eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
778 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
اعمال‌قبل‌از‌خواب☝️🏻🌸 شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃 التماس‌دعا✋🏻 ♡ʝσiŋ🌱↷ 『https://eitaa.com/ourgod
به نام خدایی که دارد رضا'؏'🖤^ ‌خداوند مهر و خدای وفا 🍂^
یا حی و یا قیوم "🍀"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بایدکه‌بدانند از تالبیک‌یا‌مهدی دشمن‌لحظه‌ای‌امان‌ندارد! با‌بازی‌گوشی‌هرگزنتوانند لحظه‌ای‌سرمارا‌گرم‌کنند باید‌که‌بپذیرددشمن که‌لبیک‌یاخامنه‌ای ولبیک‌یامهدی ذکرلب‌ماست‌تا‌آخر. | | نشر حداکثری https://eitaa.com/ourgod
زن در اسلام : زنده ؛سازنده ؛ و رزمنده است ؛ به شرطی که لباس رزمش، لباس عفتش باشد. ــــــــــــــــــــ شهیدآیتاللهبهشتی
°💫♥️° -میگفت قرار‌نیست‌تو‌دنیا‌سختـےنکشیم.. قراره‌‌یا‌دبگیریم‌ڪه چجور‌ی‌با‌سختےهامون‌ڪنار‌بیایم! چجوری‌رشد‌کنیم.. اینجا‌بھشت‌نیست! بهشت‌اونوره،حالا‌اینڪه‌تو‌ توی‌این‌دنیا‌باهمه‌سختےهاش‌بھشت‌رو بچشـے..؛ بسته‌به‌نگاھِ‌خودته‌... ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ https://eitaa.com/ourgod
•| |• کارل راجرز میگوید: «زندگی‌ات را مصرف کن.» بله درست متوجه شدی! ما همه مصرف‌ کننده‌ایم. پس زندگی‌ات را مصرف کن. تو یک شیشه عطر را تا آخرین قطره مصرف میکنی.چرا:)؟ چون ارزشمند است. وقت و زندگی‌ات که خیلی ارزشمندتر از این حرف‌هاست. [ تلاش کن زندگی‌ات را تا جای ممکن درست مصرف کنی …] ـــــــــــــــــــــــــ🌿🧡ـــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/ourgod
•| |• گاهی لازم است مثل درختان پاییزی عمل کنیم و بگذاریم هر چیزی که روی دوش ما سنگینی میکند و ما را می آزارد از درونمان و از روی دوشمان بیفتد تا جایی برای بهار پیش رو آماده شویم. ــــــــــــــــــــــــــ♥️🌸ـــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/ourgod
•| |• گاهی لازم است مثل درختان پاییزی عمل کنیم و بگذاریم هر چیزی که روی دوش ما سنگینی میکند و ما را می آزارد از درونمان و از روی دوشمان بیفتد تا جایی برای بهار پیش رو آماده شویم. ــــــــــــــــــــــــــ🌸💕ـــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/ourgod
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت افشین مات و مبهوت به رفتن پویان نگاه میکرد.تا لحظه آخر منتظر بود، دوباره نگاهش کنه، ولی پویان دیگه برنگشت، تا برای بار آخر به افشین نگاه کنه. وقتی هواپیما پرواز کرد، افشین ناراحت شد که بخاطر و ، عزیزترین آدم زندگیش رو ناراحت کرد. هیچ وقت پویان رو اونقدر ناراحت ندیده بود. یه راست رفت خونه ش. تصمیم گرفت بیخیال فاطمه نادری بشه؛بخاطر پویان. چند روز از رفتن پویان گذشت. روزهای افشین طولانی و کسل کننده بود.برای سرگرمی دانشگاه میرفت. حوصله هیچکسی رو نداشت. از قیافه ش معلوم بود بداخلاق تر از همیشه ست.