eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
451 دنبال‌کننده
140 عکس
42 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
📨 📝 متن پیام : سلام خداقوت نقدی نیست قلمتون عالیه پس چرا بقیه شیخونو نمیزارید ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🗓 = 1402/7/15 🆔 @gkite_ir 🌐 https://gkite.ir
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
📨 #پیام_جدید 📝 متن پیام : سلام آفرین بر بانوی نویسنده مدافع سلامت 👏👏👏👏👏🌺🌺🌺🌺 این جمله کودکی شا
سلام و احترام. خدا را شکر. ممنونم و چقدر این پیام‌های محبت‌آمیز من را به ادامه راه تشویق می‌کند. امیدوارم با نقد و نظراتتان با هم قدمی در راه جهاد تبیین برداریم.
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
📨 #پیام_جدید 📝 متن پیام : سلام خداقوت نقدی نیست قلمتون عالیه پس چرا بقیه شیخونو نمیزارید
چشم. پنج قسمت اول را برای کسانی که تازه به جمعمان پیوستند گذاشتم و این هم قسمت ششم. طبق قرارمان، هر هفته شنبه‌ها یک قسمت از «شیخون» را ان‌شاالله برایتان ارسال می‌کنم. منتظر نقد و نظر و پیشنهاداتتان هم هستم. ممنونم.
فصل اول قسمت ششم دویدم سمت اتاق بی‌بی تا چیزی که شنیده بودم برایش تعریف کنم. بی‌بی کنار سماور نشسته و زل زده بود به در و انگار منتظر آمدن من بود. خودم را کنارش جا دادم. - مادر مواظب باش نسوزی. - باشه بی‌بی. می‌دونی چی کشف کردم؟ - قربون نوه خوشگلم برم. بگو ببینم. - دایی‌اینا فردا نذری دارن. آخ‌جون. چقدر کیف می‌ده! حتماً کلی آدم میاد این‌جا. دلم لک زده برای بازی با یک حریف حسابی. - پسر گلم، مگه مریم نیست؟ اصلاً چرا با پسر گلین‌خانوم بازی نمی‌کنی؟ اسمش چی بود؟ - رضا - آره همین رضا. اتفاقاً خیلیم پسر خوبیه. لبخند شیطنت‌آمیزی زدم و رو کردم به بی‌بی. - همه رضاها خوبن. نه بی‌بی؟ بی‌بی همان‌طور که سرش پایین بود لبخندی زد و استکان کمرباریکی که چند قطره چای ته‌اش بود برداشت و توی نعلبکی خواباند. بعد هر دو را زیر شیر سماور گرفت و یک دور چرخاند و آبش را توی کاسه‌ای که زیر شیر بود ریخت. استکان را پر از چای تازه کرد و جلوی من گذاشت. - آره همه رضاها خوبن شیطون پسر. با لبخند تشکر کردم و تا آمدم چیزی بگویم خودش شروع کرد: «یادش به خیر! هر سال ظهر عاشورا توی خانه عزت‌الله‌خان غوغایی بود. دسته دسته جمعیت عزادار می‌اومدن پذیرایی می‌شدن و می‌رفتن و دوباره یک دسته دیگر. عزت‌الله‌خان سه تا پسر داشت.» - حتما یکیش همین آقارضا بود؟ بی‌بی صورتش را به صورتم چسباند و با دستی که دور کمرم انداخته بود فشارم داد. - چقدر تو بلایی! فکر کنم نصفت زیر زمینه. نه؟ صبر داشته باش. الان برات تعریف می‌کنم. دو تا گوش داشتم و چند تا گوش هم از دیوارهای اتاق بی‌بی قرض گرفتم و خیره شدم به لبان بی‌بی. - دو تا پسر بزرگتر چند سالی بود که ازدواج کرده بودن؛ ولی هنوز خدا بهشون بچه نداده بود. عباس پسر آخری بود که بیست و دو سه سال داشت و هنوز دختر دلخواهش را پیدا نکرده بود. همه می‌گفتن عزت‌الله‌خان دختر جمشیدخان، یکی از تجّار قم را براش نشون کرده؛ اما عباس زیر بار نمی‌رفت. توی محل چو افتاده بود عباس خودش کسی را زیر سر داره؛ ولی جرئت نمی‌کنه چیزی بگه. - مصطفی! کجا رفتی دایی؟ مگه نمی‌خواستی کمک کنی؟ آن‌چنان غرق صحبت بی‌بی شده بودم که صدای دایی را نمی‌شنیدم. دایی تقّه‌ای به پنجره سه لنگه زد. - مصطفی! اینجایی؟ بیا گل‌پسر. مانده بودم بین دوراهی. هم دلم پیش بی‌بی و قصه‌اش بود، هم می‌خواستم به دایی کمک کنم. بی‌بی دستی به پشتم زد. - بلند شو قشنگم. توی ثواب این نذری تو هم شریکی. امام‌رضا پشت و پناهت باشه. توی دلم گفتم: «بازم رضا!؟ چرا همه جای این خونه اسم رضا هست؟» - بقیه‌شو شب برام بگین. باشه؟ - می‌گم باشه. حالا تو برو کمک دایی. مریم و زن‌دایی مشغول شستن حیاط بودند. تا دایی مرا دید اشاره کرد به ماشینم که کنار دیوار آشپزخانه پارک کرده بودم. - دایی! بپر اون آجرا رو بیار. هیچ وقت نتوانستم روی حرف دایی، حرفی بزنم. تاوان این خجالت را هم چند بار داده‌ام. چه آن موقع که از ماشینم گذشتم چه در جوانی که ... بگذریم. با لب‌های آویزان رفتم سروقت ماشین. چهار تا آجر صندلی مسافر را برداشتم و بردم پیش دایی. آجرها را زمین نگذاشته، اشاره کرد آجرهای راننده را هم ببرم. هنوز تا کامل‌شدن اجاق خیلی مانده بود. سرم را زیر انداختم و سمت باقی‌مانده ماشین رفتم. یک آجر جای دنده بود و سه تا آجر که با شیب‌ ملایم روی دو آجر خوابیده گذاشته بودم کار ترمز و کلاج و گاز را می‌کرد. هر شش تا آجر را برداشتم و گذاشتم کنار اجاق. دایی دو تا سه‌دیواری کوچک درست کرد و کلّی هیزم تویش چپاند. - خب اینم از اجاق. دایی بپر دیگ‌ها را از پشت‌بوم بیار. از راه‌پله بالا رفتم و رسیدم به پشت‌بام کاه‌گلی خانه ما و دایی. دایی یک سقف کوتاه با حصیرهای چوبی کنار دیوار همسایه زده بود و دو تا دیگ بزرگ زیرش گذاشته بود. کنار دیگ یک لانه با چوب‌های ریز ساخته شده بود و دو تخم کوچک تویش بود. سرم را چرخاندم. دو یاکریم یا به قول بی‌بی «موسی‌تقی‌کو» کز کرده بودند کنار دیگ و نگاهشان مدام بین من و لانه می‌چرخید. ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. مصاحبه سرکار خانم اشرف پهلوانی قمی، کارشناس مامایی، نویسنده و پژوهشگر حوزه سلامت https://hawzahnews.com/xcsZg @AFKAREHOWZAVI
. مصاحبه سرکار خانم اشرف پهلوانی قمی، کارشناس مامایی، نویسنده و پژوهشگر حوزه سلامت؛ مولف کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی https://hawzahnews.com/xcsRZ @AFKAREHOWZAVI
سلام و احترام دوستان ارسال یادداشت‌ها به دیگران، بدون لینک کانال و اسم نویسنده جایز نیست. در مورد رمان "شیخون" هم فقط اعضای کانال می‌توانند مطالعه بفرمایند. در صورت تمایل می‌توانید لینک کانال را برای دوستانتان ارسال بفرمایید تا عضو کانال شوند. در غیر اینصورت ارسال این داستان به افراد غیر از کانال، اشکال شرعی دارد. ممنونم از همکاری‌تان.
