eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
451 دنبال‌کننده
140 عکس
42 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز عصر بعد از ارسال قسمت هفتم شیخون و یادآوری مصطفی از زیارت زیر باران، دلم هوای حرم کرد. آسمان کم‌کم به هم پیچید و نم‌نم باران و ... ان‌شاالله خدا قبول کند برای همه سپیدداری‌ها دعا کردم درست روبروی حرم و زیر نم‌نم باران. ان‌شاالله حاجت روا باشید.
سلام امام زمانم تسلیت😭
پیشنهاد را میگذارم برای فرصت دیگر که حال دلمان خوب باشد.
این ۱۰ روز آن‌قدر خبرهای تکان‌دهنده از وحشی‌گری‌های صهیونیست‌ها دیدیم و شنیدیم که باورمان نمی‌شد قساوتی بالاتر از این‌هم باشد؛ اما امشب به نهایت رساندند. خبرنگار الجزیره گزارش داده رژیم صهیونیستی در حمله به بیمارستان المعمدانی از نوع خاصی بمب استفاده کرده که قادر به ایجاد هزاران ترکش است. تصور کنید هر کدام از این ترکش‌ها گلوی چند کودک را دریده است.😭 کوه صبر و آرامش هم که باشی از دیدن این صحنه‌ها خونت به جوش می‌آید. به نظرتان حال مولایمان چطور است؟
بوی ظهور می‌آید. مدام به این فکر می‌کنم که چه کنیم اگر روزی مثل همان پانزدهم مهر بیاید و یکهو شما در آن طرف عالم ندای «هل من ناصر ینصرنی» سر دهید و «انا المهدی» و ما این‌طرف مشغول اثبات آزادی‌مان باشیم با برداشتن تکه‌ای روسری؟ فقط لاف می‌زنیم. مدام دم از سربازی و زمینه‌سازی ظهور می‌زنیم؛ ولی هنوز در چم و خم همان هفده رکعت نماز شبانه‌روزمان مانده‌ایم. کنار گود نشسته‌ایم و مدام برای میان‌گودیان سلام وصلوات می‌فرستیم. مولای من! این روزها دل هر انسانی دردمند است و دل شما حتماً دریایی از خون. مسلمان شیعه و سنی ندارد. همه با هم شهادت داده‌اند به یگانگی خدا و رسالت رسولش. شما رحمت محضید. همانند جدّتان رحمةٌللعالمین‌اید. طاقت خیلی‌ها طاق شد. شما را نمی‌دانم. اهل قم، همان نیمه‌شب پناه بردند به محل امن شهر. همان‌جایی که تجربه چند قرن دارد در آرام کردن دل‌ها؛ دلی که طغیان کرده و آرام و قرار ندارد. هر روز یک خبر، یک عکس، یک فیلم. هر کدام فجیع‌تر از دیگری و منِ مادر، مدام ذهن کنکاش‌گرم مقایسه می‌کند بین آن‌چه در دور و بر می‌بینم با آن‌چه که کمی دورتر در حال وقوع است. نمی‌دانم لحظه‌ای که شیربچه‌ای برای برادرش شهادتین می‌خواند چطور تحمل کردید؟ یا دیدن مادری که «فی قَرارٍ مَکین»ش نیم وجب انسان آرمیده است و منتظر اذن است برای رهاشدن؛ اما نه به این زودی، نه با گلوله، نه با دریده شدن رحم مادرش. عجب صبری خدا دارد! یا کودکی که سر بر گریبان غرق به خون مادرش گذاشته و از او طلب مهر می‌کند را چطور دیدید و تاب آوردید؟ مادری که چنددقیقه‌ای است فرزندش را به خدا سپرده و دست بر دست فرشته‌ای به آسمان‌ها می‌رود. یا چطور شنیدید و صبر کردید بر فریاد مادری که هنوز در نفاس کودکی است که دست بر دست خدا داده و رفته است؟ عجب صبری دارید مولای من! آجرک الله یا صاحب‌الزمان برای ظهور ما دعاکن وگرنه تو هستی؛ ماییم که غایبیم. دعا کن به خودآییم. بوی ظهور می‌آید. «اللّهمَّ عَجِّل لِولیّکَ الفَرَج وَ العافیةَ وَ النَّصر وَاجعَلنا مِن خَیرِ اَعوانِه و اَنصارِه» https://eitaa.com/pahlevaniqomi