هیچکس حتی پسرها هم نزدیکش نمیشدن. روی نیمکتی نشسته بود، و چشمش به تلفن همراهش بود که دختری چادری از جلوش رد شد.سرشو آورد بالا،مریم مروت بود. یاد پویان افتاد. با خودش گفت پویان هم چه سلیقه ای داره.آخه این دختر چی داره مثلا؟! از روبه روی مریم،فاطمه نزدیک میشد. مریم گفت: -سلام دختر خوب،کجایی پس؟! فاطمه هم لبخند زد و گفت: -سلام عزیزم.جای پارک پیدا نمی... نگاهش به افشین افتاد، لبخندشو جمع کرد، مسیرشو عوض کرد و با مریم رفتن.افشین به رفتن مریم و فاطمه خیره بود، که کسی کنارش نشست و گفت: _نمیخوای سیلی ای که بهت زده تلافی کنی؟ نگاهش کرد. آریا بود،شرورترین پسر دانشگاه.با تمسخر به افشین خیره شده بود. افشین بلند شد که بره، آریا گفت: -میتونم کمکت کنم که انتقامتو ازش بگیری. افشین داشت وسوسه میشد، ولی به آریا نگاه هم نمیکرد.آریا گفت: -باعث خجالته که یه دختر بزنه تو گوشت و جلوی همه سکه یه پولت کنه. بخاطرش با صمیمی ترین دوستت دعوات بشه ولی تو ازش انتقام نگیری. افشین یاد پویان افتاد، یاد نگاه آخرش،حرف آخرش.تو دلش گفت بخاطر پویان فراموشش میکنم. بدون اینکه به آریا نگاه کنه،رفت. دو هفته بعد، از پیتزافروشی بیرون اومد و سمت ماشینش میرفت. جلوتر پسری کنار خیابان ایستاده بود. ماشینی براش ترمز کرد. راننده دختری باحجاب بود. دختر شیشه ماشین رو پایین داد و با لبخند گفت: _به به.. آقای خوش تیپ..افتخار میدید درخدمت باشیم؟ پسر هم با لبخند سوار شد. افشین به دختر خیره شده بود.خشکش زده بود.فاطمه نادری بود. ماشین حرکت کرد و رفت. ولی افشین هنوز به جایی که ماشین ایستاده بود،نگاه میکرد. تو دلش داد میزد. این دختره که خودش اینکاره ست. تحویل بگیر آقاپویان، جات خالی خواهرتو ببینی. دختره فیلم بازی میکرده برات. اون شب تصمیم گرفت، هم کاری کنه که فاطمه ازش عذرخواهی کنه،هم آبروش رو ببره. از فردای اون شب، مرتب میرفت دانشگاه،نه برای کلاس، برای فهمیدن برنامه فاطمه. مریم داروسازی میخوند و فاطمه پرستاری. فقط یکی از کلاسهاشون مشترک بود.اما معمولا باهم برمیگشتن خونه. مریم و فاطمه باهم سمت ماشین فاطمه میرفتن.فاطمه سویچشو از کیفش درمیاورد که موتورسواری کیفش رو دزدید. مریم گفت: -حالا تو کیفت چی بود؟ -به کاهدون زده.آخه تو کیف دانشجو جماعت چی پیدا میشه جز جزوه؟..آخ.. جزوه هام.. و خندید. -از دست تو! دزد کیفتو زده میخندی؟!! پول و مدارک شناسایی نداشتی توش؟ -فقط کارت دانشجوییم توش بود.پول نقد هم اونقدی توش نبود.گوشیم بود و جزوه هام. مریم نگران گفت: -تو گوشیت چیزی نداشتی؟ -چی مثلا؟ -عکس و فیلم خصوصی؟ -نه بابا.من با گوشیم عکس و فیلم بی حجاب نمیگیرم...سویچ رو به مریم نشان داد و گفت: _شانس آوردی سویچمو از کیفم درآوردما وگرنه الان باید به خرج جناب عالی میرفتیم خونه. -چه دل گنده ای تو.من اگه جای تو بودم الان نمیتونستم رانندگی کنم. -آخ مریم،جزوه هامو چکار کنم؟ افشین کیف فاطمه رو روی میز خالی کرد.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