#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_بیست_وهفتم
شهاب نمی دانست که را اینقدر روی این قضیه حساس شده بود نمی دانست از مریم بپرسد یا نه ولی دیدکه اصلا نمی تواند تحمل کند
ــ میگم مریم تو نامزد خانم رضایی رو میشناسی
ــ خانم رضایی؟مهیارو میگی؟
ــ آره
ــ مهیا اصلا نامزد نداره
ــ پس چرا بهت گفت به عشقش سلام برسونی
مریم خندیدو گفت
ــ آها،مهیا به مامانم میگه شهین جونم یا عشقم مامانی حرص میخوره اینم نقطه ضعف پیدا کرده از مامانم به من میگه مری اسم به این قشنگیو خراب میکنه
ــ برو پایین می خوام برم کار دارم
مریم پیاده شد آیفون را زد با صدای شهاب برگشت
ـــ به مامان بگو رفتم مسجد دیر میکنم نگران نشه
ــ چشم
ــ چشمت بی بلا مری
ــ شهاب خیلی ....
شهاب خندید و ماشین را حرکت داد
ماشین را کنار پایگاه پارک کرد
به سمت مسجد رفت
با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد
ــ اِ چتونه
محسن اخمی بهش کرد
ــ مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو و دوستشو میرسونم دو دقیقه ای اینجام الان یه ساعتی میشه رفتی
شهاب کنارشان نشست
ــ شرمنده بخدا دیگه دیر شد
همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم ??محسن با حاجی هماهنگ کردی
محسن لیست هایی را به سمت شهاب گرفت
ــ خیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن
ــ شهاب پسرم
شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد
ــ سلام حاج آقا خوب هستید
ــ سلام پسرم خوبیم شکر تو خوبی چطورید با زحمتای ما
ــ این چه حرفیه رحمته
ــ پسرم مهیا بهاتونو حواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو
ــ چشم حتما نگران نباشید
ــ خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ
ــ بسلامت حاج آقا
به محض اینکه شهاب نشست علی شروع کرد به خندیدن
ــ چته ؟؟
ــ خجالت نمیکشی میگی رحمته
شهاب گنگ نگاهی به آن ها انداخت با چیدن قضایا کنار هم
پوشه را به سمت علی پرت کرد
ــ خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه
محسن به هردویشان اخمی کرد
ــ علی خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم
ــ مهیا بدو آژانس دم دره
ــ اومدم
زود شال گردن طوسی که مادرش بافت را گردنش انداخت چادر جده را سرش کرد به سمت در رفت کوله اش را برداشت
از زیر قرآن رد شد
ــ خداحافظ
مهیا سوار ماشین شد
ــ مهیا مادر مواظب خودت باش
ــ چشم
ماشین حرکت کرد مهلا خانم کاسه ی آب را پشت سر دخترش ریخت
ــ احمدآقا دیدی با چادر چقدر ناز شده
ــ آره خیلی
ــ کاشکی بهاش میرفتیم تا اونجا
ــ خانم دیگه بزرگ شده بیا بریم تو یه چایی خوش رنگ بدید به ما
مهیا پول آژانس را حساب کرد کوله اش را روی دوشش گذاشت با اینکه اولین بارش بود چادر سرش می کرد اما خیلی خوب توانست کنترلش کند وارد دبیرستان شد با دیدن تعداد زیادی دانش آموز
که از سرو کول همدیگه بالا میرفتن سری به علامت تعجب تکون داد
مریم به سمتش اومد
ــ چته برا چی سرتو تکون میدی
ــ واقعا اینا دختر دبیرستانین اینطور از سروکول همدیگه بالا میرن
مریم نگاهی به دختر ها انداخت
ــ آره واقعا
ــ این مسخره بازیا چیه دختر دبیرستانی باید طرفشو بزنه لهش کنه این مسخره بازیا واسه دوره راهنماییه
مریم مشتی به بازویش زد
ــ تو آدم بشو نیستی بیا بریم دارن تقسیم میکنن که کی بره تو کدوم اتوبوس
و آروم در گوشش گفت
