هدایت شده از دخی لند
....نرگس... سین بزن برنده 20 تومان شارژ شی🌈👋🏻
@rrrr666👋🏻🌈
[•••😇•••]
همہ گویند به امید ظہورش صلوات
کاش این جمعہ بگویند به تبریك حضورش صلوات😍😢♥️
اللّهم عجّل لولیک الفرج🌼
@ourgod••🌱••
سلام✨
امیدوارم حالتون خوب باشه😍
اومدم که بگم اگه1.6k بشیم سوپرایز دارم🙈🌿
9 - Shor - Hajmahdirasuli - Shab 2 990703 - Sarallahzanjan.mp3
14.13M
『 ♡ #بہ_وقت_مداحے 🎧 ♡ 』
محالہ کہ از عشق تو یڪ لحظه دست بردارم
#مهدےرسولے
{🦋❥https://eitaa.com/ourgod}
°•چون یتیمے ڪہ بہ تصویر پدر خیࢪه شده•°
•|فقط از فاصلہ ها فرصت دیدن دارم
{🍃https://eitaa.com/ourgo✨}
از گُلِ سرخ رسته اى،نرگسِ دسته بسته اى🥀
نرخِ شكر شكسته اى، پسته دهانِ كيستى؟❣
{🍃♥️https://eitaa.com/ourgod}
••| #تـلنگرانـه |••
تو مترو نشستے رو صندلے
یه خانم یا آقایے میاد روبهروے
شما مے ایسته؛شما بلند میشے😊
و جاتو میدے بهش،از اینݩ کار
میتونے اهداف مختلفے داشتهباشے
حالا یا مبارزه باهواے نفْسیا خدمٺ
به خلق الله خادمے عبادالله...👌🏻
خانم یا آقایے کہ جاتو دادے بهش
از ایݩ لطف شمآ احساس شرمندگے
میکنݩ شرمنده میشݩ وقتےمیبینݩ
شما ایستادے و اوݩ جاے شما
نشسته،خودشو به شما مدیون میدونه
و هے تشکر میکنه... 🍃✨
#رفـقـا..؛
خـیـلـے وقته شهدا
جاشونو دادنݩ که
ما بشینیم جاشونو ندادن مـآ بشینیم جونشونو دادنݩ ما بایستیم
ماچیڪارمیکنیم؟
حواسموݩ هسٺ؟
داریم جلوے چشم کسانے که
جونشونو بخاطر ما دادن گنـاه
میڪنیم..؛
ببخشید ایشهید❀
ڪه بجاے راهٺ،
راحتے را انتخاب ڪردم
{💕https://eitaa.com/ourgod}
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹همصدا با همهی دوستداران رحمه للعالمین🌹
لبیک یا رسول الله
#من_محمد_را_دوست_دارم
#منت_محبت_تو_بر_سر_بشریت
#نور_تو_باقی_میماند
هشتگ ها دیگر برای شبکات اجتماعی و پیامرسانها👇👇👇👇👇
✊تبت یدا مکرون
✊در وحشت انتقام ما
✊اسلام عالمگیر
✊دشمن نابود شدنی
در تمام شبکات اجتماعی و پیامرسانها
نشر حداکثری🌏
#لبیک_یا_رسول_الله ✋
#پیامبر_رحمت 💓 #هفته_وحدت 🤝
Eitaa.com/ourgod 🌿
#شهیدانه 💗
در جلسہ اول خواستگارے
با همان شرم و حیاے همیشگے پرسید...
حوصلہ بزرگ کردن فرزند "شهید" رو دارے؟!
|شهید مسلم خیزاب|❤️
Eitaa.com/ourgod 🌿
#رمان
#جانممیرود
#قسمت_صدویک
آنقدر آرام گفت که شهاب شک کرد، به چیزی که شنید.
ــ چی گفتی؟!
مهیا با بغض و صدای لرزان گفت:
ــ برو سوریه! من نمیتونم جلوت رو بگیرم.
شهاب سر جایش نشست.
ــ مهیا حالت خوبه؟! لازم نیست به خاطر من این حرف رو بزنی...
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ به خاطر خودم گفتم! برو سوریه...
ــ مهیا باور کنم؟!
ــ آره! ببخشید که از اولش قبول نکردم.
شهاب مهیا را در آغوش گرفت.
شانه های هردو از گریه میلرزید.
مهیا از شهاب جدا شد.
