eitaa logo
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
612 دنبال‌کننده
293 عکس
35 ویدیو
6 فایل
♦️ آموزش تخصصی شعر و نویسندگی ✒️📚 💌 پرواز در دنیای ادبیات گروه همراهان پاک‌نویس: https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa ارتباط با ادمین: @fateme_imani_62 وبگاه؛ fatemeimani.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
📌لای جرزِ ساختمانِ اجتماعِ مطلوبم اولین بار‌یست که این وقتِ شب، به بیمارستان می‌آیم. روپوش سفیدم نقش نشان میتی‌کومون را بازی می‌کند و کسی کاری به ورود و خروجم ندارد. هیچ‌کس نمی‌پرسد چه کاره‌ام و هیچ‌کس از هیچ‌ اتاقی بیرونم نمی‌کند. دوستِ باردارم روی تخت دراز کشیده و من جز همراهی، کار دیگری از دستم برنمی‌آید. اورژانسِ زنان میدان جنگ است. بیمارهایش اضطراب‌افشانی می‌کنند و رزیدنتِ خسته و عصبی‌اش، پاچه‌‌ی بیمار و پرستار و اینترن را یکی‌یکی می‌گیرد. و من، یک‌لنگه‌پا ایستاده‌ام و مأیوسانه، به ساختمانِ اجتماعِ نامطلوبی می‌نگرم‌ که فرداروز قرار است به رنگش دربیایم. من خودم را می‌شناسم. می‌دانم برخلاف هرمز انصاری، جزء «خیلی‌ها» هستم. می‌دانم وقتی اجتماع را ناسالم می‌یابم، خود نیز، مأیوسانه، به رنگ آن در می‌آیم. جرأتش را ندارم که اولین آجر بنای ساختمانِ اجتماع مطلوبم بشوم و بیشتر وقت‌ها فکر می‌کنم در این راه تنها هستم. * یاد روزهایی که در بخش رادیولوژی کار می‌کردم می‌افتم. آن‌جا هم ساختمانِ نامطلوب خودش را داشت و من ۵ سالِ تمام، بین این ساختمان و ساختمان مطلوبم، آواره بودم. آوارگی‌ای که ناشی از شخصیت‌های متناقضم در کشیک‌های تک‌نفره و چندنفره بود. شخصیت کشیک‌های تک‌نفره‌ام با بیمار‌ها خصومت شخصی نداشت. فکر نمی‌کرد مزاحم صبحانه و ناهار و استراحتش شده‌اند. نمی‌گذاشت بین پذیرش بیمار تا انجام گرافی‌اش، وقفه‌ای هرچند کوتاه بیفتد و فکر نمی‌کرد آدم‌ها با انجام سریع کارشان، پررو و‌ پرتوقع می‌شوند. این شخصیت، یکی از آجرهای بنای اجتماع‌ مطلوبش بود. شخصیت دوم اما، شجاعت کافی برای منفور شدن بین همکارهایش را نداشت. نمی‌توانست پیه ضدحال بودن را به تنش بمالد. در حضور دیگران، جسارتِ ساختن اجتماع مطلوبش را از دست می‌داد و گاه‌وبی‌گاه، مأیوسانه و دل‌آزرده از خود، به رنگ اجتماع‌ نامطلوب در می‌آمد. حالا اینجا، وسط این اجتماع نامطلوب ایستاده‌ام و به آوارگی‌ِ مجددی می‌اندیشم که در انتظارم است. به متناقض‌های جدیدی که این اجتماع قرار است از من بسازد. مگر آنکه تا آن روز، تمام تلاشم را به کار بگیرم تا خودِ جدیدی بسازم. خودی که شجاعتِ «خشتِ ناچیز بودن» را بدست بیاورد. خدا را چه دیدی، شاید روزی به دردِ لای جرزِ ساختمانِ اجتماعِ مطلوبم، بخورم.** پ.ن *برگرفته از نقل‌قولی از هرمز انصاری: «خیلی‌ها وقتی اجتماع را ناسالم می‌یابند، خود نیز مأیوسانه به شکل آن در می‌آیند. اما من، اولین آجر بنای ساختمان مطلوبم می‌شوم و مطمئنم در این راه تنها نیستم.» **برگرفته از یادداشت مریم کشفی نویسنده: پریسا سعادت @parisasaadat
📌 روزانه بنویسیم که چه بشود؟ | درس‌هایی از شاهرخ مسکوب می‌گویم: «شاید به نظر نرسد اما نوشتن هر کدام از یادداشت‌های این کانال، دستِ‌کم یک ساعت زمان می‌بَرَد.» با تعجب تایید می‌کند و می‌گوید: «فکر می‌کردم نهایتش چیزی در حدود ۱۵ تا ۲۰ دقیقه باشد.» شاید برای شما هم عجیب باشد و با خودتان بگویید چرا هر روز این زمان را صرف می‌کنم؟ مگر چه مزیتی در نوشتن این یادداشت‌های پیش‌پا‌افتاده و کوتاه می‌بینم؟ بهتر نیست این یک ساعت را صرف نوشتنِ بخشی از پروژه‌های بلندمدت -مثل بخشی از یک جُستار‌ یا رمان- کنم؟ مَخلص کلام اینکه یادداشت روزانه می‌نویسم که چه بشود؟ در این یادداشت به چند دلیل از زبان شاهرخ مسکوب اشاره می‌کنم که در پیشگفتار کتاب «روزها در راه» از آن‌ها نوشته است: 1️⃣برای آنکه نوشتن بدون‌ تمرین نمی‌شود «وقتی خواستم نوشتن کتابم را شروع کنم مثل مردی بودم که تنگی‌نفس دارد و از کوهی بالا می‌رود. تمرین نداشتم و نوشتن که دیگر از کُشتی و جُفتک چارکش کمتر نیست؛ تمرین می‌خواهد. فکر کردم کمترین فایده‌ی این یادداشت‌ها، آن است که ورزشی‌ است.» شاهرخ مسکوب با آن پیشینه‌ی نویسندگی‌اش، تنگی‌نفسِ بدون ‌تمرین را احساس ‌کرده ‌است. آنوقت عجیب نیست که ما بدون تمرین و بدون یادداشت روزانه، خیز برداریم سمت قله‌های بلندی مثل رمان یا جُستار؟ کاش این عدم تواضعی که ما درباره‌ی هنر ِنوشتن و نویسندگی داریم، کار دستمان ندهد. 2️⃣برای آنکه یاد بگیریم چشم‌هایمان را باز کنیم «اگر آدم چشم‌های بینا داشته باشد، بسیاری چیزها می‌بیند که شایسته‌ی نوشتن است. اما برای دیدن باید به فکر آن بود و نوشتنِ یادداشت، خودْ تمرینی است برای دیدن. یاد می‌دهد که آدم چشم‌هایش را باز کند.» از وقتی یادداشت‌روزانه می‌نویسم، تیزبین شده‌ام. از صبح که بیدار می‌شوم چشمم دنبال چیزی می‌گردد که شایسته‌ی نوشتن باشد. یاد گرفته‌ام که ایده‌ها معمولن در گوشه‌کنار روز استتار می‌کنند. تجربه‌ی یافتن‌‌شان در دم‌دست‌ترین لحظه‌ها و اتفاق‌ها، چشمم را به روی زندگیِ‌ روزانه‌ و درس‌های پنهانش، باز می‌کند. 3️⃣ برای آنکه از ناچیزی روزهایمان خبر داشته باشیم «روزهای عمر در ما می‌گذرند بی‌آنکه دیده شوند؛ از بس که همزاد همدیگراند؛ همه تکرار یک نُت و یک تصویر مکرر. «روزها در راه» ثبت روزهایی‌ست که چیزی از آن خود دارند یا اگر ندارند دست‌ِکم از ناچیزی خود خبر دارند.» روزهایی هم هست که چهارچشمی رصدشان می‌کنم اما چیزی برای نوشتن نمی‌یابم. قبل‌ترها به نا‌چیزی‌ این روزها اعتنایی نمی‌کردم. اما حالا خودم را مجبور می‌کنم تجربه‌ای بسازم تا از آن بنویسم. کتابی بخوانم، خاطره‌ای به یاد بیاورم، جایی بروم و یا کسی را بشنوم. با یادداشت روزانه است که به ناچیزی روزم آگاه می‌شوم و از آن، روز بهتری می‌سازم. روزی که حداقل به اندازه‌ی یک یادداشت، حرف برای گفتن داشته باشد. نویسنده: پریسا سعادت @parisasaadat
📌 کاربرد جملات جعلی به کاربرد جملات زیر توجه کنید: ۱- «امیدوارم از من نرنجیده باشید» وقتی جمله‌ای گفته‌ایم که می‌دانیم باعث رنجش مخاطب می‌شود. ۲- «تعریف از خود نباشه» وقتی می‌خواهیم از خودمان تعریف کنیم. ۳- «البته نظر هر کسی محترمه» وقتی هیچ احترامی برای نظر طرف مقابل قائل نیستیم. ۴- «دنیا که به آخر نرسیده» خطاب به فرد بدحالی که گمان می‌کند دنیا به آخر رسیده. ۵- «قصد فضولی ندارم» زمانی که دقیقاً قصد فضولی داریم. ۶- « جسارت نباشه » یا «حمل بر بی‌ادبی نشه» وقتی که جمله‌مان کمی تا قسمتی جسارت‌آمیز یا بی‌ادبانه است. ✍️ شما هم چند نمونه مثال بزنید. 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa @paknewis
📌تجربه‌هایی که صدایمان می‌زنند گاه اتفاق می‌افتد که وقتی برای دومین بار کتابی را در دست می‌گیریم بسیار بیشتر از بار اول (که نگاهی سرسری به آن انداخته بودیم) به دلمان می‌نشیند. می گویند هر کتاب زمانی برای خواندن دارد و هرگاه زمانش فرا برسد تو را به سوی خود فرا می‌خواند. امروز در حال کند و کاو برای نوشتن صفحه‌ای دربارهٔ «یادداشت نویسی روزانه» یاد یکی از کتاب‌هایم افتادم که مدت‌هاست در صف خوانده‌شدن قرار دارد و به نظرم رسید او می‌تواند در زمینه نویسندگی نکات خوبی داشته‌ باشد. کتاب «چرا نویسندۀ بزرگی نشدم؟» نوشتۀ بهار رهادوست، نویسنده، شاعر و پژوهشگر موفق حوزهٔ ادبیات. این کتاب در قالب گفتگوی نویسنده با خودش نوشته شده و با نثری سرراست و روشن به تشریح سوال اصلی کتاب می پردازد: «چرا نویسنده ی بزرگی نشدم؟». سپس گام به گام پاسخ‌ها را بیان می‌کند. با اینکه مسیر زندگی من ظاهراً هیچ وجه اشتراکی با زندگی نویسنده نداشت، اما احساس قرابتی پنهان، سبب شد کتاب را یک نفس بخوانم. اما این احساس قرابت چه علتی داشت؟ خود نویسنده در جایی از کتاب با بیان نقل قولی از آلدوس هاکسلی به این سوال پاسخ می‌گوید: «تجربه خود رخداد نیست بلکه نحوهٔ تعامل ما با رخداد است.» به این ترتیب ما می‌توانیم حادثهٔ مشترکی را از سر نگذرانده باشیم اما تجربه‌های مشترکی کسب کرده باشیم. همچنین او دربارهٔ دو گونۀ متفاوت از تجربه سخن می‌گوید که جان دیویی در کتاب تجربه و آموزش به آن پرداخته است: «تجربهٔ با ارزش و مفید، کنجکاوی و اشتیاق به یادگیری را بر می‌انگیزد، ابتکار را تقویت می‌کند و باعث می‌شود شخص برای حفظ خود از آسیب مشکلات به شدت تلاش کند. درحالیکه تجربهٔ بدآموز (غیر آموزنده و غیر مفید) باعث توقف یا تحریف رشد می‌شود.» این توضیح دربارهٔ انواع تجربه، می‌تواند مکمل تعریف آلدوس هاکسلی باشد با این توضیح که تجربهٔ خوب لزوما به معنای وقوع رخداد خوب نیست چرا که تجربه، خود رخداد نیست. بلکه تجربهٔ خوب آن نحوه از تعامل ما با رخدادها است که درسی بیاموزد و موجب رشد شود، چه‌ آن رخداد خوب باشد و چه بد؛ به این ترتیب بسیاری از حوادث ناگوار زندگی را می‌توان جزء تجربه‌های خوب به حساب آورد و بالعکس. همچنین می توان با این دیدگاه نحوهٔ تعامل با رخداد ها را بهتر مدیریت کرد. فاطمه ایمانی @paknewis