کوچک‌ترین موکّل تاریخ نمی‌دانم یکی نیست این‌ نامادران را جمع کند. دیشب هم یکی‌شان آمده بود. مغرور و پرمدّعا. تازگی زیاد این چهره را می‌بینم. شاید محصولی از اختراع جدید پرفسور بالتازار باشد! همه یک شکل؛ مژه‌های سیاه پلاستیکی، بینی‌های نصف‌شده و لب‌های ورقلمبیده جگری. مدام پشت چشم نازک می‌کرد و این ور و آن ور می‌رفت. خواهرش هم بود نه با آن شکل و شمایل. سوار بر ویلچر با آه و ناله در حالی که به خود می‌پیچید وارد بخش شد. قبل از سلامی که باید می‌گفت و نگفت، مسکّن خواست. - بهم مسکّن بدید. دارم می‌میرم. نمی‌تونم. می‌خواستم بگویم وقتی این غلط را می‌کردی باید به فکر این زمان هم می‌بودی؛ اما زبانم نچرخید. - خانوم دارویی که شما خوردی برای ایجاد درد خوردی. مگه نه؟ مسکّن برای چی می‌خوای؟ - همه‌تون مثل همید. از اورژانس همش بهم چیز گفتن. شما وظیفته منو خوب کنی. باید بهم مسکّن بدی. دارم می‌میرم. خودش رفت روی تختی که برایش آماده کرده بودند و دو دقیقه بعد همراهش آمد. - لااقل بهش سرم بزنید. - سرم لازم نداره. سِیر سقط که شروع بشه مسکّن و سرم دردش را کم نمی‌کنه تا وقتی که بچه رو سقط کنه؛ اون موقع آروم می‌شه. همراه رفت و دو ثانیه بعد خود بیمار آمد. صورتش از درد بود یا خشم یا عمل زشتش، به سیاهی می‌زد. با چشم‌های سرخ‌شده‌اش زل زد و فریاد کشید. - چرا تمومش نمی‌کنید. به شما چه که من چکار کردم. باید بهم مسکّن بدید. دارم می‌میرم. حداقل یک سرم بهم بزنید. من هنوز روی حرف خودم بودم که سرم اثری ندارد؛ اما همکارم که مسئول بیمار بود بلند شد و برایش یک لیتر سرم زد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره همراهش آمد. - بیاید سرمو دربیارید می‌خواد راه بره. نمی‌تونه تحمل کنه. خشمم را قورت دادم و بالای سرش رفتم. - خانومی مگه شما خودت نگفتی سرم می‌خوای؟ منم گفتم سرم فایده نداره؛ یادته؟ - چقدر به آدم چیز می‎گید! مگه نمی‌بینید من دارم می‌میرم؟! پرونده‌اش را نگاه کردم. دهه شصتی بود. نزدیک چهل سال سن داشت؛ شاید آخرین فرصت بود برای داشتن تنها فرزندش؛ اما همین را هم از دست داده بود. شاید از کرده‌اش پشیمان بود که این‌طور موضع گرفته بود و هر حرفی را توهین به خود می‌دانست؛ حتی یک حرف معمولی در مورد تأثیر سرم بر درد. سرم را از دستش درآوردم. کمکش کردم که بنشیند. - اگه راه بِری، دردت قابل تحمل‌تر می‌شه. چند تا دونه خرما هم بخوری حالتو بهتر می‌کنه. اینها را به زن گفتم و در دلم چیزی دیگر: «چرا هیچ دادگاه و دادستانی متولّی بازستانی حق این کودک معصوم نیست؟ تا کی باید شاهد این همه قتل عمد، توسط نزدیک‌ترین افراد به مقتول باشیم؟ کاش وکیلی پیدا می‌شد و همه همّ و غم‌اش می‌شد احقاق حق کوچک‌ترین موکّل تاریخ.» https://eitaa.com/pahlevaniqomi
به لطف خدا و با همکاری نشر معارف، این امکان فراهم شد که کتاب «سپیددار» با تقدیم‌نامه و امضای نویسنده به دست کتاب‌دوستان برسد. قیمت پشت جلد: 75هزارتومان + هزینه پست پیشتاز، طبق تعرفه اداره پست. برای سفارش کتاب به ادمین کانال پیام بدهید: @Sarbaz_50m
همچنین می‌توانید نسخه الکترونیکی کتاب سپیددار را از برنامه فیدیبو دریافت بفرمایید.
