eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
791 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
بیکار نمونید☘ نقاشی هارو بکشید و برامون بفرستید🌺 @ya_zahra312 🌾✌️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـلـامـ🌱 وقـتـتــونـ بـخـیـر بـاشـہ✨ دوسـتـانـ عـزیـز بـراے یـہ بـنـده خـدایـے مـشـڪلـے پـیـشـ اومـده... درخـواسـتـ چـلـہ دعـاے تـوسـل داشـتـنـ چـہـلـ روز بـہ نـیـتـ حـاجـتـ اونـ بـنـده خـدا و حـاجتـ هـاے خودتـونـ دعـاے تـوسـلـ رو بـخـونـیـد♥️🌱 اگـہ مـایـل هـسـتـیـد بـہ آیـدے زیـر مـراجـعـہ ڪنـیـد🙏 @ya_zahra312 تـعـداد مـحـدوده... زمـانـ شـروع چـلـہ اطـلـاعـ رسـانے مـیـشـہ🤗
📜 حـکایت‌آمـوزنده ✍ ﺷﺨـﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷـﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣـﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ‌ ﺷﻬﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ‌ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫـﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸــﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧـــﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳــﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐـﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸـــﻐﻮﻝ ﭼِــرﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾـﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤـﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑُــﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼـــﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ و ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣـﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟! ﭼـﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳـﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧــﯽ ﻣﯿـﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸــﻮﻧﺪ ﺣﺎﻝ ﻭﻗـﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صــدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤــــﺘﺶ ﻧﺮوم ﺍﺯ ﮔــﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫـــﻢ ﮐﻤـــﺘﺮم! @Ourgod
زن فرعون تصميم گرفت که عوض شود، و پسر نوح تصميمي براي عوض شدن نداشت...! اولي همسر يک طغيانگر بود و دومي پسر يک پيامبر...!!! براي عوض شدن هيچ بهانه اي قابل قبول نيست اين خودت هستي که تصميم مي گيري تا عوض شوي... بعضي از چيزها دير که شد، بي‌فايده هستند. @Ourgod
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت بـیـسـت و یکم -اینکه... -سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه -اینکه... اخه چه جوری بگم... لا اله الاالله... خیلی سخته برام -اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟ -نه...اینکه... خواهرم... راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته... شاید اصلا درست نباشه حرفم ولی حسم میگه که باید بگم... منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟! -بفرمایید راستیتش من... من... من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست -چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم -ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی... -بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد. و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه من از بچگی عاشقشم خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم دیگه تحمل نکردم میدونستم داره زهرا رو میگه اشک تو چشمام حلقه زد به زور صدامو صاف کردم و گفتم خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی -اجازه بدید بیشتر توضیح بدم -هیچی نگید و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد تمام بدنم میلرزید احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود..پاهام رمق دویدن نداشتن توی راه زهرا من و دید و پرسید ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم تو دلم فقط بهشون فحش میدادم رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم گریه ام بند نمیومد گریه از سادگی خودم گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم پسره زشت بدترکیب صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه اصلا حرف مینا راست بود. اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن ولی... اما این با همه فرق داشت. زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم..گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد یه مدت از خونه بیرون نرفتم... حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر... درباره اینکه با چادر با وقارترم خواستم چادرمو بردارم ولی نه... اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟ من به خاطر خدام چادری شدم. به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم... حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!. ولی ولی خدایا این رسمش بود... منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! خدایا رسمش نبود... من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟! با ما دیگه چرا ولی خیلی سخت بود من اصلا نمیتونم فراموشش کنم هرجا میرم هرکاری میکنم همش یاد اونم یاد لا اله الا الله گفتناش یاد حرفاش یاد اون گریه ی توی سجده نمازش میخوام فراموشش کنم ولی... هیچی. ادامه دارد... ⛔️🌱 @Ourgod
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت بـیـسـت و دوم یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم... حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم.. چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد... -سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا ) گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد. (ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت) نمیدونستم برم یانه... مرگ و زندگی؟؟؟! چی شده یعنی؟! اخه برم چی بگم؟! برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش... کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمیدونم... دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه راستیتش خیلی نگران شده بودم تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم اخه من که چیزی نگفته بودم اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته. تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده. به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن -چی شده زهرا؟! -ریحانه ...ریحانه -چی شده؟؟ -کجایی تو دختر؟! -چی شده مگه حالا؟! -سید... -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟! -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد همش ناراحت بود به خاطر تو عذاب وجدان داشت میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه -الان مگه نیستن؟! -این نامه رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی -کجا رفتن مگه؟؟ -یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. بعضیا میگن دیدن که تیر خورده این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی یعنی مگه امکان داره که ایشون -هر چیزی ممکنه ریحانه -گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟! -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده داداش محمد ؟! اره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی -چیا رو مثلا؟! -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما... از شدت گریه هیچی نمیدیم صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید صدای لا اله الا الله گفتناش... ادامه دارد... ⛔️🌱 @Ourgod
