگول مشغول بازی بودیم اما همین که پدرم وارد می شد احساس ناراحتی و ترس داشتم. آن مهمانی دیگر نمی چسبید و دوست داشتم پدرم برود و آنجا را ترک بکند. یادم هست وقتی پدر سید مجید،همسایه روبه رویی، از دنیا رفت توی دلم برای سید مجید خوشحال بودم که از گیر دادن ها و عیبجویی های پدرش راحت شده و ته دلم می گفتم کی نوبت رفتن پدر من می شود! @OSULEPAKI
📜 خاطرات یک معتاد 📜 🍁 بچه زرنگ مدرسه و محله 🍁 ✍دایی مجید هر وقت می خواست نصیحت بکند؛ یک جمله را تکرار می کرد: «بچه زرنگای تهرون یا لبو فروش شدند یا شوفر تاکسی. هر چی رییس و مدیر می بینید، از بچه دهاتی و شهرستانی هاست.» آن زمان نمی فهمیدم چه می گوید ولی الان به حرف اش ایمان آوردم. توی مدرسه و محله، به جز درس خواندن، در همه چیز، بچه زرنگ بودم‌. از تقلب جلو چشم مراقب گرفته تا دست انداختن معلم ها و دزدیدن برگه سوالات. نه اینکه درس ها را نفهمم، ولی حال و حوصله اش را نداشتم. بچه مثبت ها و درس خوان های کلاس در چشم ما، حکم پخمه و اسکل را داشتند. کسی که مثل ما نبود و بی سر صدا می آمد و می رفت برای ما که ادعای زرنگی داشتیم، اسکل بود و به دلمان نمی نشست. خودشان هم اقرار می کردند مثل ما زرنگ نیستند و دست و پا چلفتی اند. خیلی
دمت گرم
از آن ها شنیدیم. بعضی شان معلوم بود به حال ما غبطه می خورند و می خواهند بچه زرنگ بشوند ولی جراتش را ندارند. برخی هم خیلی با سیاست سکوت می کردند و از کنارمان رد می شدند‌ و ما بودیم و یک خروار ادعای زرنگی. چند سال گذشت. از خیلی ها بی خبر بودم. تا اینکه یک روز خمار و نالان کنار خیابان ایستاده بودم که ماشین مدل بالایی جلوی پایم ترمز زد. علیرضا بود یکی از پخمه های درجه یک مدرسه. چقدر اذیتش می کردم. سوژه خنده کلاس بود. اما همان وقت که ما ادعای زرنگی می کردیم او بی سر و صدا درسش را خواند و حالا مدیر یک شرکت بزرگ دولتی شده بود. وقتی دستگیر و به کمپ فرستاده شدم، متوجه حضور خیلی از بچه زرنگای شهر در آنجا گشتم. بزرگترین مشکل من و امثال من این بود که در اوج نفهمی و جهالت، فکر می کردیم خیلی می فهمیم، بلدیم و زرنگیم اما همیشه ته چاه بودیم @OSULEPAKI
📜 خاطرات یک معتاد 📜 🌱الگوی نیک 🌱 ✍تا حالا اینقدر عدسی کمپ برایم لذیذ و خوشمزه نبود، از لحاظ مواد اولیه و نوع پخت هیچ فرقی با قبل نداشت. توی کاسه اگر قلاب می انداختی نهایت دو سه تا دانه عدس بیرون می آمد. اما اینبار خیلی چسبید. چند شب پیش تولد دوسال پاکی من بود الحمدلله دو سال است از مواد مخدر رها شده ام. یادم هست در جشن تولد یکسالگی، به پیشنهاد یکی از رفقا تصمیم گرفتم مثل دوران مصرف که برای خودم الگوی خلاف و ارازل داشتم الان هم الگوی مثبت و مشتی پیدا کنم. شاید یکی مثل آقای بهجت برای من الگوی سختی باشد اما تا دلت بخواهد بین شهدا الگوی راحت وجود دارد و از آنها استفاده کردم. مثلا دیشب خاطرات شهید چمران را می خواندم، نوشته بود یک شب که بچه های یتیم خانه، خواب بودند، برایش غذای لذیذی می آورند، می پرسد بچه ها هم از این خوردند یا نه؟ وقتی می فهمد بچه ها نان و پنیر خورده بودند او هم از آن غذا نمی خورد و سراغ نان و پنیر می رود. من هم این چند وقت که در کمپ خدمت می کنم بعضی اوقات غذاهای لذیذی نصیبم می شود مثل همین امشب که یک پرس چلو کباب میکس دستم رسید اما یاد چمران افتادم و خواستم مثل او رفتار کنم. به جای چلوکباب، عدسی را سر سفره بین معتادها خوردم. خدا می داند این عدسی هزار برابر لذیذتر از آن چلو کباب شده بود. نمی دانم چرا ولی بعد شام که تنها شدم، به عکس چمران، روی جلد کتاب نگاه می کردم و بی اختیار اشکم سرازیر شد. من شیرینی زندگی مشترکم را مدیون چمران هستم. اوایل خیلی عصبی و پرخاشگر بودم، خیلی دنبال الگو گشتم تا اصلاحش کنم. در خاطراتش چمران خواندم که ته ته ته عصبانیتش یک لبخند تلخ بود و خطاب کردن طرف مقابلش با لفظ «عزیزجان». از آن روز به بعد در عصبانیت ها سعی می کردم مثل چمران باشم. به محضی عصبانی می شدم، چهره خندانش جلوی چشمم می آمد و آرام می شدم. شاید مسخره باشد اما برای مدل راه رفتن، غذا خوردن و خندیدنم هم دنبال مدل و الگوی درست بودم. اولین بار که به مادرم ابراز محبت کردم وقتی بود که صحبت های تلفنی محبت آمیز یکی از دوستانم با مادرش را می شنیدم. تا آن موقع، هیچ تصوری از این نوع صحبت کردن صمیمانه نداشتم اما هر وقت تلفنی با مادرم حرف می زدم یاد رفیقم می افتادم و مثل او ابراز محبت می کردم. خدا را شکر کم کم دور و برم را آدم هایی پر کردند که از هر کدامشان چیزی یاد می گیریم یا برایم الگو هستند. یاد گذشته که می افتم به حماقت های آن دوران، هم می خندم و هم خجالت می کشم. مثل همان موتورسواری روی باک موتور!!! @OSULEPAKI
📜 خاطرات یک معتاد 📜 🦠 بدتر از هر مخدری 🦠 ✍ یک دو سه ... همین سه ثانیه یا سه پوک کافیست تا حالم را منقلب بکند. در کمترین زمان ممکن زیر و رو می شوم. فکر میکنم فشار و قند خونم به صورت خیلی محسوس افتاده، کمی عصبی می شوم، در پاهایم احساس لرز دارم. فکر می کنم همه مردم دارند به من نگاه می کنند، پوک های بعدی این روند را تشدید می کند. آشفته تر هستم. با استرس از خیابان رد می شوم. کمی سردرگم شدم. از کدام مسیر بروم؟ به کدام کار برسم؟ کدام یک را بخرم؟ چطور در برابر حرف های زور بیاستم؟ پوک های بعدی و حال خراب تر.. ذهنتان جای دور نرود. صحبت از استعمال مواد مخدر خاصی نیست. خاطرات استعمال همین سیگار ساده ایست که در کوچه و بازار به وفور می بینید. زمین تا آسمان با سیگاری که قدیمی ها می‌کشیدند فرق دارد. سیگار آن زمان، چیزی مثل اسفند دود کردن، بود. اما حالا خیلی فرق می کند. نمی دانم چه مواد و اسانس هایی‌ به آن می زنند که وقتی می کشی،گیج و بنگ می شوی. اشتباه و تلخ ترین تصمیمات زندگی ام را با همین سیگار لعنتی گرفتم. نمی دانم چرا ولی هر وقت سیگار می کشیدم قدرت سنجش و تصمیم گیری ام مختل می شد. اگر قرار بود ماشین بخرم، بدترین ماشین در چشم من بهترین می شد و چه بسا تصمیمات مهم دیگری