📌ده فرمان من 📃جمله‌های مهمی که لازم می‌دانم سرلوحهٔ زندگی قرار دهم و هر چند وقت یک‌بار به خودم یادآوری کنم: 1-به هیچ قیمت ساعات ابتدای روز را از دست نده. 2-هر روز حداقل یک ساعت با تمرکز بنویس. 3-هر روز حداقل یک ساعت با تمرکز مطالعه کن. 4-خوب گوش دادن را تمرین کن. 5-تا حد امکان جملۀ «باشه برای بعد» را از قاموست حذف کن. 6-هر شب فهرست برنامه‌های فردا را بنویس. 7-با تفاوت‌های طبیعی آدم‌ها کنار بیا. 8-در رفتار با فرزندان حوصله و جدیت به خرج بده. 9-تلاش و پیگیری را به بچه‌‌ها بیاموز. 10َ-به خاطر خوشامد دیگران اصول زندگی‌ات را تغییر نده. ✅شما هم ده‌ فرمان خود را بنویسید. ❓قانون‌های اساسی زندگی شما چیست؟ @paknewis
📌سس کچاپ برای روز مبادا؟ | یا چرا باید ده فرمان خود را بنویسیم؟ طبق معمول یادم نیست کدام فیلم اما موقعیت اینگونه بود: مردی در مخمصه افتاده بود و مجبور بود با عجله از خانه بگریزد و برای مدتی در جایی امن مخفی شود. با عجله مشغول جمع‌کردن وسایل ضروری بود و وظیفه برداشتن خوراکی را به پسر نوجوانش سپرده بود: «این کیسه رو بگیر و از تو یخچال یه سری خوراکی بردار.» وقتی فرار کردند و خسته و کوفته به جای امن رسیدند، به پسر گفت «کیسه رو بیار ببینم چی برای خوردن داریم.» محتویات کیسه از این قرار بود: سس کچاپ، کره بادام زمینی و مربا. پسرک در یخچال را باز کرده بود و خوراکی‌هایی را که بیشتر از بقیه می‌پسندید در کیسه ریخته بود. از آنجا که اسم فیلم یادم نیست طبیعتن دیالوگ‌های بعدی را نیز دقیق به یاد ندارم اما احتمالا زبان حال مرد در این موقعیت این بوده: -آخه بچه تو مگه شعور نداری؟ سس کچاپ برای روز مبادا؟ الان من با اینا چیکار کنم؟ حالا این چه ربطی به ماجرای «ده فرمان» داشت؟ «توانایی تشخیص اولویت‌ها» مساله این است. آنچه گودرز داستان فیلم را به شقایق «ده فرمان» مرتبط می‌کند تاکید بر اهمیت شناخت اولویت‌هاست. مساله‌ای که باید برای آن وقت بگذاریم و درباره‌اش عمیقن بیندیشیم. باید بدانیم از بین مهم‌های زندگی ما کدام‌ یک مهم‌تر از بقیه هستند؟ کدام یک کلیدی‌ترند؟ شاید این پرسش بیشتر راهگشا باشد: اگر مجبور شویم همهٔ قوانین را حذف کنیم و فقط ده تا از آن‌ها را در زندگی نگه داریم، آن ده‌ تا کدامند؟ به این ترتیب زندگی را بیشتر می‌گردیم. باید اهداف اصلی و کلیدی را بیابیم و قوانین خود را طبق آن اهداف تنظیم کنیم. پس این ده فرمان نشان دهندهٔ اهداف و نوع نگاه ما به زندگی است. شکل جمله‌ها هم شبیه به پندنامه است. گویا داریم خود را برای گام زدن در جادهٔ اصلی زندگی راهنمایی می کنیم. فاطمه ایمانی @paknewis
📌مثلن جنگل سیب زمینی سرخ کرده مدتی پیش تصمیم داشتم از دنیای تخیل فاصله بگیرم. برای خودم داستان نسازم و داستان ننویسم؛ اما موفق نشدم. تخیل همچنان قوی و کنترل‌ناپذیر در تاخت و تاز بود. حتا گاهی به این نتیجه می‌رسیدم که هر چه بیشتر تلاش کنم از آن فاصله بگیرم، بیشتر بر من احاطه پیدا می‌کند. امروز که برای چندمین بار سر و صدای انیمیشن «اینساید اوت ۲» در خانه پیچیده بود، نکته‌ای توجهم را جلب کرد: در هر دو قسمت انیمیشن، آخرین کسی که رایلی را از بحران جدی نجات داد موجودی خیالی بود. در قسمت اول دوست خیالی‌اش و در قسمت دوم شخصیتی از کارتون مورد علاقه‌اش که هر دو از کودکی همراهش بودند. این انتخاب شاید اشاره‌ای است هوشمندانه به این نکته که هرچند واقعیت بیرون از ذهن ما جریان دارد، بر ذهن تاثیر می‌گذارد و از آن تاثیر می‌پذیرد، اما در نهایت آنچه ما را نجات خواهد داد تخیل است. دنیایی که گاه و بی‌گاه برای نرم کردن لبه‌های تیز واقعیت، به آن پناه می‌بریم. شاید حتا وقتی هم که آلزایمر بگیریم و واقعیت را فراموش کنیم، قسمت خیالات ذهن ما به دادمان برسد و لحظه‌هایی از خوشی و لذت کودکانه برایمان بسازد. مثلن زندگی کردن در یک قصر بیسکوییتی یا قدم زدن در یک جنگل سیب‌زمینی سرخ‌کرده. @paknewis
بسم‌الله تو مرگ نیستی آغاز تازه‌ها هستی... آقا بزرگ که به رحمت خدا رفت، قلب ده‌ ساله‌ام مچاله شد. همان وقت‌ها بود که کلمات به صورت موزون می‌آمدند توی ذهنم. وقتی برای اولین‌بار روی کاغذ آوردمشان و بلند خواندم، فکر کردم شاعرم. توی گعده‌های خانوادگی بادی به غبغب می‌انداختم و شعرهایم را می‌خواندم. اولین صله‌ی شاعری را عمو مهدی داد، به خاطر شعری که برای آقا بزرگ گفته بودم. یک اسکناس ده هزار تومانیِ نو که تازه توی بازار آمده بود و شده بود نقل محافل و تا آن روز فقط اسمش را شنیده بودم! بعدتر وقت‌هایی که می‌رفتم لب دریا یا رودخانه، یا مثلاً وقتی توی یک باغ قدم می‌زدم، یا درخت سیبی را می‌دیدم که گونه‌هایش سرخ شده، کلمات مثل مورچه توی سرم وول می‌خوردند و تا کاغذ دفترم را سیاه نمی‌کردم ذهنم آرام نمی‌شد. بزرگ‌تر که شدم شعرهایم را که این‌طرف و آن‌طرف خواندم فهمیدم برای بهتر شدن شعرهایم باید بروم جلسه‌ی شعر. پاشنه‌ی کفشم را ور کشیدم و راهی شدم. بار اول در جلسه شعر با اعتماد به نفس و محکم شعرم