✨ #تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـوم
(خدایـــے کـہ مــے شـنـود)
مسلمانان کشور من زیاد نیستند یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد ... جمعیت اونها به 30 هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می کنن ...
همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود ... داشت دونه های تسبیحش رو می چرخوند ... که متوجه من شد ... بهم نگاه کرد و یه لبخند زد ... دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد ... نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود ...
- دعا می کنی؟ ...
- نذر کرده بودم ... دارم نذرم رو ادا می کنم ...
- چرا؟ ...
- توی آشپزخونه سر خوردم ... ضربان قلبش قطع شده بود...
چشم های پر از اشکش لرزید ... لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد ...
- اما گفتن حالش خوبه ...
- لهجه نداری ...
- لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم...
- یهودی هستی؟ ...
- نه ... تقریبا 3 ساله که مسلمان شدم ... شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه ... اومده بودیم دیدن خانواده ام...
و این آغاز دوستی ما بود ... قرار بود هر دومون شب، توی بیمارستان بمونیم ... هیچ کدوم خواب مون نمی برد ...
اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت ... منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم ... از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد ...
- من برات دعا می کنم ... از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی ...
خیلی دل مرده و دلگیر بودم ...
- خدای من، جواب دعاهای من رو نداد ... شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه ...
چرخیدم و به پشت دراز کشیدم ... و زل زدم به سقف ...
- خدای تو جوابت رو داد ... اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش ایمان میارم ...
خیلی ناامید بودم ... فقط می خواستم زنده بمونم ... به بهشت و جهنم اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود ... بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم ... هر کاری ...
ادامه دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
@ourgod
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهـــارم
(عـهــدے کہ شـکـسـت)
چند ماه گذشت ... زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم... درد و سرگیجه هم از بین رفته بود ...
رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم ... آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود ... دیگه توی سرم هیچ توموری نبود ... من خوب شده بودم ... من سالم بودم ...
اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... علی الخصوص قولی رو که داده بودم ... برگشتم دانشگاه ... و زندگی روزمره ام رو شروع کردم ... چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم ...
با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد ...
- چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟ ... شاید دعای من در کلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم ... شاید ... شاید ...
چند روز درگیر این افکار بودم ... و در نهایت ... چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ ... من که به هر حال به خدا ایمان داشتم ...
تا اینکه اون روز از راه رسید ... روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید ... سرم به شدت تیر کشید ... از شدت درد، از خود بی خود شدم ... سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم ... چشم هام سیاهی می رفت ... تعادلم رو از دست دادم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ... نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش ... و زیر بغلم رو گرفت... به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین ...
صدای همهمه مردم توی سرم می پیچید ... از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم ... همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم ...
- خدایا! غلط کردم ... من رو ببخش ... یه فرصت دیگه بهم بده ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ...
ادامه دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
@Ourgod
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت پــنــجــم
(پـاســخ مــن بہ خــدا)
برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم … من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم …
قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم … هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود … و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در مذمت اسلام بود …
دوگانگی عجیبی بود … تفکیک حق و باطل واقعا برام سخت شد … گاهی هم شک توی دلم می افتاد …
– آنیتا … نکنه داری از حق جدا میشی …
فقط می دونستم که من عهد کرده بودم … و خدای مسلمان ها جان من رو نجات داده بود … بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های دوست تازه مسلمانم افتادم …
خودش بود … مسجد امام علی هامبورگ … بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگ ترین های اروپا … اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود …
تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم … بر خلاف ذهنیت اولیه ام … بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند … و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم …
هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم … جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم … دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود …
کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت … با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم … من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم … اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، واسطه خیر و رحمت برای من بودند … واسطه اسلام آوردن من … و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود …
زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم … با افتخار و شادی مسلمان شده بودم …
ادامه دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
@Ourgod
[🍊🧡]
کسیسوالمیکند بهخاطرچهزندهای؟!
ومنبرایزندگی، تورابهانهمیکنم🌿Γ
-نیمایوشیج|•°
Eitaa.com/ourgod
هدایت شده از 🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
〖⛵️🧡 〗
.
.
↫از شما میخواهمـ🥺
چـادࢪ مرا آن چنان با
چـــادࢪ خاڪے جدہے ساداتـ💚
پیــ⛓ـوند بزنید
↫ڪہ اگـࢪ جانـ♥️ از تنـم رود⇩
چــادࢪ از سرم نرود😎👊🏻
🍇| #ریحانہ
😇| #چادرمیادگارمادرمـ
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@ourgod
°🔅 #رهبرانه🔅°
✨همه انسانها مےمیرند ولے...😏
•😇• شهیدان این سرنوشت
همگانی را به بهترین وجهـ👌
•😌• سپرے ڪردند...
⭕️وقتـے قرار است این جان
براے انسان نمانـد 😯
•😍•چه بهتــر در راه خدا
این رفتن انجام بگیرد...💪
#رهبر_معظم_انقلاب
~🍃🌹~
@ourgod
🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹
♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹
🌱♥️🌱♥️🌱🌹
♥️🌱♥️🌱🌹
🌱♥️🌱🌹
♥️🌱🌹
🌱🌹
🌹
✨ #هفتمین_روز_چلہ
✨ #دعاے_توسل
🌹
🌱🌹
♥️🌱🌹
🌱♥️🌱🌹
♥️🌱♥️🌱🌹
🌱♥️🌱♥️🌱🌹
♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹
🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹
قراره هرروز دعارو علاوه بر حاجت روایے بہ نیابت یکے از شہدا بخونیم🤗♥️
شہید هفتمین روز🌹👇🏻
✨ #شہید_احمد_مشلب
حاجتاتون قبول انشاالله🌿🌺
•••[♥️]•••