ــ چادرت خیلی بهت میاد
مهیا چشمکی برایش زد
ــ میدونم
دخترها به صورت صف پشت سر هم ایستادن
شهاب با لباس نظامی و بیسیم به دست همراه محسن بالا سکو اومد
که صدای یکی از دخترا دراومد
ــ بابا این برادر بسیجی جذابه ها
دوستش که به زور چادر را روی سرش نگه داشته بود گفت
ــ کدومش اگه منظورت اینه که لباس نظامی تنشه آره بابا این بسیجیا هم خوشکل شدن جدیدا
مریم با چشم های گرد به مهیا نگاه کرد
ــ مهیا اینا الان در مورد داداشم دارن صحبت میکنن
مهیا با خنده سرش را تکون داد
دختره روبه مهیا برگشت
ــ مگه نه، این اخوی خوشکله
مهیابا خنده سرش را تکون داد
ــ آره خیلی اما شنیدم خیلی بداخلاقه
ــ واقعا
مهیا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
دخترا شروع به پچ پچ کردن
ــ دیوونه چی میگی بهشون
مهیا شروع کرد به خندیدن
ــ دروغ که نگفتم
مریم مشتی به مهیا زد واخمی به دخترا کرد
همه سوار اتوبوس ها شدند
مهیا و مریم تو اتوبوس شماره 5 بودند
نرجس و سارا هم اتوبوس شماره ۳
همه اتوبوسا حرکت کرده بودند
ــ کی حرکت می کنیم
ــ هنوز اتوبوس کامل نشده
شهاب و محسن سوار شدند
همه ساکت شدند
ــ سلام خواهرا ان شاء الله الان به سمت شلمچه حرکت میکنیم چندتا نکته هست که باید خدمتتون بگم
لطفا بدون هماهنگ با خانم مهدوی و خانم رضایی هیج جایی نرید جاهایی که تابلو خطر گذاشتند اصلا نرید
مواظب وسایلتون باشید لطفا
خانم مهدوی لطفا چفیه ها رو بین خواهرا پخش کنید
مهیا و مریم روی صندلی هایی ردیف دوم نشستن
↩️ #ادامہ_دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@Ourgod 🍃
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_بیست_وهشتم
د محسن و شهاب هم صندلی های جلوی دخترا
ـــ بگیر مهیا
ـــ من سفید نمی خوام
ـــ همشون سفیدن
ـــ مشکی می خوام
ـــ لوس نشو
ــــ مریم یه چفیه مشکی پیش داداشته ازش بگیر
ـــ عمرا بهت بده
ـــ برو بینم .سید، سید
شهاب به سمت مهیا اومد
ـــ خانم رضایی لطفا اینجا سید منو صدا نکنید
ــــ شهاب صدات کنم
شهاب دستی به صورتش کشید
ـــ اصلا همون سید صدا کنید.بفرمایید کاری داشتید
ـــ این چفیه مشکی رو اگه میشه بهم بدید من سفید نمی خوام
شهاب به چفیه مشکیش نگاه کرد داشت به چیزی فکر می کرد لبخندی زد و به سمت مهیا گرفت
ــــ بفرمایید
مهیا تشکری کرد
و دور گردنش انداخت محسن و مریم با تعجب گاهی به این صحنه انداختند همه سر جای خود نشستند
مریم اروم در گوش مهیا گفت
ـــ حواست به این چفیه باشه خیلی برا شهاب مهم و ارزشمنده باورم نمیشه بهت داده
مهیا نگاهی به چفیه انداخت
ـــ واه چفیه است ها
ـــ اینو دوستش که شهید شده بهش داده
ـــ شهید؟؟
ــــ آره مدافع حرم بوده
مهیا چفیه را لمس کرد
و آرام زیر لب پشت سرهم زمزمه کرد
ــــ مدافع حرم
ـــ مهیا بیدارشو
مهیا چشمانش را باز کرد اتوبوس خالی بود فقط مریم که بالا سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس بودند
مهیا از جایش بلند شد
ــــ مریم کولمو بیارم
ــــ نه لازم نیست همین کیف دوشیتو بیار
ــــ اوکی
شهاب کنار رفت تا دختر ها پیاده شوند او هم بعد از دخترها پیاده شد و در را بست
کنار هم قدم برمی داشتند
مهیا به اطرافش نگاهی کرد
ــــ وای اینجا چقدر بحاله
مریم لبخندی زد
ــــ آره خیلی
مهیا با دیدن نرجس که به سمتشان می آید
محکم بر پیشانیش کوبید
ــــ آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه
مریم خندید
ــــ آروم میشنوه
ـــ بشنوه به درک
شهاب با تعجب به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد
ــــ مهیا به نرجس میگه عفریته
نرجس به طرفشان آمد
ـــ سلام خسته نباشید
مریم خنده اش را جمع کرد
ـــ سلام گلم همچنین
شهاب هم فقط به یک سلام ممنون اکتفا کرد مهیا هم بیخیال سرش را به آن طرف چرخاند با دیدت تانک زود دوربینش را از کیف مخصوصش بیرون آورد و شروع به عکاسی کرد
ـــ مریم اینجا شلمچه است دیگه
ــــ آره گلم
مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای را برای روایت دارند شهاب از آن ها جدا شد و به سمت محسن رفت
مریم با حوصله مهیا را همراهی کرد تا از جاهایی که دوست دارد عکس بگیرد و به سوالاتی که مهیا می پرسید جواب می داد دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودند
مریم به سمت کتاب ها رفت اما مهیا ناخوداگاه عکس مردی نظرش را جلب کرد از بین جمعیت گذشت به غرفه پوستر رسید وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی توانست زیاد خیره چشمانش شود احساس ترس به او دست داد ابُهتی که چشم های این مرد داشت لرز بر تن مهیا انداخته بود
مهیا آنقدر غرق آن عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزا نشده بود
شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صدایش کرد
ــــ خانم رضایی خانم رضایی
مهیا به خودش آمد
ـــ بله
ــــ اذان گفت برید تو مسجد برای نماز و نهار
ـــ سید این عکس کیه
شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد
ــــ شهید محمد ابراهیم همت
مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت واسم شهید را زیر لب زمزمه کرد
به سمت فروشنده رفت
ــــ آقا من این پوسترومی خوام چقدر میشه؟؟
پول پوستر را حساب کرد
شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود این دختر همه معادلات او را به هم ریخته بود
ـــ سید من باید برم وضو
شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود
ــــ اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام
شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا را همراهی کرد بعد وضو هر کدام به سمت قسمت خانم ها وآقایون رفتن مریم مهیارا از دور دید برایش دست تکان داد مهیا به طرفشان رفت
↩️ #ادامہ_دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@Ourgod 🍃
{🌿}
"مُذْنِبٌ ،
لٰڪنّے اُحبّڪ "
گناهڪارم ،
ولے دوستت دارم ...❤️
eitaa.com/ourgod •{💖}•
گُلوله آرپیچی
نَزدیڪِ سیدجَعفرطاهِری
مُنفَجِر شُد..💣
یڪباره سَرودستِ سیدجَعفر
از پیڪَرش جُدا شُد و چَند متر
عَقبتَر اُفتاد..
هَمین چند روز پیش بود ڪه
او سَهمیه آبَش را به یڪ
اَسیرِ بَعثی بَخشید..🍃
حالا با لَبهایی خُشڪیده اَز عطَش
در میانِ خاڪ و خون جان میداد..✨
#شهید_گمنام😇
@Ourgod
🍃
قافلہ ی مـا
قافلـہ ی
از #جان_گذشتگان است
هرڪس ڪہ
از جـــان گذشتہ نیست
با مـا نیایـــد ....
#جــــامـــــانده_ام
شهدا نگاهی
♥️•| @Ourgod
✨
اگه میخوای #پروآز کنی؛
باید دل بکنی از دنیا و تعلقاتش...
+در سجدهیِ آخرِ نمازهایش
این دعا را میخواند :
•[اللّهم أخرِجْنی حُب الدُّنیا مِن قُلوبِنا]•
#شهیدمحمدرضاالوانی••
🌱
.
@Ourgod
🌿♥️
شازده کوچولو پرسید : از کی اوضاع بهتر میشه؟
روباه گفت : از وقتی بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره !
@ourgod ✨