ــ ولی قول بده زود برگردی!
شهاب سری به علامت تایید تکان داد.
ــ قول بده شهید نشی!
شهاب خندید.
ــ چرا فک میکنی من شهید میشیم دختر؟!
مهیا به چشمان پر از اشک و لبخند شهاب، نگاهی انداخت.
ــ اینقدر خوبی که حس میکنم زود از پیش من میری!
شهاب بوسه ای بر پیشانیش نشاند.
ــ برمیگردم مطمئن باش...
ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش!
مهیا اخمی به شهاب کرد؛ که شهاب بلند خندید. مهیا به طرف آشپزخانه رفت، تا شربتی برایشان درست کند.
وقتی همه خبردار شده بودند که مهیا قبول کرده، که شهاب به سوریه برود؛ از تعجب چند لحظه ای بدون عکس العمل مانده بودند.
مهیا هم الان خوشحال بود. وقتی برق نگاه شهاب را میدید، از تصمیمش مطمئن تر میشد.
دو روز مانده بود، به رفتن شهاب؛ که امروز از صبح آمده بود و گفت که باید اتاق مهیا عوض شود و مهیا هرچقدر غر زده بود؛ شهاب قبول نکرده بود.
مهیا سریع شربت را در دو لیوان ریخت ودر سینی گذاشت و به سمت اتاق رفت.
ــ بفرما!
شهاب میز تحریر مهیا را سرجایش گذاشت و به سمت مهیا آمد.
ــ آی دستت درد نکنه...
لیوان را سر کشید و خودش را روی تخت مهیا پرت کرد.
ــ اِ شهاب...
ــ چته؟! خب خستم!
ــ خودت خواستی اتاقم رو عوض کنی به من چه!
ــ من نیستم. پس دیگه اون اتاق و پنجره اش به دردت نمیخوره!
ــ فوقش دو سه روز نیستی خب...
شهاب سرجایش نشست.
ــ دو سه روز؟؟
ــ پس چند روز؟!
مهیا با صدای لرزان گفت:
ــ پست چند روز؟؟
ــ بگو چند هفته! چند ماه!
مهیا میخواست اعتراضی کند، اما با یادآوری اینکه خودش قبول کرده بود؛ حرفی نزد.
شهاب متوجه ناراحتی مهیا شد.
ــ برای امشب آماده ای؟!
ــ آره! کیا هستند؟!
ــ خانواده عموم و خالم و خانواده محسن!
مهیا سری تکان داد و ناراحت سرش را پایین انداخت.
شهاب چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد.
ــ چرا ناراحتی؟؟
مهیا با چشمان پر اشک نگاهی به شهاب انداخت.
ــ یعنی فردا میری!!
شهاب مهیا را در آغوش کشید.
ــ آروم باش مهیا جان!
هق هق مهیا اوج گرفت.
ــ چطور آروم باشم شهاب... چطور آخه؟!
شهاب آرام موهای مهیا را نوازش کرد.
ــ میدونم سخته عزیزم!
ــ اگه برنگردی... من میمیرم!
شهاب بوسه ای بر سرمهیا نشاند.
ــ آخرین بارت باشه این حرف رو میزنی! من حالا حالاها بهت نیاز دارم.
ــ قول بده برگردی! قول بده طولش ندی؟؟
ــ قول میدم خانومی! قول میدم عزیز دلم.
مهیا از شهاب جدا شد و اشک هایش را با دست پاک کرد.
ــ آفرین دختر خوب! الآن هم پاشو اتاقت رو بچین. من برم، به کارام برسم.
مهیا ابروانش را بالا برد.
ــ بله بله؟! خودت مجبورم کردی اتاق عوض کنم الان می خوای بزاری بری؟؟
ــ انتظار نداری که بمونم همراهت اتاق بچینم.
مهیا لبخندی زد.
ــ اتفاقا همین کارو باید انجام بدی! از الان باید یاد بگیری...
شهاب نگاهی به مهیا انداخت. میدانست که مهیا نمیگذراد، بدون کمک از این اتاق بیرون رود. پس کتش را روی تخت گذاشت و به کمک مهیا رفت...
مهیا ومریم، با کمک سارا؛ سفره شام را چیدند. صدای محمد آقا، که همه را برای صرف شام، دعوت می کرد؛ در سالن پیچید.
شهاب
↩️ #ادامہ_دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@Ourgod 🍃