eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
787 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
بے هیچـ استـعــاره..🍃🎈 و بـےهیچـ قافیهـ..🦋🤞🏻 چادر عجیبـــ رویـ..💕✨ سرتــ عشقـ میکند😇😍 🔹 پیام صدقه جاریه است.🌸 @ourgod 🌱
[یَدُالله‌فَوقَ‌اَیدیهَم] این‌آیہ‌میدونی‌یعنۍ‌چی!؟ یعنے↯ بندہ‌من! نگرانِ‌فردا‌یت‌نباش…ازآدم‌هادلگیر‌نباش! ڪارے‌از‌آنها‌بر‌نمےآید تا‌من‌نخواهم‌برگۍ‌از‌درخت‌نمۍ‌افتد:)❤️😊😉👌🏻 ...🍃💚 @ourgod
✨ •°•ᴹᵃᵏᵉ ʸᵒᵘʳ ʷᶤᶳʰᵉᶳ ᶜᵒᵐᵉ ᵗʳ•°• آرزوهاتو تبدیل بہ واقعیت ڪن!♡🌱 @ourgod
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 والسابقون السابقون یعنی👇🏻 ↩️هر ڪس به مادر شبیه تر است... ای شـهید گـمنام 🙌🏻💔 تو در بی نشان بـودن مزارت به مـادر شبیه هـستی ☺️ مـن در چادر سیاہ روی سـرم...😍🍃 @Ourgod
✨ قصـه ایـن اسـت، جهان با تــو برایم زیباست! ♥️ @Ourgod
Modafeh esgh. @asheghanehay_mazhabi .pdf
6.96M
🌺رمان مدافع عشق🌺 نویسنده: محیا سادات هاشمی هر هفته با یک رمان همراه ما باشید🌿 ⛔️🌱 👇🏻🍃 💫 @ourgod 💫
| | ♥️ . یادمہ حاج‌آقا پناهیان آخرِیہ...👀 سخنرانے دعا کردن وگفتن:↓ یاامام‌حُسین! میخوام جورۍ زندگی کُنمـ•🦋 کہ منو دیدۍ بگے اگر این مدینہ بود ما بہ ڪربلا کشیده نمیشد... :)🍃 😇 🤚🏻 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @ourgod
🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱🌹 🌱🌹 🌹 ✨ 🌹 🌱🌹 ♥️🌱🌹 🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 قراره هرروز دعارو علاوه بر حاجت روایے بہ نیابت یکے از شہدا بخونیم🤗♥️ شہید سـیـ و ہـفـتــمـیـن روز🌹👇🏻 ✨ حاجتاتون قبول انشاالله🌿🌺 •••[♥️]•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با دیدن نازی و زهرا که به طرفش می آمدند برگشت و مسیرش را عوض ڪرد ــــ وایسا ببینم ڪجا داری فرار مے ڪنی ـــ بیخیالش شو نازی ـــ تو خفه زهرا مهیا با خنده قدم هایش را تند ڪرد ـــ بگیرمت میڪشمت مهیا وایسا مهیا سرش را برگردلند و چشمڪی برای نازی زد تا برگشت به شخصی برخورد ڪرد و افتاد ــــ واے مهیا دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن مهیا سر جایش ایستاد ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم ڪشید ـــ چیزی نیست با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هایش را از زمین بلند ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود ــــ شرمنده حواسم نبود خانم....ِ نازی زود گفت ـــ مهیا .مهیا رضایی مهیا اخم وحشتناڪی به نازی ڪرد ـــ خواهش میڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید مهیا تا خواست جزواش را از دستش بکشد دستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آورد ـــ صولتی هستم مهران صولتی مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم بهش نگاهی ڪرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش ڪشید و به طرف ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفت ـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود ــــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا را گرفت ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم و به سمت سرویس بهداشتی رفتن ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد نگاهی به خودش در آینه انداخت به قیافه ے خودش دهن کجی زد به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد ـــ اجازه هست استاد استاد صولتی با لبخند اجازه داد مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی ڪرد و سرجایش نشست همزمان نازی در گوش شروع به صحبت کرد ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه ـــ مهران ڪیه ـــ چقدر خنگے تو همین که بهت زد مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به اخمش کشید ـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو با شروع درس ساڪت شدند... ↩️ ... ⛔️🌱 ✍🏻 : فاطمه امیری @Ourgod 🍃