eitaa logo
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
608 دنبال‌کننده
293 عکس
35 ویدیو
6 فایل
♦️ آموزش تخصصی شعر و نویسندگی ✒️📚 💌 پرواز در دنیای ادبیات گروه همراهان پاک‌نویس: https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa ارتباط با ادمین: @fateme_imani_62 وبگاه؛ fatemeimani.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
📌 یادداشت جدیدم را در لینک زیر بخوانید: « تفکر نقادانه با این ۳ گام آغاز می‌شود » #مقاله #معرفی_ک
اگه یادتون باشه توی پستی که ریپلای کردم، آدرس یادداشتی بود که درباره‌ی یک کتاب مفید نوشته‌بودم: کتاب «هنر تفکر راهبردی» تفکر و زندگی بهتر در ۲۵ هفته اولین گام‌ها برای «متفکر نقاد شدن» مدت‌هاست تصمیم دارم این تمرین‌ها رو شروع کنم و هر هفته رو به یک تمرین اختصاص بدم. به نظرم الان بهترین فرصت برای شروعه. 👌 @paknewis .
اگر موافقید یه علامت ✅ برام بفرستید تا باهم شروع کنیم. حالا برنامه چیه؟ تصمیم دارم هر تمرین رو به مدت یک هفته انجام بدم و در یادداشت‌های روزانه‌م تجربه‌ی خودم رو ثبت کنم. یعنی در یادداشتی که هرشب اینجا میذارم، توضیحی یا اشاره‌ای داشته باشم به انجام تمرین و تجربه‌ی جدیدی که کسب کردم. اگر شما هم موافقید از همین امروز دست به کار شیم. «یاعلی» @paknewis .
هدایت شده از شعر و ادبیات چامه
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها ، ١ اردیبهشت، بزرگداشت @chaame 🪐
«تفکر آشفته اولین قدم به سوی زندگی آشفته است.» (ناشناس)
هفته‌ی اول: «تفکرتان را واضح سازید.» @paknewis
✅ دستورالعمل هفته‌ی اول: «تفکرتان را واضح سازید» برای روشن‌شدن مسأله، لطفاً دو صفحه‌ی بالا را بخوانید. @paknewis .
📌راهبرد‌هایی برای شفاف‌سازی تفکرتان: ۱.نکته‌ها را یکی یکی بیان کنید. ۲.منظورتان را با جزئیات شرح دهید. ۳.در مورد تفکرتان مثال‌هایی عینی از زندگی بیاورید. ۴.با استفاده از قیاس و تشبیه به دیگران کمک کنید تا اندیشه‌های شما را به چیزهایی که از پیش می‌دانند پیوند بزنند. مثال: تفکر انتقادی مثل پیاز است. لایه‌های بسیاری دارد. درست در همان لحظه‌ای که خیال می‌کنید اساساً آن را فهمیده‌اید، متوجه می‌شوید که لایه‌ی دیگری هم هست، و باز هم لایه‌ای دیگر و لایه‌ای دیگر... . @paknewis .
📌 برای شفاف‌سازی تفکر دیگران می‌توانید چنین پرسش‌هایی بکنید: - می‌شود دوباره حرفت را جور دیگری بیان کنی؟ حرفت را نفهمیدم. - می‌شود مثالی بزنی؟ - بگذار بگویم از حرف‌هایت چه فهمیدم: (...) درست فهمیدم؟ @paknewis
هدایت شده از شیخ غیرمفید
اول اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی دو کاپ قهوه که داند هزینه‌اش چند است؟ «مگر کسی که به زندان عشق در بند است» هزار کاج شبیه دماغ دوست بُوَد «کدام سرو به بالای دوست مانند است؟» به یار بی‌جنم و بی‌شعور ما گویید «که برشکستی و ما را هنوز پیوند است» سونا، جکوزی و استخر جای خود دارد «به خاک پای تو «وان» هم عظیم سوگند است» اگر چه دیدن تو وحشتم بیفزاید «هنوز دیده به دیدارت آرزومند است» به احتمال قوی عشق تو چنان تبر است «بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده‌ست» تویی که در کچلی شهره‌ای میانه‌ی شهر «به زیر هر خم مویت دلی پراکند است» چقدر از تو شکایت شده خدا داند «چه دستها که ز دست تو بر خداوند است» هزینه‌ی دو عدد گوشواره‌ی دلدار «بیا و بر دل من بین که کوه الوند است» غلط نموده و گل خورده‌اند آنان که «گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است» + @sheikh_ghm