را خواندم و منتظر به‌به و چه‌چه حاضرین بودم اما کمی که گذشت حس کردم هیچ کس مثل بابا و عموها و ... لذت نمی‌برد و چه بسا حاضرین در جلسه چپ چپ نگاهم می‌کردند، شعر که تمام شد استاد گفتند وزن خراب است و برایم نسخه پیچیدند که باید از اشعار بهمنی بخوانی. این تنها جلسه‌ای نبود که استادش دوای دردم را بهمنی‌خوانی می‌دانست. همه‌ی اساتید قریب به اتفاق همین راهکار را برایم ضروری می‌دانستند. بعد دیگر دیوان بهمنی شد تکه‌ای از وجودم. هیچ وقت از من جدا نمی‌شد حتی وقتی می‌خواستیم مسافرت برویم می‌گذاشتمش قاطی خرت و پرت‌های چمدان و توی قطار و اتوبوس و ... همسفرم می‌شد! به برکت اشعار بهمنی شعرم از بی‌وزنی در آمد و زبان شعرم از قرن پنج و شش رسید به زبان کوچه و بازار امروزی. وقت‌هایی می‌شد یک بیت به ذهنم می‌رسید و با یک عالمه ذوق روی کاغذ می‌نوشتم، شب که می‌شد می‌رفتم سراغ دیوان بهمنی و می‌فهمیدم آن بیت مال من نبوده بلکه یک بیت از اشعار ایشان بوده. _چرا این‌ها را گفتم؟ خواستم بگویم ما شاعرها بذر شاعرانگی را در وجودمان داریم و تا رشد کند نیاز به آب و هوای پاک و نور خورشید داریم و این را هر شاعری می‌داند که شعرهای استاد بهمنی آب و اکسیژن و نور خورشیدند... وقتی فهمیدم استاد آسمانی شده‌اند دلم گرفت. اما کسی مدام توی گوشم زمزمه می‌کند: « من زنده‌ام هنوز و غزل فکر می‌کنم...» خدا را شکر می‌کنم که استاد هنوز با اشعارش زنده است و کلمه‌هایش هنوز جان دارند... از ما همین کلمه‌ها می‌مانند... ✍️ @tahere_sadat_maleki
📌دوستان عیب کنندم می‌پرسند: خب، تعریف کن. چه خبر؟ چه کارها می‌کنی؟ می‌گویم: خدا را شکر. مشغول خواندن و نوشتنم. نگاه می‌کنند، سری به تایید تکان می‌دهند و بی‌صبرانه منتظرند بروم سر اصل مطلب؛ مثلن بگویم: معلمم یا کتاب می‌نویسم یا در فلان موسسه یا مجموعه مشغول به کارم. آب باریکه‌ای هست و بعد تازه بگویم «خدا را شکر». به نظر خودم که همه چیز کم و بیش رو‌به‌راه است و دارد روبه‌راه‌تر هم می‌شود. گاهی با خودم می‌گویم شاید هم آدم گشنه‌ای به نظر می‌رسم که هر که از راه می‌رسد می‌گوید نویسندگی که آب و نان نمی‌شود. دوستان البته منت می‌گذارند و سخن را در لفافه می‌پیچند که وقتی خورد توی صورتت درد کمتری داشته باشد ولی این لفافه‌ چیزی از زمختی سخن نمی‌کاهد. گله‌ای نیست. نویسندگی عشق من است و اولین مرارت عاشق تحمل طعنه و کنایه‌های رقیب و رفیق. عاشق که باشی هر کسی از ظن خود به خیرخواهی بر می‌خیزد و تو را از این خسران مبین بر حذر می‌دارد. تو اما کور و کری و خودت بهتر می‌دانی. از همه چشم می‌بندی که جز او نبینی. از همه گوش می‌گیری که جز او نشنوی. عشق نوعی بیماری است که مبتلایش هرگز صحت و عافیت طلب نمی‌کند و این در نگر دوستان یعنی دیوانگی مسلّم. امیدوارم بالاخره روزی برسد که دوستان از شفای این دیوانه‌ی زبان‌نفهم ناامید شوند و به یکدیگر بگویند «ما تلاشمان را کردیم، بهتر است ولش کنیم به حال خودش». فاطمه‌ایمانی @paknewis_ir
📌ملالی نیست جز دوری شما - ما بچه محل بودیم. بچه‌محلِ وکیل‌آباد‌نشین نه ها! بستِ پایین، تهِ کوچه عباسقلی‌خان می‌نشستیم. اذون می‌دادن دو دقّه‌ی بعد وسط صحن بودیم... برنج را دم دادم. نمک خورشت را ‌چشیدم. قبل از این که کسی صدایم بزند، نشستم پای نوشتن. از تو نوشتم؛ قبل از این‌که حباب خاطره‌هایم در حافظه‌ بترکند. آخرین باری که برای دیدنت آمدیم، نیمه‌شب بود. من بودم و مهدی. بچه‌ها را نیاوردیم. مهدی پشت فرمان خواب بود؛ برای راسته‌ی وکیل‌آباد، ساعت ۲ صبح، زیاد مشکلی پیش نمی‌آمد. چانه‌ام به گردن چسبیده بود و تخم چشمم به ابروها. خیابان را می‌پاییدم. پلکم که خسته می‌شد، می‌بستم. باز که می‌کردم، ۵ کیلومتر طول می‌کشید. ماشین "عزیزدلم زلیخا" می‌خواند و من از این عدم تناسب، خنده‌‌ی بی‌جان خواب‌آلودی می‌کردم. حالا، هربار که گوش می‌کنمش، یاد تو می‌افتم. یادت هست بچه که بودیم، هروقت دلمان می‌گرفت، می‌آمدیم پیشِ تو؟ شلوغی دور و برت را نگاه می‌کردم و اشکم می‌ریخت. یک‌بار، یک زنِ هندی به من اشاره کرد و به مادرم گفت: «غم داره.» اطرافت ولوله بود و من می‌دیدم که انگار همه‌ی آدم‌های آنجا غم دارند. حتی یک‌بار که اشک برادرم را از پشت شیشه دیدم، یکه خوردم. شب‌های تابستان روی فرش‌های حیاطت نماز جماعت می‌خواندیم. در سکوت رکعت اول و دوم، صدای ریسه‌ها چه شیرین بود؛ وقتی باد تکان‌شان می‌داد و آرام می‌زدشان به کاشی‌ها. ظهرها، اذان مرحوم آقاتی در هوای داغ پخش می‌شد. روی فرش‌های تفت‌دیده سرپنجه راه می‌رفتیم تا کف پا‌مان نسوزد. مُهری برمی‌داشتیم و با کف دست خنک‌اش می‌کردیم و به سایه پناه می‌بردیم. زمستان‌ها هم فرش‌های ورودی خانه‌ات یخ می‌زد و ما باز سرپنجه راه می‌رفتیم. قالیِ‌ سنگینِ آویزان از در را کنار می‌زدیم و گرما بغل‌مان می‌کرد. حالا من در این روز، اینجا که از تو دورم، خاطره‌هایم را دور خودم چیدم. دلم با حرف‌هایی مثل «آقا نطلبیده» خراش می‌خورد. این حرف‌ها چیست دیگر؟ ما بچه محل بودیم. خیلی نزدیک. بستِ پایین خیابان. اول اذان از درِ خانه می‌زدیم بیرون و آخرِ اذان در صحن، صف می‌بستیم. 🖋مریم رئوف شیبانی 🗓۱۴ شهریور / ۳۰ صفر @SaminA_note
