eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
791 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
[انرژیـ مثبتـ🌱] گفتم:خسته ام.... گفتی: لاتَقْنَظُواْمِنْ رَّحْمَةِآللّٰهِ. (ازرحمت خداناامیدنشید"زمر/۵۳" ) گفتم:هیشکی نمی دونه تودلم چی میگذره..... گفتی: أَنَّ آللّٰهَ یَحُولُ بَیْنَ آلْمَرْءِوَقَلْبِهِ (خداحائل هست بین انسان وقلبش! "انفال/۲۴" ) 💚 @Ourgod
🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱🌹 🌱🌹 🌹 ✨ 🌹 🌱🌹 ♥️🌱🌹 🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 قراره هرروز دعارو علاوه بر حاجت روایے بہ نیابت یکے از شہدا بخونیم🤗♥️ شہید سـیـ و ہـشـتــمـیـن روز🌹👇🏻 ✨ حاجتاتون قبول انشاالله🌿🌺 •••[♥️]•••
🎈🌱 خیلی ها مے پرسنــ: ❗️ "ڪے گفٺہ ↶ محجبہ ها فرشٺہ اند؟" ||•امیرالمومنینــ علے علیه السلام : •|| • همانا🌱 • ❤️ و 🌙 • فرشتہ اے→ • ازفرشتہ هاسٺ♥ @ourgod
💡 میگفتـــ↓ میدونۍ‌کِۍ‌از‌چشم‌خدا‌میوفتۍ؟؟ زمانۍ‌ڪہ‌آقا‌امام‌زمان‌ سرشو‌بندازه‌پایین‌و از‌گناه‌ڪردن‌تو ‌بڪشہ😞 ولۍتـو‌انگار‌نہ‌انگار😒 رفیــق ..‼️☝️🏻 @Ourgod
🤩🤍 اعضآے عزیز لطفاً همهـ اینـ عڪسـ رو از امروز تآ عید بزرگـ غدیر خمـ،😍💚 رو پروفآیلشونـ بزآرنـ و بهـ جمعـ امیرالمؤمنینے هآ بپیوندند.🤩💚🍃 🖼 بآ تغییر عکسـ پروفآیلـ هآیـ خود به عکسـ فوقـ، پیآمـ رسآنـ غدیر، در فضآهآیـ مجآزیـ بآشید.💚🖇 ــــــــ💚🕊ــــــــ بچهـ شیعهـ هآ؟! انقـدر دآریمـ وآسهـ محرمـ و صفـر آهـ و نآلهـ مے ڪنیمـ، حوآسمونـ بهـ عید غـدیــر همـ هستـ؟!😌💚 ــــــــ💚🕊ــــــــ (👥) (🦋) (✒️) (🌻) (📸💚) (💚) ـــــــــــــــــــــــــــ |🍃💚| @Ourgod |💚🍃| تگ گزاشتن روی عکس "حرام" می باشد (🚫)
♥️🍃 وسواسی باشید🔎 در انتخاب کتابی که می‌خوانید،📗 فیلمی که می‌بینید،📽 آدمی که با آن معاشرت می‌کنید،🙋‍♀ موضوعی که به آن فکر می‌کنید،🤔 . این‌ها غذای روح شما هستند... . ☕️📚 •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈• @ourgod •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈• ∞ڪاناݪ دخٺࢪے چادࢪے ام∞
{✨💚} من از بافندگے هیچ نمۍدانم! ولے هر شب یڪۍ از زیر، یڪۍ از رو، خیال آمدنت را مےبافم و غرق مےشوم در اقیانوس آرام آغوشت... 🌱 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @Ourgod
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
#رمان #جانم_می‌رود #قسمت_چهاردهم مهیا با دیدن پنج تا بسیجی ڪه دوتا از آن ها روحا
دختره بگو جم کنه بساطشو بره دعوا ز‌ن و شوهریه دخالت نکنه مهیا پوزخندی زد ـــ دعوا زنو شوهری جاش تو خونه است تو که داشتی وسط کوچه می زدیش بدبخت معتاد محمود دوباره می خواست به طرفشون بیاید که شهاب وسطشان ایستاد ـــ آروم باشد آقا محمود زن حرمت داره نمیشه که روش دست بلند کرد اونم وسط کوچه محمود که خمار بود با لحن خماری گفت ـــ ما که کاری نکردیم آق شهاب این دختر ه است که عصبیم میکنه یکی نیست بهش بگه به تو چه جوجه مهیا بهش توپید ـــ خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگه حالیش میشه حرمت چی هست شهاب با اخم نگاهی به مهیا انداخت ـــ خانم رضایی آروم باشید لطفا مهیا اخمی کرد و رویش را به طرف عطیه که در حال گریه زاری بود چرخاند نگاهی به مردمی که اطرافشون جمع شده بودند انداخت مریم و مادرش وسط جمعیت بودند شهاب داشت محمود را آروم می کرد ولی محمود یک دفعه ای عصبی شد و به طرف عطیه حمله کرد که مهیا جلوی عطیه ایستاد محمود که به اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا را محکم روی زمین هل داد مهیا روی زمین افتاد و سرش به زمین برخورد کرد شهاب سریع محمود را کنار کشید و فریاد زد ــــ داری چیکار میکنی مهیا با کمک مریم و مادر شهاب سر پا ایستاد پیشونیش زخم شده بود ـــ بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید بری تو آشغالدونی زندگی ڪنی ڪثافت شهاب صدایش را بالا برد ـــ مهیا خانم لطفا شما چیزی نگید... محمود که نمی خواست کم بیاورد پوزخندی زد ـــ من جام تو آشغالدونیه یا تو بگم ؟؟ بگم مردم بفهمن اون شب با چندتا پسر می خواستی سوار ماشین بشی تا برید ددر ددور یکی جلوتونو گرفته زدید ناکارش کردید دختره ی خراب شهاب که از شنیدن این حرفا عصبانی شده بود یقه محمود را گرفت و محکم به دیوار کوبوند ــــ ببند دهنتو ببند رو به مریم گفت ببریدشون داخل مریم و شهین خانم مهیا و عطیه رو به داخل خانه شان بردند با صدای آژیر پلیس مردم متفرق شدن بعد از اینکه چندتا سوال از شهاب پرسیدن محمود را همراه خود بردند محمد آقا که تازه رسید بود شهاب برایش قضیه را تعریف کرد شهاب یا الله گفت و وارد خانه شد مریم در حال پانسمان کردن پیشانی مهیا بود شهین خانم هم برای عطیه آب قند درست کرده بود با اومدن محمد آقا و شهاب عطیه سراسیمه از جایش بلند شد محمد آقاــ سلام دخترم خوبی عطیه ـــ خوبم شکر شرمندم حاج آقا دوباره شما و آقا شهابو انداختم تو زحمت ـــ نه دخترم این چه حرفیه ـــ مریم اروم تر خو .سلام حاج آقا منم خوبم محمد آقا و شهین خان خندیدند ـــ سلام دخترم زدی خودتو داغون کردی که مهیا محکم زد رو دست مریم ـــ ای بابا ارومتر مریم باشه ای گفت و ریز خندید ـــ حاج آقا من که کاری نکردم همش تقصیر شوهر این عطیه است رو به عطیه گفت ـــ عطیه قحطی شوهر بود با این ازدواج ڪردی مریم چسب را روی زخم زد ـــ اینقدر حرف نزن بزار کارمو تموم کنم محمد آقا لبخندی زد ـــ مریم بابا ،مهیا رو اذیت نڪن مریم اخم بامزه ای کرد ـــ داشتیم بابا مهیا دستش را به علامت تشکر بالا اورد ـــ ایول حمایت شهاب گوشه ای ایستاد و سرش را پایین انداخت و به حرف های مهیا اروم می خندید مریم وسایل پانسمان را جمع ڪرد ـــ میگم مهیا یه زخم دیگه رو پیشونیته این برا چیه مهیا دستی به زخمش کشید ـــ تو دانشگاه به یکی خوردم افتادم مهیا بلند شد مانتوش را تکوند ـــ عطیه پاشو امشب بیا پیشم ــــ نه ممنون میرم خونمون ـــ تعارف نکن بیا دیگه شهین خانم دست عطیه رو گرفت ــــ راست میگه مادر یا برو با مهیا یا بمون پیش ما عطیه لبخندی زد ــ چشم میرم پیش مهیا همه تا دم در همراه عطیه و مهیا رفتند عطیه ـــ شب همگی بخیر خیلی ممنون بابت همه چیز مهیاـــ شبتون بخیر حاج خانوم به ما که آب قند ندادید ولی دستت درد نکنه شهین خانم با خنده گفت ـــ ای دختره بلا.فردا می خوایم سبزی پاک کنیم برا روز نهم محرم بیا بهت آب قندم میدم ـــ واقعا ??میشه دوستمم بیارم ــــ آره چرا ڪه نه ـــ خب پس شب بخیر مهیا به طرف در خانه رفت و بعد از گشتن تو کیفش کلید را پیدا کرو و در را باز کرد... ↩️ ... ⛔️🌱 ✍🏻 : فاطمه امیری @Ourgod 🍃
ــ بیا تو عزیزم باهم وارد خانه شدند ــ برو تو اتاقم الان میام مهیا به آشپزخونه رفت تا می خواست در یخچال را باز کرد یاداشتی روی در پیدا کرد ــ مهیا مامان ما رفتیم خونه عمو احسان نذری دارن ممکنه دیر کنیم برات شام گذاشتم تو یخچال گرمش کن مهیا یخچالو باز کرد پارچ شربت را برداشت و درلیوانی لیوان ریخت لیوان را در سینی گذاشت و وارد اتاق شد عطیه با شرمندگی به مهیا نگاه کرد ــ شرمندم بخدا مهیا هم پیشونیتو داغون ڪردم هم الان مزاحمت شدم مهیا لگدی به پاهای عطیه زد ــ جم کن بابا این سناریوی کدوم فیلمه حفظش کردی بیا این شربتو بخور ــ اصلا خوبت شد باید می زد سرتو میشکوند مهیا خندید ــ بفرما حالا شدی عطیه خانم خودمون مهیا دست لباسی را کنار عطیه روی تخت گذاشت ــ بگیر این لباسارو تنت کن از رو تخت هم بلند شو فڪ نکن بزارمت روی تختم بخوابی تا من برم برات رختخواب بیارم تو هم لباساتو عوض ڪن هم شربتو بخور مهیا به اتاق جفتی رفت و رختخوابی از کمد درآورد به اتاق برگشت و کنار تخت خودش پهن کرد ــ بلند شو از تختم می خوام بخوابم از صبح تا الان کلاس بودم عطیه از روی تخت بلند شد هر دو سر