.
[#یہ_حرف_قشنگ ]
.
♥[وَ یَبقے وَجھُ رَبَّڪَ
ذُو الجَلَالِ وَ الإڪرَامِ]🍃
.
:::مردمـ مےآیندومےروند
اینـ خداستـ ڪہ همیشھ
در تمام مراحل شیرینـ و
تلخ با تو مےماند :::
.
@Ourgod
•
| #منوخداجون |♥️
•
『تَخَیَّل أنَّ الله بِعَظِمَتِہ یُحِبُّڪ』
°فڪرشو بڪنـ↓
°خُدا با این عظمتشـ✨
°تو رو دوست دارھ ...!
•
•
@Ourgod 💕
#چـــادرانـــہ🌸
چادر میـپوشم🙃
چون ترجیح میدهم..☝️🏻
اســـیرِ خـــــدا باشـم❤️
وچہ لذتـــ دارد اینڪہ خاص او باشم😍
نہ اینڪہ..!
مطیع دستـــ شیطان👿
#چادری_باش_بانو🍃🌹
#تو_ریحانه_خدایے🌸
@Ourgod ❤️
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_بیست_ویکم
مهیا سرش را بلند ڪرد با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی "گفت استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود
مهیا تنها به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه می ڪردند
سوسن خانم به طرف مهیا امد و آن را کنار زد
ــ برو اینور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟
شهاب به خودش آمد
ــ خوبم زن عمو چیزی نیست چایی سرد شده بودند
مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت
ــ ببخشید اصلا ندیدمتون
ــ چیزی نشده اشکال نداره
سوسن خانم ــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو بزار خودشو جمع جور کنه
شهین خانم به طرف شهاب اومد
ــ چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده
مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن
سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت
ــ نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود تو خیابون
ــ سوسن بسه این چه حرفیه
ــ بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه
مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد
باورش نمی شود که این همه به او توهین شده بغض تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند
شهین خانم به خودش آمد
به طرف سوسن خانم رفت
ــ این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره
شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های زن عمویش خیلی عصبی شده بود اما نمی توانست اعتراضی بکند
مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت
مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تند تند در کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هایش را بست
بغض تو گلویش اذیتش می کرد
نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند
دوست داشت الان تنها بماند
با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود
به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن...
میباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی
میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی
مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد
من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته
انگار دستی اومدا از غیب
روی دلم اینجوری برات نوشته
همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند
ــ ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا
مهیا به هق هق افتاده بود خودش نمی دانست چرا از آن روز که تو هیئت با آن مرد که برایش غریبه بود دردو دل ڪرده بود آشنا شده بود کلافه شده
از آن روز خودش نمی دانست چه به سرش آمده بود یواشکی کتاب های پدرش را می برد و مطالعه می کرد بعضی وقت ها یواشکی در گوگل اسم امام حسین را سرچ می کرد و مطالب را می خواند او احساس خوبی به آن مرد داشت سرش را بلند کرد و روبه آسمان گفت
ــ میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی
سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد
میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم
با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم
بی اختیار یاد بچگی هایش افتاد که مادرش با لباس مشکی او را به هیئت می آورد با یاد آن روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست
یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت
یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت
مهیا با تکان هایی که به او داده می شود سرش را بلند کرد
پسر بچه ای بود
با بغض به مهیا نگاه می کرد
ــ خاله
مهیا اشک هایش را پاک کرد
ــ جانم خاله
پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید
ــ خاله بلا تی گلیه می کلدی
مهیا بوسه ای به دستش زد
ــ چون دختر بدی بودم
ــ نه خاله تو دختل خوبی هستی اینم برا تو
مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت
ــ بلات ببندم خاله
مهیا مچ دستش را جلو پسر بچه گرفت
ــ ببند خاله
پسر بچه کارش که تمام شد رفت
مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت
ــ میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم
من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته
انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته...
