🌱 #عشق_باطعم_سادگی
❤️ #پارت_پانزدهم
به خودش اومد و بازم یادش افتاد باید چین بیفته بین ابروهاش!
بی حرف ماشین رو روشن کرد و قلب من مچاله شد از این کم محلی ها ! ولی نباید کم میاوردم به در ماشین تکیه دادم و درست شدم روبه روش لحنم رو پر از خنده کردم و سرحالی!
_جواب سالم واجبه ها آقا!
بازم نگاهش به روبه رو بود و بی حوصله و آروم گفت:
_سلام
لب هام رو مثل بچه ها بیرون دادم :
_آقا امیرعلی داریم میریم مهمونی !
لحن سردش تغییر نکرد:
امیرعلی _خب؟
من_یک نگاه به قیافه ات کردی؟
سکوت و سکوت
من _این اولین مهمونی که داریم باهم میریم؟
امیر علی_تمومش کن محیا!
لحن عصبی و غیر دوستانه اش قلبم رو فشرده تر کرد:
من_تو تمومش کن امیرعلی هنوز می خوای
ادامه بدی؟
باحرص دنده رو عوض کرد:
امیرعلی_بهت گفته بودم پشیمون میشی ! بهت گفتم بگونه! نگفتم؟
خوشحالیم زود پرواز کردو بازهم بغض میبست راه نفس کشیدنم رو:
من_چرا گفتی ولی بی دلیل حداقل دلیلش...
نزاشت ادامه بدم:
من_گفتم بپرسی جوابی نمیگیری میترسم از روزی که پشیمونی توی چشمهات داد بزنه !
صدام لرزید:
من_چی دیر میشه چراباید پشیمون بشم ؟
لب زد:
_گفتم نپرس دیرو زود بهش میرسی!
پر بغض گفتم:
_از من متنفری؟
صدای لرزونم نگاه پر اخمش رو کشید روی صورتم ولی فقط چند ثانیه بعد هم مشت محکمش نشست روی فرمون:
امیرعلی_نه محیا نه...اون روز گفتم، نه تو نه هیچ کس دیگه! یادته که؟
صاف نشستم ونگاهم رفت به روبه رو :
من_یادمه ولی این قدر بی دلیل و بی منطق حرف زدی که من فقط به همین نتیجه میرسم
امیرعلی_ دلیلت رو نگه دار واسه خودت... فقط بدون اشتباه بزرگی کردی که محض فامیل بودن و احترام به نظر بزرگترها بله گفتی!... این جوری حرمتها بیشتر میشکنه گفتم بگو نه گفتم!
صداش با جمله آخر بالا تر رفت و من گیج شده فکر کردم من محض فامیل بودن بله نگفته بودم
من فقط به یک چیز فکر میکردم اونم دل خودم که از خوشحالی داشت پس می افتاد !
من_اما من...
ماشین رو خاموش کرد و پرید وسط حرفم:
_پیاده شو رسیدیم!
مهلت نداد حرفم رو تموم کنم و سریع از ماشین پیاده شدو من هم ناچار با کلی حرص خوردن
پیاده شدم...
نور زرد چراغ ، کوچه قدیمی و کاهگلی رو کاملا روشن کرده بود...
امیر علی زودتر ازمن جلوی در کوچیک کرمی رنگ وایستادو با نگاه زیر افتاده و دستهای توی جیب شلوارپارچه ای خاکستری رنگش منتظر من بود...
مثل همیشه ساده پوشیده بود ولی مرتب و من بی خیال تر از چند دقیقه قبل باز توی قلبم قربون صدقه اش رفتم حالا که اشکال نداشت این بی پروایی قلبم !
با قدمهای کوتاه کنارش قرار گرفتم...این کوچه قدیمی مثل همیشه عطر نم میداد... همون عطری
که موقع اومدن بارون همه جا رو پر میکرد و حالا تواین محله های قدیمی این عطر یعنی نوید
مهمون داشتن به خاطر آب پاشی شدن جلوی در خونه!
