eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
788 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 شروع شد❗️ 📌 اولین و بزرگترین دوره ی مجازی ویژه تشکل های جوانان و نوجوانان برای کار تشکیلاتی در عرصه مجازی « وای فای تشکیلات » 📲 ثبت نام در دوره : @mezmar_nojavan_1 ________ 💫 مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار ↪️ https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e ________
✔️در مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار ، با ها و های تشکیلاتی آشنا خواهید شد.❗👌 ✨✨ ✍عضویت در مدرسه مضمار نوجوان : 〰ویژه دانشجویان، فعالین فرهنگی اجتماعی تربیتی ، نوجوانان رهبر و مجموعه داران و.... ____________ 💫 مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار ↪️ https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e _____________
بعد از صرف شام، شهاب و مهیا، از جایشان بلند شدند؛ تا کمی قدم بزنند. شهاب دست مهیا را گرفت. ـــ میدونی همیشه دوست داشتم، با همسر آیندم اینجا بیام! مهیا به سمتش برگشت. ـــ واقعا؟! حالا چی داره که تو اینقدر دوست داشتی بیاریم اینجا! ـــ نمیشه دیگه سوپرایزه... ـــ اِ میزاری آدم کنجکاو بشه، بعد میگی سوپرایزه! شهاب به حرص خوردن مهیا خندید. ـــ اینقدر کم طاقت نباش دختر... شهاب دست مهیا را کشید. از بین درخت ها گذشتند، مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد. ـــ وای شهاب اینجا چقدر ترسناکه! شهاب چیزی نگفت. جلوتر رفتند. مهیا به منظره ی روبه رویش، خیره ماند. روبه رویش رود بود. گرچه کم آب شده بود؛ اما خیلی زیبا بود. مخصوصا که نور چراغ های رنگی پل سفید، روی آب های رود کارون منعکس شده بود. مهیا با ذوق گفت: ـــ وای شهاب! اینجا چقد قشنگه!! شهاب نشست و مهیا را کنارش نشاند. ـــ قبلش که میگفتی ترسناکه! ـــ اول بار که میبینیش ترسناکه؛ اما بعد... حرفش را ادامه نداد و به آب ها خیره ماند. ـــ شهاب... ـــ جانم؟! ـــ اولین باری که منو دیدی، در موردم چه فڪری کردی؟! شهاب لبخندی زد. ـــ همون موقع که چند تا پسر، مزاحمت شدند. وای چقدر اعصابم رو خورد کردی... با اون زبون درازت!! شهاب خندید و ادامه داد: ـــ چی گفتی؟! ژس مهیا را گرفت، دو دستش را به کمرش زد. با حالت مهیا گفت: ـــ چیه نگاه میکنی؟! می خوای مدال بندازم گردنت؟! بعد هم بلند خندید. مهیا مشتی به سینش زد. ـــ اِ شهاب ادای منو درنیار... شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت: ـــ ناراحت نشو خانمی! ـــ اما من اولین باری که دیدمت، دم درتون بود. اولین چیزی به ذهنم رسید؛ آدم ریشو، مذهبی، متعصب، بداخلاق و شکاک بود. شهاب با چشم های گرد شده، نگاهش می کرد. ـــ دیگه چی؟! ـــ خب قبول داشته باش... خیلی بد اخلاق بودی! ـــ بداخلاق نبودم. لزومی نمیدیم با همه صمیمی رفتار کنم. مهیا شونه ای بالا داد. ـــ هر چی، ولی من الان خیلی خوشحالم! شهاب لبخندی زد. ـــ راستی میدونی برنامه مشهد کنسل شد؟! مهیا با حالت زاری به طرف شهاب برگشت ـــ چی؟؟ کنسل شد؟!! ـــ آروم خانوم. آره... متاسفانه به خاطر مسائلی کنسل شد. مهیا ناراحت سرش را پایین انداخت. ـــ یعنی بدتر از این نمیشه! شهاب لبخند زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. مهیا سرش را به شانه های شهاب تکیه داد. ـــ ناراحت نباش. ماه عسل قول میدم بریم مشهد خوبه؟! مهیا سری تکان داد. ـــ مهیا! یه خبر خوب! ـــ چیه؟! ـــ پس فردا میخوام برم ماموریت... مهیا با شوک از شهاب جدا شد. ـــ چی؟! ماموریت؟! ـــ آره. ـــ این خبر خوبیه؟!!! شهاب لبخندی زد و دست مهیا را درستانش گرفت و فشرد. ــ آرده دیگه دو روز از دستم راحت میشی... مهیا با بغض گفت: ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد! شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد. ــ وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه... اما بعد از تمام شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد. شهاب دستش را جلو برد و اشکش را پاک کرد... ــ مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم. ــ چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم می خوای مثل اونبار طولش بدی!! مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد. شهاب دستش را دور شانه هایش حلقه کرد. ــ این چه حرفیه عزیز دلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم. اونبار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت نیست، شاید زودتر هم تمام شد. گریه مهیا قطع شده بود. حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک هایش را پاک کرد. ــ جانم محسن؟! ــ نه شما برید ما حالا هستیم. ــ قربانت یاعلی(ع)! ــ زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم. ــ تو نگران نباش، نمی خوای که با این چشمای سرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم. مهیا خندید. ــ دست بزن هم داری؟!! شهاب خندید. فیگوری گرفت. ــ اونم بدجور... هردو خندیدند. مدتی همانجا ماندند. ولی هوا سرد شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند. مهیا در طول راه حرفی نزد. شهاب، ماشین را جلوی خانه متوقف کرد. ــ خب، اینم از امشب. مهیا لبخندی زد. ــ مهیا هنوز ناراحتی؟! مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. ــ شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته باش، برام سخته خب... شهاب دستان سرد مهسا را گرفت و آرام فشرد. ــ میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم اینه! مهیا لبخندی زد. ــ باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید ببریم بیرون! ــ چشم هر چی شما بگی! ــ لوس نشو من برم دیگه... ــ فردا کلاس داری؟ ــ آره! ــ شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت. ↩️ ... ⛔️🌱 ✍🏻 : فاطمه امیری @Ourgod
نه خودم میام. ـــ نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست. ــــ زورگو... هردو از ماشین پیدا شدند. مهیا دستی تکان داد و وارد خانه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت. خدا می دانست چقدر این دختر را دوست داشت... خسته، کتاب هایش را جمع کرد. ـــ مهیا داری میری؟؟ ـــ آره دیگه کلاس ندارم. ـــ وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم. مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد. از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد. تلفنش زنگ خورد. با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد. ـــ جانم؟! ـــ جانت بی بلا! دم در دانشگاهم. ـــ باشه اومدم. مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید. به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید. به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سلام کرد. ــــ سلام! ـــ سلام خانم خدا قوت! با لبخند، کیف و وسایل مهیا را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت. ــــ خیلی ممنون! ـــ خواهش میکنم! شهاب دنده را عوض کرد و گفت: ـــ خب چه خبر؟ ـــ خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن... شهاب خندید. ـــ چقدر غر میزنی مهیا! ـــ غر نمیزنم واقعیته... سرش را به صندلی کوبید. ـــ به خدا خسته شدم. ـــ تنبل شدی ها!! مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت. ـــ الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه! شهاب اخمی به مهیا کرد. ـــ جرات داری اینکارو بکن! ـــ شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی... شهاب، ماشین را نگه داشت. ـــ پیاد شید بانو! از ماشین پیاده شدند. مهیا به کافی شاپ روبه رویشان نگاهی انداخت. ــــ بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت. مهیا چشمکی زد. ـــ آفرین! شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت: ــــ ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا... ـــ بعد به من میگه غر میزنی! مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت: ـــ خب چی می خوری؟! شهاب نگاهی به اطراف انداخت. ـــ اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!! مهیا؛ ریز خندید. ـــ دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه! شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکان داد. شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد. مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم محرم بودند. نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد. ناگهان خنده اش گرفت... ↩️ ... ⛔️🌱 ✍🏻 : فاطمه امیری @Ourgod 🍃
♥️خداوند به همه پسرها اجازه نداده است لباس پیامبر(ص)را بــپـــــوشــــــــــنــد امــا به همـه دختـرهـا چــــــادر مـــــادر حضرت زهرا(س) را امـــــانـت داده 😍❤️ eitaa.com/ourgod
: نمــازِ #؏شق دو رڪعت است، رڪعتِ اول دࢪ دنیا رڪعتِ دوم در جنتِ لقاءالله وضوے آن صحیح نیست مگر با .. eitaa.com/ourgod
[+‏پروردگارا! قلب مرا به آن‌چه برای من نیست، وابسته مگردان!...🌿∞] https://eitaa.com/ourgod
امام‌حسیݩ‌حواسش‌بـہ؛ گࢪیہ‌هاےِ‌ما رنج‌هاےِما نگرانۍ‌هاےِما قلبِ‌ما و‌آدماےِ‌مهم‌ زندگیمون‌هسټ... پس‌همه‌چیو‌بسپر‌بہ‌امام‌حسین‌و‌ خداےِ‌امام‌حسین"ع" ⇨↻± °• https://eitaa.com/ourgod °•
ســہ سـ🕘ـاعـتــ تــا آخریــنــ پـــ🍁ــاییز قـــرن🙃🧡 بــهــانــہ‌ایــ بــراے ایــنڪـہ واســـہ‌ے هــم دعاهای خـوبــ بکنیم✨🙌 💫 @ourgod 💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا