eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
791 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
برای ماموران امنیتی کشورمون آیت الکرسی و چهارقل بخونیم.. خدا،حافظ و نگهدارشون..✌️🏼
جون دادن تا انقلاب بشه.. جون میدیم تا ایران بمونه! با همین پرچم، با همین[ الله ]وسطش!
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت یک ربع بعد به کارخانه متروکه رسیدن. کارخانه رو دور زد و از مسیری که قبلا افشین گفته بود،رفت. تو دلش از خدا و امام حسین(ع) میکرد و آرام اشک میریخت.افشین با تمسخر گفت: -گریه میکنی جلوتو می بینی؟! عصبانی گفت: -من اگه الان با چشم های بسته هم رانندگی کنم هیچی نمیشه.بر و بیابونه. هیچی نداره.حتی دره هم نداره بندازمت پایین و از دستت راحت بشم. افشین خندید و چیزی نگفت. به جاده اصلی رسیدن.دوباره گوشی رو بهش داد تا قفل شو باز کنه.آنتن داشت. کنار جاده توقف کرد.ساعت ده بود.شماره پدرشو گرفت.حاج محمود گفت: -بله. -سلام باباجونم. -فاطمه!! کجایی تو؟ خوبی؟ نگرانی از صدای حاج محمود معلوم بود. -خوبم،باباجونم،خوبم.نگران نباشین. -کجایی؟ -نمیدونم بابا. به افشین گفت: -کی میرسیم؟ -یه ساعت دیگه ورودی شهره. -باباجونم،دو سه ساعت دیگه میام خونه.نگران نباشین. حاج محمود عصبانی شد و جدی تر پرسید: _فاطمه کجایی الان؟ -نمیدونم بابایی..تو جاده م.نمیدونم جاده کجاست. -تنهایی؟ -نه. -اون پسره عوضی هم هست؟ صدای حاج محمود بالا رفت.افشین هم شنید. -بخیر گذشت بابا.نگران نباشید.میام خونه. تماس رو که قطع کرد، اینترنت گوشی رو روشن کرد.دو تا مداحی دانلود کرد.گوشی رو به دستگاه پخش ماشین وصل کرد.صدای مداحی تو ماشین پیچید. افشین لبخندی زد و با خودش گفت تا حالا همچین صدایی تو ماشینم پخش نشده بود. بیست دقیقه بعد مداحی ها تمام شد و یه دفعه آهنگ بدی پخش شد.فاطمه جاخورد و سریع قطعش کرد.خنده ش گرفت ولی لب گزید تا جلوی خندشو بگیره.اما افشین بلند خندید. به ورودی شهر رسیدن.فاطمه گفت: _میتونی رانندگی کنی؟ -چرا؟ خسته شدی؟ ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت -چرا؟ خسته شدی؟ -اگه میتونی رانندگی کنی،من میرم خونه بعد تو برو.اگه نمیتونی اول میرسونمت بیمارستان.بعد با ماشینت میرم خونه. ماشین تو میدم امیررضا فردا برات بیاره.. چکار کنم؟ -برو خونه تون.خانواده ت نگرانتن. -به من ربطی نداره ولی بهتره بری بیمارستان.به قول خودت شاید خونریزی داخلی داشته باشی. -لازم نیست.فقط تمام بدنم کوفته ست. تو خونه استراحت میکنم،خوب میشم. -به من ربطی نداره. افشین لبخند زد و چیزی نگفت. از پشت سر به فاطمه خیره شده بود. حالا که غبار کینه از بین رفته بود،تو دلش اعتراف کرد که به فاطمه علاقه مند شده. فاطمه سرکوچه توقف کرد و گفت: -بیا بشین پشت فرمان و زودتر از اینجا برو. -برو تو کوچه. -نمیخوام بابام و امیررضا ببیننت. با شیطنت گفت: _میترسی بلایی سر من بیارن..