دیگر: فصل اول و دوم کتاب سپیددار را توی کانال برایتان می‌گذارم. امیدوارم از خواندن این کتاب لذت ببرید. نظرات و پیشنهادات شما قطعا برای ادامه مسیر راهگشاست. منتظر پیام‌هایتان هستم.
رقص لیلی - چچقدر گگرمه! گونه‌هایش گل انداخته بود. فشار‌ش را گرفتم، هفده بود. دستور داشت اگر فشارش بالای شانزده برود، دارو بگیرد. دارو را توی سرنگ کشیدم و شروع کردم به تزریق آهسته داخل آنژیوکت سبز رنگی که روی دستش بود. - آآمپول چیه؟ زنی بیست و هفت هشت ساله بود، با قد و قواره‌ای متوسط و پوستی گندمی. روسری ارغوانی‌اش شل شده بود و روی یکی از چشمان درشتش را گرفته بود. دست‌هایش از مچ پیچ خورده بودند و مدام توی هوا می‌چرخیدند. بینی قلمی‌اش را چروکی داد. - ببرای ببچچم ضضرر نداره؟ با دستم روسری‌اش را عقب کشیدم و پاسخ دادم: «برای فشارته. نه نگران نباش.» - به منم تو حاملگی اولم زدن. فشارم خیلی بالا رفته بود. می‌گفتن مسمومیت بارداریه. سرم را به طرف صدا چرخاندم. بیمار تخت بغل بود. به کمکم آمده بود تا خیال لیلی را راحت کند. لبخندی را به چشم‌های قرمز نیمه‌بازش هدیه کردم. تمام روز را درد کشیده بود. هنوز هم زمان زیادی مانده بود تا زمان تولد نوزادش. - دودوسش دادارم. نگاهم به نگاهش قفل شد. اگر هم نگفته بود، از برق چشم‌هایش معلوم بود. حرف بچه که ‌شد، دست راستش به تکاپوی مضاعف افتاد. با نوک انگشت، دستی به شکمش کشید. به مهتابی بالای سرش خیره شد و لب‌خندی عریض، صورت استخوانی‌اش را پر کرد. توی سالن، صدای پچ‌پچ ‌آمد. گوش تیز کردم. دو نفر با هم بحث می‌کردند؛ سرِ نفر سوم! یکی مخالف بود و دیگری موافق. - آخه یکی نیس بهش بگه بدبختی خودت کمه که یه بچه بی‌گناهم بدبخت کردی. آخه تو دست و پا داری؟ - این چه حرفیه اینم آدمه. حق داره؛ دلش می‌خواد لذّت مادر شدنو بچشه. خودم را به همکارانم رساندم. صدایم را صاف کردم و رفتم بالای منبر! - در قرآن هم به این حق زن اشاره شده.1 هر کس فکر می‌کنه زرنگی کرده دیرتر و کمتر بچه‌دار شده، در واقع سر خودش کلاه گذاشته؛ حق خودش را پایمال کرده؛ چه حقی بالاتر از حق شیرین در آغوش گرفتن فرزند؟ مخالف، مخالف بود. حرف خودش را می‌زد. - اصلاً چه جور می‌خواد بچه‌داری کنه؟ من می‌دونم؛ یا می‌کُشَتش یا از همون بچگیش باید بشه عصای دستش. بی‌راه نمی‌گفت. اگر تمام شب بالای سرش نبودم، شاید نظرش را تأیید می‌کردم. همکارم مثل من، مجنونی لیلی را ندیده بود. سرک کشیدم توی اتاق و زیر چشمی نگاهش کردم. همچنان به ماه آسمان اتاق لبخند می‌زد. - می‌شه خواهرش بیاد پیشش؟ - آره بگو بیاد. خدمات اتاق معاینه بود که اجازه می‌گرفت. خواهرش هیچ شباهتی به خودش نداشت. توصیه‌های لازم را به خواهر کردم. بیست دقیقه بعد دوباره فشارش را گرفتم. پایین آمده بود. - بهش آب بدم؟ - آره مشکلی نداره. از هر جرعه‌ای که با کمک خواهر می‌نوشید، چند قطره‌ای به معده می‌رسید. مابقی از لب‌های همیشه خندانش شُرّه می‌کردند و در گودی یقه پنهان می‌شدند. آبش که تمام شد با زبان خودش «سلام‌برحسین»‌ی گفت، با صلابت‌تر از همه سلام‌ها. رو کرد به من. - اامام ححسینو دودوست دادارم. ااسم بچچمم ممحممد ححسینه. عشق را از لابه‌لای حرف‌های بریده‌اش با تمام وجود حس کردم؛ اما خودش هم گفت: «ععشقمه» در فکر حرف‌های موافق و مخالف بودم. گویا خواهرش فکرم را خواند. - دست راستش خوب بود. باهاش همه کار می‌کرد. تو بارداری بدتر شد. سی و چهار هفته‌س هر روز میرم پیشش و کاراشو می‌کنم. ایشالّاه محمد حسین به دنیا بیاد دستشم بهتر شه. اسم لیلی‌اش که آمد لبخند بی‌صدایش تبدیل شد به خنده‌های ریزی که هر چند ثانیه تکرار می‌شد. - ممحممد ححسین! ببدون ععشقم اواومدم با ععشقم می‌رم. اسمش را که می‌برد مثل این بود که آب‌نباتی ترش در دهانش مزه‌مزه می‌کرد. آب از لب و لوشه‌اش راه افتاده بود؛ اما همچنان ذکر می‌گفت. یک دور تسبیح که محمد حسینش را صدا زد، آرام گرفت. دو ساعت از نیمه شب گذشته بود. با لبی خندان، خوابید. تمام مدت برای مسمومیت حاملگی‌اش سرم‌سولفات2 می‌گرفت. دارو، بدنش را بی‌آب کرده بود. دو باری به جای خواهر خوابیده‌اش آب به دهان و یقه‌اش رساندم. می‌خورد و دوباره با لبخند می‌خوابید. نزدیک طلوع آفتاب بود که دوباره صورتش گل انداخت. فشارش بالا رفته بود و قصد پایین آمدن نداشت. به دکتر که گفتم صلاح را در ختم بارداری اورژانسی و سزارین دید. یاد پیش‌بینی‌اش افتادم. هنوز شش هفته تا زمان تولد معمولی مانده بود؛ اما او خوشحال بود که با عشقش از بیمارستان می‌رود. مراحل آماده شدن لیلی برای اتاق عمل، با خنده‌های ریز و ذکر همراه بود. اشک گرم، جایگزین خنده لب‌ها شد. اشکی که از هرلبخندی شیرین‌تر بود. دست‌هایش، بی‌تاب‌تر از همیشه رو به آسمان، منتظر بارش رحمتی الهی بود؛ رحمت در آغوش گرفتن فرزند. 1. سوره بقره. آیه233. طباطبایی، المیزان، ج2، ص241. مکارم شیرازی، نمونه، ج2، ص186. پهلوانی قمی، سلامت مادر و کودک، ص105. 2. دارویی که برای درمان مسمومیت بارداری تزریق می‌شود. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل‌ مادر - محمدطاهام امسال کلاس اوّل می‌ره. نمی‌دونی چقدر خوشحاله. از راه که می‌رسه کیفش رو خالی می‌کنه وسط سالن و شروع می‌کنه به حرف زدن از درس امروز و خانوم معلمش چی گفته و با دوستاش چه بازی‌ای کرده. زهراخانوم! اصلا فکر نمی‌کردم بچه‌م اینقدر مدرسه رو دوست داشته باشه. مادر محمدطاها نشسته بود روی زیرانداز کوچکی و تکیه داده بود به نرده‌های آلاچیق و با آب و تاب از پسرش و رفتن به مدرسه تعریف می‌کرد و زن جوان روبرویش زل زده بود به چشم‌های میشی‌اش و با هر کلام او، لب و لوشه‌اش بیشتر آویزان می‌شد. - یک... دو... سه ... صدای چند کودک از فاصله ده پانزده متری می‌آمد که دختر کوچکی را روی تاب هل می‌دادند و کش‌دار و بلند می‌شمردند. زن گوشش به بچه‌ها بود و نگاهش به مادرمحمدطاها. یک‌دفعه از دور پسر بچه سفید و تپلی دوید سمت آن‌ها. - چی شده عزیزم؟ گرسنته؟ می‌خوای بهت لقمه بدم؟ گربه‌ کوچکی کز کرده بود کنار آلاچیق و ضعیف میومیو می‌کرد. مادرمحمدطاها لقمه‌ای از کیفش درآورد و یک تکه‌اش را جلوی گربه انداخت. گربه میویی کرد و دور شد. زهراخانم خیره شده بود به محمدطاها که با ولع لقمه را گاز می‌زد و با هر قربان‌صدقه مادرمحمدطاها، حوض چشمانش پرآب‌تر شد. بالاخره حوض سرریز کرد و دو قطره اشک روی گونه‌هایش غلتید. مادرمحمدطاها نگاهش به او افتاد. محکم زد روی دستش و با چشمان گشادشده پرسید: «اِوا خدا مرگم بده. خواهر چی شد یهو؟ حرف بدی زدم؟» زهراخانم به خودش آمد. لبخند کمرنگی زد و با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد. آب بینی‌اش را بالا کشید و با آه بزرگی شروع کرد به صحبت: «منم هفت‌ سال پیش حامله بود. بچه‌م بیست و سه هفته بود. یک نوک‌پا به دنیا آمد و رفت. دست خودم نیست. از اول مهر هر چی بچه مدرسه‌ای می‌بینم یاد چشمان بسته بچه‌م میفتم و دوباره غصه عالم می‌ریزه توی دلم. چقدر دلم براش تنگ شده! اسمشو گذاشته بودیم محمد. اگر محمدم زنده بود...» از ته دل نفسی کشید. دو زانویش را بغل گرفت و شروع کرد به گریه‌کردن. با صدای دیرینگ، نگاهم به گوشی افتاد. «کوچک‌ترین شهید غزه» عکس کودک هفت‌روزه‌ای بود که در پارچه سبزرنگی پیچیده شده و آرام خوابیده بود. همه عالم غصه‌دار نبیله بودند و من بیشتر نگران دل مادرش. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
#شیخون فصل اول قسمت ششم دویدم سمت اتاق بی‌بی تا چیزی که شنیده بودم برایش تعریف کنم. بی‌بی کنار سماور
مامان‌فاطمه پلو را با زعفران‌های دم کرده توی قابلمه قاطی ‌کرد و کنار بابا مشغول زعفرانی‌کردن پلوهای نذری شد. محو تماشای بابا و مامان و سرعت عملشان بودم که صدای جیغ زن‌دایی بلند شد. یک لحظه آن جمعیت بیست سی نفری سکوت کردند و تنها رادیوی همیشه روشن دایی بود که از پشت پنجره فریاد می‌کشید: «علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید آژیر قرمز...» دست مریم را گرفتم و همراه بقیه دویدیم سمت زیرزمین کوچکی که زیر دواتاقی ما بود. مامان من را گرفت توی بغلش و همان‌طور که با غیظ دندانش را روی چادرش می‌سایید، مرا هم فشار می‌داد. هنوز همه جاگیر نشده بودند که صدای مهیبی خانه را لرزاند و به دنبالش جیرینگ جیرینگ شیشه‌های چسب‌خورده اتاق‌ها بود که تمامی نداشت. مامان فریاد کشید: «بشین زمین.» بی‌اختیار چمباتمه زدم و سرم را بین دو دستم گرفتم. نگاهم به پاهای مامان افتاد که مثل بید می‌لرزید. چند دقیقه بعد رادیو اعلام وضعیت سفید کرد؛ اما نه در خانه ما. هنوز بساط دیگ پلوقیمه نذری وسط حیاط بود که مامان مشغول جمع کردن وسایلمان شد. ادامه دارد.
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
#شیخون فصل اول قسمت ششم دویدم سمت اتاق بی‌بی تا چیزی که شنیده بودم برایش تعریف کنم. بی‌بی کنار سماور
قسمت هفتم پاورچین جوری که یاکریم‌ها بلند نشوند از کنارشان رد شدم و دست‌هایم را دو طرف دیگ گذاشتم. «یاعلی» سنگین‌تر از این حرف‌ها بود. دوباره «یاعلی» گفتم و هر چه زور داشتم توی دو دستم جمع کردم؛ افاقه نکرد. از پشت‌بام سرک کشیدم. دایی داشت به هیزم‌ها ور می‌رفت. - دایی اینارو چه‌جور بیارم پایین؟ خیلی سنگینن. دایی که انگار تازه یاد بزرگی و سنگینی دیگ‌ها افتاده بود روی دستش زد و به طرف راه‌پله حرکت کرد. هنوز چند پله‌ای تا پشت‌بام فاصله داشت که صدای وحشتناکی از دور شنیده شد و دود غلیظی آسمان را پر کرد. جستی زدم و بین دیوار و دیگ پناه گرفتم. نگاهم به یاکریم‌ها افتاد که توی هم فرورفته بودند. - کجا رو زدن؟ شما خوبین؟ بیاییم کمک؟ زن‌دایی بدون این‌که منتظر جواب باشد با مریم دویدند بالا. یاکریم‌ها بالاخره از جایشان بلند شدند و غرغرکنان به طرف دیگر پشت‌بام رفتند. - دایی حواست به لونه یاکریما باشه. هر کدام یک طرف دیگ را گرفتیم و با هر سختی بود دو دیگ را به حیاط بردیم. - میخواین همین امشب قیمه رو درست کنیم؟ وضع خرابه. پشت هم بمب می‌ریزن. - نه بذاریم فاطی خانوم و احمدآقام برسن. قول داده بودن برای نذری بیان. حیفه نباشن. حیاط حسابی تمیز شده بود. بوی آب و خاک را خیلی دوست داشتم. یاد روزی ‌افتادم که زیر نم‌نم باران با مامان و بابا رفتیم حرم. چه صفایی داشت! مامان دست‌هایش را رو به ایوان آینه گرفت و پشت سرهم دعا کرد. بعد رو کرد به من. - قربون پسر قشنگم برم. دستاتو بگیر بالا و هر چی دلت می‌خواد از خدا بخواه. زیر آسمونی که درهای رحمتش باز شده، ایشالّا دعا مستجابه. دست‌هایم را بالا گرفتم و تنها یک چیز از خدا خواستم و آن دعا هم هنوز مستجاب نشده بود. نمی‌دانم دعای من قاطی دعاها گم شده بود یا خدا گذاشته بود سر فرصت بخواند و مفصّل جوابش را بدهد. هر چه بود مشکلم با مریم هنوز حل نشده بود. نگاهی