که تحت تأثیر مصرف دخانیات، خراب شد. مثل ازدواج, انتخاب شغل و .... از این می سوختم که این حالات، تحت تأثیر مصرف مواد مخدر نبود. دلم خوش بود که مواد مخدر را ترک کردم. اما خودم هم خبر نداشتم در چه دام بزرگتری افتاده ام. دامی که نه تنها من، بلکه خیلی از افراد جامعه را اسیر خود کرده است. وقتی تجربه ام را با دیگران به اشتراک گذاشتم آنها هم همین حس و حال را داشتند. آنها هم مثل من وقتی سیگار می کشیدند، افکارشان بهم می ریخت. تصمیماتشان عوض می شد. بعدها فهمیدم این یک جنگ بیولوژیکی برای ‌جامعه ایرانی است. برای اینکه بتوانند قدرت تشخیصی، ارزیابی و تصمیم گیری ما را فلج کنند. که اگر این اتفاق بیفتد خیلی راحت سوارمان خواهند شد. آنوقت خودمان به دست خودمان، با افکار و تصمیمات غلط، گور خودمان را خواهیم کند. اغلب سیگارهایی که امروز در بازار ایران به فروش می رسد؛ آلوده به همین مواد و اسانس های شیمیایی است که هم عامل مهمی برای شروع مصرف مواد مخدر اند و هم عامل لغزش و یا نابسامانی های فکری و رفتاری در دوران پرهیز و پاکی. @osulepaki
📜خاطرات یک معتاد 📜 🏚جو مدرسه 🏚 سال دوم سوم راهنمایی کم کم انحراف به جاده خاکی شروع شد اما هر از گاهی که خیلی توی شانه جاده می رفتم، برخورد به گارد ریل و موانع بغل جاده باعث می شد سریع خودم را جمع و جور بکنم و به هر زحمتی هم که شده به جاده اصلی برگردم اما در دوران دبیرستان به بعد وقتی مدرسه و محیط عوض شد، دیگر نیازی به جاده خاکی نبود بلکه همه چیز در همان جاده اصلی فراهم شده بود. در دوران ابتدایی و راهنمایی به خاطر اینکه مدرسه نمونه و مذهبی بود، اگر هم من می خواستم شیطنت بکنم جو حاکم بر مدرسه و دانش آموزان اجازه نمی داد و منصرف می شدم. خیلی مواقع از شخصیت و معنویت دانش آموزان خجالت می کشیدم و خیلی مواقع هم از ترس استهزا و سرزنش آنها کاری نمی کردم اما وقتی برای مقطع دبیرستان، مدرسه را عوض کردم و به یک محله دیگر رفتم شرایط صد و هشتاد درجه تغییر کرد. اینجا اگر کسی اهل خلاف نبود، خجالت آور بود. اگر با جنس مخالف ارتباط نداشتی، پخمه و اسگل بودی، اگر فلان مواد مخدر را مصرف نمی کردی و از آن بی خبر بودی سرت کلاه رفته است. و انگار در شرارت و کثافت کاری یک رقابت قوی ولی بیصدا جریان داشت. تا قبل دبیرستان اصلا تصوری از دوستی با جنس مخالف نداشتم اما وقتی در فضایی قرار گرفتم که حتی بچه زرنگ کلاس هم برای خودش دوست جنس مخالف داشت، برای این کار ترغیب شدم. و اصلا اگر این کار را نمی کردی و دنبال این مسائل نبودی غیر طبیعی بود. یا مثلا سیگار کشیدن، مصرف الکل و مواد مخدر من وقتی شروع شد که دیدم همکلاسی هایم خیلی راحت راجع به این کارها حرف می زنند و ابایی ندارند. وقتی در جمعی قرار گرفتم که شراب خوردن، سیگار کشیدن و دور همی های مختلط یک ارزش باشد؛ من هم سعی می کردم بکوشم که با ارزش ترین فرد آن جمع باشم. اما وقتی الان به هر دو دوره نگاه می کنم خیلی دلم می گیرد، اصلا بغض می کنم که چرا