مداحی تمام شد مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی
↩️ #ادامہ_دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@Ourgod 🍃
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_بیست_ودوم
رفت
صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شد
صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت
ــ سارا
سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت
ــ جانم
ــ کمک می خواید
ــ آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون
با دست به دری اشاره کرد
مهیا به طرف در رفت در را زد
صدای زهرا اومد
ــ کیه
ــ منم زهرا باز کن درو
زهرا در را باز کرد
شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند
شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند
زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشم هایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند مهیا سری تکون داد و مشغول شد
تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪار هایشان هم تمام شده بود
حاج آقا موسوی ــ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست
دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن
نماز هایشان را خواندند مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد روی صندلی نشست و بقیه نگاه می کرد از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید
ــ بله
ــ بفرمایید
مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت
می خواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد
ــ مهیا خانم
ــ بله
ــ می خواستم بابت حرف های زن عموم
مهیا اجازه صحبت به او را نداد
ــ لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی زن عموتون بگید
یه داخل پایگاه رفت و در را بست
شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت
مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذا ها را چید
خودش نمی دانست چرا یکدفعه ای اینطوری رسمی صحبت کرد
از شهاب خیلی ناراحت بود آن لحظه که زن عمویش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود الان آمده بود عذرخواهی ڪند اما دیر شده بود
سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند
مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت
ــ مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور
زهرا ــ آره من هستم
مریم که سکوت مهیا را دید پرسید
ــ مهیا تو چی؟؟
ــ معلوم نیست خبرت می کنم...
چند روز از آن روز می گذشت در این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد اتفاقاتی که او احساس می کرد آرامش را به زندگیش باز گردانده اما روزی این چیز ها برایش کابوس بودند بعد آن روز مهیا چند باری به خانه شان آمده بود و ساعاتی را کنار هم می گذراندن
امروز کلاس داشت نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر را در آلاچیق دانشگاه ببینند
مهیا با دیدن دخترا برایشان دست تکان داد به سمتشان رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد
ــ به به سلام دخیا
اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد
ــ چی شده
به زهرا اشاره کرد
ــ تو چرا قیافت این شکلیه
ــ من چیزیم نیست فقط
نازی با عصبانیت ایستاد
ــ نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی
اها حسنات جمع می کردی این
به زهرا اشاره کرد و ادامه داد
ــ این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه
مهیا نگاهی به زهرا که از توهینی که نازی به او کرده بود ناراحت سرش را پایین انداخته بود انداخت
ــ درست صحبت کن نازی
ــ جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت کن "
مغنعه اش را با تمسخر جلو آورد
ــ برا من مغنعه میاره جلو
دستش را جلو اورد تا مغنعه مهیارا عقب بکشد که مهیا دستش را کنار زد
ــ چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو
نازی خنده ی عصبی کرد
ــ ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسرت بگیرنت آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره
با سیلی ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هایش را ادامه بدهد
همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش را به علامت تهدید جلوی صودت نازی تکان داد
ــ یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی فهمیدی
کیفش را برداشت و به طرف خروجی رفت
نازی دستی بر روی گونش کشید و فریاد زد
ــ تاوان این ڪارتو میدی عوضی
خیلی بدم میدی
مهیا بدون اینکه جوابش را بدهد از دانشگاه خارج شد
از عصبانیت دستانش می لرزید و نمی توانست ڪنترلشان ڪند احتیاج به آرامش داشت گوشیش را از کیفش دراورد و شماره مریم را گرفت
ــ جانم مهیا
ــ مریم کجایی
ــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه
ــ دارم میام پیشت
ــ باشه
گوشیش را در کیفش انداخت
با صدای بوق ماشینی سرش را برگرداند
↩️ #ادامہ_دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@Ourgod 🍃
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_بیست_وسوم
مهران صولتی بود
ــــ مهیا خانم مهیا خانم
مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت
ــــ بله
ـــ بفرمایید برسونمتون
ـــ خیلی ممنون خودم میرم
به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش را می کرد
ـــ مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید
ـــ بحث اعتماد نیست
ـــ پس چی ?بفرمایید دیگه
مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد را نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد
ـــ کجا می رید ??