باهمه وجودم نفس عمیقی کشیدم و حس کردم نگاه زیر چشمی امیر علی رو ، و دستش که روی
زنگ قدیمی باهمون صدای بلبلی نشست!
خونه عموی امیر علی رو دوست داشتم ...زیاد اومده بودم اینجا برای عید دیدنی و با مامان برای سفره های نذری فاطمه خانوم !
یک بافت قدیمی داشت یک حیاط کوچیک که دورتادورش اتاق بود با درهای جدا و چوبی ! که یکی میشد پذیرایی, یکی هال ، یکی سرویس ها و بقیه هم اتاق خواب! بایک آشپزخونه نقلی که اونم از وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحث های زنونه تو آشپزخونه ای که اپن نبود وفاش! درست مثل خونه عمه...البته فاصله خونه هاشون هم فقط یک کوچه بود و تفاوت این دو خونه باغچه های پر از گل عمه بودو باغچه های پر از سبزی فاطمه خانوم!
در خونه که باز شد بی اختیار لبخند نشست روی صورتم...فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیر علی!
صفا وصمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم میکرد!
احوالپرسی و خون گرمی عمو و زن عموی امیر علی به حدی بود که هیچ وقت تو این خونه
احساس غریبی نکنم... به خصوص امشب که دلگرم کننده تر هم بود!
امشب شده بود شب من هر چی امیر علی سعی کرد جایی دور از من بشینه ولی با حرف عمو
اکبرش که گفت:
_ بشین پهلوی خانومت عمو...!
مجبور شد کنار من بشینه که طرف دیگه ام عطیه بود و من چه قدر توی دلم تشکر کردم از عمو اکبر!
امیر علی لبخند محوی روی لبش داشت ولی یادش رفته بود پاک کنه اخم روی پیشونیش رو ...من هم امشب حسابی گل کرده بود شیطنتم!
صدام رو آروم کردم وسرم رو نزدیکتر به امیرعلی:
_ببخشیدها ولی بی زحمت بازکنین اون اخم ها
رو من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی!
خنده ریزی کردم و گفتم:
_خدا خیر بده عمو جونت رو الکی الکی تالفی کرد اون قدر حرصی رو که تو ماشین به من دادی!
💫 @ourgod 💫
#عشق_باطعم_سادگی
#پارت_شانزدهم
اخمش باز شدو لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار
رو کرده باشه و من دلم خوش بشه که بالاخره به جای اخم کنار من یک بار خندید!
آرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد ... نگاهم رو دوختم بهش که داشت لبخند
دندون نمایی میزد!
عطیه_چطوری عروس؟ کم پیدا!
من_باز تو مثل این خواهر شوهرای بد ذات گفتی عروس ...من کم پیدام تو چرا یک بار زنگ نمیزنی؟!
عطیه با احتیاط خندید:
عطیه_خوبه بهم میگی خواهرشوهر انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوال پرست...بعدشم بدذات خودتی!
زبونم رو گزیدم تا بلند نخندم به این چشم و ابرو اومدن عطیه...بحث باهاش فایده نداشت بعضی وقتها واقعا می خواست خواهرشوهر بشه و بامزه!
بحث رو عوض کردم.
_راستی آقا امیر محمد و نفیسه جون نمیان؟
عطیه پشت چشمی نازک کرد:
_دلت برای جاری جونت تنگ شده بشینین پشت سر منه یک دونه خواهر شوهر حرف بزنین!؟!
اخم مصنوعی کردم:
_لوس نشو دیگه ...دلم برای وروجکشون تنگ شده... امیرسام رو خیلی وقته ندیدم شب عاشورا هم که نبودن!
پوفی کردو احساس کردم صورتش درهم شد:
_دل منم براش تنگ شده ولی اونا هیچ وقت خونه عمو اکبر نمیان!
نگاه متعجبم رو دوختم به نگاه ناراحت عطیه:
_چرا آخه؟
بی فکرو بی مقدمه گفت:
_ چون عمو یک غساله!
عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب چیزی گفت و من به ذهنمفشار آوردم تا بفهمم ربط این نیومدن رو با شغل عمواکبر !