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت بـیـسـت و ســوم من چی فکر میکردم و چی شده بود از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن ای کاش میموندم اونروز تا ادامه حرفشو بزنه... رفتم اطاقم ونامه رو اروم باز کردم دلم نمیومد بخونمش بغضم نمیزاشت نفس بکشم سرم درد میکرد نامه رو باز کردم به نام خدای مهدی سلام ریحانه خانم (همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه) این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم. اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید بلکه من هم عاشقتون بودم از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم حق بدید اگه بهتون کم توجهی میکردم...حق بدید اگر هم صحبتتان نمیشدم چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه ریحانه خانم اگر من و امثال من برای دفاع نرویم و تکه تکه نشیم فردامعلوم نیست چی میشه همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن همه یه چشمی منتظرشون بود همه قلب مادرها و همسراشون بودن پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم اروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما... اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید. سرتون رودرد نمیارم مواظب خودتون باشید حلالم کنید... یا علی وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید احساس میکردم کاملا یخ زدم احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست اشکام بند نمیومد... خدایا چرا؟! خدایا مگه من چیکار کردم؟! خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه... خدایا خواهش میکنم سالم باشه ((از حسادت دل من می سوزد، از حسادت به کسانی که تو را می بینند! از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست مثل ماه و خورشید که تو را می نگرند مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست مثل آن بستر و آن رخت و لباس که ز عطر تو همه سرشارند از حسادت دل من می سوزد یاد آن دوره به خیر که تو را می دیدم)) کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن. یهو به ذهنم اومد که به امام رضا متوسل بشم خاطرات سفر مشهد دلم رو اتیش میزد. ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بود ولی عشق چی؟!... اقا جان... این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟! اقا من سید رو از تو میخوام... ادامه دارد... ⛔️🌱
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت بـیـسـت و چـهــارم یک ماه بعد: یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده (ریحانه میتونی ساعت 9 بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم) اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد.. سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار -چی شده زهرا -بشین کارت دارم -بگو تا سکته نکردم ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟! -اره..خب؟؟ -اینا هم همه پدر و مادر داشتن...همه شاید خواهر داشتن...همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود...همه شاید یه معشوق زمینی داشتن ولی الان تک و تنها اینجا به خاطر من و تو هستن. -گریم گرفت -پس به سید حق میدی؟! -حرفات مشکوکه زهرا -روراست باشم باهات؟؟ -تنها خواهش منم همینه -ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟! -سرمو پایین انداختم و گفتم خب اول خاطر غرور و مردونگیش و به خاطر حیاش به خاطر ایمانش..به خاطر فرقی که با پسرای دور و برم داشت -الانم هستی؟؟ -سرمو پایین انداختم -قربون قلبت برم...این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره -یعنی چی این حرفت؟! یعنی ... -بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا... -خونه ی سید ؟؟ همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی اقا سید -زهرا اینجا چرا اومدیم؟! صبر کن خودت میفهمی بیا بریم تو.نترس وارد حیاط شدیم... زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت: ریحانه... ریحانه... و شروع کرد به گریه کردن -چی شده زهرا؟؟ -محمد مهدی یه هفتس برگشته -چی؟ راست میگی؟ اصلا باورم نمیشه خدا رو شکر خب الان کجاست؟ -تو خونه ست -خب بریم پیششون دیگه -صبر کن باید حرف بزنم باهات در همین حین مادر سیداومد بیرون -زهرا جان چراتو نمیاین؟! -الان میام خاله جون..ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن -سلام دخترم.خوش اومدی -سلام -الان میایم خاله -ریحانه..سید 2 تا پاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده .این یک هفته ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط اروم اروم اشک میریزه .ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کن ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل برو دنبال زندگیت -چی میگی زهرا من تازه زندگیم برگشته...بعد برم دنبال زندگیم؟! و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم اروم زهرا در اطاق رو بازکرد سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود به باز شدن در واکنشی نشون نداد خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن -سلام فرمانده با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره. -زهرا: ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم. زهرا رفت و من موندم و آقا سید -جالبه...آخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم مثل اینکه الان جاهامون عوض شده..ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما بازم چیزی نگفت من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم.توی نامتون چیزی نوشته بودید که... میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید باز چیزی نگفت... ادامه دارد... ⛔️🌱 @Ourgod
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت بـیـسـت و پـنـجـم از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم -زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت: -ریحانه خانم؟ اروم برگشتم و نگاهش کردم چیزی نگفتم -چرا؟ بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت: -چرا؟! -چی چرا؟؟ -شما دعا کردید که شهید نشم؟! سرم رو پایین انداختم -وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم...اما در باغ بسته بود...از توی باغ صدای خنده های اشنایی میومد...صدای خنده سید محمد...صدای خنده محمدرضا...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت. نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری گفتم چرا؟؟ گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟! اخه من تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده اونوقت... -اشک تو چشمام حلقه بسته بود نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم - آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟ -الانم که برگشتم هم فرقی نداره خواهر اون نامه..اون حرفها همه رو فراموش کنین... من دیگه اون اقا سید نیستم... -چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟! -نمی بینید؟؟ من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم نمیتونم رانندگی کنم برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟! -این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست.نظر شما هم برای خودتون -لازم نیست کسی بهم ترحم کنه -میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره عین شین قاف... -لااله الا الله به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید -اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...من هم اروم اروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون. بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن. مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟! زهرا: خاله جان این خانم این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود -اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه -دیگه دیگه صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود مادر سید گفت دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی..پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شدمعلومه شما با بقیه براش فرق داری زهرا: خاله جون حتی با من -حتی با تو زهرا جان دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده باور کرده بودم که پسرم شهید شده ولی خدا رو شکر که برگشت -خدا رو شکر ادامه دارد... ⛔️🌱 @ourgod