eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
787 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱🌹 🌱🌹 🌹 ✨ 🌹 🌱🌹 ♥️🌱🌹 🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 قراره هرروز دعارو علاوه بر حاجت روایے بہ نیابت یکے از شہدا بخونیم🤗♥️ شہید هشتـمین روز🌹👇🏻 ✨ حاجتاتون قبول انشاالله🌿🌺 •••[♥️]•••
•[🌿♥️]• ✋🏻 خدا گفتہ اول وقت نماز بخوان... اول وقت خواندے نماز🤔؟؟؟؟ گفتہ غیبت نڪن🤭 غیبت نڪردے🤔؟؟؟؟ دروغ نگو🚫🤥 نامحرم نگاھ نڪن👀❗️ آیا بہ حرف خدا رفتے⁉️🤔😔 اگر بہ حرف خدا برے😊💡 خدا هم بہ حرف تو مے رود 🙃🤗 و دعایت رامستجاب مے ڪند🤲😌🌱 🌿 اللہ مجتھدے 👇🏻•••••[🌱♥️]•••••👇🏻 💫 @ourgod 💫
•••▪️◾️◼️⬛️ ♥️ ⬛️◼️◾️▪️••• 🕊 🌱 پیوند خورده چادر من با ظهورتان... چادر یه پارچہ‌ی منفعل و منزوی و بی اثر نیست...❗️ چادر یه فرهنگ میاره...💡 ✨ فرهنگ قیام... چادر یه سبک زندگی میاره...💡 شجاعانہ مثل 👈🏻🌱♥️ 💫 @ourgod 💫
🕊🌱 آیت الله سیدعلی قاضی: ✨اولین قدم واصلی ترین مرحله درسیر وسلوک الی الله،ترک گناه است... تا انسان گناه راکنار نگذارد نمی‌تواند ترقی معنوی کند... وعبادات او نیز موثر نخواهد بود... 🌱🕊 💫 @ourgod 💫
کسی برای تو شهرُ به هم نمیریزه...🙃 وقتی که.... ❗️زینب نداری.. وقتی کسی چادرش رو سفت نمیگیره و پا نمیشه...🍂 ڪاشـ ڪمے هـوشـیـار بـودیـمـــ...🙃💔 🖤✨ 💫 @ourgod 💫
الہــے...🤲🏻✨🌱 اگر عمر من چراگاه شیطان باشد... آنرا از من بگیر و به زندگیم پایان بخش...!!! 🕊 🌱 💫 @ourgod 💫
بہ یڪ دانشگاه رفتہ با اطلاعات ڪامل از دانشگاه نیازمندیم 😃 @hhelena
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت شــشــم (راهـبـہ شــدے؟) من به لهستان برگشتم … به کشوری که 96 درصد مردمش کاتولیک و متعصب هستند … و تنها اقلیت یهودی … در اون به آرامش زندگی می کنن … اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه … کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد … هیجان و استرس شدیدی داشتم … و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بودو… در رو باز کردم و وارد شدم … نزدیک زمان شام بود … مادرم داشت میز رو می چید … وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد … پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود … چشمش که به من افتاد، خشک شد … باورشون نمی شد … من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم … با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد … بهشون سلام کردم … هنوز توی شوک بودن … یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد … به من نزدیک نشو … به سختی نفسش در می اومد … شدید دل دل می زد … – تو … دینت رو عوض کردی؟ … یا راهبه شدی؟ … لبخندی صورتم رو پر کرد … سعی کردم مثل مسلمان ها برخورد کنم شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه … – کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ … با حجاب اینطوری … شبیه مسلمان ها … و دوباره لبخند زدم … رنگ صورتش عوض شد … دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد … – یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟ … تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی … و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد … یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون … ادامه دارد... ⛔️🌱 @Ourgod
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هـفـتــم (دنــیــاے بــزرگ) رفتم هتل … اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم … و مهمتر از همه … دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم … برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم … پیدا کردن کار توی یه شهر 300 هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود … یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم … و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم … مادرم با اشک بهم نگاه می کرد … رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم … – شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه … من هم هنوز دختر کوچیک شمام … و تا ابد هم دخترتون می مونم … مادرم محکم بغلم کرد … – تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟ … محکم مادرم رو توی بغلم فشردم … – مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟ … – چی میگی آنیتا؟ … – چقدر خدا رو باور داری؟ … آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟ … خودش رو از بغلم بیرون کشید … با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد … – مطمئن باش مادر … خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد … همون خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم … از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید … مادرم راست می گفت … من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم … اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود … دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش … ادامه دارد... ⛔️🌱 @Ourgod
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هــشـتـم (جــوان ایــرانــے) روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما خیلی زود جا افتادم … از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم … از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم … وقتی وارد جمعی می شدم … آقایون راه رو برام باز می کردن … مراقب می شدن تا بهم برخورد نکنن … نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد … تبعیض جالبی بود … تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در کانون احترام قرار می داد … هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم و راه سختی بود … راه سختی که به من … صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد … یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد … من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم … برنامه چند روزه بود … برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند … روز اول، بعد از اقامت … به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می دادن … توی بخش پیشواز ایستاده بود … من رو که دید با تعجب گفت … – شما مسلمان هستید؟ … اسمم رو توی دفتر ثبت کرد … – آنیتا کوتزینگه … از کاتوویچ … و با لخند گفت … خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه … از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست … چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد … بعدا متوجه شدم ایرانیه… و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود … پ.ن: دوستان به جهت موضوعاتی که در داستان مطرح میشه … از پردازش و بازنگری چشم پوشی کردم و مطالب رو به صورت خام و خالص گذاشتم … ببخشید اگر مثل داستان های قبل، چندان حس داستانی نداره و جنبه خاطره گویی در اون قوی تره... ادامه دارد... ⛔️🌱 @Ourgod
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت نــهــم (هــرگــز اجــازه نـمــے دهــم) من حس خاصی نسبت به ایران داشتم … مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود … اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد … اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند … با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن … از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد … و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن … شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد … متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو … جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود … و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد … بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام … همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود … رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود … اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد … فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت … – اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم … ادامه دارد... ⛔️🌱 @Ourgod