با اینکه خودم تا سرحد مرگ از مرده و غسالخونه ها وحشت داشتم ولی حرمت داشت این شغل
برام که وظیفه هر مسلمونی بود ولی همه ما فراری ازش و چه دیدگاه بدی از این شغل توی
دیدگاه عامه مردم بود و چه اشتباه بود این دیدگاه که وظیفه تک تک خودمون هم بودو بالاخره میرسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یک غسال !
به نتیجه نمیرسیدم... حتی نمیتونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمو اکبر دلخورباشن و
کدورتی باشه...چون می دونستم عمو اکبر حسابی مهمون نواز و مهربونه با یک چهره نورانی که
حاصل نمازهای سر وقت و با خضوع و خشوعش ، که من چندبار دیده بودم و غبطه خورده بودم که چرا من وقت نماز به جای اینکه همه ذهنم باشه برای خدا یاد کارهای نکرده و حاجت های درخواستیم از خدا میافتم!
عمو_چطوری عمو جون ؟ مامان بابا خوب بودن؟
از فکر بیرون اومدم با لبخند جواب عمو اکبر رو دادم:
_ممنون سلام رسوندن خدمتتون
💫 @ourgod 💫
هدایت شده از 🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
سلام😊❤️
وقتتون بخیر🌱
نظرتون راجب رمان #عشق_باطعم_سادگی رو به طور ناشناس بهمون بگید🤗👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/320219947
🌿 #دعاي_روز_سهشنبه:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ وَ الْحَمْدُ حَقُّهُ كَمَا يَسْتَحِقُّهُ حَمْداً كَثِيراً وَ أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لأََمَّارَهٌ بِالسُّوءِ إلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّي وَ أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ الشَّيْطَانِ الَّذِي يَزِيدُنِي ذَنْباً إلَي ذَنْبِي وَ أَحْتَرِزُ بِهِ مِنْ كُلِّ جَبَّارٍ فَاجِرٍ وَ سُلْطَانٍ جَائِرٍ وَ عَدُوٍّ قَاهِرٍ اَللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ جُنْدِكَ فَإِنَّ جُنْدَكَ هُمُ الْغَالِبُونَ وَ اجْعَلْنِي مِنْ حِزْبِكَ فَإِنَّ حِزْبَكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ وَ اجْعَلْنِي مِنْ أَوْلِيَائِكَ فَإِنَّ أَوْلِيَاءَكَ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ اَللَّهُمَّ أَصْلِحْ لِي دِينِي فَإِنَّهُ عِصْمَهُ أَمْرِي وَ أَصْلِحْ لِي آخِرَتِي فَإِنَّهَا دَارُ مَقَرِّي وَ إلَيْهَا مِنْ مُجَاوَرَهِ اللِّئَامِ مَفَرِّي وَ اجْعَلِ الْحَيَاهَ زِيَادَهً لِي فِي كُلِّ خَيْرٍ وَ الْوَفَاهَ رَاحَهً لِي مِنْ كُلِّ شَرٍّ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ وَ تَمَامِ عِدَّهِ الْمُرْسَلِينَ وَ عَلَي آلِهِ الطَّيِّبِين....
💫 @ourgod 💫
•{🍃}•
چقـدرامروزجـاتونخاݪیہ
"راستۍدردستهاۍشمـاچهرازینهفتہ
بودڪهوقتۍازهمجداشدنرسـمدست
دادنازتمـامجهانبرچیدهشد" ؟!
#مخاطبخاصم :)
eitaa.com/ourgod
.🧡🍊.
هر چہ در زندگے بیشتࢪ شاد باشے
درهاے موفقیت بیشترے بہ رویت باز میشود🍄✨
#اریڪ_هافࢪ
.🧡🍊.
eitaa.com/ourgod
✨ #عشق_باطعم_سادگی
🌻 #پارت_هفدهم
با لحن خون گرمی گفت:
_ سلامت باشن سلام مارو هم بهشون برسون
فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمو اکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی گرفتم:
_ممنون نمی خورم!