📌شنبه /اول اردیبهشت ...سلام از اولین روز دومین ماه بهار از سومین سال قرن 15 هجری شمسی. سلام از اردیبهشت زیبا.* خوشحالم که یه ماه جدید شروع شده. خوشحالم چون اول هر ماه فکر می‌کنم این ماه میتونه اتفاقای جدیدتر و بهتری بیفته. در هر شروعی همین حسو دارم. شروع سال، شروع ماه، شروع هفته. امروزم که هم شروع هفته س و هم شروع ماه. از شروع سالم خیلی نگذشته. الان دلم می‌خواد نفس عمیق بکشم. کشیدم. امروز تولد محمدحسنم هست. کلی کار دارم. این ماه می‌خوام علاوه بر برنامه‌ریزی جمعه‌ها، اول هر روز لیست برنامه‌هامو اینجا هم بنویسم و در طول روز بهش مراجعه کنم. 📌دست جناب ادیسون درد نکنه این عنوانی بود که همین الان در حین نوشتن به ذهنم رسید. چرا؟ چون نمونه‌ی یکی از تمرینای کارگاه دیروز در مورد خواب بود. گفتم استفاده‌ی خوب از دوره‌ها، یاد کارگاه افتادم و اینکه تصمیم دارم تمریناشو بیشتر انجام بدم. یکی از کارای هرروزه‌م باید این باشه که آخر شب به اینجا سر بزنم و هرآنچه از صبح نوشتمو مرور کنم و بر طبق اون برای فرداش برنامه‌ریزی کنم. اول صبح چه خوبه. آدم حس می‌کنه همه جا روشنه و همه‌چی پیش چشمش واضحه. تا حالا فکر کردی اگه ادیسون برقو اختراع نمی‌کرد چی‌می‌شد؟ (اگه یاد یوسف‌تیموری افتادی که میگه: «خب یکی دیگه اختراع می‌کرد.» بعدم غش میکنه از خنده، احتمالا دهه شصتی هستی) تو فکرام باز به این نتیجه می‌رسم که قدیما که شب تاریک بود بهتر بود. چون ملت سریع می‌خوابیدن و با روشن شدن هوا بیدار می‌شدن. پیش از ظهرم لابد قیلوله می‌کردن به روش اسلامی. خواب نیم‌ساعت به ظهر خیلی خوبه برام، چون برخلاف ساعتای دیگه‌ی روز اصلا خواب بی‌ربط نمی‌بینم. ساعتای خواب در کیفیت خواب مهمه. خواب شب و بیداری روز. الان خواب باز داره میاد سراغم. مساله این است. امان از این خواب. من بالاخره درستش می‌کنم. می‌تونم و تا حالا هم قدمای خوبی برداشتم. باید حسابی مواظب باشم تابستون و تعطیلی‌ها هم ساعت خوابم به هم نخوره، مهمون و مسافرت اگر بگذارند. دیشب به طرز عجیبی خوابم نمی‌برد. دلم می‌خواست برم از ... ملاتونین بگیرم ولی اونم خواب بود. چشم دردم گرفته بودم با این که گریه نکرده‌بودم. خیلی غلت و واغلت زدم تا خوابم برد. میگن صبح عروسیتم که باشه، وقتی خوابت میاد لای چشمتو باز میکنی با خودت میگی «ولش کن، پسره همچین مالی هم نبود.» بعد دوباره به خواب ناز فرومیری. واقعاً اهمیت کارها در هنگام خواب‌آلودگی برام کمرنگ میشه. میم یه پیام باحال داده‌بود. نوشته‌بود با کانالت خیلی حال می‌کنم. نوشته‌هاتو می‌خونم و قیافه‌تو تصور می‌کنم که خیلی جدی و با یه ته‌خنده‌ای میگی، غش می‌کنم. با مزه بود تصویرش. بر آن شدم که دوباره شروع کنم از یادداشتای روزانه‌م منتشر کنم. البته گفتم که دوست‌ندارم احساساتمو زیاد بروز بدم. به نظرم با این کار آدم آسیب‌پذیرتر میشه. 25 دقیقه نوشتم و هم اکنون خواب بر من مستولی گشت. درستش می‌کنم. پ.ن: بسیاری از آزادنویسی‌های من در قالب نامه‌ است. ۰۱/اردیبهشت/۰۳ @paknewis .
📌تشبیهی برای روشن شدن مطلب: برنامه‌ریزی برای من، مثل دیس برنج سر سفره‌ی مهمون برای باباس. ربطش اینه که اگه یه دیس برنج و دو ظرف خورش و بقیه‌ی مخلفات اضافه نیاد، بابا میگه حتماً غذا کم بوده برای مهمون. منم اگه حداقل دوتا از کارای امروزم نمونه برای فردا، با خودم میگم نکنه برنامه‌هام کم بوده برای امروز؟ (این مفید بود؟ یا بیشتر مساله رو پیچیده کرد؟) کلمه‌ی امروز: = به‌روزرسانی 📌تجربه‌ی پختگی به لطف اداری بانوان اولین تجربه‌ی پختگی امسال رو کسب کردم: رفت و آمد در آفتاب داغ قم. امان از این اداری بانوان چرا عاخه کار راه نمیندازین؟ همیشه سیس زیردستی‌ رو دارن که از مواخذه‌ی مافوق می ترسه. 📌۸۸٪ مطمئنم هشتاد و خورده‌ای درصد مطمئن شده‌ام که برای جلوگیری از آسیب بیشتر، بهتر است حتی‌المقدور احساساتمان را پنهان کنیم. غم، شادی، خشم، ترس،... از هر کدام به نمونه‌هایی بیندیشید که فکر می‌کنید اگر پنهان می‌کردید به نفعتان بود. به همین سادگی. @paknewis .