آن جمع صمیمی و با صفای دوران ابتدایی و راهنمایی را به جمع به اصطلاح به روز و با کلاس دبیرستان فروختم. چقدر در پاکی و سادگی خودم و هم کلاسی هایم خوش و سر زنده بودیم و در دوره دبیرستان به بعد چقدر در لجن زار گناه و فساد، بدحال و افسرده شدیم. وقتی بعد از دو سه سال زندگی در فضای تاریک و آلوده آن دبیرستان، با دوستان دوره ابتدایی و راهنمایی ام مواجه می شدم، با تمام ادعای زرنگی و زیرکی که داشتم، از درون احساس حقارت می کردم، خیلی به حالشان غبطه می خوردم، دلم می خواست زمان به عقب بر می گشت و من هم از جمعشان نمی رفتم و امروز با آنها می شدم. به دَرَک، بگذار بگویند پخمه است اسگل است. من که طعم هر دو جمع را چشیدم من که در باتلاق و لجنزار جو و محیط دست و پا زدم، می فهمم چه خبر است. امروز دلم به حال خیلی از دانش آموزان، نوجوانان و جوانان می سوزد. چه استعدادهای بزرگی که در محیطهای فاسد هرز می شوند و می گندند... @osulepaki
📜خاطرات یک معتاد 📜 🔥 آتش می خوردیم... ✍ امروز می خواهم من هم منبر بروم . آیه و روایت بلد نیستم اما چیزی را می گویم که خودم و خانواده ام با تمام وجود درک کردیم و چشیدیم. زندگی خیلی خوبی داشتیم، خوب یعنی شیرین و دلچسب. من و همسرم مثل لیلی و مجنون بودیم. هرچند با وانت کار می کردم و مستأجر بودیم اما غم و غصه هیچ چیزی نداشتیم. دلم خوش بود همسرم با تمام وجود چادر را دوست دارد. پسرم مکبر مسجد است و دختر سه ساله ام کنار مادرش سجاده پهن می کند و برای خودش عالمی دارد. آنقدر یادآوری و گفتن این صحنه ها دلچسب است که حال ادامه دادن ندارم. کاش همیشه همینجور بود. کاش.... خدا نگذرد آن نامردی که پای من را به این کثافت کاری ها باز کرد. آنقدر رقم های درشت نشان داد که وسوسه شدم. قول داده بود گیر نیفتیم که هیچ وقت هم گیر مأمور و پلیس نیفتادیم اما گیر قاضی القضاة دنیا افتادیم. گیر دستگاه قضای خدا افتادیم. به همه گفته بودم مسول پخش کارخانه هستم. صبح ساعت 6 به بهانه کار، از خانه بیرون می زدم و زیر سایه درختان پارک می خوابیدم. نزدیک های ظهر فقط یک بار جنس را از کمربندی تحویل می گرفتیم و به انبار در یکی از روستاها می رساندیم و باز برای خودم می چرخیدم و ساعت سه به عنوان اینکه از کارخانه برگشته ام، به خانه می رفتم. برای همان یک سرویس به اندازه ده روز حمالی با وانت، پول می گرفتم. کم کم کنار وانت، یک پژو برای رفت و آمد خانواده خریدم. یخچال و فریزر دیگر جای گوشت و میوه نداشت. و خیلی چیزهای دیگر که از شرح و تعریف این چند دقیقه خارج است. اما آنچه بسیار مهم بود، اینکه از وقتی پول این کار وارد زندگی ام شد، شاید رفاه ظاهری آمد اما آرامش و خوشی رفت. به چشم خودم می دیدم که کم کم بساط نماز، سجاده و مسجد دارد جمع می شود. خانمم دوستان جدید پیدا کرده بود، چادرش به مانتو و مانتو اش فلان مدل شده بود. دخترم هم دنباله رو مادرش بود یعنی دیگر خبری از سجاده پهن کردن نبود. پسرم که روزی همه محله از ادب و تربیتش تعریف