📌معده بهتر می‌فهمد یا من؟ می‌گویم: اگه شب نیمرو بخورم معده‌م درد میگیره. می‌پرسد: - معده‌ت از کجا می‌فهمه شب شده؟ سوال خوبی است. جواب خوبی به ذهنم نمی‌رسد فقط می‌دانم گاهی معده بیشتر از ما می‌فهمد. چند روز است دارم درباره‌ی ساعت بیولوژیک بدن مطالعه می‌کنم بلکه جواب پدرمادر داری برای اینگونه سوال‌ها بنویسم: چرا سحرخیزی خوب است؟ یا چرا حالت‌‌های بدن در ساعت‌های مختلف شبانه روز فرق می‌کند؟ و غیره. اما هنوز موفق نشده‌ام. بر آن شدم فعلن از موفق نشدنم بنویسم. فقط می‌دانم همانطور که نور ماه بر آب دریا اثر می‌گذارد و جزر و مد ایجاد می‌کند، ما هم شب و روزمان با هم فرق می‌کند. به هر حال هنوز نتوانسته‌ام بین گزاره‌های بالا ارتباطی به اندازهٔ نوشتن یک یادداشتِ با سر و ته برقرار کنم. گاهی چه کار سختی است این یادداشت‌نویسی. فاطمه ایمانی @paknewis
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
📌معده بهتر می‌فهمد یا من؟ می‌گویم: اگه شب نیمرو بخورم معده‌م درد میگیره. می‌پرسد: - معده‌ت از ک
✅نوشتن از موفق‌ نشدن‌ها ❎ همیشه که نمیشه موفق شد. ممکنه از هر چند صد تلاش، فقط یکیش منجر به موفقیت بشه. اگر باور کنیم تلاش در راه آرزوها خود موفقیته، پس شکست نصیب کسیه که اصلن تلاش نکرده. نوشتن روایت نشدن‌ها و نرسیدن‌ها هم کم از روایت رسیدن نیست. برای تلاش‌هامون بیشتر ارزش قائل بشیم. بیایید همه‌شون رو بنویسیم. ✍️ @paknewis
📌اگر می‌توانی ننویسی ننویس باز هم دوستی می‌پرسد: -نمی‌دانم اصلا استعداد نویسندگی دارم یا نه؟ استاد پاسخ می‌دهد: -شما استعداد نداری. حالا چی؟ عاشق این دیالوگ تکرار شونده در نوشتیارم. گاهی با خودم ادامهٔ جمله‌ها را اینطور می‌چینم: حالا چی؟ حالا دیگر نمی‌نویسی؟ نوشتن را رها می‌کنی و می‌روی سراغ کار دیگری؟ اگر علاقه‌ای به نوشتن نداری می توانی از آن دست برداری. اگر علاقه‌ات به نوشتن در حدی نیست که بتوانی سختی‌هایش را تحمل کنی و ادامه بدهی رهایش کن. چون در این مسیر (و در مسیر هنرهای دیگر هم) بسیارند لحظه‌هایی که در می‌مانی، به بن‌بست می‌خوری و باید از خودت بپرسی «حالا چی؟» حالا می‌خواهم ادامه بدهم یا نه؟ می‌خواهم راه حلی برای ادامه‌ دادن پیدا کنم یا نه؟ به این مسیر دشوار و طولانی فکر کن و از همین حالا پاسخی برای این پرسش بیاب: «حالا چی؟» اگر پاسخت این است که «نوشتن را رها می‌کنم و بیخیال نویسندگی می‌شوم» پس همین حالا رهایش کن. شما به درد هم نمی‌خورید. حسن کامشاد گفته: «نویسنده کسی است که نمی‌تواند ننویسد.» ببین اگر می‌توانی ننویسی خب ننویس. @paknewis
📌یک پنجره برای من کافیست یک پنجره برای من کافیست*، در جاده، در سفر. یک پنجره برای من کافیست، حتی اگر چند خیابان آن‌طرف‌تر بروم. یک پنجره برای من کافیست، برای دیدن، برای شنیدن. سفر بدون نشستن کنار پنجره‌ی ماشین، قطار یا هواپیما برایم فقط رنج رفتن است. پنداری چشم و گوشم را می‌بندند. پنجره‌ آشنای امروز و دیروز نزدیکم نیست. من با پنجره نسبتی دیرین دارم. کودکیم پشت قاب چوبی پنجره‌ای گذشت که رو به دل روستا باز می‌شد. روستایی که خود در دل دشتی زیبا بر کنار رودخانه نشسته بود. اولین بار که با هواپیما سفر کردم، دلهره‌ی این را داشتم که اگر صندلی کنار پنجره نصیبم نشود، چه کنم. شانس یارم بود اما بخت نه. صندلی کنار پنجره نشستم. اما تردید داشتم آن روزنه را پنجره بخوانم. گفتند پنجره‌ی هواپیما همین اندازه است. برای منی که از پشت قاب بزرگ پنجره‌ی خانه پدربزرگ به این روزنه رسیده بودم، کمی ناخوشایند و بیشتر عجیب بود، ولی بهرحال کاچی به از هیچی. اما چرا پنجره‌های هواپیما از پنجره‌ی ماشین‌ها، اتوبوس‌ها و قطارها کوچک‌ترند؟ حیف نیست گستردگی آسمان و ابرها را از آن قاب کوچک به تماشا نشست؟ می‌گویند با افزایش ارتفاع از سطح زمین و کاهش نیروی جاذبه، چگالی و تراکم هوا کاهش می‌یابد در نتیجه فشار هوا نیز کم می‌شود. از طرفی طبق اصل برنولی چون هواپیما سریعتر از اتوبوس حرکت می‌کند، این سرعت زیاد باعث می‌شود فشار هوای نزدیک هواپیما بیشتر کاهش یابد. چون ریه‌های انسان توان تحمل فشار کم را ندارند، فشار هوای درون کابین هواپیما را طوری تنظیم می‌کنند تا مسافران همان فشار روی زمین را تجربه کنند. این کار موجب می‌شود اختلاف فشاری بزرگی بین داخل کابین هواپیما و هوای بیرون به وجود بیاید. اختلاف زیاد فشار هوا باعث می‌شود هوای درون هواپیما تمایل زیادی به بیرون رفتن از هواپیما داشته‌باشد و به شیشه‌ها فشار وارد کند. این اختلاف فشار زیاد به شیشه‌ی پنجره‌های هواپیما وارد و منجر به شکسته شدن آنها و حتی پرتاب شدن مسافران به بیرون از هواپیما می‌شود. برای جلوگیری از این اتفاق و حفظ جان مسافران، شیشه‌ی پنجره‌ی هواپیماها را کوچک می‌سازند. هر چه سطح کمتر شود، فشار وارد بر شیشه‌ها از بیرون بیشتر خواهد شد. با کاهش مساحت پنجره، نیروی وارد بر آن را کاهش می‌دهند تا از شکستن پنجره جلوگیری شود. اگر دقت کرده باشید شیشه‌ی پنجره‌های هواپیما مربع یا مستطیل نیست. این شیشه‌ها بیضی شکل هستند. دلیل این کار اینست که اگر شیشه‌ها چهارگوش باشند، فشار وارد بر نقاط نوک تیز که سطح کمتری دارند بیشتر خواهد شد و احتمال شکستن شیشه بیشتر می‌شود. پس شیشه ها را با گوشه‌های منحنی می‌سازند. باری چه کوچک، چه بزرگ، من در پناه پنجره‌ام، با آفتاب رابطه دارم* *این جمله از شعر پنجره فروغ فرخزاد وام گرفته شده است. ✍️ اعظم حشمتی ✈️ @azamheshmati_physics
بسم‌الله اگر پشتکار ندارید، اگر یک کار را با شور و شوق و شعف شروع می‌کنید اما وسط راه جا می‌زنید، اگر به پشت سرتان که نگاه می‌کنید یک عالمه کار نیمه‌کاره دارید نگران نباشید من هم همین‌طورم😁 امروز بعد از مدت‌ها دفتر توسعه فردی‌ام را نگاه میکردم تا دوز انگیزه‌ام را برای شروع سال جدید بالا ببرم که چشمم افتاد به این مطالب و فکر کردم چقدر می‌تواند کمک کننده باشد، به همین خاطر تصمیم گرفتم با شما هم درمیان بگذارم. اول: حقیقت این است که آدم‌های _دور از جانتان_ تنبل یک مدت کار نمی‌کنند بعد برای خودشان یک برنامه‌ی سخت می‌چینند تا کارهای عقب افتاده را جبران کنند. نتیجه‌ی این کار این است که چهار روز به برنامه عمل می‌کنند و بعد از آن می‌روند و پشت سرشان را نگاه نمی‌کنند گاهی هم به خودشان بد و بیراه می‌گویند که چرا اصلاً این کار را شروع کرده‌اند. مثلاً طرف یک سال ورزش نکرده برنامه می‌ریزد که هر روز صبح از ساعت شش تا هشت و نیم از قم تا تهران بدود😐 یا طرف اصلا کتاب نخوانده برنامه می‌ریزد که فردا از صبح تا شب بینوایان را بخوانم. چاره‌اش این است که کار را سبک و کم حجم بگیریم. یعنی باید طوری برنامه بریزیم که مطمئن باشیم انجامش می‌دهیم. کسی که مدت‌هاست ورزش نکرده باید برنامه بچیند روزی سه دقیقه ورزش داشته باشد، انقدر کم باشد که یقین کند انجام می‌دهد. دوم: بعضی اوقات نگاه کردن به حجم کار انرژی و انگیزه‌ی آدم را می‌گیرد. برای آسان‌تر شدن کار را به اجزاء تقسیم کنید. با این کار ممکن است کارهایی که شش ماه معطلشان بودید به آسانی انجام شود. مثلاً اگر مدت‌هاست می‌خواید پایان نامه بنویسید و نمی‌توانید برای شروع ابتدا فقط فرمش را پر کنید یا اگر آشپزخانه‌تان در حال انفجار است هر روز یک بخشی از آن را تمیز کنید. مثلاً امروز فقط کشوها، فردا فقط هود و سینک و ... سوم: نگاه کردن به کل کار ذهن انسان را خسته می‌کند. برای درمانش: به کل کار نگاه نکنید. به همان بخشی که قرار است امروز انجام دهید نگاه کنید. چهارم: اگر ندانیم تهِ کار کجاست ممکن است دچار استرس، سردرگمی یا پریشانی بشویم. بهتر است تهِ کار را مشخص کنید. مثلاً بگوییم کتاب را تا فلان صفحه می‌خوانم. این کار باعث می‌شود با اشتیاق و علاقه کتاب بخوانیم و یا هر کار دیگر را پیگیری کنیم. همین حالا (که همان شنبه‌ موعود است😉) یک یاعلی بگویید و بخش اول کارتان را شروع کنید. لطفاً در نگهداری این پست کوشا باشید و بفرستیدش برای سه چهارتا آدم مثل خودمان تا همین اول سالی حساب کار دستشان بیاید🤗 ✍️ طاهره سادات ملکی @tahere_sadat_maleki
«کارگران معدن زغال‌سنگ، پیش از آنکه در مسیر معدن جلو بروند، یک قناری آوازخوان را به درون معدن می‌فرستادند. اگر قناری همچنان آواز می‌خواند، کارگران می‌فهمیدند که فضای معدن همچنان امن است و پیشروی می کردند و اگر آن پرنده خاموش می‌شد، به شکل غم‌انگیزی معلوم بود که هوای معدن سمی است و نمی‌شود پیشتر رفت. نقش شاعر در این جهان، شبیه نقش قناری در معدن زغال‌سنگ* است. ...شعر اگر به معنای واقعی شعر باشد، شاخک‌های مخاطب را حساس‌تر می‌کند... و به او کمک می‌‌کند با تخیلی فعال‌تر، روابط پنهان را کشف و روح وضعیت‌ها را درک کند.» بخشی از متن مصاحبهٔ گروس عبدالملکیان *استعاره‌ای وام‌گرفته از کورت ونه‌گات ✍️ روز شعر و ادب پارسی گرامی باد.✍️ @paknewis .