👆 قضای تمرین‌های دیروز 😅
📌یکشنبه / 2 اردیبهشت ساعت 5:30 دیروز روز شلوغی بود، پر از کار و مهمون. ایده‌های خوبی در حین پیاده‌روی به ذهنم رسید ولی نشد که سر فرصت بشینم و سرهمشون کنم. بعدش رفتم به یک امور اداری و چند ساعت اونجا معطل شدم به جهت کار راه ننداز بودن کارمند‌جماعت. نه خانوما و نه آقایون. این وسط، تا آقای غ از جلسه بیاد، رفتم یه سرم به نون‌قاف و ف‌ت عزیزم زدم و خیلی خوش گذشت. درباره‌ی فبک هم حرف زدیم و اتفاق خوبی افتاد. ملاقات با این دوستان همیشه مثل نوشیدنی انرژی‌زا عمل می‌کنه. از اونم بهتر، هم سرحال میشم و هم پرانگیزه. کاش همونجا تمرین هفته‌ی اول رو هم شروع می‌کردم. هرچی به دیروز فکر می‌کنم شلوغه. مراسم کادوکنون و بادکنک بادکنون و بقیه‌ی قضایا. ✅انگار آدم یه چیزایی رو به روی خودش نمیاره بدتر میشه. منظورم این نیست که طرف پر رو میشه منظورم اینه که گله‌ها تو دل آدم جمع میشه و به شکل بدتر و اعصاب‌خورد‌کن‌تری خودشو نشون میده، پس بهتره همون شکل غر زدن و اعتراض رو بپذیریم تا به سرد‌شدن نرسیم. ✅امروز با طراح سایتم جلسه داشتم که باز کنسل کرد. قرار بود همه چیو یادم بده و منم همه رو یادداشت کنم که یادم نره. ولی موکول شد به سه شنبه. می خواستم تمرین امروزو اونجا اجرا کنم. یعنی حرفای خودشو که احتمالا برام مبهم بود دوباره تکرار کنم. این تمرین درست بود؟ یا فقط باید بحث عقلی و استدلالی باشه تا جواب بده؟ به هر حال که نشد. پس باید برای خودم توضیح بدم. ✅عصبانی که میشم سرعت می‌گیرم. هم در نوشتن هم در نظافت. تند و تند می‌نویسم و از این بابت خوشحالم. خوشحالم که عصبانی‌ام. حالا که کسی را نیافتم با او حرف بزنم و حرفش را تکرار کنم و از او بپرسم :«درست فهمیدم یا نه؟» با خودم حرف میزنم و سعی می‌کنم افکارم را برای خودم شفاف کنم. ولی مگر من هر روز همین کار را نمی‌کنم؟ همین‌ها که هر روز می‌نویسم قدم مهمی در شفاف‌سازی افکارم برای خودم است. باید همین را ادامه دهم. ضمن این که همیشه این تمرین را به خاطر داشته باشم. خیلی از ناراحتی‌هایم به خاطر همین ناشفافیت است. از چیزهایی ناراحت شده‌ام که برایم شفاف نبوده‌است. از چیزهایی عصبانی شده‌ام که اصلاً وجود نداشته‌اند. نه من کودن نیستم. خیلی چیزها را از روی قرائن می‌فهمم. منظورم از شفافیت این نیست که توجه به قرائن و شواهد را یکسره کنار بگذاریم و منتظر باشیم کسی بیاید مستقیمن منظورش را به ما بگوید. خیلی چیزها را از روی قرائن حدس می زنیم و این خود نوعی استدلال است. اما توهم هم بی‌کار نمی‌نشیند. سعی می‌کند این وسط موش بدواند. تصوراتی را که استدلال نیست و قرائنی را که قرینه نیست، به خوردم می‌دهد. نمی دانم چرا ذهنم انقدر به سوی توهم و تخیل مایل است. با اینکه من تلاش می‌کنم او را به سوی تفکر بیشتر وادارکنم و به استدلال عاقلانه عادت دهم. ایجاد این عادت‌ها بسی سخت است و من این سختی را بسیار می‌پسندم. ✅با این حساب، عصبانیت حس دوگانه‌ای است: به کارهایی که نیازمند سرعت‌اند سرعت می‌بخشد و کارهایی را که به آرامش نیاز دارند معوق می‌کند. به هر حال امروز خوشحالم که عصبانی‌ام. به «سرعت» احتیاج داشتم. از دیروز سعی کردم کارهایم را سرعت ببخشم. کمی سرعت‌بخشیدن شاید به ظاهر تاثیری در انجام کارهای بیشتر نداشته باشد اما تاثیرش برای من این است که در ذهنم چراغی روشن می‌‌شود، چراغی که مدام یادآوری می‌کند: «بجنب وقتی برای هدر‌دادن نداری.» به این یادآوری‌کننده‌ی درونی نیاز داشتم. پس به کارهایم سرعت می‌دهم. حتا اگر عصبانی نباشم. همیشه که یک نفر پیدا نمی شود آدم را عصبانی کند. گرچه شکر خدا تعدادشان هم کم نیست. وقتی عصبانی‌ام حوصله ندارم برای خودم توضیح بدهم که چرا عصبانی‌ام. چه‌رسد به اینکه بخواهم برای دیگری توضیح بدهم. راحت‌ترم که بنشینم و حرصم را بخورم. وضوح و شفافیت همه جا هم به درد نمی‌خورد. نویسنده‌ی کتاب هم گفته «تفکرتان را واضح کنید» نگفته که «احساساتتان را واضح و شفاف کنید» آن هم برای دیگران. می‌نویسم و آرام می‌شوم . می‌نویسم که با آرامش بیشتری به خواب بروم. . می‌نویسم و آرام که شدم با سرعت کم به خواب می‌روم. ✅خوشحالم که عصبانی نیستم. همیشه هم نمی‌شود با سرعت رفت. با مغز می‌رویم توی در و دیوار. صفر تا صد من گاهی چند ثانیه است. به دل نگیر ... جان. حالا چرا عصبانی نیستم؟ بماند. پ.ن: روز دوم اردیبهشته و من در فایل این ماه فعلن 4483 کلمه نوشتم. خوشحالم. @paknewis
📌دوشنبه/ ۳/اردیبهشت ۱.مدت‌ها منتظرش بودم ولی حالا که دارمش افتاده کنج قفسه‌ی کتاب. کتاب «زبان آدم»و میگم. خیلی دنبالش گشتم تا پیداش کردم. امروزم دست گرفتمش ولی اصلاً حسش نیومد. ناگزیر پناه‌بردم به داستان. گزیده‌ی آثار چخوفو با خودم بردم جیم‌جیم و توی سروصدای زیاد، شروع کردم به خوندن. قصدم فقط داستان بود، ولی تو مقدمه گیرکردم، نتونستم از مقدمه‌ی جالب احمد گلشیری بگذرم. یه طرحی هم توی سایت داشتم به نام «صد روز با چخوف»، که حالا فکر می‌کنم اگه بخواد به عملی‌شدن نزدیک‌تر بشه بهتره بگم «۴۰ روز با چخوف» می‌خوام کامل تو فضای کاراش قرار بگیرم. ۲. با بعضی از آدما که نشست و برخاست می‌کنی، اصلا دیگه روت نمیشه تنبل و بی‌نظم باشی. ۳. دوتا بال، قرار نیست کار رو برای هم آسون‌تر کنن. به هر حال پرواز کار سختیه، اونا قراره به هم کمک کنن که کار بهتر و بی نقص‌تر پیش بره. دو بال، دنبال راحتی نیستن؛ دنبال اوج گرفتنن. ۴.بهتره صبحا تو سکوت مقاله‌ی سایتو بنویسم، بقیه‌ی نوبت‌های روز، بقیه‌ی انواع نوشتن رو امتحان کنم. ۵. بچه طفلکی فوبیا گرفته از دیشب، میترسه بخوابه من دوباره تو خواب بخوام گوشواره‌هاشو به زور گوشش کنم. این گوشواره هم داستانی شده. چه کاریه آخه؟ مامانجونم اینجور وقتا می‌گفت «بکُشمو خوشگلم کن» ۶.می‌خوام فکر کنم یک عدد «برنامه‌نویس» هستم و برای انجام کارم مجبورم هرروز ساعت‌ها پشت میز بشینم و کار کنم. اون ماگ قهوه‌ی من کو؟ ۷.به کارای مهم امروزم رسیدم و یه پروژه‌ی بافتنی رو هم بالاخره تحویل دادم. من همیشه معتقدم لذتی که در تمام کردن یک کار طولانی هست در انتقام نیست. ۸. از عکس خودم خوشم نمیاد. ۹.از همون وقتا که دانش‌آموز دبیرستانی بودم، با خودم می‌گفتم خوش‌به حال معلمایی که دانش‌آموزا دوستشون دارن. میدونستم که خیلی حس خوبی داره. هنوزم میگم. ۱۰.«مگه من چه گناهی کردم؟» یکی از مزخرف‌ترین سوالای دنیاس. «چرا من؟» از اونم بدتره. معنیش اینه که حاضریم هر کس دیگه‌ای بجز خودمون این بلا سرش بیاد ولی سر ما نیاد. ۱۱.با اینکه نمی‌دونیم چی پیش میاد ولی هستیم و توی راه می‌مونیم. این مهمه. برای این باید خیلی از خدا کمک خواست. ۱۲. یکی از دوستان در کانال تلگرامش نوشته بود: «من با تمام نشدن‌هایی که یک سرشان به مصلحت و حکمت و قسمت وصل شود، سر جنگ دارم...» بهش فکر کردم. تازه نیست ولی باید خیلی بهش فکر کرد. وقتی به نمونه‌هایی از «نشدن‌ها» فکر می‌کنم، می‌بینم با اون‌هایی که در اختیار من نبوده، سر جنگ ندارم. نمیتونم سر جنگ داشته‌باشم. می‌تونم براش اسمای مختلف بذارم یا دلیل‌های مختلف بتراشم ولی نمی‌تونم سر جنگ داشته‌باشم. به هر حال باید بپذیریم قدرتمون محدوده. کم نیست ولی محدوده، و یه جاهایی نباید بجنگیم. گاهی تسلیم‌شدن عاقلانه‌تره. @paknewis
درین عالم اگر سودی‌ست با «درویش خرسند» است خدایا! منعمم گردان به «درویشی» و «خرسندی» ✅نظر شما چیه؟ پ.ن: ۱.«درویشی» به نظرم بیشتر معنای «زهد» میده تا «فقر»؛ درویشی به معنای فرقه و اینجور چیزا هم که اصن حرفشو نزنیم. ۲.بعضی بیت‌ها صبحِ اول صبح میان میشینن تو ذهنم و تا یه جایی خرجشون نکنم، دست بردار نیستن. دلیل خاصی هم ندارن. @paknewis .
📌سه‌شنبه / ۴ اردیبهشت ۱.دوست‌دارم آدم بی‌دردسری باشم برای دیگران. دوست‌دارم اگر برای کسی آدم دردسرسازی شده‌ام، به اطلاعم برساند و ترجیحاً بگوید چه دردسری تا زحمت را کم کنم. اگر هم توضیح نداد خیالی نیست، بازهم حتی‌المقدور رفع زحمت می‌کنم. دوست ندارم به خیال اینکه آدم بی‌دردسری هستم با کسی معاشرت کنم و بعد بفهمم اشتباه کرده‌ام. ... ۲. بادِ حسابی خنکی میاد و بارون برگ. (این سفیدگردالی‌ریزا که به نازکی بال سنجاقکه اسمشون چیه؟ مال کدوم درخته؟) احساس آنشرلی‌بودن به آدم دست میده؛ دوست دارم دستامو شکل اون دختر موقرمز توی هم قفل کنم و به صدای نصرالله مدقالچی گوش بسپارم که میگه: آنه! اکنون آمده‌ام تا دست‌هایت را به پنجه‌ی طلایی خورشید دوستی بسپاری…♪♪ و در آبی بیکران مهربانی‌ها به پرواز درآیی…♪♪ و اینک آنه! شکفتن و سبزشدن در انتظار توست... (البته اگه صدای لطیف‌تری بود بهتر بود با احترام به آقای مدقالچی.) ۳.میگم بعضی کفشا با این قیمت سرسام‌آور، نباید از تکنولوژی نانو بهره‌می‌بردن که لازم نباشه دم به دیقه بشوریمشون؟ واقعاً که! ۴. اینکه به بعضی چیزا گیر نمی‌دم، نه بدین معناست که بزرگ شدم یا بزرگوارم؛ بل بدین معناست که دیگه حوصله‌ی گیردادن ندارم. زین‌پس می‌خوام فقط به نوشته و نوشتن گیر بدم. ۵. وقتی cvv2 سه رقمی باشه، مکان‌نما نمیره سراغ فیلد بعدی، وایمیسته نگا می‌کنه میگه: خب! بقیه‌ش؟ ۶. امروز ۴۵ دقیقه زودتر رفتم مرکز مشاوره؛ تازه فکر کردم ۱۵ دقیقه دیر رسیدم. به‌جای صبح که به دوجای دیگه دیررسیده بودم! دیشبم نیم ساعت زودتر رفته‌بودم سر کلاس! به‌جای دو روزی که دیر رسیدم به وبینار. چرا اینجوری شدم؟ کم‌کم دارم برای خودم نگران میشم. نکنه راست‌راستی دارم آدم منظمی میشم؟ 📌چرا این‌ها را می‌نویسم؟ اینو میخواستم دیشب بگم: با هشتگ یه جمله میتونه یه پاراگراف باشه، یا دوسه جمله باشه، یا فقط یه جمله یا حتا یک کلمه: مثل این: «عجب!» یا واعجبا! یا یه بیت باشه: العجب ثم العجب بین الجمادی و الرجب (نمیدونم ینی چی ولی بچه که بودم بابام همیشه می‌گفت، منم که عاشق کلام موزون بودم مونده تو ذهنم) فکر کنم همون «عجب» باشه که یه «تو که راس‌میگی» ریزی هم تو خودش داره. جان کلام اینکه: هرچه بیشتر بهتر هر طور که راحتیم بنویسیم‌. ما افکار و احساساتمان هستیم؛ برای شناخت خودمان نیاز داریم افکار و احساساتمان را بنویسیم. حتا آن‌هایی که فکر می‌کنیم مزخرف است و هرگز قرار نیست چاپ یا منتشر شود. برای شفاف‌سازی تفکر خود، نیازداریم که موشکافانه‌تر بنویسیم. ارادت🌷 @paknewis .
📌پنجشنبه / 6 اردیبهشت 1. امروز به مصاف تزویر می‌روم. (دخترم صبح امروز که می‌رفت سر جلسه‌ی کنکور) بچه‌ها حس می‌کنن دارن میرن جنگ واقعا، این کنکوری‌های مظلوم به قول آقای دارابی. بچه‌تر که بود، حرف حذف کنکور سر زبونا بود، امیدوار بودم تا زمان کنکورش برسه،بساط کنکور برچیده بشه که نشد. 2.حالت پرواز گوشی منو صدا نمی‌زنه، این منم که به سمتش پرواز می‌کنم. منم که گاهی کشیده میشم سمتش و ازش راه حلی برای آرامش خودم می‌خوام. چه اشتباهی! از چیزی آرامش می‌خوام که خودش باعث سلب آرامشمه. نه. نباید بگم با هر بهونه. باید بگم با «بعضی بهونه‌ها» مثل دلتنگی، خستگی، استیصال یا نشخوار فکری. یا وقتی که دلم برای خودم می‌سوزه . با تصور اینکه قراره یه چیزایی رو منتشر کنی، نوشتن خیلی سخت میشه. همیشه یه بهونه‌ای برای ننوشتن یا منتشرنکردن هست. مهمون، بچه، کار خونه و کار بیرون از منزل و ...هزار کار دیگه. نیاز داریم خودمونو مجبور کنیم. زیادم نباید لی‌لی به لالای خودمون بذاریم. پررو میشه. وقتی یه شب میگه بذار بخوابم قول میدم صب جبران کنم، بعد به قولش عمل نمیکنه، باید جریمه‌ش کنیم. باید بهش بگیم دیگه به حرفت بی اعتماد شدم. باید بفهمه که زندگی جدی‌تر از این حرفاست که همیشه فرصت جبران در اختیارت بذاره. 4. تا به حال این سوال براتون پیش اومده که بعضیا بعضی چیزا رو از کجا می‌دونن؟ هیچی. همینجوری می‌خواستم بگم برای منم پیش اومده ، و بهترم هست که نپرسیم چون معمولا نمی گن. البته درک می کنم که گاهی واقعن گفتنی نیست. مهمون، بچه، کار خونه و هزار کار دیگه. نیاز داریم خودمونو مجبور کنیم. زیادم نباید لی‌لی به لالای خودمون بذاریم. پررو میشه. وقتی یه شب میگه بذار بخوابم قول میدم صب جبران کنم، بعد به قولش عمل نمیکنه، باید جریمه‌ش کنیم. باید بهش بگیم دیگه به حرفت بی اعتماد شدم. باید بفهمه که زندگی جدی تر از این حرفاست که همیشه فرصت جبران برات بذاره. ۵. چخوف خواندم و فهمیدم نوشتن از چخوف کار من نیست. *کلام آخر: با تو ستاره می شوم. @paknewis