ـــ طالقانی
برای چند دقیقه ماشین را سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت را شکست
ـــ یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده ???
مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشانی اش اشاره کرد
مهیا دستی به پیشانی اش کشید
ــــ آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است
مهران سرش را تکان داد
ــــ ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسید
ـــ اگه بتونم جواب میدم
با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد
ـــ برا کدوم اتفاق بود
مهیا جوابش را نداد
ــــ جواب ندادید
ــــ گفتم اگه بتونم جواب میدم نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد
گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیدایش کرد
ـــ جانم مریم
ــــ کجایی
ـــ نزدیکم
ــــ باشه منتظرم
ــــ آقای صولتی همینجا پیاده میشم
ــــ بزارید برسونمتون تا خونه
ــــ نه همین جا پیاده میشم
موقع پیاده شدن مهران مهیا را صدا کرد
ــــ بله
ــــ منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره
مهیا در را بست و یکم به طرف ماشین خم شد
ـــ منم مهیا خانم صدا نکنید
لبخندی روی لب های مهران نشست مهیا پوزخندی زد
ـــ خانم رضایی صدا کنید بهتره
به طرف کوچه راه افتاد
ــــ پسره ی بی شعور
جلوی در خانه ی مریم ایستاد آف آف را زد
ـــ بیا تو
در با صدای تیکی باز شد
در را باز کرد و وارد حیاط شد
نگاهی به حیاط سرسبز و با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود...
↩️ #ادامہ_دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@Ourgod 🍃
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_بیست_وچهارم
مریم شانه های مهیا را ماساژ داد
ــــ اینقدر گریه نکن
مهیا با دستمال اشک هایش راپاک کرد
ـــ باورم نمی شه که چطور نازی همچین حرفی بزنه یعنی ۶سالی دوستی رو همشو برد زیر سوال
ـــ اشکال نداره عزیزم چه بهتر زودتر شناختی که چطور آدمی هستش هر چقدر ازش دور باشی به نفعته
مهیا با یادآوری حرف های دوست 6سال زندگیش شروع به هق هق کرد
ــ ا مهیا گریه نکن دختر
مهیا را در آغوشش ڪشید
ــــ آروم باش عزیزم خیلی سخته ولی دیگه چیزیه که شده
با صدای گوشی مهیا ،از هم جدا شدند
مهیا گوشیش را برداشت
ــــ جانم مامان
ـــ پیش مریمم
ـــ سلامت باشی
ـــ هر چی .زرشک پلو
ـــ باشه ممنون
گوشی را قطع کرد
ــــ مامانم سلام رسوند
ـــ سلامت باشه من پاشم چایی بیارم
ــــ باشه ولی بشینیم تو حیاط
ــــ هوا سرده
ــــ اشکال نداره
ــــ باشه
مهیا پالتویش را تنش کرد کیفش را برداشت و به طرف حیاط رفت روی تخت تو حیاط نشست
مریم سینی چایی را جلوی مهیا گذاشت
ــــ بفرمایید مهیا خانم چایی بخور
مهیا چایی را برداشت محو بخار چایی ماند استکان را به لبانش نزدیک کردو مقداری خورد چایی در این هوای سرد واقعا لذت بخش بود مهیا
ــــ خب چه خبر
ـــ خبری بدتر از اتفاق امروز
ـــ میشه امروزو فراموش کنی بیا در مورد چیزای دیگه ای صحبت کنیم
ــــ باشه
ـــ رابطتت با مامانت بهتر شده
ـــ میدونی مریم الان به حرفت رسیدم من در حق مامان بابام خیلی بدی کردم کاشکی بتونم جبران کنم
ـــ میتونی من مطمئنم
با باز شدن در صحبت دخترا قطع شد مریم با دیدن شهاب با ذوق از جایش بلند شد
ـــ وای شهاب اومدی