یکی دو هفته‌ای است طوفان‌الاقصی دنیا را کن‌فیکون کرده؛ اما بیمارستان ما با وجود درختان بید سر به فلک کشیده‌ای که دورتا دور محوطه‌اش هست، بیدی نبود که با این طوفان‌ها بلرزد. مدافعین سلامت، پای همان بیدها راهپیمایی کردند و هم انزجار خود را از قتل‌عام مسلمانان بی‌گناه نشان دادند و هم اعلام آمادگی کردند برای دفاع مقدسی دیگر؛ هر چند که مردم، دوران سخت کرونا و جان‌فشانی مدافعین سلامت را به باد فراموشی سپرده‌اند؛ اما جهاد هم‌چنان ادامه دارد. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
مادران مدافع - مامانی! می‌خوای بری، بیدارم کنیا. می‌خوام باهات خدافظی کنم. چشم‌هایم چسب خورده بود! آن قدر چشم‌هایم را مالیدم تا باز شدند. همه جا تاریک بود. نگاهی به ساعت گوشی انداختم، پنج بود. محمدعلی صورت بارانی‌اش را به صورتم چسباند و حرفش را تکرار کرد. محکم در آغوشش گرفتم. - آی مامان له شدم. دهانم را به گوش محمدعلی چسباندم و جوری که بقیه بیدار نشوند پرسیدم: «مرد کوچک من، برای چی گریه کرده؟» آب بینی‌اش را بالا کشید. - می‌خوام باهات خدافظی کنم. - خب این‌که گریه نداره. بلند شو بریم توی سالن. هم نماز می‌خونیم، هم یک صبحونه مامان‌پسری با هم می‌خوریم. خوبه؟ سرش را به نشانه تأیید تکان داد و پرید توی بغلم. - اول نماز بخونیم، بعد صبحونه. قبوله؟ پسر هشت ساله من، یکی دو سالی بود تا صدای مؤذن بلند می‌شد، انگشتر عقیق سرخش را که هدیه‌ی اولین نماز کاملش بود به دست می‌کرد، کنارم می‌ایستاد و مردانه تکبیرة‌الاحرام می‌گفت؛ اما آن روز... - نه می‌خوام پیش شما باشم. کنار سجاده‌ی من، زیر پتوی آبی آسمانی‌اش وول می‌خورد و زیرچشمی منتظر بود. تا سلام آخر را دادم، چسبید به من. بغلش کردم و همراه هم رفتیم آشپزخانه و با تابه پر از نیمرو برگشتیم. سفره را بر میز ترجیح دادم. وسط سالن کنار سفره دراز کشید. سرش را روی پایم گذاشت و اشک‌هایش را با لباس من پاک کرد و پقّی زد زیر خنده. خودش از کارش خنده‌اش گرفته بود. صبحانه را که خوردیم دستی به سرش کشیدم. - خب بخواب دیگه خوشگلم. خواستم برم بیدارت می‌کنم. - نه خوابم نمی‌بره. دوباره شروع کرد به گلوله گلوله اشک ریختن. - می‌خوای برات داستان بخونم. - اوهوم خواندن کتاب قصه‌ای که عشق مادرانه را به زیبایی به تصویر کشیده بود تا ساعت شش و نیم طول کشید. باید می‌رفتم. - خب چطور بود؟ چی ازش یاد گرفتی؟ - هیچی! پسرم «مادر» می‌خواست؛ نه قصه‌اش را. توی بغل گرفتم و تا می‌توانستم چلاندمش. با چشم‎‌های مشکی درشتش زل زد به من. - مُهر بزن مامانی. یک بوسه آبدار از لپ برجسته هلویی‌اش کردم و دستم را چهار گوشه‌ی سینه‌اش گذاشتم. - محمد... علی... فاطمه... حسن وسط سینه مال حسین بود. حسین را محکم‌تر، وسط قلبش نقش کردم. مُهر پنج‌تَن همان چیزی بود که از مادر داشتم. در کودکی از آن آرامش گرفته بودم و الان که مادر بودم برای فرزندانم می‌زدم و می‌سپردمشان به اهل‌بیت. مُهر زده شد و بوسه و خداحافظی. - خدافظ... خدافظ... خدافظ به یک‌بار قناعت نکرد. توی راه‌پله، دم در؛ حتی موقعی که چند‌متری از خانه دور شده بودم، صدای خداحافظی‌اش می‌آمد. برگشتم. پنجره‌ی اتاقش باز بود و تنه‌اش تا نیمه بیرون. توی کوچه پرنده پرنمی‌زد. در مسیر بیمارستان به تعداد انگشتان دست آدم نبود. بغض گلویم را فشار می‌داد. دلم آتش گرفته بود، برای پسرم، برای خودم، برای همه‌ی مدافعین سلامت و بیش‌تر از همه برای مادران مدافع. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
یادتان هست در مورد پیشنهاد جالب صحبت کردم. شاید بهتر بود اسمش را می‌گذاشتم نظرسنجی در مورد پیشنهاداتم. توی ذهنم دو برنامه جداگانه دارم، هر دو آموزشی. یکی در مورد احکام آن هم با قالب متفاوت، که هیچ جایی جز این‌جا پیدا نمی‌شه و یکی هم نویسندگی که آن هم خاص است و هر کدام از نکات با تجارب عجیب و غریب من از مسیر نوشتنم همراه است. حالا این دو پیشنهاد و این شما عزیزان. تا یک هفته فرصت دارید که نظرتان را به آی‌دی ادمین‌‌ها یا به صورت ناشناس به این لینک ارسال بفرمایید https://gkite.ir/es/9407981 و ان‌شاالله از هفته آینده پیشنهاد برتر را پیش می‌گیریم.
♦️معمای آن‌وری! این موجود کوچک نیم‌سانتی که توی ساک حاملگی لم داده، هنوز خلقتش تمام نشده، خانه و زندگی‌اش را رها کرد و سقط شد. با وجود این مادرش باید تمام اعمال عبادی‌اش را انجام دهد. می‌دانید چرا؟ پیشنهاد می‌کنم اول خودتان فکر کنید، بعد اگر نتوانستید از بزرگترهای خانواده بپرسید، اگر باز هم به نتیجه نرسیدید جواب را در لینک زیر مشاهده بفرمایید: https://eitaa.com/moammaonvari/14
این نمونه‌ای از قالب متفاوت است که برای آموزش احکام گفتم. حالا دست بجنبانید که طالبان آموزش نویسندگی جلو زدند. تا شنبه هفته دیگر فرصت دارید که انتخاب کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز به برکت میلاد پرنور ابالمهدی «ع» یک روز جذاب بود. زودتر از بیدار شدن آفتاب، طلوع کردم و «معمای آن‌وری» را نوشتم و یکی دو ساعت بعد از رفتن بچه‌ها زدم بیرون به مقصد پارک دلبری. این اسم را مامان و خاله‌ رویش گذاشته‌اند. یک جای سرسبز و دنج کنار کاخ شهرداری که چند سالی است کرسی حکمرانی‌اش‌ را به شهردار دیگری داده است؛ از همان کرسی‌هایی که به هیچ کس تا به حال وفا نکرده است. پیاده تا پارک، نیم ساعت بیشتر نبود؛ اما برنامه مامان و خاله فقط پیاده‌روی نبود. باید هر روز صبح، اول بدمینتون بازی کنند و بعد هم با وسایل ورزشی پارک که دور و برش قو هم نمی‌پرید کلی کشتی بگیرند و بعد بنشینند کناری و سیبی آب‌دار قرچ قروچ گاز بزنند تا کمی حال نرفته‌شان برگردد. من هم امروز با آن‌ها همراه شدم و مدام مامان‌جان به خاله‌جان در مورد من و وقتم می‌گفتند که «بچه‌م هر لحظه‌ش دو قرون میارزه و باید زودتر برگرده خونه» حالا نمی‌دانم این جمله تعریف بود یا چیز دیگری! وقتی خسته؛ اما قبراق و سرحال از پارک برمی‌گشتیم به عادت نویسندگان که مدام به زمین و آسمان چشم می‌دوزند و دنبال سوژه‌ای می‌گردند، چشمم به آسمان آبی افتاد. پرچم فلسطین بر فراز شهرداری شهر کریمه اهل‌بیت برافراشته شده بود و با نسیم باد به آن سو و آن سو می‌رفت و من در دلم آرزو کردم به زودی پرچم ایران هم بر فراز قدس عزیز، امید اسلام و مسلمین برافراشته شود. ان‌شاالله