به مریم کردم. لب حوض نشسته بود و با موهای طلایی‌اش ور می‌رفت. تا نگاه مرا دید رویش را برگرداند و دوید سمت اتاق. اصلاً حوصله نازکشی نداشتم. با لب‌های آویزان رفتم پیش بی‌بی. دو تا تشک پنبه‌ای پر از گل‌های ریز وسط اتاق افتاده بود. آن‌شب آن‌قدر خسته بودم که دراز نکشیده از هوش رفتم. صبح آفتاب خودش را به بالای پشت‌بام رسانده بود که از خواب بیدار شدم. اثری از بی‌بی و رختخوابش نبود. از پنجره سرک کشیدم. شعله زرد رنگی از سروکول دیگ بالا می‌رفت. بوی قیمه فضا را پر کرده بود. دلم ضعف رفت. دویدم سمت حیاط. چند نفر از همسایه‌ها هم برای کمک آمده بودند. مریم هم کنار باغچه نشسته و زل زده بود به دیگ و بخارهای خوشبویش. رفتم آشپزخانه و همانطور سرپا چند لقمه نان و پنیر خوردم و دلم را با وعده نذری خوشمزه راضی کردم. از آشپزخانه بیرون را دید زدم. هنوز مریم لب باغچه نشسته بود. نزدیک رفتم. - مریم میای دوز بازی؟ بدون این‌که سرش را بلند کند دستش را دراز کرد و چند سنگریزه از باغچه برداشت. - بیا ببین اینا خوبه؟ لبخندی زدم و دو دستم را جلوی مریم گرفتم. مریم سنگریزه‌ها را توی دستم ریخت و از جا بلند شد و رفت کنار محل پارک ماشینم که الان فقط خاکه‌های آجرش مانده بود. رفتم کنارش نشستم و با یک تکه آجر شکسته، روی موزائیک کف حیاط چند خط کشیدم و مشغول بازی شدیم. دو سه دست که مریم را بردم دلم خنک شد. مریم به طمع انتقام دوباره شروع کرد به بازی. یک دفعه بوی اسفند و سروصدای دایی و بی‌بی از دم در حیاط بلند شد. هر دو دویدیم سمت در. - اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد - خدا رو شکر که اومدین. بیاین که جاتون خیلی خالی بود. پریدم توی بغل مامان و چسبیدم به قلبش. چشم‌هایم را بستم و بینی‌ام را پر کردم از عطر گل نرگس که خاص مامان‌فاطمه بود. - عزیزم چقدر دلم برات تنگ شده بود. قربون قدت برم. - خوبی پسرم؟ مرد شدی ماشالّا. بازم می‌ری توی بغل مامانت. بیا اینو از دستم بگیر. از آغوش مامان پایین آمدم و دبّه بزرگ ماست را از دست بابا گرفتم و از بین جمعیت زیگزاکی رد شدم. دبّه را توی یخچال جا دادم و سریع برگشتم؛ ولی کار از کار گذشته بود. - یک کفگیر توی این بریز. بابااحمد یک کفگیر پلو توی قابلمه دست مامان ریخت. - آقا احمد این قابلمه رو هم پر می‌کنی؟ - دستت درد نکنه بی‌زحمت اینم پر کن.
سلام این قسمت هفتم شیخون برای دوستانی که هر هفته منتظر قسمت جدیدش هستند. ریپلای زدم که قبلی را هم یک نگاه بیاندازید.
یک پیشنهاد جالب و خاص هم دارم که ان‌شاالله فردا شب برایتان توضیح می‌دهم. امشب شیفتم و فردا صبح هم کلاس دارم. فکر نکنم زودتر از فرداشب بتوانم خدمت برسم.