می کردند حالا نه فقط برای محله خودمان بلکه برای چند محله بالاتر و پایین تر هم عبرت شده بود. خودم می دانستم همه اینها چوب آن غلطیست که می کنم اما دلم نمی آمد از آن پول درشت و بی زحمت بگذرم. ادامه وضعیت همسر و فرزندانم آنقدر تلخ و تاریک شده بود که از گفتنش هم خجالت می کشم. از خودم هم خجالت می کشم. دختر دسته گل مردم را که یک عمر سر سفره حلال پدرش نشسته بود را حرام خور کرده بودم. با چشم خودم می دیدم که داریم آتش می خوریم. ظاهرش گوشت و غذا و میوه بود اما باطنش آتش بود. آتشی که حیا، عفت، دین، غیرت، ایمان و ... را سوزاند و خاکستر کرد. به قول بهروز توی فیلم گوزن ها: «خلاف خلافه اینو آقام گفته.» امروز حاج امیر یک روایت خواند که لقمه حلال خودش را در فرزند نشان میده، اصلا فکر نمی کردم بتوانم این اتفاقات را خاطره بکنم اما وقتی نوتم می بینم عجب خاطره ای شده. الان که داخل این چاردیواری گیر افتادم و راه خلاصی از مواد و کمپ ندارم، مطمئن هستم به خاطر آه و نفرین پدر مادرهای آنهایی هست که در معتاد شدنشان شریک بودم. دلم تنگ شده برای همان سفره ساده، برای لحظه ای که وارد خانه می شدم و بچه ها می پریدن روی سر و کولم. به حاجی قول دادم دیگر سمت زندگی گذشته نروم و حاجی هم قول داده یک‌کاری بکند که زن و بچه ام دوباره برگردند سر خانه زندگی. @osulepaki
📜 خاطرات یک معتاد 📜 🚬 یک شبه معتاد شدن 🚬 هروقت مغازه عمو رضا می رفتم، پاکت های نصفه سیگار را بر می داشتم و بو می کردم. خیلی برایم جذاب بود. عمو که می دید با ناراحتی از این کار نهی می کرد. کم کم سیگار خاموش را لای انگشتانم می گذاشتم و می چرخاندم. یک روز با خودم گفتم : حالا چه می شود اگر دو سه پکی هم بزنم؟ و بعد روشنش کردم. آن روز گذشت و فردایش شد، با خودم گفتم حالا روزی یک نخ تفریحی چه اشکالی دارد. بعد از یک مدت، کار به روزی یک پاکت رسید. بعد از چند وقت در یک جمع نشسته بودیم که یک نفر از جیبش سیگاری بیرون آورد و به همه تعارف کرد. حس کردم اگر رد تعارف بکنم زشت است. دو سه کام گرفتم و ماجرای حشیش و سیگاری هم از آنجا شروع شد و همینطور شراب، تریاک، شیشه و ... اگر الان به ده سال پیش برویم و عکس امروزم را آنجا نشانم بدهید و بگویید این تو هستی در ده سال بعد، سکته می زنم. همه‌ می گویند من معتاد نمی شوم به خیالشان اعتیاد یکدفعه هست، مثلا شب بخوابی و صبح ببینی معتاد شدی یا یکدفعه تصمیم بگیری معتاد بشوی. هیچکس یک شبه معتاد نمی شود، هیچ کس یک شبه فاسد و فاحشه نمی شود. هر کدام از اینها سیر خاص خودش را دارد. من وقتی که برای اولین بار ترک کردم آنقدر مصمم و با اراده بودم که می گفتم هیچ وقت دیگر مصرف نمی کنم. اما به تدریج سمت حاشیه و جاده خاکی رفتم، دوباره دوستان مصرف کننده، دوباره مال حرام، دوباره بیکاری، شهوترانی و ... کار به جایی رسید که دیگر چاره ای جز مصرف مواد نداشتم و اگر مواد نمی زدم جای تعجب داشت. یک بار با یک زن معتاد هم سفره شدم. ماجرای زندگی اش را می