به طرف شهاب رفت شهاب مریم را در آغوش ڪشید و بوسه ای بر سرش کاشت
مهیا نگاه کنجکاوی به شهاب خسته و کوله پشتیش انداخت
شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ولی حفظ ظاهر کرد
ـــ سلام مهیا خانم
ــــ سلام
مهیا خیلی خشک جوابش را داد هنوز از شهاب دلخور بود
شهاب به طرف در ورودی رفت ولی نصف راه برگشت
ـــ راستی مریم جان
ـــ جانم داداش
ـــ در مورد قضیه راهیان نور دانش آموزان که گفتم یادت هست
ــــ آره داداش
ــــ ان شاء الله پس فردا عازمیم آماده باش
ــــ واقعا ؟؟
ـــ آره
شهاب سعی کرد حرفی بزند اما دو دل بود
ــــ مهیا خانم اگه مایل هستید میتونید همراه ما بیاید
مهیا ذوق کرده بود اما لبخندش را جمع کرد
ـــ فکر نکنم حالا ببینم چی میشه
شهاب حرفی دیگه ای نزد و وارد شد ولی فضکل شده بود و خودش را پشت در قایم کرد
ــ خیلی پرویی تو داداشم کم پیش میاد کسیو دعوت کنه اونم دختر بعد براش کلاس می زاری
ـــ بابا جم کن من الان اینهو خر که بهش تیتاپ میدن ذوق کردم ولی می خواستم یکم جلو داداشت کلاس بزارم
شهاب از تعجب چشمانش گرد شد
ولی از کارش پشیمان شد و به طرف اتاقش رفت
ــ راستی مریم این داداشت کجا بود
ــ ببینم اینقدر از داداشم میپرسی نمیگی من غیرتی بشم
مهیا چندتا قند برداشت و به سمتش پرت کرد
ــ جم کن بابا
ــ عرض کنم خدمتتون برادرم ماموریت بود
ــ اوه اوه قضیه پلیسی شد ڪه
ــ بله برادر بنده پاسدار هستش
ـــ از قیافه خشنش میشه حدس زد
ــ داداش به این نازی دارم میگی خشن
ـــ هیچکی نمیگه ماستم ترشه من برم ننم برام شام درست کرده
ــ باشه گلم
دم در با هم روبوسی کردن
ــ راستی مهیا چادر الزامیه
ــ ای بابا
ــ غر نزن
ــ باشه من برم...
مهلا خانم سینی چایی را روی میز جلوی احمد آقا گذاشت
نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت
ـــ مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو اوردی وسط پذیرایی
احمد آقا لبخندی به مهلا خانم زدـ
ــ ولش کن خانم بزار کارشو بکنه
مهیا سرش را از کارتون دراورد و بوسی برای احمد آقا فرستاد
ــ ایول بابای چیز فهم
احمد آقا خنده ای کرد و سرش را تکان داد
مهیا جیغ بلندی زد
مهلا خانم با نگرانی به سمتش رفت
ــ چی شد مادر
ــ پیداش ڪردم ایول
ــ نمیری دختر دلم گرفت
احمد آقا خندید و گفت
ــ حالا چی هست این
مهیا چادر را سرش کرد
ــ چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه
مهلا خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهی کردند مهلا خانم شوک زده پرسید
ــ برا چیته؟؟
ــ آها خوبه یادم انداختید
مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست
ــ مریم، داداشش و همکاراش می خوان دانش آموزانو ببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون
ــ برا همین می خوای چادر سرت کنی
ــ آره اجباریه
ــ مگه کجا میرید
ــ راهیان نور شلمچه اینا فک کنم
ــ تو هم میری
ــ آره دیگه یعنی نمیزارید برم
احمد آقا دستی بر روی سرش
کشید
ــ نه دخترم برو به سلامت کی ان شاء الله میرید
ــ پس فردا ،خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم
ــ شبت خوش باباجان
ــ کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری
مهیا به طرف اتاقش دوید
↩️ #ادامہ_دارد...
#ڪپے_ممنوع⛔️🌱
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@Ourgod 🍃