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
📌پنجشنبه / 6 اردیبهشت 1. امروز به مصاف تزویر می‌روم. (دخترم صبح امروز که می‌رفت سر جلسه‌ی کنکور)
عجب افتضاحی 😅😅😂 الان اومدم ویرایشش کنم، بعد با خودم گفتم نه بذار بمونه برای عبرت سایرین 😂 دیشب به طرز عجیبی خواب بودم. ینی با چشمای باز تایپ می‌کردم ولی مغزم خواب بود. هر چندکلمه یه‌بار بیدار می‌شدم میدیدم چرت و پرت نوشتم، آخرشم شد این؛ پوزش می‌طلبم 🙏 🌷 @paknewis
جمعه / 7 اردیبهشت 03 ۱. خیلی حس خوبیه که دست بذاری رو کیبورد و تند و تند بنویسی. اولش فکر می‌کنی «چی بنویسم؟» ولی بعد که شروع می‌کنی و دستت یه کم گرم‌میشه، دیگه از ذهنت عقب می‌مونی. انقدر جمله‌های خوب و جالب درباره‌ی همین اتفاقای روزمره به ذهنت میاد که خیلیاشون قبل از نوشته‌شدن از ذهن میپرن و موجب حسرت میشن. ۲. مرضیه خواجه‌محمود (از دوستان نویسنده‌م) قسمتی از یادداشت رضا قاسمی رو در کانال تلگرامش گذاشته بود که خیلی برام جالب بود. اینجا می‌نویسمش؛ می‌خواستم کپی‌ش کنم ولی دیدم انقدر جالبه که بهتره خودم بنویسم: «رسیدن به شهرت آسان است اما به دست آوردن اعتبار نه. برای رسیدن به شهرت همه‌جور راهی هست. اما برای رسیدن به اعتبار فقط یک راه است: کار، کار، کار آن‌کس که در پی شهرت است به فردا اعتقادی ندارد، حتا اگر آدمی باشد عمیقاً مذهبی و آن‌کس که در پی اعتبار است اعتقاد دارد به روز داوری، حتا اگر آدمی باشد عمیقا لامذهب.» به فکرم واداشت. ۳. با سوخته‌جانان چه کند آتش دوزخ؟ ۴. دیشب داشتم یه خواب جالب می‌دیدم، (شایدم صبح بود). تو خواب یه ایده‌ی خیلی خوب برای نوشتن پیدا کرده بودم که الان یهو به شکلی شفاف یادم اومد و دیدم واقعا یه ایده‌ی خلاقانه و عملیه. اجراش می‌کنم و اگر خوب‌شد حتمن منتشر می‌کنم. ۵. یه سوالی همیشه به ذهنم میاد ولی تا حالا ننوشته بودم هیچ‌جا. چی باعث میشه که یک نفر اسم بچه‌شو بذاره داروین؟ (با دیدن اسم داروین صبوری همیشه این سوال به ذهنم میاد.) ۶. بعد کارگاه یهو همینجوری بی‌دلیل خیزبرداشتم که دایی‌جان ناپلئونو یه‌نفس بخونم و بعد پاشم. اصلنم به این فکر نکنم که چه کارای نیمه‌کاره‌ای در دست دارم. چون نثرش خوبه و طولانی هم هست میدونستم روی نثرم تاثیر خوبی میذاره و دوست دارم خیلی بیشتر از اینی که الان می‌خونم بخونم. ولی نشد. فلذا با بچه‌ها رفتیم کتابفروشی و یه کتاب کوچولو برداشتم و همه‌رو خوندم. ۷. و هرروز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود بابابزرگ چشم‌هایش را ریز می کند، بعد چندبار سر تکان می دهد و چشمانش شفاف می شود: -اوه نوآ-نوآی عزیز! تو خیلی بزرگ شدی. خیلی خیلی بزرگ. مدرسه در چه حاله؟ نوآ درحالیکه قلبش تندتند می زند گلویی صاف می کند تا جلوی لرزش صدایش را بگیرد. -خوبه. تو ریاضی شاگرد اولم. بابابزرگ فقط آروم باش. بابا همین الان میادو مارو می بره. بابابزرگ دست‌هایش را روی شانه‌های او می‌گذارد. -خوبه نوآ-نوآ خوبه. ریاضی همیشه تو رو برمی‌گردونه خونه. پسرک حالا ترسیده ولی بهتر می‌داند که بابابزرگ بویی نبرد. پس با صدای بلند می‌گوید: -سه ممیز صد و چهل یک -پونصد و نود و دو -شیشصد و پنجاه و سه -پونصد و هشتادو نه پدربزرگ می خندد. *** پدر با صدای خشنی می‌پرسد: «مدرسه در چه حاله؟» همیشه همین سوال را می‌پرسد و تد هم هیچ وقت نمی‌تواند جواب درست را بدهد. پدر اعداد را دوست دارد و پسر حروف را، دو زبان متفاوت. پسر می‌گوید: -تو انشا نمرهٔ اولو گرفتم. -پدر می‌غرد: -ریاضی چی؟ با ریاضی چطوری؟ اگه تو جنگل گم بشی کلمات چطوری میتونن تو رو برگردونن خونه؟ ۸.