اینقدر نگران من نباش. -خیلی پررویی...نمیخوام خانواده م بیشتر از این بخاطر من ناراحت بشن. پیاده شد و گفت: -امروز به من لطف کردی،گرچه خودت شروع کردی ولی در هر صورت مرام به خرج دادی،اگه پررو تر نمیشی،ممنون. چند قدم رفت.برگشت و گفت: -ترجیح میدم دیگه اتفاقی هم نبینمت. رفت. افشین منتظر بود فاطمه بره تو خونه. وقتی رفت داخل و درو بست،ماشین روشن کرد و رفت. فاطمه درو بست، پشت در نشست و نفس راحتی کشید. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا سریع به حیاط رفتن.وقتی چهره نگران و ناراحت خانواده شو دید،خواست بایسته و بره سمتشون ولی سرش گیج رفت و افتاد. زهره خانوم سریع رفت پیشش. دستی به صورت دخترش کشید.رو به حاج محمود گفت: -حاجی،تب داره!! با اورژانس تماس گرفتن.سرم بهش وصل کردن و دارو دادن. حاج محمود گفت: -حالش چطوره؟ پزشک اورژانس گفت: _بخاطر فشار عصبی بوده.دارو هاشو بهش بدید،کم کم بهتر میشه. افشین تو ماشین،تو پارکینگ خونه ش نشسته بود و به اتفاقات چند ساعت قبل فکر میکرد. هنوز گیج بود. اما حالا که اعتراف کرده بود به فاطمه علاقه مند شده،حس خوبی داشت.یاد پویان افتاد.با خودش گفت: اگه پویان بفهمه عاشق فاطمه شدم، حسابی بهم میخنده و مسخره م میکنه. لبخندی روی لبش نشست و از ماشین پیاده شد. روز بعد حال فاطمه بهتر شد. به چهره نگران پدرومادرش نگاه میکرد. گفت: _شرمنده م.من خیلی اذیت تون میکنم.. حلالم کنید. زهره خانوم،فاطمه رو در آغوش گرفت و گفت: -دختر گلم،چی شده؟! فاطمه گریه ش گرفته بود -مامان..خدا همیشه حواسش به من هست.. خدای مهربونم بغلم کرده بود... حتی یه کم فشارم داد...مامان..آغوش خدا چقدر گرم و مهربونه... سرشو رو شونه مادرش گذاشت و گریه میکرد. دو هفته گذشت. فاطمه نزدیک ماشینش بود که افشین گفت: _سلام خیلی جدی گفت: -سلام.گفته بودم... -گفته بودی ترجیح میدی دیگه اتفاقی هم منو نبینی. -پس چرا الان اینجایی؟ ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت -پس چرا الان اینجایی؟ افشین طلبکارانه گفت: -زندگی منو بهم ریختی.کلی سوال برام به وجود آوردی.هیچکسی هم جز تو نمیشناسم که ازش بپرسم. -قابل قبول نیست.اینترنت هست،کتاب هست.منابع زیادی هست که بتونی سوالهاتو ازشون بپرسی. سمت ماشینش رفت که افشین گفت: -اونا قانعم نکرد. -حالا سوالت چی هست مثلا؟ -اینجا بگم؟! -میخوای بریم کافی شاپ،اونجا بگو!! افشین خنده ش گرفت. -خوبه،موافقم. فاطمه عصبانی تر گفت: -تمومش کن.دیگه مزاحم من نشو. در ماشینش رو باز کرد که سوار بشه. افشین گفت: -من واقعا قصد مزاحمت ندارم.فقط جواب سوالهامو میخوام. فاطمه جدی نگاهش کرد. وقتی مطمئن شد واقعا قصد مزاحمت نداره،یه کم مکث کرد.بعد گفت: -ماشینت کجاست؟ -دویست متر بالاتر. -برو سوار ماشینت شو،دنبال من بیا. بعد مدتی رانندگی کنار خیابان پارک کرد.