فاده کنید. و کار تو را همه می توانیم.
مرا ببخش و برای دعوت کن.
علی الهادی ای برادر عزیزم:
چه سخت است زندگی به دور از تو. من با انتخاب خودم این راه را انتخاب می کنیم که بتوانیم خدا را بخواهیم و می توانیم این دنیای فانی را از بین برده و از این حق برخوردار شویم و نتوانیم از مرادت نباش بهره مند شوم و بتوانیم از خدا بخواهیم و به عنوان خدا بخواهیم که بتوانیم از این طریق استفاده کنیم. هستم و تو را به ادامه یك راه جهاد و شهادت وصیت می توانم.
برادر مرا ببخش اگر به تو بد شود و مرا از دعای خیرت فر موش نکن. ای برادرم علی الهادی! تو را به مادر و ویتیت می توان که او امانتی است در روایت تو ، تو در خوشنود نگهدارنده حریص باش. از تو طلب بخشش می شود و سلام برتو.
عموی عزیزم!
وصیت نامه ی شهید احمد مشلب
گرم ترین سلام بر تو باد ای مرد گران به بها. مرا در انتظار دیدن کن و مرا ببخش اگر روزی به تو بدکردم و مادرم ، خواهرم و برادرم را به تو می سپارم و همه ی تو را به خدا می سپارم ، مواظبشان باش و مرا ببخش. عموجان می توانم به تو بگویم که خدا پاداش تو را تصدیق می کند ، یا تو را در آموزش می دهی و به شما کمک می کند ، برادر قدرتمند را ، می توان دید که می توانید از بین آنها استفاده کنید و کنگره و دیدگاه های خود را نیز داشته باشید.
عزیزم دوستت دارم
ما می توانیم هر دو به همبسته ایم. مواظب خودت باش و در خطّ هتل بیت باش. مواظب دین و نماز و حجاب و مادر خود بخیر. درهمه ی این مدیر نظارت بوش و همچنین تو را دوست دارد.
برادرانم!
سلام بر شما ای برادران ، مراکش ببخشید و دعاکی و صبرک و ایمید که در دنیا فانی است و من در کنار پروردگار هستم.
به جوانان ارائه می شود که
نماز خود را در اول وقت بخوانید. قرآن بخوانید ؛ این که بسیار مهم است ؛ قرآن بخوانید و مواظب نماز و دین خود را بخواهید. محرّم و عاشو راوی را حفظ کنید ؛ که بسیار مهم است یا حتماً روی روزی یک بار است ؛ شما می توانید با دیدن این موارد بسیار مهم باشید.
آیا همه شما می توانید در مبانی استانی و ارتباط بین دختران و پسران بسیار زیاد شده با استعداد خود را مشاهده کنید
همه می دانند که من از موبایل و فیس بوک استفاده می کنیم ، می توانم به شما بگویم که در فیس بوک از مزایای طنز و عکس استفاده می کنید ، نمی توانید در حال حاضر باشید و از این پس فرصت ندارید که من را ببینید هم مثل جوانهای دیگر هستم و هم من هم جوان هستم و هم فیس بوک و همه ی موارد دیگری را در اختیار شما قرار می دهیم و می توانید از طریق برنامه های اجتماعی و دنیای مجازی استفاده کنید.
شخص صاحب الزمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) ، خدا به شما صابر
با توجه به مشاهده ماست ، نه این که ما را جستجو می کند. با استفاده از این گزینه ، می توانید با نگاهی دقیق ، خود را اصلاح کنید ، خود را اصلاح کنید ، بدون هیچ تصمیم ظهور دیگری از کردستان استفاده کنید.
وصیت نامه ی شهید احمد مشلب
امام صادق (علیه السلام) می فرمایند:
از تقاضا های بر گردنم گریه می توانیم و سؤالی را که در قبرستان است از من بارگیری کند.
اگر از من در قبر پرسیده شده که تو برای جبهه و این راه چه کسی هست؟
چه می توانم پاسخ دهید؟
می گویی که می توانستم در این راه سریع بردارم.
می توانستی؟ چرانرفتی؟
باید بیدار شد ...
می توانی و آیا نمی آیی؟
من خواب مناسب و بیدار شدم ...........
ممکن است جهاد کن و به جبه آمدم ؛
از تو سؤال کنی که می کنی و چه می توانی برای این راه ؟؟؟
این حق است که امام حسین و صاحب بیت (علیهم السلام) و یارانش برای این شهید مهدی هستند.
ما می توانیم بگوییم که ادامه ده دهیم ، ولی مردمی را می بینیم که به این راه ایمان می آورند.
واقعاً چطور می توان ؟؟؟ می گویند اینها چگونه می توانیم ؟؟؟
این راه امام حسین است و او به نگه داشتن ما و دین و ناموسمان شهید شدید.
الان جوانان به جبهه می آیند و می جنگند و برای دین و ناموسشان شهید می توانیم.
می خواهم با عناصر حزب الله بیان کنید ......
این که پیرو ولی و بزرگان دید. من از كودكى در اين راه ممكن هستيم و مي توانيد با تماشاي مشاغل نيكوكار كنيد ، اين راه را به آساني بخواهيد و خود را نيز در اختيار خود قرار دهيد. و با شهادت به خدا می توانیم ببینیم.
