🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
#رمان #جانم_میرود #قسمت_پنجاه_ویکم در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد مهیا سرش را بال
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_پنجاه_ودو
کوچولو ، از من به تو عشقم
تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی
شماره مهران رو گرفت
ـــ ای جانم اگه میدونستن خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم
ـــ خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی
ــ اِ خانومم بد دهن نباش
ـــ خانومم و مرض .آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی
ـــ نه گلم حواسم به تو بود تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد
ـــ تو از جونم چی می خوای ؟؟
ـــ فقط تورو می خوانم
ـــ احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن
نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیزا م
گوشی رو قطع کرد با دست پیشانی اش را ماساژ داد
سردر شدیدی گرفته بود
ـــ شما گفتید که اینطور نیست
مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت
شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد
↩️ #ادامہ_دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@Ourgod 🍃
#رمان
#جانم_مےرود
#قسمت_پنجاه_وسه
مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت.
ــ سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟!
ــ من حقیقت رو گفتم.
شهاب، دستی در موهایش کشید.
ــ پس قضیه تلفنن و حرفاتون چی بود.
ــ شما نباید... فالگوش می ایستادید.
شهاب خنده عصبی کرد.
ــ فالگوش؟! جالبه!!
خانم، شاید شما حواستون نبود ولی صداتون اونقدر بلند بود؛ که منو از پایگاه کشوند بیرون...
مهیا از حرفی که زده بود، خیلی پشیمون شده بود.
ــ نمی خواید حرفی بزنید؟! این اتفاق ساده نبود که بخواید بهش بی توجه ای کنید.
ــ من هم تازه فهمیدم کار اونه!
ــ کار کی؟! اصلا برا چی اینکار رو کردند؟!
مهیا که نمی خواست، شهاب از چیزی با خبر بشود گفت.
ــ بهتره شما وارد این موضوع نشید. این قضیه به من مربوط میشه! با اجازه!
شهاب، به رفتن مهیا خیره شد. نمی دانست چرا این دختر اینگونه رفتار می کرد.
در پایگاه را قفل کرد و سوار ماشینش شد. سرش را روی فرمون گذاشت. ذهنش خیلی آشفته شده بود.
برای کاری که می خواست انجام دهد، مصمم بود. اما با اتفاق امروز...
وقتی او را در کوچه دید، او را نشناخت اما بعد از اینکه مطمئن شد مهیا است، وهمزمان با دیدن ماشینی که به سمتش می آمد، با تمام توانش اسمش را فریاد زد.
وقتی ماشین رد شد و مهیا را روی زمین، سالم دید؛ نفس عمیقی کشید. خداروشکری زیر لب زمزمه کرد و به طرفش دوید.
ولی الان با صحبت های تلفنی مهیا، بیشتر نگران شده بود.
ماشین را روشن کرد و به سمت خانه رفت.
بعد از اینکه ماشین را در حیاط پارک کرد، به طرف تختی که در کنار حوض بود؛ رفت و روی آن نشست.
شهین خانم، با دیدن پسرش که آشفتگی از سر و رویش می بارید، لبخندی زد. او می دانست در دل پسرش چه می گذرد...
شهاب، به آب حوض خیره شده بود. احساس کرد که کسی کنارش نشست. با دیدن مادرش لبخند خسته ای زد.
ــ سلام حاج خانوم!
ــ سلام پسرم! چیزی شده؟!
شهاب، خودش را بالاتر کشید و سرش را روی پاهای مادرش گذاشت.
ــ نمیدونم!
شهین خانم، نگاهی به چشمان مشکی پسرش که سرخ شده بودند؛ انداخت.
موهای پسرش را نوازش می کرد.
ــ امروز قبل از اینکه بری بیرون حالت خوب بود! پس الان چته؟!
ــ چیزی نیست حاج خانم... فقط یکم سردرگمم!
شهین خانوم لبخندی زد و بوسه ای روی پیشانی شهاب کاشت.
ــ سردرگمی نداره... یه بسم الله بگو، برو جلو...
شهاب حالا که حدس می زد، مادرش از رازش با خبر شده بود؛ لبخند آرام بخشی زد.
ــ مریم کجاست؟!
ــ با محسن رفتند بیرون.
شهاب چشمانش را بست و به خودش فرصت داد، که در کنار مادرش به آرامش برسد...
ــ وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟!
ــ آره!
مهیا نمی توانست باور کند. با تعجب به پد و مادرش که با لبخند نگاهش می کردند، خیره شده بود.
ــ سرکارم که نمی گذارید؟!
احمد آقا بلند خندید.
ــ نه پدر جان! این کارت...
برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه.
مهیا از جایش بلند شد، دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید.
ــ جدی یعنی برم؟!
مهلا خانم اخمی کرد.
ــ لوس نشو... برو دیگه!
مهیا به اتاقش رفت. زود لباس هایش را عوض کرد. چادرش را سرش کرد. بوت هایش را پا کرد و به طرف پایین رفت.
در را باز که کرد؛ همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد و سوار ماشینش شد.
مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد.
در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد. عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد.
ــ سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟!
ــ سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟!
ــ خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم.
ــ شوهرت کجاست پس؟!
ــ خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه.
ــ خداروشکر...
ــ تو کجا میری؟!
مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد.
ــ واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!!
ــ چی گفت؟!
ــ کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد... اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه...
مهیا لبخندی به رویش زد و بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد. همه راه با خوش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است، که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!!
غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند.
"محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس"
مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد.
بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود.
بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید:
ــ نام ونام خانوادگی؟!
ــ مهیا رضایی!
محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد.
ــ سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟!
ــ سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟!
ــ شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟! بله👇
↩️ #ادامہ_دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@Ourgod
هدایت شده از 🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
نمونہ ڪار جھادے🌱
براے زرن لوگو روے پروفایل هاتون بہ آیدے زیر مراجعہ کنید.
@reyhaneh_ye_man
@admin_tabadola
@Tanin_yas
..:
🏴 دختـــران محجبه 🏴
گـفت:
پسـرها چقـدر چشـم نـاپـاک شـده انـد ...👀😥
یک بـار پشـت سـرش راه افتـادم ...🚶
در کوچـه اول ، پسـر جـوانی ایسـتاده بود !👦
تا نگـاهش به او و مانتـوی تنـگش افتـاد👀
نیشـخندی زد و به سـر تا پـای انـدام دخـتر خیـره شـد ...😰
همـان پسـر ،🙄 وقـتی مـن از جلـویش عبـور کـردم ...😥
سـرش را پایـین انداخت و سرگـرم گوشی مـوبایلـش شـد !😯😳
در کوچـه دوم که کمـی هـم تنـگ بـود ...😰
چنـد پسـر در حـال حـرف زدن و بلـند بلـند خندیدن بودنـد🙁🙁
دخـتر که نزدیکـشان شـد ، نگـاه ها هـمه سمـت انـدام ...👀😔
و موهـای بلـند دخـترک چرخـید.😔
یکـی از پسـر ها نیشـخندی زد😏
و دیگـری کاغـذی را در کـیف دخـتر انداخـت.📄
تنـه دخـتر ، هنـگام عبـور از آن کوچه تنگ به تنـه پسـر ها خـورد !😱😔
همـان پسـرها ، وقـتی مـن نزدیک شـدم ...😰
راه را بـرای عبـور مـن باز کـردند و صـدایشـان را پایـین آوردنـد.😳☺️
و همیـنطور در کوچه سـوم ، خیـابـان ، بـازار ...🤔
↲اصـلا قبـول چشـم ها هـمه نـاپـاک ...!😒
امـا ◄
◢تــــو چـرا با بـی حجـابی ،
طعـمه شـان میـشوی بانـو ؟...◤ 😔😔
🖤 @ourgod
نمونہ ڪار جھادے🌱
براے زرن لوگو روے پروفایل هاتون بہ آیدے زیر مراجعہ کنید.
@reyhaneh_ye_man
@admin_tabadola
@Tanin_yas