☘️پاکنویس برگزار می‌کند☘️ ✍️ «دورهٔ جامع آموزش نویسندگی» ✅ آموزش مبانی پایه در هنر نویسندگی و آشنایی با انواع قالب‌های نوشتن. -اگر در ابتدای راهید و نمی‌دانید چگونه نوشتن را آغاز کنید، -اگر اهل نوشتنید اما برای پیش‌رفت در مسیر نویسندگی به راهنمایی نیاز دارید، و اگر دوست دارید به گروه نویسندگان فعال بپیوندید، این دوره مناسب شماست. 🌱مدرس: فاطمه ایمانی (شاعر، نویسنده و پژوهشگر ادبیات) 🌱 زمان شروع دوره: دوشنبه ۲۳ مهرماه 🌱شیوهٔ برگزاری دوره: دو روش آنلاین و آفلاین (به انتخاب شرکت‌کنندگان) 🌱تعداد جلسات: ۱۰ جلسه (۷ جلسه آموزش+ ۳ جلسه بازخورد) 🌱روزهای برگزاری جلسات آنلاین: دوشنبه و پنجشنبهٔ هر هفته ساعت ۱۹ تا ۲۰ 🔹فایل صوتی همهٔ جلسات در اختیار شرکت‌کنندگان قرار خواهد گرفت. ⬅️ نکتهٔ مهم: همهٔ موضوعات و تمرینات دوره توسط مدرس طراحی شده و با دوره‌های متداول نویسندگی خلاق تفاوت دارد. بنابراین در صورتی که قبلاً در دوره‌های دیگری شرکت کرده‌اید، مطمئن باشید در این دوره مطالب تازه‌ای دریافت خواهید کرد. 🔴 برای اطلاع از سرفصل‌های دوره و برخورداری از تخفیف ویژه، تا اول مهرماه به آیدی زیر پیام دهید: 👇 🆔 @fateme_imani_62 🙏پاکنویس را به دوستان ادبیات‌دوست خود معرفی کنید.🌷 @paknewis .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌تصور و تبریک بانکانه باز اول مهر شد. طفلکا فکر می‌کنن امروز تولدمه. غافل از این که امروز تولدم نیست. ولی مگه فرقی می‌کنه؟ امروزه روز خیلی مهم شده که چه روز و ساعتی اومدی به این دنیا. ولی زمان ما زیاد مهم نبود. «اومدی دیگه. میگی چیکار کنم؟ حلوا حلوات کنم بذارم رو سرم؟ چه توقعا. همینجوری وانیسا برّ و بر نیگا کن. کلی کار داریم آستیناتو بزن بالا یه گوشه‌ی کارو بگیر.» یه همچین جوی بوده اون وقتا. انقد که مامانا می‌زاییدن و باباها می‌دویدن که شکم چند سر عائله رو سیر کنن. البته نمی‌خوام بگم کف هرم مازلو نشسته بودن نون خالی سق می‌زدن، نه اصلن. یه نون می‌خوردن صد شکر خدا می‌کردن و در کنارشم به کارای فرهنگی یا هنری یا تجاری یا علمی یا انواع دیگه‌ای از کار که آدمیزاد لازم داره و عقلش قد میده رسیدگی می‌کردن. ولی خب از هرم مگه چقد میشه بالا رفت؟ یا چقدر با سرعت میشه بالا رفت؟ آروم آروم می‌رفتن دیگه. آروم آروم داریم میریم. برای همین تعلق خاطر به علم و فرهنگم بوده که ابوی گرامی (یا همون ددی جون خودمون) ۱۸ روز بعد از تولد بنده که از جبهه‌های نبرد حق علیه باطل به آغوش خانواده برگشتن، تشریف بردن ثبت احوال و شناسنامه‌ی بنده روبه تاریخ ۵ ماه زودتر اخذ فرمودن که یه وقت اولین نور دیده‌شون نیمه‌دومی حساب نشه و یک سال از مدرسه عقب نیفته. (تو پرانتز بگم جدیدن این سوال برام مطرح شده که چرا اول مهر؟ مگه نباید حداکثر ۳۱ شهریور اخذ می‌فرمودن؟) مادر گرامی هم شاکی میشه که چرا سن دخترمو این همه بالا بردی و بعد چل سال هنوزم که هنوزه معتقده بنده نباید بگم متولد ۶۲ هستم. باید بگم ۶۳ چون اسفندماه به دنیا اومدم و جزء شصت و سه‌ای ها حساب میشم. و بنده هر بار میگم مگه فرقی هم میکنه مادر جان؟ دهه‌شصتی دهه‌شصتیه دیگه. قسمتش از دنیا این بوده. جالب اینجاست که مامان خانوم یادشه همسرش چند روز پس از تولد غنچه‌ی باغ زندگی از جنگ برگشته، ولی یادش نیست غنچه‌هه چه روزی از اسفند متولد شده. اون‌ وقتا اینجوری بوده دیگه. (جهت دلداری) ولی الان همه‌چی فرق کرده. مهمه که تو این شلوغی کی به دنیا اومدی و هرسال هم باید به همگان یادآوری بشه که چند ساله داری نفس می‌کشی و آب و برق مصرف می‌کنی. حالا اینکه چیزی هم تولید می‌کنی یا نه؟ اون دیگه زیاد مهم نیست. یه هرمی هست دور هم می‌ریم بالا، نرفتیمم نرفتیم. والا. بانک ملت از همه زودتر تبریک گفت و داستان سجلّمو یادم انداخت. بقیه هم یکی یکی پیام میدن. خلاصه که به تصور بانکا روز تولد سجلی و سر رسید اقساطم مبارک. فاطمه ایمانی @paknewis
📌آب‌های شعر جهان به یک جو نمی‌روند «گهواره‌ای برای شاعران» اولین کتاب شعر ترجمه‌ای بود که خواندم و چقدر به وجد آمدم؛ شعرهایی از شاعران جهان، جهان‌های تازه‌ای از شعر، پر از تصویر، ور از احساس و ایده. از آن به بعد دیدن تفاوت‌های هنری برایم جذاب‌تر شد. وقتی با کتاب «آب‌های شعر جهان آلوده نیستند» رو به رو شدم، همان تجربه برایم تکرار شد «لذت بردن از تفاوت‌ها»: شاعری از کلمبیا، شاعری از آمریکا، شاعری از پرو، شاعر برزیلی، شاعری هندی، شاعری کرد و... . چند وقتی است به مقایسۀ آثار ادبی بسیار علاقمندتر شده‌ام؛ مقایسه‌هایی که در درک مفهوم کلام موثرند مانند مقایسهٔ ترجمه‌ها. پس در همان نگاه اول تفاوت شاعران توجهم را جلب کرد: شاعرانی که به دورن خویش بیش از وقایع بیرونی نگریسته‌اند، شاعرانی که فقط نابسامانی‌های جامعه را منعکس کرده‌اند، شاعرانی که به نظام سیاسی معترضند، شاعرانی که با طبیعت می‌زیند و از آن می‌گویند و زبان شعر هر کدام با دیگری متفاوت است. صدای