چون فردریک بکمنو می‌پسندم و این سوررئال‌هایش را هم پسندیدم، دوتاشو خوندم. نمی‌دانم در تعریف‌های رسمی به این مدل داستان‌ها می‌گویند سوررئال یا دارم اشتباه می‌گویم، اما می‌دانم که رئال نیست و احساساتی است. نوشته‌های او را به خاطر همین درک عمیق و متفاوتی که از احساسات دارد دوست دارم. ۹. و من دوستت دارم دخترک همینطور که کنار مادر که خوابش برده بود، داشت صندلی را رنگ می‌کرد که دوست‌داشت قرمز باشد، از خردوش که اسمش همین بود پرسید: -آدم وقتی بمیره سردش میشه؟ اما خردوش نمی‌دانست. پس دخترک برای احتیاط یک جفت دستکش گرم چپاند توی کوله‌پشتی‌اش. از پشت شیشه مرا دید. نترسیده بود. یادم است به خاطر این موضوع خیلی از دست پدر و مادرش عصبانی شده بودم. چطور والدین بچه ای بزرگ می کنند که از یک سیگاری قهار غریبه‌ی چهل و پنج ساله که از راه‌پله‌ی اضطراری به او زل‌زده نمی‌ترسد؟ دست تکان‌داد. من هم دست تکان‌دادم برایش. این یکی رو هم بلافاصله در طاقچه خوندم و پسندیدم. ۱۰. کار خوبی که بکمن کرده اینکه غیر از نوشتن رمان‌های طولانی، کارهای کوتاه هم نوشته. اگر یادداشت‌های قبلی‌ام را خوانده‌باشید از اردت من به کتاب‌های ۱۰۰ صفحه‌ای آگاهید. از سویی اگر گیر‌دادن‌های من به ترجمه‌ها را دیده باشید شاید گمان‌کنید که من در خواندن سخت‌پسندم، اما چنین نیست. من داستان‌هایی را که در عین سلامت ساختار، بتوانند احساسم را درگیرکنند می‌پسندم. با این تعریف، هم می‌خواهم کتاب‌هایی با داستان‌های کلیشه‌ای و خز را از لیست مورد پسندهایم خارج‌کنم و هم بگویم که چقدر سخت پسند نیستم. @paknewis
✅ تمرین هفته‌ی دوم: «بر موضوع اصلی تمرکز کنید» @paknewis
📌شنبه / ۸ اردیبهشت ۱. آیا همیشه میشه کاری کرد که نه سیخ بسوزه نه کباب؟ کاش می‌شد. ۲. آدم گاهی فاز آرمانگرایی برمیداره و فکر میکنه میشه فکرهای نادرست رو تغییر داد. و قسمت بدش اونجاست که پس از سال‌ها تلاش، ناامید میشه، بعد چی؟ مجبوره یا سکوت کنه و یا همرنگ جماعت بشه. کلیشه‌ها رو نمیشه تغییر داد. کلیشه‌ها شوخی بردار نیستن، ریشه‌دارتر از این حرفان که با حرف تکون بخورن؛ حتا اگه فکر آدما رو تغییر بدیم، حسشونو نمی‌تونیم تغییر بدیم. ۳. باید استفاده از کلمه‌ی «جالب» را در جملاتم محدود کنم. دیشب در یک جمله سه‌بار این کلمه را به‌کار برده بودم. نه چونکه مطلب مورد نظر زیادی جالب بود، چون من بی‌دقتی کردم یا کلمه کم‌‌آوردم. ۴. یک یاکریم خنگ نمیدانم از کجا آمده و در آشپزخانه گیرافتاده، نشسته روی درپوش تهویه و نمیداند چه‌کند‌. من هم نمیدانم. هر دومان عین چی توی گل گیر کرده‌ایم. ۵. خوبه که به آدم دلداری بدن و بگن آخر و عاقبتش خوبه، فقط خداکنه راست گفته باشن. اصن آدمای راستگویی هستن؟ ۶.امروز وسایل خطاطی‌مو آوردم که شروعش کنم، برای تمدد اعصاب. هرچی باشه اینم نوعی نوشتنه دیگه، تو همین فضاس؛ مث بافتنی نیست. میگن علامه طباطبایی هم برای تمرکز یا تمدد اعصاب خطاطی می‌کرده، خیلی دوسش دارم. ۷. من فعلا داستان نمی‌نویسم. مخصوصاً داستان سفارشی. من حتا مقاله‌ی سفارشی هم نمی‌نویسم. تولیدمحتوای سفارشی به نظرم کلا خوب از آب درنمیاد. باید دغدغه‌ی شخصی خودم باشه تا به درد دیگران هم بخوره. ۸. دائی جان ناپلئونو خوندم و خوبم پیش رفت. کشش خوبی داره. هر وقت می خوام گذر زمانو نفهمم، مثل مطب دکتر یا باشگاه دخترک، میرم سراغش. @paknewis
کی شعر تر انگیزد؟ خاطر که حزین باشد یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد غمناک نباید بود از طعنِ حسود ای دل! شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد هر کو نکند فهمی زین کِلک خیال‌انگیز نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد جام می و خون دل هر یک به کسی دادند در دایرهٔ قسمت اوضاع چنین باشد در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کآن شاهدِ بازاری وین پرده‌نشین باشد آن نیست که را رندی بِشُد از خاطر کـ‌این سابقهٔ پیشین تا روزِ پَسین باشد @paknewis