خدا به شما عافیت تصمیمد >>
این آخرین دعا است: خدا را شکر می توانم.
خداوند من و شما راجع به مجاهدین در راهش و عملکردی را به شما ارائه می دهد و می توانید از آن بخواهید که بتواند شما را کنترل کند و از این طریق بتواند شما را کنترل کند.
والسلام و علیکم و رحمه اله و برکاته
#عمل_به_قول 🌸
#ببخشید_دیر_شد 😁
❀✦•┈┈❁❀❁┈┈•✦❀
@ourgod
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#خواهرانہ
↫چشم بہ قآمتت نمے دوزند! 🙈😊
↫اگر...⇣☝️🏻😵
⇠"تَمْشِى عَلَى اسْتِحْیَآءٍ"⇢
باشی
↫این را از قصّہ های
⇦(قصص)بیآموز...⇨
سورہ قصص آیه 25★🌈
#حواست_باشہ😍🌱
@Ourgod
#آیت_الله_بهجت
هرکس به پایین تر از خود
از لحاظ مادی نـگاه کـند و
بگـــوید #الحمدلله اصــلاً
خـــود همیـن شکـــرگزاری
سـبب غنا می شود.
#در_محضر_بزرگان
#حدیث_نفس🌱
@Ourgod
کلام #شهیدجهادعمادمغیه:
نَحـــنُ اَبــــناءُ مَــــݩ
لَـــم یَعرِفِـــ الموتُ اِلیهم طَریقاً
لِاَنَّــهُم اِعتَلَــــوا صَهوَةَ القَتـــلِ
فی سَبیـلِ الله
فَبَلَغـــوا الحیـــاةَ
وَ الفَرَحَ وَ البُشــــریٰ
ما فرزندان کسانے هستیــــم
ڪه مرگ برایـــشان معنا ندار
زیـــرا شیرینی شھادت در راهِ
خـــــدا را چشیـــده اند
و زندگیِ خود را با ایــــن
فڪرِ شھادت با شادے گذراندند
#رفیق_شهیدم
#شهید_جهاد_مغنیه
@ourgod
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_سی_ونهم
روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند. اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد.
ــــ مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد!
ــــ رفتم...
تصمیم اش را گرفت روسری
سبزش را لبنانی بست...
و چادر را سرش کرد!
به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
ـــ من رفتم!
مهلا خانم صلواتی فرستاد.
ـــ وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...!
مهیا کفش هایش را پایش کرد.
ـــ نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید.
ـــ خداحافظ!
ــــ مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟!
ـــ آره...
به طرف در رفت. اما همان قدم های رفته را برگشت.
ـــ اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون!
سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد...
آیفون را زد.
ــــ کیه؟!
ـــ شهین جونم درو باز کن!
ـــ بیاتو شیطون!
در با صدای تیکی؛ باز شد.
مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی...
دستش را در حوض برد.
ــــ بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری.
ــــ سلام! محمد آقا خوبید؟!
ـــ سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد.
مهیا لبخند شرمگینی زد.
ـــ خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟!
ـــ اینجام بیا تو...
باهم وارد شدند.
با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت...
ـــ مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان...
ـــ باشه پس من هم میرم پیششون...
از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود.
ــــ سلام سارا!
سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت.
ـــ خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر!
ــــ اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی!
ـــ ارزش نداری اصلا!:)
در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند...
مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت.
ــــ سلام مهیا خانم! خوب هستید؟!
ــــ سلام!خوبم ممنون!
شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت:
ــــ چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری...
ــــ با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن!
شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت.
سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند.
ــــ آخ نگها! چطور قشنگ میخنده!
شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت.
ــــ قربونت برم!
مهیا در را زد و وارد اتاق شد.
ــــ به به! عروس خانم...
با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.
مریم سر پا ایستاد.
ــــ به نظرتون لباسام مناسبه؟!
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.
سارا گفت:
ـــ عالی شدی!
مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز...
ـــ عروس چقدر قشنگه!
سارا هم آرام همراهی کرد.
ــــ ان شاء الله مبارکش باد!
ــــ ماشاء الله به چشماش!!
ـــ ماشاء الله!!
مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد.
با صدای در ساکت شدند.
صدای شهاب بود.
ـــ مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند.
سارا هول کرد:
ـــ وای خاک به سرم... حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه!
دختره ها، همراه مریم پایین رفتند.
محسن با خانواده اش رسیده بودند.
مریم کنار مادرش ایستاد.
سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...
مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بودند...
در آخر، محسن به طرفشان آمد.
ــــ سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله!
ـــ سلا حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود...
محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند.
ـــ مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید!
محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ـــ دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید...
ـــ اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم...
محسن که از خجالت سرخ شده بود؛
چیزی نگفت. شهاب که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشیند.
مهیا به سمت آشپزخانه رفت.
خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند...
مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد.
مریم سینی چایی را بلند کرد.
و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد.
↩️ #ادامہ_دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@Ourgod 🍃