فاطمه خانوم:
_چرا مادر تازه دمه بفرمایین
_ممنون خیلی هم خوبه ولی راستش من اهل چایی نیستم!
فاطمه خانوم:
_آب جوش برات بیارم دخترم؟
لبخندم پررنگ تر شد به این محبت بی غل وغش
_نه ممنون
متوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتاد به هم نزدیکیم به فاصله چهار انگشت و دلم رفت برای این نزدیکی بدون اخمهاش!
_ به سلامتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو!
نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمو اکبر اصلا امشب دلم نمی خوست این لبخند واقعی رو از خودم دور کنم:
_بله انشاالله از بهمن کلاسهام شروع میشه...
فاطمه خانوم کنار عمو اکبر و عمه همدم نشست:
_انشاالله به سلامتی...موفق باشی
با خجالت لبخند زدم:
_ممنون
عمه هم به لبخندم لبخند با محبتی زدکه عمو اکبر دوباره پرسید:
_حالا چی قبول شدی محیاخانوم؟
اینبار عمو احمد بابای امیر علی ، که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد:
_ ریاضی ...درست میگم بابا؟
چه قدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد...حالا من دوتا بابا داشتم دخترها هم که بابایی!
لبخندم عمق گرفت و لحنم گرمتر شد:
_ بله درسته.
نگاه عمو احمد پر از تحسین روم بود و من معذب و خجالت زده نشسته کمی جابه جا شدم و دستم رو تکیه گاه خودم کردم...
ولی وقتی حس کردم انگشتر فیروزه ی امیر علی رو زیر دستم قلبم ریخت...
این دومین دفعه ای بود که حس می کردم دستهای مردونه اش رو دومین دفعه بعد ازاز اون اولین باری که بعد خطبه عقد به اصرار عمه دستم گم شد بین دستهای مردونه اش که سرد بود نه با اون گرمای معروف درست مثل امشب !
نگاه امیر علی زیر چشمی و متعجب چرخید روی دستهامون و من چه ذوقی کردم چون نگاه عمو
احمد و عمو اکبر روی ماست نمیتونه دستش رو از زیر دستم بکشه بیرون !
بازم قلبم فرمان دادو من فشار آرومی به انگشتهاش دادم...امیر علی سریع سر چرخوند و
نگاهش به نگاهم قفل شد و دستش زیر انگشتهام مشت!
لبخند محزونی نشست روی لبم و آروم به امیر علی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم:
_ نامحرم که نیستم هستم؟
بازم اخم کردو با دلخوری گفت:
_ محیا
حالا حواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت...نگاهم رو دوختم به دستهامون...آرزو داشتماین لحظه ها رو!...نوازش گونه انگشتهام رو کشیدم روی دست مشت شده اش و قلبم رو بی تاب تر کردم!
_برمیدارم دستم و بازکن اون اخم ها رو یادم افتاد ازمن متنفری!
نمیدونم صدام لرزید یا نه ولی حس کردم دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو، روی صورتم ...ولی
من جرئت نکردم سربلند کنم قلب بی تاب و فشرده ام هشدار میدادچشمهام آماده باریدنه!
عمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزه اش که من خیلی دوستش داشتم وکلی خاطره ، داد به امیر علی و رو به من گفت:
_محیا جان خونه ما نمیای دخترم؟
مثل بچه ها داشتم عقب جلو میشدم و کنار عطیه وایستاده بودم:
_ نه مرسی عمو جون دیگه دیروقته میرم خونه.
عمه نزدیکم اومد:
_خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه...من خودم به هادی زنگ میزنم!
نمیدونم چرا خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت ...
عطیه بلند خندید:
_ اوه چه خجالتی هم میکشه حالا...خوبه یک شب درمیون خونه ما می خوابیدی ها حالا که بهتره دیونه دیگه نامحرمم نداری!
💫 @ourgod 💫
{🐣}
[#بیوگرافے]
[🍀] از اولش خدا بودھ....
[❤️] از اینجا بہ بعدم هست....
eitaa.com/ourgod