جایشان دراز کشیدن برای چند لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت که با صدای مهیا شکست ــ عطیه ــ جانم ــ دعوات با محمود سر چی بود عطیه آه غمناکی ڪشید ــ مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود برواز کسی پول پول بگیر برام بیار لبخند تلخی روی لبانش نشست ــ منم مثل همیشه شروع کردم دادو بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشه ــ ای بابا دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست ــ عطیه ــ ای بابا بزار بخوابم ــ فقط همین ـــ بگو ـــ شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست ـــ همه میدونن ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود ــــ اها بخواب دیگه ـــ اگه بزاری مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره با صدای باز شدن در ورودی خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود از اتاق بیرون رفت مهلا خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش آمد ـــ وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه احمد آقا با نگرانی به طرفشان آمد ــــ آروم مامان عطیه خوابیده ـــ عطیه ?? ـــ بیاید بشینید براتون تعریف می کنم روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه را برایشان تعریف ڪرد ـــ وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی ـــ اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره ــــ کار درستی کردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار مهیا لبخندی زد ــــ من برم بخوابم به طرف اتاقش رفت پتو را رو ی عطیه مرتب ڪرد و روی تخت دراز کشید... گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروند زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند ـــ شهاب ـــ جانم بابا ـــ پوستراتون خیلی قشنگه ـــ زدنشون؟؟ مریم سینی چایی را روی میز گذاشت ــــ آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون شهاب سری تکون داد مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت ـــ دستت درد نکنه دخترم ـــ نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده ـــ واقعا. ?احسنت خیلی زیبا شدن شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت ـــ ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه ?دانشجوه؟؟ با این حرف شهین خانم مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن ـــ واه چرا میخندید مریم خنده اش رو جمع کرد ـــ مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد ـــ خب کار مادرتون خیره شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد شهاب از جایش بلند شد ــــ من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر به طرف اتاقش رفت روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت امشب برایش شب ِعجیبی بود شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت خنده اش گرفت قیافه اش دیدنی بود اون لحظه تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمی استغفرا... زیر لب گفت ــــ ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بود ـــ سید فک کنم طلبیده شدی ها شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد... ـــ اومدم زهرا ↩️ ... ⛔️🌱 ✍🏻 : فاطمه امیری @Ourgod 🍃
|•✨ای ڪہ تو جان جہان جانان جانمے جان میڪنم فدایت آخر تو عالمے✨•| |•✨دیده‌ے تر خشڪ شد جانم به سر رسید بیا {آقا} ڪه تو خوب ڪننده‌ےحالمے✨•| @Ourgod
🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱🌹 🌱🌹 🌹 ✨ 🌹 🌱🌹 ♥️🌱🌹 🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 قراره هرروز دعارو علاوه بر حاجت روایے بہ نیابت یکے از شہدا بخونیم🤗♥️ شہید سـیـ و نـہــمـیـن روز🌹👇🏻 ✨ حاجتاتون قبول انشاالله🌿🌺 •••[♥️]•••