eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
776 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌸🦋🌸🦋 ♥️ ما ملت شهادتیم... ✌️ در خط مقدم مبارزه با کرونا 🏩😷 به نیابت از سردار دلها💞 شهید قاسم سلیمانی🌷 💫 @ourgod💫
{•••} اَگر ڪربلا ڪسی رآ عَوض نَڪَرد، دیگَر هیچ‌ڪَس وهیچ‌جا و هیچ چیز او رآ عوض نمی‌ڪُند!🖤 •🦋• ↷ #ʝøɪɴ ↯ eitaa.com/ourgod
{🌿} باید سقوط کنے تا یاد بگیرے چجورے پرواز کنے... 🐣💛 •••🥀🍒•°ॐ𝑌𝑜𝑢 𝑠𝐻𝑜𝑢𝑙𝑑 𝐹𝑎𝑙𝐿 𝑖𝑛 𝑂𝑟𝐷𝑒𝑟 𝑡𝑜 𝑙𝐸𝑎𝑟𝑛 𝐻𝑜𝑤 𝑇𝑜 𝑓𝑙𝑦.🌸. eitaa.com/ourgod
♥️حاج قاسم : والله والله والله از مہمترین شئون عاقبت بخیرے رابطہ قلبے و دلے و حقیقے ما با این حکیمے است؛ کہ امروز سڪان انقلاب را بہ دست دارد. در قیامت خواهیم دید مہمترین محور محاسبہ این است. 💫 @ourgod💫
ڪانال هاے جانِ جانانمون •⇩• یہ‌عالمہ‌روسرےرنگےرنگے☂🍃 |🌈🌻| @asila_gallery1 اینجا ایتاتو خوشگݪ ڪُن😍🌺 |🌈🌻| @esticer_eitaa مطمئنم‌بہ‌روشنےراهےکہ‌میروم✨🛤 |🌈🌻| @menhaj1 هَل‌مِن‌ناصِرٍیَنصُرنے؟🎈☘ |🌈🌻| @Ghasam_f_f_314 غلام‌تُ‌خواندھ ام‌خود راحُسِینْ🖤🌱 |🌈🌻| @khodamollhosain تَرسَم‌آن‌لحظہ‌بیایےکہ‌جوانت‌پیࢪاسٺ☀️🌿 |🌈🌻| @Etre_Narges313 اگࢪ گناھ نکنم چہ ڪنم؟🙃🕯 |🌈🌻| @gonahh دࢪدمابہ‌جُزظھوࢪطُ‌مداوانشود💖🍀 |🌈🌻| @moud12_313 علاج‌دࢪدمراعاشقان‌فقط‌دانند🌊💔 |🌈🌻| @Deltangeekarbalaa اِلَے اَلحَبْیٓبْـ (بہ سوے دوست)♥️🌵 |🌈🌻| @ya_rafigh_18 |🌻🌈| @ourgod |🌈🌻|
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
♥️✨♥️✨ ✨♥️✨ ♥️✨ ✨ ✨ ♥️✨ ✨♥️✨ ♥️✨♥️✨ 💫 @ourgod 💫
🌸 🌸 سرم رو بالا آوردم و سر امیر علی هم چرخید رو به من...نگاهش! وای به نگاهش که قلبم رو از جاکند بی اخم بود...جدی نبود...ولی سریع دزدید ازمن این نگاه رو...! آروم گفت: زود پشیمون میشی دختر دایی مطمئنم! قلبم خیلی بی تابی میکرد با توقف ماشین باصدای نا آروم و لرزونی گفتم: ولی من مطمئنم پشیمون نمیشم ...مطمئن تر از تو ! بازم نگاهش چرخید رو به من ولی دیگه جرئت نکردم سر بلند کنم و با یک خداحافظی زیر لبی تقریبا از ماشین فرار کردم و اصال نفهمیدم که جواب خداحافظیم رو شنیدم یانه؟! حرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی نوازش میکرد گونه ام رو ...نفس عمیقی کشیدم سردی هوا هم گاهی لذت داشت... گاهی خیلی هم خوب بود چون میتونست کم کنه حرارت درونیم رو ...حرارتی که حاصل آشوب فکری دیشبم بود و نتیجه ای که بازم من رو رسونده بودکه حتی فکر کردن به امیرعلی هم من رو بی تاب می کنه و دلتنگ! چه لحظه شماری که برای امروز صبح کردم و دیدنش و این هوای سرد خیلی ماهرانه استرسم رو کم میکرد ! سرو صدای دوقلوها امکان کشیدن نفس عمیق دوم رو ازمن گرفت و نگاهم ثابت شد روی محمدی که شبیه بابا بود و محسنی که شبیه مامان! _شما دوتا دیگه کجا ؟ محمد ابرو انداخت بالا _خونه عمه ! مشکلیه؟ چشمهام رو ریز کردم_اونوقت کی گفته شمادوتاهم دعوتین؟ محسن باصدای لوسی گفت_وا محیا جون خونه عمه که دعوت نمی خواد! صورتم و جمع کردم _بی مزه ها بابا طبق عادت سوئیچ ماشینش رو توی دستش میچرخوند و بیرون اومد بازم با اعتراض گفتم: باباجون خودم باآژانس میرفتم روز جمعه ای روز استراحتتونه! به پیشونی بابا چین مصنوعی افتاد بایک لبخند واقعی پدرانه روی لبهاش_ این یعنی دختر بابا از الان تعارفی شده؟؟! محمد پوفی کرد_نخیر باباجون این یعنی این یکی یکدونه باز داره خودش رو لوس میکنه محسن هم دهنش رو کج کرد_ خودشیرین! بابا به جای من چشم غره ای به هردوشون رفت و با ریموت در ماشینش رو باز کرد ...رفتم تا صندلی جلو بشینم کنار بابا دختر بودم خب یکی یکدونه بابا! _آی خانوم مامان هم داره میادها ! گیج به محسن نگاه کردم _مامان؟! محمد دیگه روی صندلی عقب کنار شیشه جا گرفته بود_بله مامان... دسته جمعی میخوایم بریم در خونه عمه تحویلت بدیم بعد خودمون بریم دوردور ...آخ چه صفایی داره حالا بیرون رفتن ...چه خوب شد عروسش کردن نه محسن؟ محسن منتظر شد من بشینم تا اون هم کنار شیشه بشینه_آره والا دعاش رو باید به جون امیر علی بکنیم که از شر این دردونه راحتمون کرد با اعتراض و لوس گفتم: بابااااا مامان که بیرون اومده بود فرصت به بابا ندادو اینبار اون طرفدارم شد_صددفعه گفتم نزنین این حرفها رو.. دخترمم اذیت نکنین!!! تاثیر نکرد لحن تند مامان روشون و تازه با خنده ریزی به هم چشمک زدند. عطیه در رو باز کردو بادیدنم دست به کمر شد_واچه عجب نمیومدی! دست مامانم درد نکنه با این عروس آوردنش تالنگ ظهر می خوابه! اوف بلندی گفتم: بی خیال شو دیگه عطی جون دقت کردی جدیدا داری میری تو جلد خواهر شوهرای غرغرو با کیفم زدم به بازوش_حالا هم برو کنار اگه همینجا بمونم تا شب می خوای برام دست به کمر سخنرانی کنی! 💫 @ourgod 💫
عطیه بازوش رو ماساژ داد_دستت هرز شده ها...صددفعه هم بهت گفتم اسمم رو کامل بگو شانس آوردی امیرعلی اینجا نبود وگرنه حالت رو جا میاورد بدش میاد اسم ها رو مخفف بگن! ضربان قلبم بالا رفت انگار با حرف عطیه تازه یادم افتاد امروز به عنوان خانوم امیر علی پا گشا شدم و نیامدم دیدن عطیه! شیطنتم خوابید_جدی نمی دونستم لبخند دندون نمایی زد_نگو از داداشم حساب میبری؟!جون من؟! خنده ام گرفت از لحن بامزه اش و قدمهام رو برداشتم سمت آشپزخونه و بلند گفتم:نه بابا! من؟! صدای پر خنده اش رو شنیدم _آره جون خودت... خلاصه آمار کارها و حرفهایی که امیر علی ازشون متنفره رو خواستی با کمال میل حاظرم بهت بگم که سوتی ندی جلوش میشناسیش که اخمهاش از صد تا دعوا و کتک بدتره! با اینکه به حرفهای عطیه می خندیدم ولی با خودم گفتم راست میگه اخم کردنش خیلی جذبه داره و این روزها فقط شده سهم من! عطر قیمه های خوشمزه و معروف عمه همه جا پیچیده بود به خصوص آشپزخونه که دل آدم دیگه ضعف میرفت! _سلام عمه جون عمه با صدای من کفگیر چوبی رو که داشت باهاش کف روی برنج ها رو می گرفت کنار گذاشت و چرخید سمت من _سالم عمه خوش اومدی جلو رفتم و یک بوس من روی گونه عمه و یک بوس عمه روی گونه ام کاشت. _ببخشید که دیر اومدم وظیفه ام بودزودتر بیام کمکتون!!! عمه خندیدو بازوم رو فشار آرومی داد_ برو دختر خوشم نمیاد تعارفی بشی... تو هم مثل عطیه ای دیگه می دونم اول صبحتون ساعت۱۰...تو همون محیایی برام پس مثل عروسهایی که غریبی میکنن نباش! با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم و صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد عمو احمد_به به چه خبره اینجا؟ نگاه خندونم رو دوختم به عمو_سلام عمو جون عمو احمد سینی به دست پر از فنجونهای خالی نزدیکتر شد_سلام بابا خوش اومدی کیفم روی کابینتها گذاشتم و سینی رو از عمو گرفتم _ممنون عمو احمد با یک لبخند سینی رو به دست من سپرد_مرسی باباجون مشغول آب کشی فنجونها شدم _این قدر بدم میاد از این عروس های چاپلوس! عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه می کرد خندیدو من یواشکی زبونم رو براش درآوردم...عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه وقتی هم طرف حسابم عطیه بود و مثل یک خواهر! اومد نزدیکتر و چشمهاش و ریز کرد_بیا برو چادرو کیفت و بزار توی اتاق شوهرت من بقیه اش رو میشورم. دستهای خیسم رو با لبه چادرم خشک کردم _حالا که تموم شد. عمو احمد به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه می خندید ... شونه ام رو فشار آرومی داد _دستت درد نکنه بابا خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبحم این سینی تو اتاق میموند هم؛ نمیومد جمعش کنه حالا برای من چشم و ابروهم میاد! عطیه چشمهاش گرد شدو من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه عمو احمد خندیدم ... چه حس خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یک دختر نه عروسش حس می کردم دوستم داره به اندازه عطیه و چه قدر دلگرم میشدم از این حس طرفداری و شوخی های پدرانه دور از خونه خودمون! 💫 @ourgod 💫
سلام😊❤️ وقتتون بخیر🌱 نظرتون راجب رمان رو به طور ناشناس بهمون بگید🤗👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/320219947