eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
786 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت دهـم اقاسیدبهم گفت مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا توچشماش نگاه کردم و باحرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره -برو علی جان -تااینجا فهمیدم اسمشم محمده داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم -به سلامت سجاد جان -داشتم گیج میشدم -چرا هرکی یه چی میگه؟! رفتم جلو: -جناب فرمانده؟! -بله خواهرم؟! -میتونم بپرسم اسم شما چیه؟! -بله اختیار دارید.علوی هستم -نه منظورم اسم کوچیکتون بود دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم.همین -اها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن اعصابم خوردشد و باغرض گفتم: باشهه.چشم موقع شام غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودوکارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم.تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار خلاص این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز اخر که چند تا ازدخترها به همراه زهرا برای خریدمیخواستیم بریم بیرون -سمانه -جانم؟! -الان حرم نمیخوایم بریم که؟! -نه.چی بود؟! -حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه.خیلی گرمه -سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن: -دخترا یه دیقه بیاین -بله زهرا جان؟! و باسمانه رفتیم به سمتشون -دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟! (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت) که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت: راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن در همین حین یکی ازپسرها وارد شد. اقا سید دستشو بالا اورد که دست بده دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه ادامه دارد... ⛔️🌱 @Ourgod
‌ .•♡ ♡• شهادت فقط در خون غلطیدن نیست! شهادت هنگامی رخ مۍ دهد ڪه از زخمِ ڪنایه و تڪه  پراڪنی دیگران بگیرد. و همان ســــت ڪه از دلت جارےمۍ شود... و آن هنگام ڪه مردان به دنبال راهی براے هــــــستند تو اینجا هر‌روز شهید مۍشوے شهیده ے حجاب ...! @Ourgod
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادرے بہ دخترش گفت: مواظب باش وقتے راہ میرے قدمهات رو ڪجا میذارے! دخترش جواب داد: شما مواظب باشین قدمهاتون رو ڪجا میذارید چون من پا جاے پاے شما میذارم😊 ثمرہ ے مادر خوب، دخترہ خوبه😍 @ourgod 🌸🍃
دلتَنگ مادر ڪه مۍشوم... •|چادرم|• رامُحڪَم تَرمۍگیرَم... :) نگاهمان ڪنۍ؟!💔 [اینجا هَوا آلوده اَست،....]🍃😔 💚 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @Ourgod
سلام دخترا☺️🍃 یه خبر خوب براتون دارم و اینکه اگر فیلیمو دارید اما با هزینه اش مشکل دارید من براتون کد تخفیف گرفتممم😍🌱 جهت گرفتن کد تخفیف به پیوی من مراجعه کنید😊🌿 @tanin_yas دوستاتونم به کانال خودتون دعوت کنید❤️☘ @ourgod
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•چادرانـــــهـ🦋 🌸🍃سنجاق ڪردہ اند: ❀حیا را ❀عفت را ❀مهربانے را ❀عــشـ∞ـق را ❀صـفـا را ❀ایـمـان را و یڪ عالم چیز دیگر را به ◥چـــادرت◣! ↲براے همین است کہ این چنین سنگین و با وقار  راہ مے روے بانو!😇💞 @Ourgod
|•مُدافِعِ حَریمِ حَیا♡| فِرِشتِهـ☽ خَندید😌 چَرخید وُ پیچیدُ و بویید و بوسید😻 صِداے زِمزِمِه اَش دُرستـ↓ اَز پُشتِ چادُرِ مِشڪیـ♥️ ات مےآمَد دَرِ دِلَش داد مے زَد : 【خوشحال باش بانوے عِشقـ ڪه اَگر چه عِشق تو دَر زَمین گُمنام ماند اما دَر آسمان ها تو مَعروفے بِه نِجابتے مثال زدنے】 و حَرف هایش ڪِه گوشِـ°👂 دلت را نوازش داد چِشمـ👀 گرفتے اَز دخترڪِ قِرمـ👠➺ـز پوشے ڪِه با پوزخَند نگاهت مے ڪَرد وُ اُمل خِطابت ڪَرده بود بُغضت فُروخوردے🙂 وَ زیرِ لَب زِمزِمه ڪَردے : « اِلهۍ رِضاً بِرضائِڪ صَبراً عَلۍ بِلائڪ تَسلیماً لامَرِڪـ😍 » با لَبخَنـ😇ـد پارچهِ عاشِقیتـ✿ را بَغَل مےڪُنے وُ راهَت را اِدامِهـ🕊 مےدهے @Ourgod
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت یـازدهــم که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟! تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت دلم خیلییی شکسته بود وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد. به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم سمانه گفت خیلی شلوغه ها ریحانه گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه.فقط میگفتم کمکم کن. وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم -باشه ریحانه جان مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر میکردم بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم. بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم: -سمانه؟! -جانم؟! -میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟! ادامه دارد... ⛔️🌱 @Ourgod
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت دوازدهــم -میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟! -اره دیگه...زهرا دختر خاله اقا سیده -وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت..اخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن ولی به سمانه چیزی نگفتم -چیزی شده ریحان؟! -نه...چیزی نیست -اخه از ظهر تو فکری -نه..چون اخرین روزه دلم گرفته خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم: -سمانه؟! -جانم ؟! -اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟! -کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما -نه بابا.من اصلا داداش ندارم که داشتمم به توی خل و چل نمیدادم کلا میگم -اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟! -مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه -ریحانه تو قلبت خیلی پاکه اینو جدی میگم.وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده -کاش اینطوری بود که میگفتی . -حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! -اصلا راهش نمیدادم تو خونه -واااا...بی مزه من به این آقایی -خدا نکشه تو رو دختر خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ... یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید دروغ چرا... من عاشق اقا سید شده بودم عاشق مردونگی و غرورش عاشقه.. اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد احساس ارامش و امنیت داشتم همین بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید. ادامه دارد... ⛔️🌱 @Ourgod