{🌸🍃}
گاهے اوقات نیاز دارے تنہا باشے🌱
نہ براے این کہ احساس تنہایے کنے🐾
بلڪہ براے این کہ از وقت آزادت براے “خودت بودن” لذت ببرے 🌧☂
eitaa.com/ourgod
#رمان
#جانم_مےرود
#قسمت_شصت_وسه
شهاب سر جایش نشست.
ــ به چی می خندی؟؟
مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد.
ــ هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت.
شهاب به صندلی تکیه داد.
ــ کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام می کرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن...
خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت.
مهیا بلند زد زیر خنده.
شهاب اخمی به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت.
شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد.
ــ وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم!
شهاب دستی به ریش های خودش کشید.
ــ شاید...
شهاب کمی فکر کرد.
ــ مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟
مهیا لبخندی زد.
ــ بفرما؟
ــ اون روز... اما زاده علی ابن مهزیار...
ــ خب!
ــ من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت.
مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند.
ــ ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم.
شهاب به مهیا نگاهی انداخت.
ــ برا چی اون شب حالت بد بود؟!
نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود.
دستان مهیا یخ زد. از چیزی که می ترسید؛ اتفاق افتاد.
شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت.
ــ چیزی شده مهیا؟!
مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست.
ــ مهیا، نگرانم نکن!!
مهیا می دانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند.
شهاب با اخم اشاره ای کرد.
ــ بلند شو بریم!
شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد.
ــ مهیا؛ خانمی...
مهیا سرش را بلند کرد.
شهاب اخم کرد.
ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟!
ــ نه!
ــ داری نگرانم میکنی...
↩️ #ادامہ_دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@Ourgod 🍃
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_شصت_وچهار
مهیا، اشک هایش را پاک کرد.
ــ مهیا! مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی...
مهیا نفس عمیقی کشید.
ــ مهران...
شهاب آبروهایش را درهم کشید.
ــ مهران کیه؟!
ــ هم دانشگاهیم.
ــ خب؟!
ــ ازم جزوه برده بود؛ بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم.
مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید.
اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم.
دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون...
شهاب اخم کرد و گفت:
ــ اون چی؟!
ــ اون دستمو گرفت و محکم فشار داد...
اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد.
شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد:
ــ از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش...
با هر حرفی که مهیا می زد فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند گفت:
ــ باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم.
شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گرفت.
ــ آروم باش مهیا!
اشک های مهیا را با دستش پاک کرد و گونه اش را نوازش کرد
ــ میدونم تو تقصیری نداری.
ــ باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم...
ــ اگه دستم بهش برسه!
شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید:
ــ اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟!
مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگزارد...
ــ ن... نه کار اون نبود...
ــ مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟!
ــ نه نبود.
نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند.
از استرس ناخون هایش را می جوید.
با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت.
ــ چرا به من دروغ میگی مهیا؟!
من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟!
ــ ن... نه اون...
شهاب اجازه نداد ادامه بدهد.
غرید:
ــ دروغ نگو مهیا... دروغ نگو...
چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟!
مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت...در مسیر حرفی نزدند. مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خانه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی می کرد.
نمی توانست ناراحت بودن شهاب را تحمل کند.
ــ شهاب؟!
ــ لطفا چیزی نگو مهیا.
مهیا، سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست، با ایستادن ماشین سرش را بلند کرد. روبه روی در خانه شان بود.
ــ شهاب؟!
ــ من صبح زود میرم ماموریت.
ــ شهاب؟!
ــ مواظب خودت باش. کلاس هات رو هم حتما برو.
ــ شهاب؟!
شهاب موبایلش را درآورد و شماره ای گرفت.
ــ برو خونه مادرت الان نگران میشه.
و تلفن را به گوشش نزدیک کرد.
ــ سلام محمد خوبی؟؟
ــ قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟!
مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت.
خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد.
رو به روی در ایستاد. اصلا رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد.
مهیا نگاه آخرش را به شهاب انداخت و وارد خانه شد.
شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش را به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست نداشت مهیا را ناراحت کند. اما باید او را تنبیهه میکرد، تا یاد بگیرد؛ دیگر چیزی از او پنهان نکند. یاد چشمان اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد.
ــ لعنت بهت مهران...
پشیمان شده بود. تحمل ناراحتی مهیا را نداشت. در را باز کرد، تا به طرف خانه مهیا برود. اما با دیدن چراغ خاموش اتاق مهیا سرجایش ایستاد.
با اینکه برایش سخت بود؛ اما بایدمهیا یاد می گرفت، که چیزی از او پنهان نکند.
به عقب برگشت و سوار ماشین شد.
ماشین را در قسمتی از حیاط پارک کرد.
وارد خانه که شد، شهین خانوم به استقبالش آمد.
ــ سلام مادر! خسته نباشی!
شهاب لبخند بی جانی زد.
ــ خیلی ممنون...
ــ چیزی شده شهاب؟!
ــ نه مامان! خستم. من میرم بخوابم.
به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها ایستاد.
ــ مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت...
ــ چرا زودتر نگفتی مادر؟!
ــ شرمنده یادم رفت.
شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت.
مطمئن بود اتفاقی افتاده است.
ازنگاه غمگین پسرش راحت می توانست این را فهمید...
↩️ #ادامہ_دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@Ourgod 🍃
{🐣}
بہ پرندگان بگو🦉
شاخہ هایت را فراموش نڪنند.🍂
پاییز🍁
آخرین حرفِ درخت نیست!❄️
eitaa.com/ourgod
[♥️]
صبح زمانیست :)♡
کہ تو بیدار میشوے …🙃
ساعت من 🕥
بہ وقت چشمان تو تنظیم است !👀
eitaa.com/ourgod
ڪانال هاے جانِ جانانمون •⇩•
هر ڪوڪے کہ میزنہ با عشقہ🧣🌿
|🌙♥️| @Mahhyass
وایے خدا اصلا نگم از گلدوزیاش براتون😍💕
|🌙♥️| @raoofa
چادࢪمسوختہ اما بہ سرم هست هنوز🌹🖤
|🌙♥️| @montazeranm313
تا آخࢪ ایستاده ایم🧕🏻🌵
|🌙♥️| @bahamista
جانم فداے رهبࢪ🌼💛
|🌙♥️| @fadayyan_rahbar
دُنیاے تین اِیجِࢪ ها🙇🏻♀🙇🏻♂
|🌙♥️| @donya_nojavan
مداحیایے کہ میخونہ حرف ندارہ🔊🍃
|🌙♥️| @hoseinhaqiqi
دستسازھ هاے جذاب و گلگلے🤩🌺
|🌙♥️| @Dastsazegolgoly
خانوادھ هاے موفق اینجا عضون💚🌸
|🌙♥️| @khanevade
#حمایتے
|🌙♥️| @ourgod |♥️🌙|
{🌱}
♡هَــواخــواهـِ ݓــو امـ جــانــــا
ۋ
مـٖےدانـݦ ڪہ مـےدانـےٖ!...♡
eitaa.com/ourgod