از ماشین پیاده شد و داخل ساختمانی رفت.افشین هم پشت ماشین فاطمه پارک کرد.به تابلو سر در ساختمان نگاهی کرد. *موسسه قرآنی اهل بیت(علیهم السلام)* فاطمه پیش روحانی ای رفت.مودب و سربه زیر گفت: -سلام حاج آقا حاج آقا با احترام گفت: _سلام خانم نادری،حال شما؟ خانواده خوبن؟ -خداروشکر،همه خوبیم.شما خوبید؟ خانواده خوبن؟ -خداروشکر.. امری دارید درخدمتم. -عرضی دارم،الان وقت دارید؟ حاج آقا به صندلی اشاهره کرد و گفت: -بله،بفرمایید. فاطمه روی صندلی نشست و گفت: _یکی سوالاتی درمورد خدا داره،از من پرسیده.فکر کرده من میتونم جواب بدم. -خب جواب بدید،شما که میتونید. -ایشون جواب های تخصصی میخواد.در ثانی چون آقا هستن،من معذب هستم. -بسیار خب،معرفی شون کنید،هروقت خواستن تشریف بیارن.من درخدمتشون هستم. -الان پایین هستن.فقط.. حاج آقا شرمنده.. از اون جوانهایی هست که کلا تو این فضاها نیست..تا حالا مسخره میکرده و اینجور چیزها. حاج آقا با لبخند گفت: -چرا اینجور آدمها میان سراغ شما؟!! فاطمه خنده شو جمع کرد و گفت: -چی بگم! خدا هم با من شوخی داره. حاج آقا ایستاد و گفت: _بسیار خوب.بفرمایید ببینم این دفعه کی هست. فاطمه سمت ماشین افشین رفت... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
اینم از رومان امروز
¦→🧠••• • ‏جریانی که اسراییل حمایت کنه عربستان اینترنشنال حمایت کنه آمریکا بی بی سی حمایت کنه قطعا بوی تجزیه میده اینجاست که فرق منِ معترض با برانداز مشخصه چون حالیمه چی به چیه✌ •‌ https://eitaa.com/ourgod
11.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴کارِی بسیار تمیز و زیبا اثری زیبا و پر مغز از خواننده‌ی دهه هشتادی بیرجندی احسنت به این‌جوون دهه هشتادی. دوستان تا میتونید منتشر کنید و حمایت کنید از این اثر بسیار زیبا که پر از معانی ارزشمند انقلابی و ایرانی هست.👌👌👏👏
*♨️موشک می‌سازیم، میترسید!* *پهپاد می‌سازیم، میترسید!* *ماهواره می‌سازیم، میترسید!* *سرود می‌سازیم، میترسید!* *حجاب داریم، میترسید!* *هیئت میریم، میترسید!* *بر مصیبت اهلبیت علیهم‌السلام گریه میکنیم، میترسید!* *پیاده‌روی اربعین میریم، میترسید!* *همه این ترس‌ها به کنار....* *از چای و قیمه‌پلوی نذری دیگه چرا اینجوری گُرخیدید؟؟؟؟😁* *✅میگن یه روز فرمانفرما به آیت‌الله مدرس پیغام داد که اینقدر پا روی دُم من نگذارید!!!* *مدرس هم در جواب گفت: حدود دُم حضرت‌والا باید مشخص باشد؛ من هر جا که پا میگذارم دُم حضرت‌والا هم آنجاست!!!!😉* *♨️حالا شده حکایت ما و شما براندازان !!! *تمام خوشی‌ها و دینداری‌ها و موفقیت‌ها و همدلی‌های ما، خار چشم شماست و دائما ترسان و لرزانید!!!😎 *تو دستگاه امام حسین علیه‌السلام، برای همه،جا هست!!! شما هم بیاین توی این جبهه تا طعم آرامش قلبی و امنیت رو بچشید!👌🏻* ** ** *