اعتراض بعضی شاعران از جنگل می‌آید و صدای بعضی دیگر از اتاق کار، بندرگاه یا از کنار دیگر مظاهر تمدن. ناگزیر صدای هر شاعر یا هنرمند از دل تجربه‌های زیسته‌اش بر می‌خیزد تا به دل مخاطبانش در هر جای جهان که هستند بنشیند. اکنون به تکه‌شعرهای زیر توجه کنید و حدس بزنید شاعر هر کدام از آن‌ها ممکن است اهل کدامیک از کشورهای بالا باشد: ۱. در ناگزیری زشت ترین سیمای خویش را روزی در آئینه دیدم که برای نخستین بار در رویارویی با تحقیر ناگزیر شده بودم صخره‌ی خشم خود را به جای فرود آوردن بر سر آنکه سزاوارش بود در چاهسار نهاد خویش فرو افکنم ... ۲. دوشینه به بختیاری یک برگ کاغذ سپید رشک بردم گفتم وای بر تو شاعر بنگر این برگ کاغذ سپید چه خوشبخت است نه خاطره‌ای در ذهن دارد و نه رازی در نهاد قلم برداشتم و بر آن نبشتم: مرگ بر فرمانروا ولی پس از چند لحظه هراسان کاغذ را پاره کردم همزمان با صدای پاره شدن کاغذ آوایی به گوشم رسید: آیا از آدمیان نیز چونان ابزاری بهره گرفته‌ای؟ ۳. شب کفش‌های بی‌صدای خویش را به پای کرده‌‌است تا ز نقب تیره‌ی افق به سوی مرزهای دور و دورتر کند فرار کار دیگری جز این نشایدش کودکی خفته در پیاده‌رو کفش‌های پر صدای خویش را که مادرش صبح روز پیش یافته از زباله‌دان زیر سر نهاده تا نباد کودکی دگر ربایدش ۴. شاعران سروده‌های خویش را بر کاغذ می‌نویسند ای کدامین جنگل در کدامین سرزمین دور یا نزدیک آیا شعرهای آنان این ارزش را دارد که به خاطر آنها چند سبز سربلند تو از پا درافتند؟ ۵. گردونه‌ای که نیست شتابان در پویه است به سوی شهری که نیست و من در اندیشه‌ام که نام‌ها و تاریخ‌ها را چگونه باید خواند در شناسنامه‌ای که نیست تندیس‌ها تعظیم‌های هندسی می‌کنند در برابر خورشیدی که نیست و هندسه نیز چونان مادر خویش فلسفه لکنت دارد ... پ.ن: این نوشته حاوی برداشتی ذوقی است که پیش‌فرض‌های من درباره‌ی فرهنگ کشورهای مختلف بر آن تاثیر گذاشته است. شاید در آینده پخته‌تر و مفصل‌تر شود یا به کلی از ذهنم محو گردد. فاطمه‌ایمانی @paknewis
📌نظم و آشفتگی امروز جهان منظم‌تر بود. کارها خوب پیش رفت. من هم برای دیگران خیرخواه‌تر و با حوصله‌تر شده بودم چون از ردیف بودن اوضاع خوش‌خوشانم بود. درست است که خیلی از کارهایم نتیجه نداد ولی خوب پیش رفت. بعضی روزها عکس این است. هیچ چیز خوب پیش نمی‌رود. نمی‌دانم جهان چه مرگش است چرا اینجوری می‌کند، چرا هیچ پیچ و مهره‌ای درست چفت نمی‌شوند؟ کارها الکی پیچ می‌خورد، گره می‌خورد، دیر می‌شود، طول می‌کشد. اصلن نظم و حکمتی در این جهان برقرار هست؟ از کجا که شانس و تصادف عنان جهان را به دست نگرفته باشند؟ اگر نگرفته‌اند پس چرا این همه اتفاق بد فقط برای من می‌افتد؟ آن هم در یک روز. بستگی دارد حالم چگونه باشد. گاهی از خودم می‌پرسم این تغییر عقیده‌ی صد و هشتاد درجه‌ای چه علتی دارد؟ چرا برداشتم از نظم و بی‌نظمی جهان به حال درونی خودم بستگی دارد؟ خودمرکز جهان پنداری دارم؟ کوته‌بین و عجولم؟ فکر و احساسم با هم قاطی شده‌اند؟ نمی‌دانم. هزار جور می‌شود تفسیر کرد این احوال پرتکرار را. اما ته ذهنم همیشه خیالم تخت است که نظم جهان محکم و پابرجاست و آشفتگی ذهن و روح من هم هرگز آن را دستخوش تشویش نخواهد کرد. نظم محکم‌ترین برهان جهان است. فاطمه ایمانی @paknewis
📌جوگیری شب هول باید این یکی را با عجله می‌خواندم. باید تمامش می‌کردم تا با خیال راحت بروم سراغ شبیک شبدو که بی‌وقفه صدایم می‌کند. باید بلند بلند می‌خواندم و کوتاه کوتاه می‌نوشتم. خواندم. بالاخره نشستم و در سکوت صبح و شب همه‌اش را خواندم. در حیاط مدرسه و در اتاق انتظار دکتر. دلم می‌خواست حتا دوپاره هم نشود. دلم می‌خواست همه را در یک نشست بخوانم. بی‌گسست بخوانم رمان طولانی عجیبی را که تکه‌هایش هنوز در ذهنم گسسته‌است. باید از اول شروع کنم. اصلن با عجله تمام کردم که با عجله از اول شروع کنم. تا تمام نکنم نمی‌توانم حریف سوال «آخرش چی؟» بشوم. سوال مثل خوره می‌چسبد به ذهنم و کشف و تأمل را دشوار می‌کند. ناممکن می‌کند. دوباره می‌خوانمش؛ برای کشف تازه دوباره می‌خوانمش. این‌بار هم در یک نشست و با حداقل فاصلهٔ ممکن. جمله‌های کوتاه سرعتم را بیشتر می‌کنند. سرعت خواندنم را و سرعت نوشتنم را. سرعت فهمیدنم را نمی‌دانم. سرعت فهمیدن به کوتاهی و بلندی جمله‌ها نیست. به نوع نوشته است. به اینکه نویسنده می‌خواسته سردرگمت کند یا دستت را بگیرد و سرراست ببردت سر اصل مطلب. شب هول، بی هول و ولا نمی‌شود. آرام و آهسته نمی‌شود. نمی‌خواهد مثل آدم کور دستت را بگیرد و ببرد سر اصل قضیه. می‌خواهد معما طرح‌کند و ماز بسازد. چندراهی کج و معوجی بدل از صراط مستقیم. هر چندبار هم که بخوانم با عجله خواهم خواند. شاید حساب‌شده‌تر و آگاهانه‌تر، اما با عجله. از سردرگمی هراسانم اما گریزان نه. فاطمه‌ایمانی @paknewis_ir
مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا. 🖤 @paknewis