شبانگاهان،
سحرگاهان،
خیالت نرود از یاد من ای یار دیرین...
#دختریازتبارایران
"دیزیدارکر"
|قسمت سوم|
برای زنده ماندنم بیش از آنچه تقدیر بنا کرده بود نیازمند مصرف روزانه تعداد زیادی بتابلاکر و مهار کنندهی سروتونین، استروییدهای مصنوعی و هورمون بودم تا نفس بکشم و قلبم بزند. اگر این کارها بهنظر سخت و پردردسر میآیند بهخاطر این است گه واقعا هم همینطور بودند، مخصوصا برای بچهای پنج ساله؛ با این حال بچهها نسبت به بزرگسالان انعطاف بیشتری دارند. در لذتبردن از آنچه دارند بسیار بهتر عمل میکنند و زمان کمتری را صرف ناراحتی و نگرانی برای کمبودهایشان میکنند. رسما تا قبل از سیزدهسالگی هشتبار مُردم. حتی اگر یک گربه بهجای من بود از اینکه هشت جانش رفته بود نگران میشد؛ ولی من یک دختربچه بودم و چیزهای مهمتری از مرگ در زندگیام وجود داشتند.
حالا بیست و نه سال پس از تولد سختم، خوشحالم که خیلی بیشتر از آنچه هرکسی احتمال میداده زنده ماندهام. فکر میکنم اینکه بدانی خیلی زودتر از آنچه باید قرار است بمیری، باعث میشود جور دیگری زندگی کنی. مرگ ضربالاجلی است که زندگی را تغییر میدهد و من مدیون هرکسی هستم که کمک کرد بیش از آنچه بنا بود زنده بمانم. تمام تلاشم را میکنم که این زنجیرهی محبت را حفظ کنم. سعی میکنم با دیگران مهربان باشم، همینطور با خودم؛ این روزها بهندرت سر مسائل کوچک نگران میشوم. شاید از نظر مادی ثروتمند نباشم، ولی اینجور چیزها هیچوقت جذبم نکردهاند. در کل، فکر میکنم خوششانسم؛ هنوز زندهام، یک خواهرزاده دارم که دوست دارم با او وقت بگذرانم و به شغلم افتخار میکنم _ کار داوطلبانه در یک مرکز سالمندان._ یکی از ساکنان همیشه به من میگوید: (راز خوشبختی این است که بدانی خوشبخت هستی.)...
ادامه دارد...
شب است و درد ِدلتنگی
قلب و دل و جان میفشارد بر ما...❤️🩹
#دختریازتبارایران
هدایت شده از { پادمیرا ..♡
به نام پروردگاری که عشق را آفرید و جهان را از نور محبت منور نمود♥️
کسی گفت چگونه می نویسی؟
گفتم:
در پرسه زنی های شبانه،
سری به گوشه دنج دلم میزنم و
از میان گندمزار دل،
خوشه ای عشق می چینم؛
عاشق میشوم؛
و از عشق می نویسم...❤
#دختریازتبارایران
می دانی، پروردگارم!
اشعار و ابیات،
در وصف تو عاجزند،
چون خلق نتواند خالق را وصف کند که
همه توصیف از اوست...❤
#دختریازتبارایران
تا نسوزی، عشق را هرگز نمیفهمی که چیست
گاه بخشیدن، گهی آغوش و گه درد و غم است...
- بیدل دهلوی
بوی پاییز به مشاممان میرسد...
شما نیز عطر برگ باران خورده را حس میکنید؟
در میان قدمهای تابستانهتان
صدای بادهای پاییزی پرسوز و پر اشک را میشنوید؟
من آنها را میشنوم
لمس میکنم
و با آنها زندگی خواهم کرد...🍂🍁
#دختریازتبارایران
عشقش به درختان، مانند همه عشقهای راستین، اغلب با سنگدلی و حتی بیرحمی همراه بود. تن درخت را میبرید و زخمی میکرد تا آن را نیرومندتر و زیباتر کند.