📌یکشنبه / ۹/ اردیبهشت ۱. دوست داشتم امروز مقایسه‌های چرا ادبیاتو به سرانجام برسونم. مقایسه متن مقاله از داستان دشوارتره یه مقدار. البته این چیزی از علاقه‌ی من به این کار کم نمیکنه. ۲. به نظرم بهتره عادت کنم توی سر و صدا هم تمرکز کنم‌و راحت بنویسم. همش منتظر سکوت صبحگاهی نباشم. هرچند اون رو هم به هیچ وجه نمی‌خوام از دست بدم. اون تایم طلاییه از نظر من. ... ۳. مادر بی‌رحمیه. اصلنم منتظر نمی‌مونه که خودتو براش لوس کنی. به کار خودش ادامه میده. حالا گیرم چند روزی هم قهرکردی و غش و ضعف کردی و خودتو به در و دیوار زدی یا مثلاً سر کار نرفتی. دنیا جریان داره حتا وقتی تو داری از درون داغون میشی. بعدش مجبوری یکی از این دو راهو انتخاب کنی: ۱-لوس بازی رو (که از نظر مامان لوس‌بازیه) بذاری کنار و مشغول یه کاری بشی، ۲- از قطار پیاده شی. اون وقت می‌بینی بدون اینکه برات ترمز کنه یا از سرعتش کم کنه یا حتا بوقی بزنه یا وقتی پریدی برگرده و پشت سرشو نگاه کنه، مستقیم به راهش ادامه میده. بخوای نخوای همینه. ... ۴. می‌خواستم یه نکته دربارهٔ تمرین دوم تفکر نقاد، که این هفته باید انجامش بدیم، از مقاله‌ی بارگاس یوسا به عنوان نمونه بذارم تو کانال. ولی وقتی که رفتم سراغش با کمال تعجب دیدم نکته‌ای که من دنبالشم و فکر می‌کردم هست توی مقاله نیست. پس چرا من فکر می‌کردم هست؟ شاید تو اون مقاله‌ای که خودم نوشتم بوده. به هر حال ظاهرا باید بیخیالش بشم. مغزمم نمی‌کشه. امیدوارم دیگه صبح بکشه. ۵. طنز قدیمی احساس می‌کنم قدیمیا بیشتر به شوخیای پایین‌تنه‌ای می‌خندیدن. البته این نظر دقیقی نیست. بیشتر برخاسته از استقراء ناقصه، یعنی معدود افرادی که دیدم و معدود کتاب‌هایی که خوندم مثل همین دایی‌جان ناپلئون یا بعضی از نوشته‌های بهمن فرسی. البته الان که دوباره به بررسی این موارد معدود دور و اطرافم می‌پردازم، می‌بینم بعضی جوونا هم اینطوری هستن. یعنی تا اسم جوک و لطیفه و حتا طنز میاد، یاد چیزایی میفتن که ممنوعیت پخش داره. خب احتمالا باید تجدید نظر کنم. ینی یا بگم پیر و جوون و جدید و قدیم نداره یا مثلا بگم ذهن اون جوونا هم پیر و قدیمیه. الان دیگه طنز از نظر محتوا یه مقداری پیشرفت کرده، نکرده؟ ندومه والا. @paknewis
📌دوشنبه/ ۱۰ اردیبهشت ۰۳ ۱. سرعت گذشت زمان بیشتر نشده؟ البته میدونم همیشه بیشتره، ولی گاهی حس می‌کنم بیشترتره... ۲. ولی خداییش آشنایی مجازی آشنایی نیست. از یه جهاتی خوبه ولی فقط از یه جهاتی؛ آدما رو توی حقیقی که می‌بینی تازه با خودت میگی: عه! این چقد با تصور من فرق داره. مجازی انگار آدما رو از سوراخ در نگاه کنی، ولی فضای واقعی، واقعیه دیگه، اونور دیواره. امکان شناخت خیلی بیشتره. منظورم از شناخت البته شناخت کامل نیست، همین برداشت ظاهری از شخصیت افراد منظورمه. مثلا می‌بینی که آدما شیطون‌ترن یا مظلوم‌تر، چاق‌ترن یا لاغرتر، پیرترن یا جوون تر. خاکی‌تر یا مغرورتر، خجالتی‌تر یا پرروتر... و غیره. ۳. خونه از کجا می‌فهمه ما توش نیستیم؟ (از سوالات دخترجان) ولی واقعا خونه از کجا می‌فهمه؟ انگار واقعا وجود نفَس آدمیزاد توی خونه، در سر پا موندن خونه موثره. از قدیمم گفتن خونه‌ای که توش آدم نباشه زودتر خراب میشه. در صورتی که شاید آدم فکر کنه باید برعکس باشه. یعنی خونه‌ی خالی باید سالم‌تر بمونه و دست‌نخورده‌تر. من همیشه با خودم می‌گفتم خب خونه‌ی خالی کسی رو نداره که بهش رسیدگی کنه و خرابیاشو رفع و رجوع کنه. ولی از طرف دیگه استهلاکی که از وجود آدما به وجود میادم هست. اما حالا فکر می‌کنم نه، قضیه مهم‌تر از این حرفاس. ۴. یه کلمه هم از پسرجان: -بیچاره اونایی که اسمشون جَکه. -چرا؟ -چون همه بهشون میگن جک و جونور. یاد اون اسمای داستان‌ساز افتادم در کتاب «۱۰۰۱ ایده درخشان برای نوشتن»، یادتونه؟ و همچنین مجموعه‌کتابای تونی گراس به اسم «فسقلی‌ها». اگه داستانی هستین میتونین یه داستان بنویسین با عنوان «جک جونور» یا «جکی جونور». ۵. باطری قلب چیست؟ اگه گفتین! ۶. بن‌بست و شاهراه گاهی یه موقیت‌هایی به نظر بن‌بست میاد، ولی بعد از مدتی می‌بینی که همین بن‌بست، میتونه تبدیل به شاهراه بشه؛ تاحالا تجربه‌ کردین؟ ۷. هیچی برام بهتر از خوب‌کردن حال دیگران نیست، هیچ چیز. این که بفهمم تونستم حال بد کسی رو تبدیل به حال خوب کنم برام خیلی ارزشمنده، حتا اگه یه ذره باشه. ۸. دوست دارم یه‌بار برم سر صحنه‌ی فیلمبرداری. ولی کارگردانی که من می‌پسندم هنوز فیلمشو نساخته، منتظرشم. ینی راهم میده؟ @paknewis