گفت، از اینکه درس می خوانده، متأهل بوده، فرزند داشته، اهل نماز و دعا بوده اما کم کم مسیرش چپه شده. از فیلم و سریال های ماهواره ای گرفته تا دوستان جدید خانوادگی و جمع های جدید زنانه... می گفت از قلیان کشیدن ساده شروع شد، کم کم کار به جایی که کشید که از همسرم جدا شدم و خودم هم مصرف کننده و هم فروشنده مواد شدم. می گفت اصلا باورم نمی شود کارم به اینجا کشیده باشد.» واقعا هیچ معتادی یک شبه معتاد نشده است. @osulepaki
📜خاطرات چند معتاد 📜 🔸هیئت ابالفضلی ها🔸 ✍مجبور شدیم تا مازندران برویم مکان اصلی هیئت آنجا بود. چند نفر دیگر مثل من هم برای ترک آمده بودند. روضه شروع شد و یکی از خدام صدایم کرد. به اتاق چایخانه رفتیم. دوتا قرص و کپسول با لیوان آب دستم داد و اشاره کرد بخورم. از آنجا با هم پیش سید رفتیم. یک آدم چارشانه که دشداشه مشکی و شال سبز داشت. سیبیل هایش روی لبهایش ریخته و همش لبخند می زد. نوبت من که شد دو زانو جلویش نشستم از سر درد و کوفتگی با نگاهم التماسش می کردم. انگار دوای دردهایم دست اوست. خب خدام و واسطه ها فضا را جوری کرده بودند که نعوذ بالله انگار نماینده رسمی حضرت عباس است. خلاصه با نگاه توأم با لبخندی که داشت شروع به نوازش و ماساژ پیشانی ام کرد. هر چه می گذشت داغ تر می شدم و البته دردهایم کم می شد. همه را از برکت دست سبک سید می دانستم. هم زمان که ماساژ می داد در گوشم هم ذکر می گفت. گاهی هم جملات انگیزشی و محبت آمیز می گفت: «عزیز دلم تو خوب می شوی. خودت را رها کن. تو به آرامش می رسی» از یک طرف یخ می کردم و می لرزیدم از طرف دیگر داغ می کردم و عرق می ریختم. معلوم نبود درونم چه خبر هست؟ بعد از ده، پانزده دقیقه، سید گفت بروم بین سینه زن ها بنشینم. بعد از چند دقیقه، سینه زنی شروع شد. همه سینه زن ها یک طرف،من و چند معتاد دیگر یک طرف. دست خودمان نبود. انرژی و انگیزه مان دو برابر شده بود. بر این باور بودیم که حضرت به ما عنایت کرده و شفا گرفتیم. بعد از دو سه ساعت مراسم. بسیار خسته و کوفته خوابم گرفت اتاقی برای استراحت قرار داده بودند. متوجه نشدم چطور خوابم برد و چطور بیدار شدم. تا چند وقت سراغ مواد نرفتم و پاک بودم. بعدها که راجع به این روش تحقیق کردم متوجه شدم همه چیز به آن قرص و کپسولی که می خوردیم بستگی دارد. و این روش ترک بیشتر و یا بهتر بگویم فقط برای ترک مورفین کارایی دارد. چون از یک طرف به آدم ناپروکسن می دهند که همه مورفین بدن را خنثی می کند و از طرف دیگر چیزی مانند قرص اکس می دهند تا از خود بیخود شوی و دو سه ساعت مداوم سینه بزنی و عرق بریزی. اگر این هیئت ادعا دارد که عنایت اهل بیت شامل حال اعضایش می شود پس چرا معتاد شیشه و روانگردان را خوب نمی کند یا چرا فقط افراد بیسواد،کم سواد و قشر ضعیف فرهنگی و علمی جامعه جذبش می شوند؟؟ اینها سوالاتی بود که هیچ وقت پاسخش را نیافتم... @osulepaki
2.99M
🚨📣🚨صــــــوت فـــــوووووری و مهههههم ‌ ❌تا دیــر نشده⏳ با تمام توان‌تون منتشر کنید