🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۱۱
°°صراط
محمد درِ ماشین را باز کرد،
و پیاده شد و رو به حلما گفت:
_این مرده کیه با داداشت؟
حلما همانطور که پیاده می شد نگاهی به سمت چپش انداخت و گفت:
+دوستِ میلاد
-هر وقت میلادو میبینم این باهاشه خیلی از میلاد بزرگتر میزنه
+آره فکر کنم از تو هم بزرگتره، سربازی میلاد که تموم شد آخرهفته ها چندباری رفت هیئت فکر کنم همونجا دوست شده باهاش
میلاد که آنها را دید برخلاف همیشه،
با چهره ای گرفته و اخم عمیقی جلو آمد و رو به محمد گفت:
×سلام... چه عجب از این ورا؟
_سلام میلاد جان خیرباشه جایی میری؟
×اگه زحمتی نیست مارو برسون ترمینال
_شمارو؟
×آره...صادق جان بیا...منو دوستمو
محمد نگاهی به حلما انداخت و بعد رو به حلما گفت:
_پس به مادر بگو زود میام
حلما لبخندی زد و دکمه آیفون را زد.
محمد همراه میلاد و صادق به طرف ماشین رفتند.
وقتی سوار شدند صادق گفت:
_سلام علیکم
محمد کمربند را بست و در آیینه نگاهی به صادق انداخت و پاسخ سلامش را داد. بعد رو به میلاد پرسید:
_به سلامتی سفر میری؟
× میریم قم
_زیارت دیگه؟
×نه...هیئت
_چه هیئتی که از زیارت واجب تره؟
×جلسه داریم با حاج آقا
یکدفعه صادق اخمی کرد سرش را جلو آورد و گفت:
*بازجوییه برادر؟
میلاد بلافاصله نفسش را با بی حوصلگی بیرون داد و گفت:
×تو خونه زندانی مامان خانم، بیرون خونه هم اینطوری
محمد خنده ای کرد و گفت:
_سخت نگیر داداشم به جاش زن بگیر خیلی خوبه ها
یکدفعه ابروهای درهم کشیده میلاد باز شدند و لبخند روی لبانش نشست. محمد با کف دستش محکم روی پای میلاد کوبید و به شوخی گفت:
_مثل اینکه بدتم نیومد...آره؟
صادق خودش را جلوتر کشید و گفت:
_البته مسائل هرکس مربوط به خود شخصه
محمد دنده را عوض کرد و بعد از مکث کوتاهی رو به میلاد پرسید:
_خب چه خبرا؟ چه میکنی این روزا؟
×جلسه و هیئت و یکم مطالعه
_چه خوب...اگه بخوای حرفه ای مطالعه رو شروع کنی بهت یه سری کتاب معرفی کنم، حالا تو چه زمینه ای مطالعه میکنی؟
یکدفعه صادق خودش را از سمت راست صندلی میلاد، جلو کشید و دهانش را به گوشش نزدیک کرد
و چیزی نجوا کرد که اخم های میلاد در هم رفت و گفت:
_یه سری کتاب هست دیگه اگه بشه تندتر برو ما عجله داریم
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
#کلام_اهلبیت
یکی از موفقیتهای انسان،
نگهداریِ تجربه و استفاده از آن در جایِ خود است.
✍🏻 امیرالمومنین(علیهالسلام)
📖 نظمدررالمسمطین/ص۱۵۳
˹
شمادرمحدودهینفوذخودتانهرمقداری
کهمیتوانیدتأثیربگذارید!کاریکنیدکه
بچّههادرراهمستقیموصراطمستقیم ثابتقدمبمانند...!
_حضرتآقا
🌱
باشهولی؛
بچهمذهبیهرکارِخیریکهانجاممیده
فقطبرایرضایِخداست
نهرضایِخلقِخدا!
حواستهستدیگه؟!🚶♂️
|#تلنگرانه⛏|
💛||
#کلام_اهلبیت
اگر مردم میدانستند در قبرها چه میگذرد،
حتی یک گناه هم نمیکردند!
✍🏻 امامعلی(علیهالسلام)
📖 نهجالبلاغه/نامه۳۱
به جرج جرداق :گفتند شما یک مسیحی هستی و خیلی هم مذهبی نیستی چه شد که در مورد امیرالمومنین حضرت علی (علیه السلام) کتاب نوشتی؟
به گریه افتاد و گفت مرحوم علامه امینی هنگامی که کتاب الغدیر را نوشت چند جلد از کتاب را برای من فرستاد یک نامه هم نوشت و گفت آقای جرد جرداق شما یک حقوقدان و وکیل دادگستری هستی، نه شیعه هستی و نه سنی که بگوییم طرفداری میکنی کار تو دفاع از مظلوم است. ما با اهل سنت بر سر علی (علیه السلام) دعوا داریم ما میگوییم حق با علی است آنها می گویند نه حالا این چند جلد کتاب الغدیر را به عنوان پرونده مطالعه کنید. تمام مدارک هم از اهل سنت است. من از شیعه چیزی در آن ننوشته ام. شما هم در حد یک وکیل دادگستری قضاوت خود را برای من بنویسید.
جرداق میگوید : من دیدم وقتی انسانی مرا به عنوان یک #وکیل_دادگستری مخاطب قرار داده و از من کمک خواسته بی انصافی است اگر کمک نکنم .بنابراین .پذیرفتم وقتی کتابها را دقیق خواندم دیدم در تاریخ از على (علیه السلام) #مظلوم تر نمیشناسم و لذا تصمیم گرفتم به اقتضای شغلم که وکیل دادگستری است از این مظلوم دفاع کنم و کتاب «الامام على صوة العدالة الانسانية» را نوشتم..