تیکه ای از کتاب [بارون درخت نشین]
"دیزیدارکر"
|قسمت چهارم|
گاهی مردم فکر میکنند جوانتر از سنم هستم. بارها به این متهم شدهام که هنوز مثل دختربچهها لباس میپوشم _مادرم هیچوقت طرز لباسپوشیدنم را تائید نکرده است._ ولی دوست دارم پیراهنهای جین بنددار و تیشرتهای طرحدار بپوشم. دوست دارم موهای سیاه بلندم را مدلهای مختلف ببافم تا اینکه کوتاهشان کنم و از آرایشکردن هیچچیز نمیدانم. فکر میکنم با وجود تمام اتفاقات بدی که برایم رخ دادهاند زیبا هستم. تنها نشان از بیماریام زخم عمودی صورتی کمرنگی است که وسط سینهام قرار گرفته. وقتی یقهی لباسم باز بود؛ مایو، لباسهای یقههفت یا پیراهن های تابستانی، مردم به جای زخمم نگاه میکردند. هیچوقت بابت اینکار سرزنششان نکردم. خودمم گاهی به آن نگاه میکنم؛ ساز و کار حضور طولانیمدتم در این دنیا مجذوبم میکند. آن خط صورتی تنها مدرک بیرونی از این است که با کمی نقص به دنیا آمدهام. طی دورهی کودکی آغشته به اندکی اختلالم هرچندسال یکبار پزشکها نوبتی زخمم را باز میکردند، نگاهی به داخل میانداختند و کمی تعمیرات انجام میدادند. من مثل یک ماشین قدیمی هستم که نباید همچنان در جاده باشد، ولی خیلیخوب نگهداری شده است؛ اگرچه نه همیشه ا نه بهوسیله هرکسی.
خانواده مثل اثرانگشت است؛ هیچکدام شبیه دیگری نیست و هرکدام اثری از خود برجای میگذارد. پردهی پرنقشونگار خانوادهی ما همیشه تعداد زیادی نخ دررفته داشت. سالها قبل از اینکه من به دنیا بیایم گوشههایش کمی فرسوده بودند و اگر از فاصلهی نزدیک خوب نگاهش میکردی، شاید حتی چند سوراخ هم در آن مییافتی. بعضی از مردم نمیتوانند در نقص زیبایی را کشف کنند، بااینحال، من همیشه مادربزرگم نانا، پدرومادرم و خواهرهایم را دوست داشتهام. صرفنظر از از اینکه چه حسی نسبت به من داشتند و صرفنظر از اتفاقی که افتاد.
نانا تنها کسی بود که مرا تحت هرشرایطی دوست داشت. آنقدر که در موردم یک کتاب نوشت، یا دستکم درمورد دختربچهای هماسم من. اگر اسم من به نظرتان آشنا میآید دلیلش همین است: راز کوچک دیریدارکر یکی از پرفروشترین کتابهای کودک که مادربزرگم آن را نوشته و تصویرسازی کرده است، تقریبا در هر کتابفروشیای در سرتاسر دنیا پیدا میشود که اغلب هم بین کتابهای گروفالو و کرم ابریشم خیلی گرسنه جاخوش کرده. نانا گفت اسم مرا روی شخصیت اصلب کتابش گذاشته تا به هرطریق ممکن زنده بمانم. این کارش از روی مهربانی بود، حتی اگر والدین و خواهرهایم آنموقع اینطور فکر نمیکردند. فکر میکنم آنها هم دوست داشتند تا ابد زنده بمانند. ولی در نهایت به سهم بردن از عواید فروش کتاب قانع شدند...
ادامه دارد...
هدایت شده از { پادمیرا ..♡
به نام پروردگاری که عشق را آفرید و جهان را از نور محبت منور نمود♥️
دلتنگ که باشی،
دنیا برایت بی معنا می شود،
ابرها در نظرت تیره تر،
شب ها طولانی تر و خورشید،
کم نور تر می شود
دلتنگ که باشی،
آبت شور است و
غذایت تلخ
دلتنگ که باشی،
چشمت به راه است و
دلت در انتظار یار
دلتنگ که باشی
غم هایت به وسعت دریا و
شادی هایت
به کوچکی یک قطره آب است
دلتنگ که باشی،
باران را برف و
برف را کولاک می بینی
دلتنگ که باشی
صدای باران اوج غم هایت و
موج دریا وسعت دردهایت است
آن گاه است که می گویی:
دلتنگ کسی است که دلش هوای یار دارد و
چشمش در انتظار اشک شوق است...
#دختریازتبارایران
دیگر مرا به داشتن تو انتظاری نیست
دیگر نه من حال عاشقی دارم
نه تو لیاقت عاشق شدن...!
غم هایم را می شمارم
یکی دو تا که نیست
اما اگر مثل کلاس درس خلاصه نویسی کنم
می نویسم:
"نبودنت"
#دختریازتبارایران
این روزها
که جرات دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم
بگذار در خیال تو باشم
بگذار ...
بگذریم ...!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است ...
-قیصر امین پور
من اگر در آرزوی مرگ بودم
زندگی با اینهمه دلتنگی و حال زار هم ممکن نبود...
#دختریازتبارایران