♦️معمای این‌وری! برداشت شما از این عکس چیست؟ وقتی حسابی فکر کردید بعد این لینک را ببینید و برداشتتان را با جواب مورد نظر من مقایسه کنید. کسی که بتواند حدس بزند؛ حتماً نابغه است. قدر خودتان را بدانید. https://eitaa.com/moammaonvari/10
♦️معمای آن‌وری! این نوزاد تازه متولدشده را که می‌بینید، چشم‌هایش بازنشده ملچ‌ملوچ‌کنان شروع کرده به ‌خوردن دست‌هایش. مادرش روی تخت کمی آن‌طرف‌تر دارد نماز ظهر و عصرش را می‌خواند. چرا؟ مگر ممکن است؟ اول کمی خودتان فکر کنید؛ حتی از عموگوگل هم استفاده کنید بهتر از لقمه آماده است. اگر جواب را پیدا نکردید می‌توانید در لینک زیر ببینید: https://eitaa.com/moammaonvari/9 با ارسال این پیام به دیگران، ان‌شاالله در ثواب نشر علوم دینی شریک خواهید شد. ✅عضو کانال سپیددار شوید: https://eitaa.com/pahlevaniqomi
✅دو نمونه آموزش نویسندگی و احکام برایتان گذاشتم. خیلی وقتی نمانده. لطفا نظرتان را هم در مورد انتخاب بین این دو گزینه، هم در مورد کیفیت پیام‌های ارسال‌شده، به لینک ناشناس بفرستید: https://gkite.ir/es/9407981
همسایه سایه‌ات به سرم مستدام باد. لطفت همیشه زخم مرا التیام داد. وقتی انیس لحظه‌ی تنهایی‌ام توئی. تنها دلیل این‌که من اینجایی‌ام توئی. هر شب دلم قدم به قدم می‌کشد مرا بی اختیار سمت حرم می‌کشد مرا. ما در کنار دختر موسی نشسته‌ایم. عمریست محو او به تماشا نشسته‌ایم. اینجا کویر داغ و نمک زار شور نیست. ما روبروی پهنه‌ی دریا نشسته‌ایم. قم سال‌هاست با نفسش زنده مانده‌است. باور کنید پیش مسیحا نشسته‌ایم. بوی مدینه می وزد از شهر ما، بیا. ما در جوار حضرت زهرا نشسته‌ایم.
السلام‌ علیک یا فاطمة المعصومه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️معمای این‌وری! در نظرسنجی، خیلی از پیام‌ها از طرف افرادی است که می‌خواهند نویسنده شوند. به قول یکی از همکارانم «خب که چی؟» نویسنده بشوید که چه بشود؟ چرا مثل بقیه مردم، از همان کلمات متداول کوچه و بازار استفاده نمی‌کنید؟ 🔹اگر جواب قانع کننده‌ای برای این سؤال دارید، حتماً برای من و دوستانتان در لینک ناشناس بنویسید. 🔹اگر هم فقط جوگیر شدید و گفتید: «سنگ مفت، گنجشک مفت. ما هم یک سنگی بیاندازیم؛ شاید نویسنده شدیم» بهتر است جواب من را ببینید: https://eitaa.com/moammaonvari/15 شاید من، شما و احساساتتان را بهتر از خودتان بشناسم.
📨 📝 متن پیام : اگرنویسنده بشی یادمیگیری رازهای مگوی ذهنتو روی کاغذ بریزی و بعدبریزیشون توآب روان انگارکه آب از آب تکون نخورده. اگرنویسنده بشی میتونی بایه عالمه کلمه ی خوشگل حس و حالتوبه مخاطبت انتقال بدی. اگرنویسنده بشی یادمیگیری همه مشکلاتتوبانوشتن بیان کنی و راهی براشون پیدا کنی. پس نویسنده شو😊 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🗓 = 1402/8/5 🆔 @gkite_ir 🌐 https://gkite.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا