#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_ششم
گریه اش گرفته بود دستانش می لرزید
نمی توانست آن را به برق وصل کند دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد
ـــــ اه خدای من چیکار کنم
با هق هق به تلاشش ادامه داد
با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود
دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید
و داد زد
ـــ لعنت بهت
صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد
به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند
خواست از جایش بلند شود
ولی با شنیدن صدای آخ کسی ...
و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت
ــــ کشتیش عوضی کشتیش
دیگر نتوانست بلند شود
سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده
امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده
اما خبری نشد
ارام ارام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد
به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشد با دیدن جسم غرق در خونِ شهاب جیغی زد...
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است
نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد
ــــ آقا
ـــ شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد
ـــ کمک کمک یکی بهم کمک کنه
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد
از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید
تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت
ـــ الو بفرمایید
ـــ الو یکی اینجا چاقو خورده ـ
ــــ اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید
ـــ باشه
ـــ اول ادرسو بدید
ـــ .....
ـــ نبضش میزنه
ـــ آره ولی خیلی کند
ـــ خونش بند اومده یا نه
ـــ نه خونش بند نیومده
ـــ یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی
ـــ خب یگه چیکار کنم
ـــ فقط همینـــ
مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند
ــــ وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده
دستمال را روی زخمش گذاشت از استرش دستانش می لرزیدند
محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد
مهیا نفس راحتی کشید
تا خواست از او بپرسد حالش خوب است
شهاب چشمانش را بست
ــــ اه لعنتی
با صدای امبولانس خوشحال سر پا ایستاد
دو نفر با بلانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید...
↩️ #ادامہ_دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@ourgod 🍃
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_هفتم
مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح
داد حالش اصلا خوب نبود وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود
ـــ شما گفتید که رفتید تو پایگاه
ـــ بله
ـــ چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید
مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود
ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم
ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شمارا تایید کنه
شوک بزرگی برای مهیا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه
نمی توانست سر پا بایستد
سر جایش نشست
ـــ یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش
محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد
شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد
ــــ محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن
محمد آقا نزدیک شد
ـــ سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم
ما از این خانم شکایتی نداریم
ـــ ولی ..
مریم کنار مهیا ایستاد
ـــ هر چی ما راضی نیستیم
ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن
ـــ خیلی ممنون
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الان تمامیه معادلاتش بهم خورده بود
ـــ مهیا مادر
مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد
مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد...
↩️ #ادامہ_دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@Ourgod 🍃
.
#رفیقـانہ♥️
❦| انسانیازجنسمحبـتوعشـق؛
^^سرشـارازمهربانیوحآلِخـوب🍃
آکندهازدلگرمیوحرفهاییڪه↶
حالمراازاینروبهآنرومیڪند(:♥️
#منازتومیگمرفیقخاصم^^
@Ourgod 🌱
رفتہ بودم مناطق سیل زده برای ڪمڪ...
از شدت خستگے چشم هایم گـرم شد.
دیدم در تاریڪے شب #روحالله داره ڪمڪ میڪنہ.
با تعجب گفتم: روح الله خـودتی؟اینجا چیڪار مۍڪنے😳⁉️
گفت :اومدم ڪمڪ.
گفتم : حالا چرا الان؟ الان ڪه دیگه شب شده...🤔
گفت : ما وقتایے ڪمڪ مۍ ڪنیم ڪه شما نمے بینید.🙂
مےدونستم شهید شده . ازش پرسیدم : روح الله اونور چہ خبر⁉️
نگاهم ڪرد و گفت :همہ خبر ها همین جاست...😊
اتفاق هاۍ خوبے قراره بیوفته.تا سال ۱۴۰۰ انقدر ظهور #امامزمان 💚 نزدیڪ میشہ ڪه دیگه نمیگید ڪے امام زمان میاد، مےگید چند ساعت دیگ امام زمان میاد؟!
از خواب بیدار شدم از حرف هایے ڪه بینمون ردوبدل شده بود خیلۍ حس خوبے داشتم.😍❤️
.
پن: خواب یکے از دوستان #شهیدروحاللهقربانی ڪه زمان سیل گلستان دیده بود.
پن۲: منظور این خواب این است ڪه ظهور بسیار نزدیڪ است و تا سال ۱۴۰۰ مردم لحظہ شماری مے کنند براے ظهور و به هیچ عنوان زمان تعیین نشده است
.
رفقا ظهور نزدیڪه...
چقدر خودتو آماده کردے⁉️🙃
"از همین امشب باهم شروع مےڪنیم"
@Ourgod
「°°•°↷✿
دهـہهآےآینده؛
دهههآیشمآستــ :)♡
شمآییدکہبآید پرانگیـزه [♥️🌱]
ازانقلآبــ خود#حرآسٺ ڪنید !!...
•
•
#گآمـ_ما🌿
#بیانیہ_گآم_دومـ •📝•
#حضرتـ_مآه 🧡
@Ourgod